ن
با تاسف به بچههای قدونیمقدی که این وقت شب وسط کوچه در حال بازی بودند، نگاهی کردم.
جوجهکشی کرده بودند انگار، خرج یکی را هم نداشتند. از دمپاییهای پاره و لباسهای چرکشان همهچیز مشخص بود.
– به مقصد رسیدهاید.
با صدای زنانهای که از گوشی بلند شد، حواسم جمع شد.
دوباره شمارهی مرتضی را گرفتم که به بوق نکشیده جواب داد.
– جونم آقا؟
– من رسیدم! وسط یه کوچهم، کجا بیام؟!
– همون کوچه رو تا ته بیاید، بعد بپیچید دست راست. یه بیابونه جلوتون. ۵۰۰ متر بیاید جلو یه خرابه میبینید، خودم میام جلوتون.
موبهمو گفته هایش را انجام دادم و جلوی همان خانهی متروکه نگه داشتم.
من را جایی آورده بود که به عقل جن هم نمیرسید.
با ضربهای که به شیشه خورد سر چرخاندم.
با آن نیش بازش، انگار عمهاش را دیده!
– سلام آقا، نوکرم! چقدر دیر کردید. من که گفتم خودم بیام دنبالتون. دراومدن از این کوچه پسکوچهها سخته، ولی جایی اومدم که سگ هم پر نزنه. اول میخواستم ببرمش یه ویلا متروکه طرفای جاده چالوس ولی گفتم راه شما دور میشه. دیگه آخرش این شد که…
– ساکت میشی دو دقیقه، حداقل بفهمم چی میگی!
ریموت ماشین را زدم و یقهی کاپشنم را بالاتر کشیدم، اوجِ سرما بود.
– ببخشید آقا! از بچگی بهم میگفتن مرتضی دارکوب. از بس که مخ بقیه رو تِلیت میکردم. نمیدونم این ننهی ما زیاد تخم کفتر ریخته تو حلقمون یا شاید هم…
با نفس عمیق و کلافهای که کشیدم خودش حساب کار دستش آمد.
همیشه اینجور کارهایم گردن محسن بود، اینبار خودش از انجامِ کار سر باز زد و این یکلاقبا را معرفی کرده بود.
مغزم را تلیت میکرد هربار.
– وقت ندارم باید برم، راه بیوفت جلو ببینم چیکار کردی.
با یک گوشهچشمِ تیز، به تعارف تکهپاره کردنش برای جلو راه رفتن من پایان دادم و پشتش راه افتادم.
آخر مردک خر من این خرابهی درندشت را در این تاریکی میشناختم مگر؟!
معلوم نبود اینجا را از کجا پیدا کرده، گویا قبلاً ویلای بزرگی بوده.
پلههای زیرزمین را پایین رفتیم.
دم در دو مرد دیگر که شاید دو برابر هیکل من بودند از جا بلند شدند.
با دلهره منتظر ماندم تا در زیرزمین را باز کنند.
اگر بگویم نترسیده بودم، دروغ است.
من حتی مرتضی را هم درست و حسابی نمیشناختم، چه برسد این دو غول.
– اکبر چراغ رو بزن برا آقا. این قفلش بدقلقه آقا. الان وا میشه، آهان بفرما…
در آهنی باز شد و صدای گرومپش تکان ریزی به شانههایم داد.
با روشن شدن لامپ زردرنگ، با تعجب به زن و مردی که کتوبال بسته کنج انباری افتاده بودند نگاه کردم.
حتی صدایشان هم با تکه لنگهایی کهنه خفه شده بود.
– اینجا چه خبره؟!
– همون چیزی که خواستید آقا. خود نسناسشه.
جوری ریختم سرش که نتونست شلوارشم بالا بکشه.
با حرص به سمت آن گردن کلفتی که بادی به غبغب انداخته بود و نطق میکرد برگشتم و یقهاش را گرفتم.
– این چیزی بود که من خواستم؟ من اسم یه نفر رو دادم به شما! غیاثِ محمدی. این دختر اینجا چه غلطی میکنه؟ با ناموسِ مردم چیکار داشتید؟
آن یکی از پشتسر نچِ بلندی کشید.
– ای بابا دلت خوشه مشتی. فکر کردی همه مثل خودت یقه بسته و سر به زیرن و ناموسشونم تارموش رو نامحرم نمیبینه؟ وا بده حاجی. طرف خالهست! خالهی دلای بیقرار.! مخصوص جلا دادن به اون زیر میرا. واسه مایی که شب تا صبح سگای دورمونم یه من سیبیل دارن.
خودش و دوستش زیر خنده زدند و اینبار مرتضی بود که با دیدن صورت سرخ از خشم من به خودش تکانی داد.
