همان لحظه چشمش به لباس سفید خوشگلی خورد.
با ذوق نزدیک ویترین رفت و گفت:
– چقدر خوشگله!
فراز بدون توجه به لباس و فقط برای این که زودتر خریدشان تمام شود، حرف ترنج را تایید کرد و گفت:
– حالا که خوشت اومده بهتره بریم بپوشی!
با هم وارد مزون شدند و بعد از آوردن لباس، ترنج داخل اتاق پرو رفت.
لباس را پوشید و زیپ لباس را تا جایی که می توانست بالا کشید.
از وسط کمرش به بالا لخت مانده بود و هر کاری می کرد نمی تواست زیپ را بالا ببرد.
– پوشیدی ترنج؟
پوفی کشید و نفس زنان گفت:
– نه هنوز. دستم نمی رسه زیپش رو بالا ببرم.
می تونی به فروشندشون بگی بیاد؟
فراز نفسش را بیرون فرستاد و کلافه گفت:
– آره الان میگم. چند لحظه صبر کن!
بیخیال ور رفتن با لباس شد و به لباس خیره شد.
شیک و نسبتا پوشیده بود. به تنش هم می آمد، فقط یکم احساس میکرد برایش گشاد است.
لبخند زد و با ذوق گفت:
– همونی که می خواستمه!
– در رو باز کن ترنج.
ترنج به خیال این که خانم فروشنده پشت در است در را باز کرد ولی با فراز چشم تو چشم شد.
ترنج به خیال این که خانم فروشنده پشت در است در را باز کرد ولی با فراز چشم تو چشم شد.
هول شد و پشت در پناه گرفت و پرسید:
– تو چرا اینجایی؟ پس فروشنده کجاست؟
– یکی از فروشنده هاشون چند لحظه پیش مشکلی واسش پیش اومده و رفته. فروشنده دیگشون هم داره با یک مشتری دیگه سر و کله میزنه، پس بهتره که بذاری خودم واست لباستو درست کنم تا کمتر اینجا معطل بشی!
آب دهانش را قورت داد و گفت:
– چی؟ تو؟
فراز داخل اتاق رفت و مچ دست ترنج را گرفت و رو به روی خودش کشید.
در اتاق را بست و خونسرد گفت:
– آره من. مگه لولو خورخوره دیدی که اینجوری می کنی؟
پشت تو بهم کن تا زودتر لباس رو درست کنم.
خجالت می کشید.
زبانش را روی لب های خشکش کشید و مخالفت کرد:
– ولی…
فراز که می دانست ترنج خجالت کشیده برای این که زودتر کارش را انجام بدهد گفت:
– هر چی بیشتر تو اتاق بمونیم، بدتره ترنج.
شاید با خودش فکر کنه که تو این اتاق چه خبره که موندنم طولانی شده.
منظور فراز را فهمید برای همین سریع پشتش را به او کرد و لبش را گاز گرفت.
موهای بلندش را جلو ریخت و گفت:
– یا اَبِلفض…
زودتر زیپو بالا بکش و برو بیرون، تا فکرشون به جاهای باریک نکشیده!
آن قدر جدی حرفش را زده بود، که دخترک ساده باور کرده بود. فراز از این همه سادگی ترنج خندهاش گرفت.
سرش را خم کرد تا زیپ را ببند ولی نگاه اش به بدن سفید ترنج افتاد و دستش در هوا خشک شد.
سفیدی بدنش و عطر یاسی که بینی اش را پر کرده بود، باعث شد چشمهایش بسته شود و نفس عمیق بکشد.
– فراز؟
با صدا زدن ترنج به خودش آمد و زیپ لباسش را خیلی زود بالا کشید.
لحظه ی آخر سر انگشتانش به بدن ترنج کشیده شد و نفس دخترک را برید.
زود فاصله گرفت و سمت فراز برگشت.
فراز موهایش را چنگ زد و به ترنج در آن لباس سفید خیره شد.
بیش از حد زیبا نشده بود؟
فراز خودش را جمع و جور کرد و با صدای سردی گفت:
– بهت میاد. همین رو می خوای؟
ترنج به خودش نگاه کرد و پرسید:
– جدی میگی یا چون از سر خودت باز کنی، داری نظر میدی؟
آینه قدی پشت سر فراز بود.
ترنج چند قدم نزدیک فراز شد و خواست خودش را در آینه ببیند.
به خاطر بلندی لباس، لباس زیر پایش گیر کرد و به جلو پرت شد.
سکندری خورد و با شتاب به آغوش فراز پرت شد.
فراز تعادلش را از دست داد و با هم روی زمین افتادند.
صورتشان رو به روی هم بود و بدون پلک زدن به هم خیره شده بودند.
دست های فراز کنار بدنش افتاده بود و دست های ترنج روی قفسه سینه فراز بود.
ترنج به چشم های سبز او نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد.
فراز پوزخند زد و گفت:
– با این وزنت افتادی روم و نمی خوای دیگه بلند بشی؟
ترنج به خودش آمد و اخم ظریفی کرد. با حرص گفت:
– داری میگی من سنگینم؟
فراز سر تکان داد.
ترنج پایش را بلند کرد و خواست بلند شود که پایش لیز خورد و دوباره روی فراز پخش شد.
صدای آخ ترنج داخل اتاق پیچید و فراز نگران گفت:
– چی شد؟
چانه اش را مالید و با حرص گفت:
– چرا انقد بدنت سفته؟ از سنگه؟
فَکم خورد شد.
درود* من رفتم از اول ۷ پارت،(قسمت) این داستان خوندم کُرک پرم ریخت، برگام خشک شد••••••• 🤒🤕😬😔💔😳😵😨😱😖😢😠😡 دوباره ۱ خانواده عصرحجری•••• قاجری دیگه•••••••