ناخواسته با نگرانی دوباره اشک از چشمان افسون سرازیر شد…
-حالت خوبه…؟! خیلی ترسیده بودم…!
با اشاره اسفندیار اتاق خالی شد.
پاشا همانجا روی تخت کنارش نشست و پیشانی اش را به پیشانی چسباند…
-تا وقتی من هستم نباید بترسی موفرفری…!!!
افسون هق زد و پاشا اشک هایش را پاک کرد.
-بچه هام….؟!
پاشا نفسش را سخت بیرون داد.
-تو و دوقلوها نصف جونم کردین افسون…. به جون خودت بعدا تلافی می کنم….!!!!
پاشا کمی جدا شد.
افسون میان ناراحتی خندید.
-می خوام بچه هام رو ببینم، می بریم…؟!
پاشا این بار لبش را کوتاه بوسید.
-مگه چاره دیگه ای هم دارم خوشگله….؟!
افسون با ذوق خندید و با عشق نگاه مردی کرد که انگار از ازل او را می شناخته و با او عجین بوده…. هرچه فکر می کرد به این مرد نمی آمد تا قاتل پدرش باشد، شک نداشت که پاشا یک دلیل قانع کننده برایش دارد…!!!
****
-بیا عزیزم سرمت رو هم عوض کردم و انشاالله تا فردا مرخصی….! منم برم تا شوهرت نیومده…!!!
افسون چشم درشت کرد.
-شوهرم مگه شاخت میزنه…؟!
بهار کمپوت را زمین گذاشت.
-والا تو بیهوش بودی، ندیدی شوهرت نزدیک بود اینجا رو با خاک یکی کنه…!!!
افسون مانده بود بخندد یا تعجب کند.
-وا برای چی…؟!
پرستار با قیافه ای وا رفته گفت: برای نجات جون شما کم مونده بود جون ما رو بگیره…!!!
افسون خجالت زده لب گزید.
می توانست تصور کند پاشا عصبانی که شود، یک هیولای ترسناک می شود…!
#پست۶۲۶
افسون رفتن پرستار را دنبال کرد که تارا با ناراحتی روی صندلی نشست.
-پاشا اون موقع فقط ترسیده بود که تو و بچه ها رو از دست بده…!!!!
افسون هم دست کمی از او نداشت…
-حال کامران چطوره…؟!
تارا میان ناراحتی ذوق زده خندید.
-خوبه…. خیلی خوبه…!!! وای نمی دونی افسون وقتی چشم باز کرد انگار دنیا رو بهم دادن…!!!
-خدا رو شکر….برات خیلی خوشحالم…!!!
سپس به لبخند و خوشحالی تارا چشم دوحت.
بهار هم دست کمی از دوستانش نداشت اما نگران بود.
-افسون دیگه بازم خطری هست یا نه…؟!
وجود افسون پر شد از حس ترس و اضطراب…
پاشا گفته بود دیگر خطری نیست اما او می ترسید…
-پاشا میگه نیست ولی من میگم هست…!!!
بهار ترس ته چشمانش را حس کرد.
-چرا الکی خودت و میندازی توی ترس و اضطراب…؟!
-چون حسش می کنم… به پاشا هم گفتم ولی قبول نمی کنه…!!!
-ولی اون مرد مرده…!!!
افسون چشم بست و سعی کرد آرام باشد…
-اون رفت اما هستن کسایی که بخوان بازم پاشا رو زمین بزنن…!!!
تارا کنارش آمد و دست روی شانه اش گذاشت…
-اما پاشا حواسش بهت هست…!!!
افسون نگران با بغضی توی سینه لب زد…
-ترس من برای خودشه…!!!
#پست۶۲۷
بهار و تارا نگاهی به یک دیگر کردند…
اوضاع آرامی بود ولی ترس هم داشت و به افسون حق می دادند اما فعلا مهم آرامش روحی و جسمی افسون و بچه هایش بود که پاشا سپرده بود تا حد ممکن او را از فضایی که باعث شود حالش بد شود، دور کنند.
بهار لبخندی زد.
-بچه هات و دیدی…؟!
در لحظه چنان چشمان افسون برق زد که دو دوست متوجه تغییر یک دفعه ای او شدند…
-خیلی کوچولو بودند… باورم نمیشد که اینا بچه های من باشن… وای چقدر کوچولو و ناز بودن…!
اشک هایش روان شدند.
تارا متعجب گفت.
-چرا گریه می کنی…؟!
اشک های دیگری از چشمان سیاه افسون سرازیر شدند.
-بچه هام هنوز باید توی شکمم باشن نه اینکه توی اون دستگاه… حس خیلی بدی دارم…!
