رمان شیطان یاغی پارت ۶۳

4.5
(80)

 

 

 

 

دخترک حرفی نزد و فقط سعی کرد حتی جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد…

دوست نداشت بهانه ای دست مرد بدهد…

 

لمش انگشتان داغ مرد روی گردن و موهایش معذبش کرده بود اما خب می دانست اعتراض هم کند با یک نفهم تمام عیار طرف است که به هیچ صراطی مستقیم نیست…

 

 

حرصش گرفت…

مظلوم بودن و سکوت کردن هم مرد را پررو تر می کرد…

تکانی به گردنش داد و غر زد: حداقل دستت رو از پشت گردنم بردار….!

 

 

پاشا یک وری خندید…

– زنمی… اصلا دوست دارم همه جای زنم و دست بکشم، حرفیه…!

 

افسون با حرص گردنش را به چپ چرخاند و با حرص و خشم توی ابی های مرد خیره شد و عصبانی غرید…

– دستت با تو غلط می کنه که همه جای من کشیده بشه…!

 

 

پاشا با تفریح نگاه صورت سرخ و پر خشم دخترک کرد و پوزخند زد: ببین الان بخوام لباستم از تنت دربیارم این تویی که هیچ غلطی نمی تونی بکنی… پس اروم بگیر و سعی نکن عصبانیم کنی….!

 

 

افسون تقلا کرد تا از دست مرد رهایی یابد اما زورش به پاشایی که چهار برابر برابر او بود نمی رسید…

هم قد کوتاهش هم ظرافتش با هیکل یغور و گنده پاشا نمی خواند اما خب همین ظرافتش چشمان مرد را گرفته و خودش نمی دانست تا چه حد افسون برایش مهم است…!

 

دخترک هم لجباز بود و کوتاه نمی امد.

پاشا خندید و دستش را بیشتر به پشت گردن دخترک می کشید و در اخر به چیزی که می خواست رسید…

 

 

چشمان آبی اش پر بود از برق شیطنت…

خودش هم هیجانزده شده بود از کاری که می خواست بکند و چیزی را که می خواست اولین بار ببیند…!

 

 

دستش را بند تک دکمه رویی لباس برد و ان را باز کرد و سپس با یک حرکت، دستش را جلو آورد و روی یقه دخترک گذاشت و ان رویی را از تنش کشید و دخترک مات و مبهوت فقط نگاه مرد و فاصله گرفتنش شد….

 

 

اما پاشا تمام چشم شد و با دیدن بالا تنه سفید و صاف دخترک با سینه هایی برجسته و خط بلندش هیجانزده شد و تپش قلبش بالا رفت….

 

 

 

 

 

وای که این دختر او را می کشت…

چشمانش با هیزی تمام روی دخترک می چرخید و بیچاره از داغی نگاهش کم مانده بود اب شود…

 

 

افسون متعجب و خجالت زده زیر سنگینی نگاه مرد قدمی عقب رفت و سر پایین انداخت و صورت سرخ شده اش برای پاشا بزرگترین و زیباترین واکنش ممکن بود…

 

 

اگر نگاهش را کنترل نمی کرد، کار به جاهای باریکی می رسید و نمی خواست همان اول هم دخترک را بترساند ولی خب این سرخی گونه و شرم و حیایش چیزی نبود که مرد ساده بگذرد و لذت نبرد…

 

 

به خود امده و به سختی نگاه گرم و پر شورش را کنترل و کمی عقب نشینی کرد.

اخمی روی پیشانی نشاند و تک دکمه کتش را باز کرد و دستانش را توی جیبش فرو برد.

 

 

خیره دخترک شد و قدمی سمتش برداشت…

-از چی خجالت می کشی…؟!

 

با تمام خودداری اش نتوانست از خیر اذیت کردنش بگذرد…

حداقل یک بوسه کوچک که سهمش می شد…!

 

افسون دستانش را در هم گره زده و به شدت معذب بود.

