چنان هق زد و اشک ریخت که پاشا جا خورد.
آذر با اخم پاشا را کنار زد.
-نمی بینی حالش بده که توپ و تشر می زنی…؟! خوبه بهت گفتم هیچی بهش نگو… نمی فهمی حامله اس…؟!
پاشا متعجب گفت: مگه من چند بار زن حامله دیدم که بدونم چشه…؟!
آذر دخترک را توی بغلش کشید.
-تو که همیشه خدا سرت تو اون لپ تاپه یکم تو گوگل سرچ کن، بهت اطلاعات میده…!!!
افسون مثل ابر بهار گریه می کرد و هق می زد که بدتر با ضعفی که داشت چشمانش سیاهی می رفت…
پاشا نگران و ناراحت هم از دست خودش عصبانی بود هم افسون اما انگار زن حامله از صدتا اردشیر و نقشه هایی که برایش می کشید پیچیده تر بود که اصلا ازش سر در نمی آورد…
ولی دست بردار نبود…
-من فقط می خوام بدونم این دختر وقتی می دونه همزمان نباید شیرینی و ترشی رو باهم بخوره چرا باز می خوره که بعدش حالش بد بشه…؟!
افسون سر از شانه آذر بالا آورد.
حالش بهتر و سبک تر شده بود…
با حالت قهری که عجیب دل پاشا داشت برایش ضعف می رفت، گفت: دوست داشتم بخورم…!
آذر خنده اش گرفت.
ابروهای پاشا بالا رفت.
-نه انگار حالت جا اومده که زبونت باز شده…؟!
دخترک اخم شیرینی کرد.
-آذر جون لطفا کمکم کنین من و ببرین پایین…!
آذر تا خواست حرف بزند پاشا جلو رفت و او را از آغوش آذر جدا کرد: تو نمی تونی دو تا قدم برداری پایین رفتنت برای چیه بچه…؟!
افسون ملتمسانه نگاه آذر کرد که دل زن بیچاره طاقت نیاورد اما پاشا نگذاشت…
-تا نگه برای چی می خواد پایین بره، نمیزارم قدم از قدم برداره…!
دخترک بیچاره لب گزید و با سری پایین افتاده لب زد: گشنمه خب…!!!
#پست۵۷۸
پاشا خیره حرکات شیرین و دوست داشتنی اش شد.
اگر حرف های نریمان مبنی بر دوقلو بودن بچه هایش درست باشد یعنی او با یکبار زایمان دلبرکش صاحب دو تا بچه می شود…؟!
شیرین بود که دلش ضعف رفت.
انگار یکی را که می خواست به عمد فراموش کند بدجور هوایش را دارد…!!!
ولی ترس داشت…
ترس از دست دادن…!!!
افسون خواست نوشابه بخورد که پاشا لیوان را از کنار دستش برداشت.
دخترک بغ کرد.
-چرا نوشابم رو برداشتی…؟!
پاشا اخم کرد.
-قند داره خوب نیس برات…!
افسون با بغض و ولع خیره نوشابه شد.
-اما من دلم می خواد… تو رو خدا پاشا یه قلپ…؟
پاشا متعجب اخم کرد که دخترک شیرسخن سر کج کرد.
-جون من یه قلپ…!!!
پاشا طاقت نیاورد و لیوان نوشابه را سمتش گرفت و تا خواست حرف بزند افسون لیوان را چنگ زد و یک نفس همه را خورد…!!!
مرد مانده بود دعوایش کند یا بخندد.
-قرار بود یه قلپ بخوری…؟!
افسون دست روی شکمش گذاشت و آرام لب زد: خب هوسم شد، ببخشید…!
پاشا بالاخره خنده اش را رها می کند و از حالا می داند بچه های شیطانی دارد…!!!
دست افسون را گرفت و ارام بلندش کرد و روی پای خودش نشاند.
دستی روی شکم برامده اش گذاشت و سپس گردنش را بوسید و عمیق بو کشید…
عطر تنش مثل سایز بدنش تغییر کرده… این بو بدتر از ان بهار نارنج مستش می کرد… انگار که این بو مخصوص یک مادر باشد…!!!
#پست۵۷۹
-سیر شدی…؟!
لب گزید و در حالی که سر توی سینه پاشا فرو کرده بود، گفت: یه بشقاب دیگه می خوام البته با نوشابه… بهم میدی…؟!
آنقدر مظلومانه گفت که دل پاشا به رحم آمد.
به وقتش دیگر نمی گذاشت دانه ای نوشابه در خانه باشد…
پیشانی اش را بوسید.
-اگه قول بدی حالت بد نشه، بهت میدم…!
چشمان افسون چلچراغ شد.
-پس صب کن یکم اینایی که خوردم هضم بشه بعدش راحت تر بخورم… نوشابه هم میدی دیگه، آره…؟!
مرد نتوانست طاقت بیاورد و خم شد و لبانش را به دندان گرفت و خشن و پر عشق بوسید…
*
-بابک همه چیز و چک می کنی و نمی خوام مشکلی برای افسون و بچه ها پیش بیاد…؟!
بابک ابرویی بالا انداخت.
-بچه ها…؟!
پاشا سکوت کرد و کمی بعد صورتش بازتر شد.
-نریمان می گفت احتمال اینکه افسون دوقلو باردار باشه خیلی زیاده…؟!
قیافه بابک دیدنی بود.
-چی دوقلو…؟!
پاشا دست در جیب با پاهایی که به عرض شانه باز کرده بود سری تکان داد و با غرور گفت: نمی خوام مشکلی پیش بیاد بابک…!
بابک خندید و صورتش بشاش شد.
-داداش مراقبیم…. از این به بعد بیشتر مراقبیم…! تبریک میگم…!!!
پاشا اما ترس داشت.
-خیلی بیشتر از خیلی باید مراقب باشیم به افسون نباید هیچ استرسی وارد بشه…!!!