افسون
باورم نمی شد.
هرچه بیشتر فکر می کردم بیشتر نمی فهمیدم…!
من ازدواج کرده بودم ان هم با مردی که نه می شناختمش نه می خواستم بشناسمش…!
به نظرم او یک پرروی دریده بود که چشمانش از لب و چشمانم جدا نمی شد…
او آخرش مرا بوسید…!
وای که از بوسه اش کم مانده بود اب شوم…
با اینکه فقط یک بوسه کوتاه بود اما کل روح و روانم را بهم ریخته که بدتر گیج و منگ شده بودم که همان دم فرار را بر قرار ترجیح دادم حتی اگر ملعبه بهار و تارا شده بودم، خیلی بهتر از ماندن پیش پاشا بود…
عمه ملی چشم غره ای به بهار رفت و او هم انگار نه انگار ابرویی بالا انداخت…
-عمه ملی دخترت ازدواج کرده و از امشب خجالتش هم میریزه….!
عمه ملی خندید و نگاهم کرد.
اخم کردم: من دارم از استرس میمیرم شما هم داری همراهیشون می کنی…!
تارا کمی از دسرش را خورد…
– نترس عزیزم از امشب همه چیز عادی میشه، سخت نگیر… اونی که من دیدم حتی محاله بزاره بری…!
نه این دیگر زیاد بود…
نگاهم به تندی سمت عمه ملی برگشت و او در میان استرس و نگرانی هایم ابرویی بالا انداخت و سرش را به چپ و راست تکان داد…
آهم را در دم رها کردم.
من اگر می ماندم اینجا را روی سر صاحبش خراب می کردم ولی حالا با دیدن مخالفت عمه ملی خیالم راحت شد….
از حرص و استرس سمت تارا چرخیدم…
-قرار نیست کسی اینجا بمونه…!
تارا ابرویی بالا انداخت…
– این و من نمیگم خواهری، اونی که داره با نگاش قورتت میده، میگه…!
سرم را سمت مخالفم چرخاندم و با دیدن نگاه خیره و پر برق پاشا وا رفتم…
نگاه ملتمسم را به عمه ملی دادم که چشمان درشت شده و ابروههای بالا رفته اش ماتم کرد…
خواستم حرفی بزنم که با پیچیدن بوی عطر تلخ و سردی توی بینی ام و صدای نفس هایی بغل گوشم موهای تنم سیخ شد…
-ببخشید خانوما… می خواستم چند لحظه ای خانومم رو ازتون قرض بگیرم…!
بهار و تارا با بیشعوری تمام گفتند: صاحب اختیارید…!
سپس نگاههای دو دوزن و شیطنت بارشان را به محافظ ها دوختند تا یکی را سوژه کنند…
نگاهم را به عمه ملی دادم که او با چشمانش رفتنم را تایید کرد…
دست مرد دور کمرم پیچیده شد و عمه ملی گفت: خانوم خودته پسرم…!
صدای بمش بغل گوشم لحظه ای تنم را لرزاند…
-ممنون خانوم احتشام… با اجازه…!
کمرم را گرفت و مرا به دنبال خود کشاند.
نمی دانستم کار مهمش چیست اما قطعا برای اذیت کردنم پیش قدم شده بود…
قدم هایش زیادی تند و سریع بودند و من با ان کفش های پاشنه دار نمی توانستم مانند او راه بروم…
با عصبانیت از لای دندان های کلید شده ام غریدم: پاهام شکست، یواش تر که می تونی راه بری…؟!
ایستاد و سمتم برگشت.
نگاه آبی اش زیادی مرموز و مجهول بود که هیچ از ان نمی فهمیدم…
اما من به شدت عصبانی بودم…
– با شما بودما اگه کاری دارین همین جا بگید دیگه چه نیازیه من و اینقد دنبال خودتون بکشید….
حرفی نزد و خیره ام بود.
اخم هایم کورتر شد و باز خواستم حرف بزنم که در چشم بهم زدنی چشمکی زد و دست زیر زانویم برد مرا بلند کرد و روی شانه اش انداخت…
شوکه شده و تا به خود امدم میان زمین و هوا معلق بودم…
موهایم را به سختی کنار زدم و با خشم غریدم: این رفتارها یعنی چی؟ من و برار زمین…. وای خدا این چه آدم زبون نفهمیه من و بزار زمین پاشا….!
تازه هنوز اول خفت گیریاشه… داره میبرتش عروسشو بماچه🙈😂😂
ران پای چپم را چنگ زد و با فشاری زیر انگشتان قدرتمندش له شد…
از درد جیغ کشیدم.
-اخ… نکن دیوونه دردم گرفت الان جاش کبود میشه….
دوباره کارش را تکرار کرد که باز هم جیغ کشیدم…
کنار دردی که داشت داغی دستانش از روی پارچه لباس حس شدنی بود که حال عجیبی داشتم… تنم داشت می لرزید… وجودم متلاطم شده بود و می دانستم تمام این ها برای تماس دست پاشا روی رانم است….
دست و پا زدم تا یادم برود اما بدتر و بیشتر رانم را فشار که این بار دلم بدجور ضعف رفت که لحظه ای تنم شل شد…
با همان بی رمقی تنم باحرص مشت های کوچکم را توی کمرش زدم…
-خیلی بیشعوری… من و بزار زمین عوضی…!!! الان بالا میارم…. وای دلم… اخ پام…! لال شدی ایشاالله….؟!
چشمانم داشت سیاهی می رفت… هجوم خون توی صورتم از سر و ته شدن باعث سنگینی سرم شده بود و چیزی تا بالا آوردن فاصله نداشتم که حس کردم دری باز و بعد داخل شدیم…
حتی دیگر جان نداشتم کمی دیگر سرو صدا کنم یا حتی بزنمش که در کمال ناباوری روی زمینم گذاشت اما توی بغلش بودم…
سرم داشت گیج می رفت و خواستم باز فحشش بدهم که نتوانستم و همانجا بدون انکه حتی نظرم را بپرسد مرا به آغوش کشید و سرم را روی سینه اش گذاشت…
تنش داغ بود و لمس دستان داغش بدتر داشت روح و روانم را بهم می ریخت…
هنوز جای دستش روی رانم می سوخت و شک نداشتم کبود می شد…
بوی عطرش مدهوش کننده بود یا عطر تنش…؟!
بوی خوبی بود که مرا در خلسه عحیبی فرو برد و با تمام وجود چشم بستم و عمیق بو کشیدم…
این یکی رو چرا اینقدر کم گزاشتی?و ممنون که گزاشتی.خوب وعالییی.🤗فقط کم بود😥