پاشا درب سمت راننده را باز کرد و رو به بابک گفت: فعلا سر اون دیوث رو زیر آب کن تا بعد دفتر اون دوتا جلبک رو هم ببندیم….!
بابک سری تکان داد: حاج یوسفی هم در به در دنبالت بود تا التماست کنه، پسرش و آزاد کنی…!
پاشا پوزخند زد: اون مرتیکه با زیاده خواهیش تموم فرصتاش و از دست داد… بهش اخطار دادم تا عقب بکشه ولی طمع کرد… کارت تموم شد، بهم خبر بده…!
بابک سری برایش تکان داد و پاشا هم سوار ماشین شد.
باید سری به افسون میزد و خیالش از بابت حال خوب دخترک راحت می شد.
****
افسون
نگاهی به اطرافم کردم و با دیدن بزرگی خانه دهانم باز ماند.
این مرد چه کاره بود که اینقدر محافظ داشت…؟!
دو سه روزی به زور و ترس از عمه ملی استراحت کرده و خونریزی ام هم تمام شده بود.
در حالت عادی سه تا پنج روز ماهانه بودم و حال بعد از سه روز تمام شده بود…
چشم انداز باغ از این پنجره های سرتاسری بی نظیر بودند…
با دیدن بی توجهی خدمه که اتاق ها را مرتب می کردند بهت زده رد شدم…
این خانه و ادم هایش برایم مجهول و مرموز بودند حتی خدمتکارهای کر و لالش….
من حتی از امیر پاشا سلطانی… به عنوان شوهرم هیچ شناختی رویش نداشتم و جالب بود مدام هم تاکید می کرد زنش هستم…!
از پله های مارپیچ و چوبی پایین آمدم.
فضای خانه کاملا مدرن و زیبا بود.
همه جیز در نهایت سلیقه به کار رفته و این نشان از خوش سلیقگی صاحب خانه بود…
وسط سالن ایستاده و نگاهم به میز بار و محتویاتش افتاد و چشمانم برق زد.
به یاد شیطنت هایم با بهار و تارا افتادم و مشروب خوردن و سیگار کشیدن هایی که اگر عمه ملی می فهمید، بی شک مرا می کشت.
چشم از ان گرفتم و از ساختمان خارج شدم…
طبقه دوم که خود در ان بودم را همان روزها چرخی زده و جز تعداد زیادی اتاق چیز خاصی نداشت اما طبقه سوم را هم به بعد موکول می کنم تا خیلی دقیق و حساب شده اتاق جناب مثلا شوهرمان را امیرپاشا خان، نسبتی که دم به دقیقه به ریشم می بندد را کنکاش کنم
چشم انداز زیبای رو به رویم وجودم را پر از شعف کرد.
من عاشق گل بودم…
راهروی سنگ فرش شده با ردیف گلهای رنگارنگ در دو طرف، فضا را مانند بهشت کرده بود.
صدای آب روانی که به گوش می رسید لبخند روی لبانم کاشت…
فضای جلوی ساختمان با چمن و گل های مختلف و بوته های کوتاه و نسبتا بلند آرایش شده و جلوه بی نظیری به ان داده بود.
پشت بوته ها و کنار ساختمان استخر نسبتا بزرگی هم قرار داشت که جان می داد برای شنا کردن ولی نه برای منی که بلد نبودم…!
کمی جلوتر رفته و با راهروی کوچک و باریکی که وجود داشت وارد مسیر خاکی شدم و بعد با انبوه تعداد زیادی درخت شوکه شدم…
بی نظیر بود…
صدای آب بیشتر به گوش می رسید…
ذوق زده به سمت صدا قدم تند کردم و با دیدن چشمه ای آب و جوی کوچکی که کنارش بود، خندیدم…
-وای تو چقدر خوشگلی…!
به دنبال گوشی ام دست داخل جیبم بردم و ان را بیرون کشیدم تا از خودم چندتایی سلفی بگیرم…!
دوربین را تنظیم کردم و جلوی رویم گرفتم.
لبخند زدم اما یک دفعه با دیدن چیزی که پشت سرم از توی دوربین جلو دیدم چشمانم گشاد و زبانم بند رفت….
از ترس جیغ کشیدم و گوشی از دستم رها شد و داخل آب افتاد…
برگشتم…
سگ بود یا خرس…؟!
جثه خیلی بزرگش با صدای خرناس مانندش و دندان های تیز و آب دهانی که جاری بود، رنگ از رخم پرید…
جرات هیچ عکس العملی نداشتم…
پاهایم داشت می لرزید و چیزی تا خیس کردن خودم فاصله نداشتم که یک قدم سمتم برداشت و من چشم بستم و با تمام وجود چنان جیغی کشیدم که گوش های خودم سوت کشیدند و با پشت محکم به زمین خوردم…
سایه ای را را روی خودم حس کردم و بدتر توی دلم خالی شد…
از ترس نمی توانستم چشم باز کنم.
نفس نفس میزدم…
صدای خرناس ان هیولا را می شنیدم که نزدیک و نزدیک تر می شد…
وجودم می لرزید و روح از تنم رفت.
دستانم را جلوی صورتم گذاشتم و دوباره از ته دلم جیغ کشیدم که همزمان صدای سوتی که چند بار پشت سر هم تکرار شد و بعد صدای آشنایی که اسم الکس را چند بار صدا زد و سایه سنگین کنار رفت…
-الکس بیا اینور…. رسول بگیرش…!
قلبم در دهانم میزد و می ترسیدم حتی دستانم را بردارم…
کل وجودم می لرزید و وحشت کرده بودم.
صدای سگ همچنان می امد و بعد صدای تند قدم هایی به سمتم باعث شد وجودم دوباره پر از ترس شود و جیغ بکشم…
-افسونم نترس منم پاشا… افسون…؟!
گوش هایم نمی شنیدند و آنقدر ترس بر وجودم چیره شده بود که متوجه نمی شدم.
با پیچیدن دستانی دور بازوم ساکت شدم و دستانم از صورتم کنار رفتند…
ترسیده و مبهوت چشم باز کردم و با دیدن صورت پاشا…نیم خیز شده و خودم را توی آغوشش پرت کردم و بغض کرده هق هقم هوا رفت.
-پا… شا…!!!
تنم را محکم در آغوشش فشرد و وقتی امنیت آغوشش را حس کردم سرم را بیشتر در سینه اش فرو بردم.
-هیش دختر خوب من اینجام… نترس افسون… نترس مو فرفری… نلرز خانوم کوچولو…!
دست خودم نبود آنقدر ترسیده بودم که هم زبانم بند رفته و هم می ترسیدم نکند پاشا فقط رویا باشد…!!!
حرم نفس هایش بین موها و سپس گوش هایم حس کردم…
– حالت خوبه افسون… خونریزی که نداری…؟!
مات و مبهوت با سنگینی، سرم را از روی سینه اش بلند کرده و بهش خیره شدم.
با تکرار حرفش توی ذهنم شرم وجودم را گرفت و لب گزیدم…
-دیگه… دیگه اونقدر هم… شل نیست… که با… هر ترسی پ… پریود بشم…!
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
چهااااار روز پیش بوده ها قاصدک جون.😥هیچ خبری نیست!😓
ذهنم مدتی درگیره یادم رفته بود🥲
امشب حتما میزارم مرسی از یاد آوریت💙