رمان شیطان یاغی پارت ۶۹

4.5
(79)

 

 

 

 

چشمان دخترک درشت شد.

این مرد چرا حیا نداشت…؟!

گونه هایش از خجالت رنگ گرفت و دل پاشا برایش رفت…

چشم پابین انداخت…

 

-خب… خب… حالم بد شد… دست… من که… نبود…!

 

 

پاشا دست زیر چانه اش برد و ان را بالا آورد.

نگاه دخترک آرام بالا آمد و روی چشمان مرموز و پر برق مرد نشست.

-دقیقا دست خودته افسون… باید با ترست کنار بیای…! باید قوی باشی…!

 

 

 

احساس ترس وجود افسون را در بر گرفت.

از باید هایی که در زندگی اش بودند، متنفر بود…

اخم کرد و آرام زمزمه کرد: هیچ چیز دست من نبوده و نیست…!

 

 

پاشا خیره و از بالا بهش نگاه کرد.

مژه های سیاهش دل می برد.

عطر دلپذیر بهار نارنج را عمیق بو کشید و دیوانه شد…

 

 

لبان سرخش زیبا بودند.

تمنای بوسیدن لب هایش را داشت اما خودداری کرد.

دستش را از زیر چانه اش بیرون کشید و پشت انگشت اشاره اش را نوازش وار روی گونه اش کشید.

 

– در عوضش من مواظبتم افسون… قلم می کنم دستی رو که بخواد به طرفت دراز بشه…!

 

 

 

افسون مات حرف مرد شد.

حرص فرو خورده درون صدایش دل دخترک را گرم کرد.

چشمانش توی چشمان پاشا در رفت و آمد بود.

اینجا در آغوش این مرد احساس امنیت می کرد وقتی او ناجی اش شد و از زیر دست سعید نجاتش داد…

 

 

قطره اشکش چکید.

بغض کرد.

-ا… اگه… نمیومدی…

 

 

انگشت اشاره مرد روی لبانش کشیده شد…

سرش را نزدیک تر آورد.

-هیش…. فراموشش کن مو فرفری…!

 

مردمک های افسون لرزیدند.

این مرد که بود که اینگونه حامی اش شده…؟!

چرا هیچ شناختی روی او نداشت…؟!

 

-تو کی هستی…؟!

 

 

 

 

پاشا خیره بهش انگشت شستش را روی لب پایینش کشید و آرام زمزمه کرد: من امیر پاشا سلطانی شوهرتم…!

 

 

دخترک ابتدا متعجب اما بعد اخم کرد…

-البته فقط اسما نه واقعی…!

 

 

پاشا سر پایین برد و بغل گوشش پچ زد: بخوای می تونم هم واقعیش کنم، امشب می تونست شب زفافمون باشه اما…. تو پریودی…!

 

 

هین دخترک بلند شد و بعد خواست خودش را عقب بکشد که مرد نگذاشت…

-هیچ وقت همچین چیزی اتفاق نمی افته…!

 

 

افسون دو دستش را روی سینه مرد گذاشت و زور زد تا از آغوشش بیرون بیاید اما حریف نشد.

پاشا محکم تر او را به خود چسباند و با لبخندی که حالا واضح تر بود، گفت: تو زنمی افسون و به عنوان یه زن وظیفته که تمکین کنی…!

 

 

 

افسون عصبانی شد: خواب دیدی خیر باشه آقای امیر پاشا سلطانی… تا من نخوام هیچ غلطی نمی تونی بکنی…!

 

 

پاشا تک ابرویی بالا انداخت…

دوست داشت سر به سرش بگذارد.

لب هایش را به گوش دخترک چسباند.

-خودمم می دونم هیچ غلطی نمی تونم بکنم چون اولا راهش مسدوده، دوما هم این عصبانیتت ترسناکه افسون…هورمونات بدجور بهم ریخته….! سوما حرص می کنی خوشگلتر میشی…!

 

 

دخترک با بهت نگاهش کرد.

کاش زورش می رسید تا او را خفه کند اما متاسفانه زور را هم نداشت…!

سعی کرد کمی سیاست به خرج بدهد.

هرچه می گفت، پاشا بدتر می کرد.

حالش بد بود اما کمی پیاز داغش را هم زیاد کرد…

به عمد دست روی دل گذاشت و خم شد…

-اخ… وای دلم…!

 

مرد جا خورده و نگران گفت:

-چی شد افسون…؟!

 

افسون چشم بست تا سوتی ندهد…

پاشا نگران شده کمی فاصله گرفت و دست زیر پای دخترک برد و او را بلند کرد

 

 

 

 

افسون را روی تخت گذاشت و با نگرانی خیره دخترک شد.

-دکتر خبر کنم…؟!

 

 

افسون چشم باز کرد و با خجالت چشم دزدید: نه ممنون فقط… دلم… یهو درد گرفت.

 

پاشا بهش خیره شد.

دخترک بهش نگاه نمی کرد و دست پاچه بود…

افسون کلک زد چون خجالت می کشید و این از صورت کلگون شده اش کاملا معلوم بود.

 

کج خندی زد و روی دخترک خم شد.

-یهو دردت گرفت یا خواستی فاصله بگیری مو فرفری…؟!

 

نگاه افسون با بهت بالا آمد و بدتر هول کرد.

لو رفته بود.

-ای وای نه به جون خودم….

 

پاشا انگشت روی لبش گذاشت و حرفش را قطع کرد و ارام گفت: لازم نیست جون خودت و برای همچین چیز کوچیکی قسم بخوری… می دونم این جور وقتا هورمون ها بدجور بالا و پایین میره که باعث بی حوصلگی و بی اعصابی هم میشه… سعی کن فقط استراحت کنی که تا چند روز دیگه باید رو پا بشی…!

 

دخترک چشم درشت کرد: باید؟! مگه چه خبره…؟!

 

خیره بهش اجزای صورتش را از نظر گذراند و روی لبش زوم شد.

نگاهش بالا رفت و با مکث لب زد: یه مهمونی مهم داریم…

 

ابروهای افسون بالا رفت.

-اونوقت ربطش به من…؟!

 

 

لب هایش جان می داد برای به زیر دندان کشیدن و گاز گرفتن… یا حتی گونه هایش را گاز گرفت تا جیغش هوا رود…

 

نتوانست خوددار باشد و خیلی کوتاه لب روی لبش گذاشت و کوتاه بوسید…

دوست نداشت جدا شود اما نمی خواست دخترک را معذب کند.

 

-به عنوان زنم باید همراهیم کنی…! همه باید بدونن زن امیر پاشا سلطانی کیه…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

به موقع گزاشتی دستت درد نکنه 😘.منتظر بودم.🤗

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x