بهار دست روی دستش گذاشت و برای دلداری دادنش، گفت: تو تموم سعیت رو کردی… حداقل من و تارا شاهد بودیم….! اتفاق همیشه می افته و این دست آدم ها نیست اما اینکه بچه هات با وجود زود به دنیا اومدنشون توی دستگاه هستن، ناراحت نباش برعکس خدا رو به خاطر داشتنشون شکر کن….!!!
افسون با محبت و مهربانی به دوستانش نگاه کرد و ناباور گفت:
-باورم نمیشه شما دوتا دارین منو دلداری میدین…!!!
تارا ابرو بالا انداخت.
-وا مکه چمونه ما…؟!
افسون شرورانه خندید.
-فکر نمی کردم از اون دوتا دوست اسکلی که داشتم با اون سطح از پایین بودن شعورشون ، همچین انسان های فهیم و با شعوری هم درون خود داشته باشن …!!!
#پست۶۲۸
-کی با اردشیر همکاری می کرد…؟!
پرویز خان یک چشمی با حالی خراب خیره پاشا شد. این مرد را نباید دست کم می گرفتند هرچند او بارها و بارها به اردشیر گوشزد کرد که پا روی دم این شیطان نگذارند ولی اردشیر کور بود و کر… عاقبت هم ان چیزی شد که حدس زده بود…!
-من از اردشیر خودم رو کشیده بودم کنار…!
پاشا خونسرد نگاهش کرد.
این نگاه یعنی مرگ… یعنی آخر خط…!!!
-همه چیزو برام تعریف کن پرویز…!
پرویز سرفه ای کرد و آرزوی مرگ داشت.
کاش دیگر نفسش بالا نیاید قبل از اینکه زیر شکنجه پاشا با زجر و درد بمیرد.
-من… هرچی رو… که… می دونستم… به آدمت… گفتم…!
نگاه تیز و برنده پاشا از زخم تیری زهراگین هم بدتر بود…
-دوباره برای من تعریف کن…!
پرویز با دردی که توی پهلو و سرش پیچید به سختی نفس کشید.
-من می دونم ته خطم و تو آخرش هر جور که بخوای منو می کشی ولی ترجیح میدم راحت بمیرم…
پاشا طولانی بهش خیره شد.
ظلم های اردشیر و پرویز تک به تک توی ذهنش پررنگ تر می شد و داشت کنترل اعصابش را از دست میداد.
پرویز هنوز ناگفته های زیادی داشت…
زود بود برای مرگش…
-حرف هایی رو بزن که قرار بود به خودم بگی نه آدمم…!
#پست۶۲۹
پرویز به سرفه افتاد.
-من هیچی نمی دونم…!
پاشا حوصله یکی به دو کردن با او را نداشت.
این مرد و برادرش روزگارش را سیاه کرده بودند و کم مانده بود باز هم خانه خرابش کنند…!
بی هیج توجیه و حرفی پایش را بالا برد و محکم توی پهلوی پرویز کوبید که صدای پر درد مرد هوا رفت.
بابک صورتش درهم شد ولی پا جلو نگذاشت.
پاشا روی پا کنار جسم افتاده پرویز نشست و فکش را چنگ زد.
-حرف نزنی میدمت سگام تیکه پارت کنن…!
پرویز با خفت و خواری چشم بست.
کاش جان می داد.
-باید…. دنبال یکی…. بگردی…!
-کی…؟!
پرویز سرفه کرد و درد توی دهان و سینه اش پیچید.
-کا…. ووس…!
اخم های پاشا درهم شد و نگاهش ناخودآگاه سمت بابک کشیده شد.
-چرا اون…؟!
پرویز سعی کرد خود را بالا بکشد.
-اون مثل یه کرم میمونه…. هرجایی به نفعش باشه، همون طرفه…. مثل… اینکه… تو دم و دستگاهت…. جایی براش نبوده….!!!
اخم کرد.
-توی دم و دستکاه من جای کرم نیست اونم کرم های کثیف و فاسد….!!!
پرویز به سختی چشم باز کرد و نفس کشید.
-اون بود که…. آمار…. لحظه به لحظت…. رو داشت…!!!
#پست۶۳٠
دست پاشا مشت شد.
خون به سرعتی غیر قابل باور به صورتش هجوم برد که تا گوش و چشم های آبی اش سرخ شدند…
کاووس را هم گیر می انداخت.
-جاسوسایی که می فرستاد کار خودش بود…؟!
پرویز چشم باز کرد.
خیره توی چشمان پاشا لب زد.
-اونا کار اردشیر بود… کاووس به اردشیر کمک می کرد ولی…. اونقدر با احتیاط کاراشو می کرد تا ردی از خودش به جا نذاره… مث سگ ازت می ترسید…!
ذهنش مشغول شد.
-کاووس دنبال چی بود…؟!
پرویز سر کج کرد.
نای حرف زدن نداشت.
-به نظرت… دنبال چیه…؟!
ابروهای پاشا بهم نزدیکتر شدند.
