رمان شیطان یاغی پارت 26

4.7
(60)

 

 

 

پاشا نگاه دیگری به افسون کرد و با کلافگی چشم بست.

دوست نداشت کار اشتباهی انجام دهد و بی میل قدمی عقب رفت و حتی نفس راحت دخترک را هم شنید.

بوی عطرش بد مستش می کرد.

اختیار می گرفت لامصب…!

 

 

باز هم یک قدم دیگر عقب رفت.

نگاهی به دور و اطراف و سیاهی اش انداخت و باز نگاه چشمان خمار دخترک کرد.

اهل حاشیه و مقدمه چینی نبود.

یک راست می رفت سر اصل مطلب.

 

– اون رازی که تو و عمه ات فکر می کنین کسی نمی دونه همه دنبالشن…!

 

 

چیزی در سینه افسون تکان خورد و رنگ از رخسارش رفت.

حتی نفس کشیدن هم…!

– چی…؟!

 

 

پاشا صورت غرق در بهت دخترک را دقیق نگاه کرد.

باید می فهمید دقیقا چه چیزی را پنهان کرده است…!

 

 

افسون به سینه اش چنگ زد.

گذشته و تکرار مکررات…!

تمام این سال ها تلاش کرده بود تا از این موضوع و ان کابوس ها رها شود و حال این مرد…

اخم ظریفی روی ابروهایش نشاند و سعی کرد ظاهری خونسرد به خود بگیرد اما خب پاشا آدم شناس خوبی بود.

 

-اشتباه می کنین… ما نه رازی داریم نه چیزی…!

 

پاشا جدی بود: افسون جونت در خطره…!

 

– مگه نگفتین چیزی تهدیدمون نمی کنه…؟!

 

– گفتم اما احتیاط شرط عقله دختر… کفتارهای زیادی دورت هستن که همونا باعث کشته شدن مادر و پدرت شدن و کشتن تو هم براشون عین آب خوردنه…!

 

 

سر افسون چنان از ترس به ضرب بالا امد که لحظه ای پاشا ساکت و از گفتن حرف هایش پشیمان شد…

 

 

 

 

افسون ترسیده بود.

کنار پاشا هم ترس داشت و بدتر نگران شد.

حرف های یک دفعه ای این مرد بابت چیزی که از افشا شدنش واهمه داشت، چیزی نبود که سرسری از ان بگذرد.

 

– من… من… می خوام برگردم…!

 

پاشا ترسش را درک کرد حتی بی اعتمادی اش را…

جلو رفت و توی فاصله کمی رو به روی افسون ایستاد.

 

– نیازی به ترسیدن نیست… من نمیزارم آسیب ببینی حتی دیگه هم راجع بهش حرف نمی زنم اما خب باید مراقب باشی… هم تو هم عمه ات…!

 

 

افسون می لرزید.

بغض داشت.

سردش شده بود و اشک به چشمانش نشسته بود.

– می خوام… برم خونه…!

 

پاشا کلافه از خودش نفسش را به سختی بیرون داد.

– تو دختر شجاعی هستی موفرفری، نباید ضعف نشون بدی و یا خیلی تابلو بحث رو عوض کنی و ازش فرار کنی…! این ادما رحم ندارن…

 

افسون بغض آلود گفت: اما من که کاری به کار کسی ندارم…!

 

دل پاشا جور عجیبی از مظلومیت و صدای بغض دار دخترک لرزید.

آخ که دنیای سیاهی که او داشت جایی برای دنیای صورتی مو فرفری نداشت ولی خب او پاشا بود…

 

 

-این آدما برای منفعتشون و پولی که می خوان به این چیزا کار ندارن خانوم کوچولو… اونا فقط فکر خودشون و اون هدف کثیفشونن…!

 

تمام وجود افسون در هم شکست و جوری ترسید که لحظه ای با ناباوری نگاه پاشا کرد و ناگهان زیر پایش خالی شد که مرد خیلی به موقع بازویش را گرفت و سمت خود کشید.

 

 

لرزش تنش را حس کرد.

دستانش می لرزیدند.

صورتش سرخ شده بود.

 

 

اشک هایش تند تند پایین می آمدند و با بی پناهی نگاه چشمان آبی پاشا کرد: نمیشه من جایی برم که هیچ کدوم نباشن…؟!

 

 

 

 

 

دل سنگ پاشا اتش گرفت.

می تولنست بی کسی و تتها بودن را درک کند و ترس در این روزها چیزی بود که بدتر آدمی را از پا می انداخت.

 

 

فاصله را کمتر کرد.

چشمان آبی اش رنگی از مهربانی گرفت.

توی سیاهی دخترک غرق شد.

دو دستش را قاب صورت افسون کرد و با مهربانی زمزمه کرد: هیچ جا لازم نیست بری مو فرفری، هیچ کس حق نزذیک شدن به تو رو نداره چون من نمیزارم…!

 

 

برق اشک در سیاهی چشمانش آنقدر دلپذیر و زیبا بود که چشم گرفتن ازش سخت بود…

افسون خیره آبی های پر آرامش مرد وجود پر تلاطمش را ناخودآگاه آرام کرد…

 

 

افسون دوست داشت اعتماد کند.

آرامش آبی های این مرد باعث این رفتار در او می شد.

-قول میدی…؟!

 

 

درون پاشا پر شد از حس قدرت…

قدرتی که افسون از او می خواست…

گوشه لبش بالا رفت.

– من قول نمیدم، عمل می کنم مو فرفری…!

 

 

افسون بی هوا بلند خندید و سرش را کج کرد که موهایش هم همراه ان دلبرانه روی شانه اش ریخت…

نگاه مرد اما گیر لب های سرخ و چال گونه اش و سپس موهایش رفت و وجودش به آتش کشیده شد.

 

 

زیبایی های بکر دخترک بد گیرایی داشت و به دل می نشست و پاشا بدتر در این آتش داشت می سوخت…!

 

 

افسون بی توجه به حال مرد با همان خنده روی لبش نگاه مرد کرد.

– اعتماد به نفست رو دوست دارم… بچه پررویی…!

 

پاشا بی اختیار و سرکشانه به جای جای صورتش نگاه کرد و آرام لب زد: تو هم خیلی خوشگلی…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x