🤍🤍🤍🤍
از روی کنجکاوی زیرچشمی به دو مرد کتوشلواری دیگری که بالای سرش ایستاده بودند و دو زنی که دوطرفش نشسته بودند نگاه کردم،
با آن نگاههای فریبنده و عشوههایی که از هر حرکتشان میبارید. چقدر آرایش چشم داشتند!
نگاه کنجکاوم توجه مرد عرب را به سمتم جلب کرد و منِ از همهجا بیخبر، ناشیانه چشم گرفتم.
فقط یک لحظه کلامی عربی در گوشم پیچید که از تمامش فقط یک “فتبارکالله” شنیدم.
بیخیال سر چرخاندم تا درب آسانسور را ببینم و بدانم یاسین آمده یا نه.
– چشم آهویی… تَعای اَقْرَبْ.*
با شنیدن صدای سنگین مردانه با آن لحجهی غلیظ و فارسیِ دستوپاشکسته متعجب سرچرخاندم تا بفهمم چه کسی را چشم آهویی خطاب کرده است.
شک ندارم این از شانس گند من بود که با لبخند عمیق آن چهرهی زمخت روبرو شدم.
با من بود؟! نه! همین را کم داشتم.
– اطرافت را نگاه نکن، با خودت هستم. تَعای اَقْرَبْ… عِیونیک ایسِحْرِنْ.*
با قلبی که در کسری از ثانیه از ترس شروع به تند تپیدن کرد، بیتردید از جایم بلند شدم تا فقط از این مرد دور شوم.
چه برای خودش شعر میبافت؟
برخلاف تصورم، دور شدن از چنین مردی بدون خواستهی او غیرممکن بود.
این را زمانی فهمیدم که با اشارهی چشمش، آن دو غولِ کتوشلواری سریع جلویم را گرفتند و نگذاشتند قدم از قدم بردارم.
اطرافمان پر از آدم بود و فقط کافی بود جیغ و داد کنم تا از شرشان راحت شوم ولی همین حالا بود که یاسین از راه برسد.
سروصدا به پا میشد و او هم میفهمید.
با صدایی لرزان گفتم:
– برید کنار آقا… مزاحم نشید، من شوهر دارم. الان میاد شر درست میشه.
نگاه سرد و خشک آن به اصطلاح بادیگاردها به روبرو میخ بود. قدشان؟! دروغ نگویم دومتر را داشتند.
بجایش آن مردک خیک گنده از جایش بلند شد و نزدیکم آمد.
*تَعای اَقْرَبْ: نزدیک بیا
*عِیونیک ایسِحْرِنْ: چشمهایت جادو میکند.
پارت_۵۲۷
🤍🤍🤍🤍
سرتاپایم را با نگاه تیزبینش رصد کرد.
طوریکه حتی یک لحظه شک کردم به چادری که روی سرم است. نکند واقعاً لختم؟!
– دروغ نگو زیبا…
دستش را بالا آورد و انگشت حلقه را نشان داد.
– نشانی در دستت نیست. مثل ماه شب چهارده زیبا هستی و کم سن. میخواهم تو رو به عنوان زنِ سوم اختیار کنم. عِنْدِیک اُم و اُبو؟*
دیگر جای درنگ نبود. ترسیده بودم از این غولهای بیشاخودم.
ضربهای تخت سینهاش زدم و وقتی به عقب تلو خورد، اینبار کف دستم را روی صورتش فرود آوردم.
بیقید جیغ کشیدم.
– گمشو اونور مرتیکهی مریض. زنهات کنارت نشستن، باز چشمت رو مال مردمه؟!
کسی نیست شما دست به خشتکها رو جمع کنه؟!
جرقهای کافی بود تا ملت همیشه حاضر در صحنه توجهشان به ما جلب شود.
انگار این حرکتم برایش سنگین تمام شد که مثل حیوانی درنده غرید و به چادرم چنگ زد.
آدمی وقتی خشم عقلش را زایل میکرد زورش چندبرابر میشد.
شاید پاهایم ریز بود در برابر او اما اینبار یاریدهندهام بود تا به راحتی لگدم را حوالهی ناکجایش کنم و عربدهاش را به آسمان ببرم.
بلافاصله با خم شدن مرد، کتف و بالم توسط آن دو قلچماق خرزور گرفته شدند و از آن طرف نگهبانهای هتل به سمتمان دویدند.
آب که از سر گذشت، چه یکوجب چه صدوجب.
– ولم کنید عوضیها. خاکتوسر شما دو تا هم کنن، به شما هم میگن زن؟ فقط براتون مهمه تا آرنج النگو بندازید دستتون؟ خاکتوسرتون کنن آخه پول به چه قیمت؟!
فارسی بلد نبودند که فقط با اخم نگاهم میکردند و تندتند به عربی چیزهایی بلغور میکردند.
گند کثافتکاری دقیقاً چند ثانیه بعد درآمد که یاسین از راه رسید.
تازه شروع ماجرا بود…
***
*عِنْدِیک اُم و اُبو ؟: پدر و مادر داری؟
🤍🤍🤍🤍
دیدن قیافهی غضبناک یاسین درست روبرویم آنقدر حالم را دگرگون کرده بود که حتی ثانیهای هم به خریدی که شروع نشده کوفتمان شده بود، فکر نکنم.
روی کاناپهی دونفره نشسته بود، همانطور سرش را بین دستهایش گرفته بود و پایش را روی زمین ضرب گرفته بود.
من هم که بیچارهتر از همیشه.
عاطل و باطل با دستهایی یخزده روی تخت نشسته بودم. حتی حال درآوردن چادرم را هم نداشتم، همینطوری خودش دور کمرم افتاده بود.
ولی دقیقش را بگویم میترسیدم حرکتی کنم و یاسین آن واکنشی که از آن هراس داشتم را نشان دهد.
سکوتش طولانیتر از تصورم شد و من هر لحظه بغضم وسیعتر میشد.
لعنت به من که حلقهام را روی پاتختی کوفتی جا گذاشته بودم و یادم رفت بپوشم.
مگر کف دستم را بو کرده بودم که قرار است گیر همچنین آدم هولی بیافتم؟!
با سرعتی که اون زن میگرفت، من شلوار نمیخریدم.
کلافه گیرهی روسریام را باز کردم و صورتم را باد زدم.
تمام تنم خیس عرق شده بود.
هر وقت زیاد اضطراب داشتم همین بود.
چارهای نبود.
انقدر خودخوری میکرد که هر لحظه صورتش ملتهبتر میشد.
باید خودم آرامش میکردم.
از جایم بلند شدم و مشغول عوض کردن لباسهایم شدم.
با آن تاپ و شلوارک زردی که عکس کارتونی یک جوجه وسط سینه و یکی هم قسمت ران چاپ شده بود.
سلیقهی خودش بود.
اینکه حتی نیمنگاهی خرجم نکرد بیشتر دلم را سوزاند.
مگر من مقصر بودم که نگاهش را دریغ و دلم را بیشتر آشوب میکرد؟!
موهای باز شدهام را آرام پشت گوش هول دادم و یکی از تیشرتهایش را برداشتم.
خودم هم دقیقاً نمیدانستم قرار است چه غلطی کنم تا آتشش دامنم را نگیرد.
گاهی ماتم گرفتن مردها از هزار عربده و دادوبیداد بدتر بود.
کاش همیشه از این توفیقای اجباری نصیبمون بشه دو پارت تو یه شب😂😂