پول را که به هر طریقی می توانست به دست بیاورد….پس دنبال یک چیزی ورای پول بود…!!!
بی شک موقعیتی می خواست که هم قدرت داشته باشد هم پول…!!!
پرویز خیره اش بود.
پاشا باهوش تر از ان بود که نفهمد منظورش چیست…؟!
پاشا بلند شد و سمت بابک رفت.
-کاووس رو برام پیدا کن…!
پرویز با درد تکانی خورد و پایش را بالا آورد…
-پاشا… من… بهت… کمک… کردم… تکلیفم…
پاشا سمتش چرخید و به میان حرفش آمد.
-همین که فعلا زنده ای و می تونی راحت نفس بکشی رو مدیون حرفات باش…!!!
#پست۶۳۱
پرویز پوزخندی به حال خود زد.
انگار باید دنبال راهی برای خلاصی خود از این جهنم باشد…
هرچند می توانست حدس بزند پاشا هیچ وقت اجازه این کار را نخواهد داد اما او تمام تلاشش را می کرد.
پاشا نگاهی به مرد انداخت و از این همه سکوت یک دفعه ایش ابرویی بالا انداخت.
مشکوک بود که برای مردنش اصرار نمی کرد.
می توانست حدس بزند که کاسه ای زیر نیم کاسه این مرد هست…!!!
او هم می توانست اهل بازی باشد و چه بهتر که کمی هیجان چاشنی این بازی کند…!!!
سمت محافظ رفت و گفت: اسلحت رو بده…!
محافظ متعجب بدون هیج حرفی اسلحه اش را به پاشا داد.
****
از اتاق بیرون آمد.
وقتش بود که سری هم به افسون بزند…
دخترک چشم به راهش بود.
قدمی برداشت تا برود که صدایی توجهش را جلب کرد…
-جلو بیای شلیک می کنم…!
ابروهایش بالا رفتند.
هنوز خیلی وقت نمی گذشت…
سمت اتاق پا تند کرد و وارد شد…
با دیدن پرویز که اسلحه به دست بود و ان را طرف محافظ گرفته بود اخم کرد…. بلافاصله اسلحه اش را از پشت کمر بیرون کشید و ان را سمت پرویز گرفت…
-اسلحت رو بزار زمین….!
پرویز خندید.
-بیای جلو محافظتو میزنم…!
پاشا سر کج کرد.
-اونوقت گور خودتو با این کار کندی….!
-من ته خطم….منو تهدید نکن…!
پاشا پر قدرت توی چشمانش زل زد.
-تا سه می شمرم، بزار زمین وگرنه شلیک می کنم…!
پرویز خندید و سر اسلحه را روی شقیقه اش گذاشت و تا پاشا بخواهد بشمارد ماشه را کشید….
به محض دیدن افسون و لبخندش، حس خوشی سرتاپایش را گرفت و سمت دخترک پا تند کرد.
کنارش نشست و بی آنکه حرفی بزند دلبرکش را در آغوش کشید…
افسون متعجب اسمش را صدا زد…
-پاشا….؟!
پاشا ولی جوابی نداد و سرش را کج کرد و بوسه ای طولانی روی گونه دخترک کاشت…
دخترک دست روی شانه هایش گذاشت و آرام توی بغلش ماند و حرفی نزد.
پاشا با سکوت دخترک، او را بیشتر به خود فشرد و ازش ممنون بود بابت سکوتی که واقعا به موقع بود…
تصویر مرگ پرویز جلوی چشمانش بود.
نخواسته بود دستش به خون ان مرد آلوده شود اما می توانست نقشه مرگش را بکشد…
قطعا آخر و عاقبت پرویز مرگ بود پس چه بهتر که از شر او هم خلاص می شد و ان وقت می توانست با خیال راحت به زن و بچه هایش برسد…
اما این وسط کاووس مثل یک زالو افتاده بود توی زندگی و کارش…!
برای او هم برنامه داشت ولی بهتر بود قبلش کمی بازی کند….!
سر توی گردنش برد و نفس عمیق کشید…
با آنکه چند روز بیمارستان بود ولی باز هم می توانست بوی بهارنارنجی که از دخترک ساطع می شد را حس کند.
این بو و صاحبش نقطه آرامشش بودند…!
تمام دار و ندارش…!
تمام ان چیزی که همیشه می خواست و الان دارد…!
دل افسون طاقت نیاورد.
این سکوت و این بو کشیدن ها عادی نبود… پاشا داشت سعی می کرد که آرام شود…
نگران بود.
-پاشا…؟! حس می کنم یه اتفاقی برات افتاده…؟!
پاشا با مکثی ازش فاصله گرفت.
صورت دخترک را با دستانش قاب کرد.
لبخندی روی لب نشاند.
-چه اتفاقی می تونه قشنگتر از باز بودن چشمای تو باشه…؟!
قاصدک خانم هیلیر رو نمیذاری؟