– خفه تنلشا… آقا شرمنده. به خدا اینا سال به سال یه آدم حسابی نمیبینن که بدونن چطور حرف بزنن.
از روزی که گفتید، دنبالشیم. هر سولاخ سنبهای که باشه رو گشتیم، آخر از یکی از اینا که جنده جور میکنه واسه این پولدارها، رفتن مکانشون.
ریختیم بالا سرش دیدیم رو همن. دختره هم میخواست در بره، ترسیدم زنگ بزنه پلیس، قیافههامون هم دیده بود. دیگه انداختیمش تو گونی. گفتم شما دارید میاید بچهها لباس تنشون کنن. لخت مادرزاد بودن!
– خیلی خب بسه بسه. فقط گندکاری. محسن آدم بهتر از شما نداشت؟ کم بدبختی دارم یه آدمم بهش اضافه شه.
چنان دادی زدم که با آن هیکل جلویم موش شدند.
نه که زورشان به من نرسد، اول اینکه چشمشان به جیب من بود و بعد هم دستازپا خطا میکردند محسن امانشان نمیداد.
زیادی از او حساب میبردند.
چند دقیقهای کلافه طول و عرض اتاق را متر کردم.
دخترک که یک گوشهی اتاق افتاده بود، بیحال! در عوضش نگاه خیرهی غیاث بود که حسابی رویم سنگینی میکرد.
یک لحظه هم چشم برنمیداشت.
نیمنگاهی به طرفش انداختم. بیخیال و فارغ از دنیا به دیوار لم داده بود، با همان دست و پای بسته. انگار که همین حالا میتوانستم سرش را زیر آب کنم.
– بنشونیدش رو اون صندلی، خودتونم برید بیرون.
چشمی گفتند و دونفری به سمتش رفتند.
بلندش کردند و با شدت روی صندلی نشاندنش، مانند گوسفند یا هر چیز دیگری که لیاقتش بود. واقعاً حیف حیوان که وصلهاش را به تن این لجن بچسبانی.
– آقا این تیزی باشه دستت. دست و پاش غلافه ولی بهش میخوره جونور بدی باشه.
من همین دَم گوش به زنگم، دست از پا خطا کرد خودم میام جلو پات قربونیش میکنم.
سر تکان دادم و او بیرون رفت.
زیادی اولدورم بولدورم داشت.
خدا عاقبت من را با این تصمیم عجولانه و ناگهانیام به خیر میکرد.
دیگر بریده بودم از این همه تلاشِ بینتیجه.
باید عامل بدبختیام را پیدا میکردم.
با قدمهایی آهسته جلو رفتم. بیتردید لُنگِ روی دهانش را برداشتم.
برخلاف انتظارم داد و بیداد نکرد.
کج خندی زد و گفت:
– چطوری، قوم و خویش؟! ملت وصلت میکنن رفت و آمد شروع میشه، تو دخترعموی ما رو گرفتی، یه دل سیرم کردیش، اونوقت پا برون کردی باهامون؟
حراملقمهی وقیح.
حق نداشت پای آهو را وسط بکشد.
مشت محکمم ناغافل کنج دهانش نشست و او با داد بلندی از درد خندید.
انتظارش را نداشت.
– حاجی میخوای بزنی قبلش یه ندا بده لااقل. ما که حرف بدی نزدیم.
مگه خداتون نمیگه با فامیلاتون صلهی نمیدونم چیچی کنید؟ همونم با ما بکن، نترس از اون دخترعمو چیزی جز مالیدن به ما نمیرسه.
مشت دوم را طوری زدم که صدای تقهی استخوان فکش گوشم را پر کرد. عربده کشیدیم، اون از درد و من از خشم.
– دهنت رو آب بکش حرومزاده. حتی فکرت هم نباید سمت زن من بره، چه برسه به زبون نجست.
یقهاش را در حد خفگی گرفته بودم و باز دهانش را نمیبست.
تف خونیاش را روی زمین انداخت و با لبخندی که دندانهای قرمز از خونش را نشان میداد، گفت:
– کجای کاری حاجی، من بعضی شبها با فکر بدن زنت جَ*ق میزنم! بهت گفته لختش رو دیدم تو حموم؟
با چند کلمه در کمال آرامش چنان آتشی به جانم انداخت که دامن خودش را هم گرفت.
روی زمین انداختمش و با مشتولگد طوری به جانش افتادم تا خلاص شود.
من با خشمی که عقل و منطق برایم نگذاشته بود و او با دستوپایی بسته، مثل یک فلج مادرزاد.
یاسین،غیاث رو از کجا پیدا کرده دردسر جدید براش درست نشه
ممنون قاصدک جان دیشب این پارتو ندیده بودم