بدجایی گیر افتاده بود که عجیب دلش می خواست چشمان آبی و خوش رنگ مرد را از کاسه در بیاورد…

 

 

با نزدیک شدن مرد دوباره تنش به عرق نشست.

پایین مویش را در دست لرزانش گرفت و دست پاچه گفت: خجالت…؟! نه خجالت برای چی…؟!

 

 

مرد از بازی که راه انداحته بود خوشش امد…

-نمی دونم تو داری دروغ میگی یا چشمای من بد میبینه…؟!

 

نگاه دودو زن افسون روی صورت مرد نشست و سعی کرد حفظ ظاهر کند اما طرف مقابلش یک هفت خط به تمام معنا بود که مو را از ماست بیرون می کشید…

 

دخترک اخم ظریفی روی پیشانی نشاند.

– من… من دروغ نمیگم…!

 

 

مرد فاصله را باز هم کم کرد و روی دخترک خم شد…

-پس حتما مشکل از چشمای منه….!!!

 

 

 

 

افسون مات و مبهوت مرد شد و چنان چشمان خمارش را درشت کرد و لبان کوچک و قلوه ایش از هم باز شد که تمام وجود مرد را برای زدن حداقل یک بوسه کوچک ترغیب کرد…

 

 

پاشا خود را جلوتر کشید و دخترک خشک شده بدون هیچ تکانی خیره در چشمان مرد، لب های نیمه بازش توسط مرد بوسیده شد….

 

****

 

 

لب هایش از بوسه مردی که مثلا شوهرش بود، ذوق ذوق می کرد و سرتاپا در کوره ای از آتش بود…

 

فقط یک بوسه کوچک بود اما نمی دانست چرا اینگونه دست و پایش را گم کرده و بلافاصله فرار را به قرار ترجیح داد…

 

دستش را روی صورت داغش گذاشت و چشمانش را بست…

اخ که دوست داشت خودش را خفه کند از این همه ساده بودنش…!

حداقل در راه رضای خدا هم یک دوست پسر نداشت تا کمی فقط کمی تحربه داشته باشد که در اینجور مواقع چه باید می کرد…

اصلا کار درست چه بود…؟!

 

 

-هی دختر حواست کجاست؟ چیه اینقدر سرخ شدی؟

 

نگاهی به چشمان پر شیطنت عمه ملی کرد و وا رفت…

 

تارا و بهار هم با نگاهی موذی به افسون خیره بودند…

دخترک کم مانده بود گریه کند…

 

تارا ابرویی بالا انداخت: عنق خان ماچت کرد که اینطوری گرخیدی…؟!

 

چشمان افسون درشت شد…

بهار ادامه حرف تارا را گرفت: آدم که به یه ماچ اینجوری نمیشه… احتمالا خواسته حاملش کنه، فرار کرده…!

 

 

عمه ملی لبش را گزید.

این دو دختر که رفیق شفیق افسون بودند را می شناخت و به ادبیاتشان هم کاملا واقف بود…

دلش برای دخترکش سوخت…

 

چشم غره ای الکی برای دو دختر رفت و دست افسون را گرفت و در آغوشش کشید…

– دخترم و اذیت نکنید…!

 

 

بهار لبش را کج کرد…

– عمه ملی به خدا اینجور که شما این و بار آوردی فک نکنم اصلا بدونه شب زفاف چطوره…!!!

 

عمه ملی سعی کرد لبخندش را کنترل کند اما موفق نشد…

-زبون به دهن بگیر دختر جلوی این همه مرد… این دختره حالا از خجالت میمیره…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

ذوق مرگ شدم.😍😗😄خوبه یه مدتیه که پارت گزاریش بهتر شده,نه اینکه قبلا بد بوده باشه,ولی بعضی وقتا یه کم با فاصله بود.اگه یه کم طولانی تر بشه دیگه حرف نداره.😊😉

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x