رمان طالع ترنج پارت ۱۵

 

 

 

 

 

 

چانه‌ش به قفسه سینه‌ او خورده بود و دردش گرفته بود.

فراز بلند خندید و خواست چیزی بگوید که فروشنده گفت:

 

– عزیزم لباس رو پوشیدی؟ کمک نمی خوای؟

 

ترنج یاد حرف فراز افتاد و سریع از رویش بلند شد.

انگار که فروشنده از پشت در می‌توانست آن‌ها را ببیند.

 

گونه‌هایش سرخ شد و با صدای آرومی گفت:

 

– نامزدم بهم کمک کرد.

 

– خب خداروشکر چیزی خواستی صدام کن عزیزم!

 

فروشنده که رفت، ترنج خودش را برای بار آخر با آن لباس دید و به فراز گفت:

 

– همین رو می‌خوام.

 

– یه چرخ بزن!

 

ابرو بالا انداخت و یک دور چرخید.

موهای بلند موج‌دارش که دورش پخش شد، فراز را مات خودش کرد.

تا به حال چنین موی بلندی ندیده بود.

 

اولین سوالی که از خودش پرسید این بود ” چند سال طول کشیده این موها تا زیر کمرش برسه؟ ”

 

ترنج با خنده پرسید:

 

– نظرت؟

 

تمام حواسش به موهای او بود.

ناخودآگاه لب زد:

– عالیه…

 

 

 

مسخ موهایش شده بود.

ترنج که فهمید فراز حواسش نیست گفت:

 

– چی عالیه؟

 

– مو… چیز… لباست دیگه!

 

سمت او رفت و پشتش را به فراز کرد تا زیپش را پایین بکشد.

موهایش را روی شانه‌ش ریخت:

 

– خب پس زیپ لباسم رو باز کن و زود برو بیرون. منم لباسام‌و عوض کنم میام.

 

فراز سر تکان داد و بی‌حواس زیپ لباس را تا آخر پایین کشید.

 

ترنج جلوی لباس را گرفت و هینی گفت.

لباس را به موقع نگه داشته بود.

با عصبانیت گفت:

 

– حواست کجاست فراز؟ من گفتم تا آخر بکشی پایین؟

زود برو بیرون…

 

پشتش کامل لخت بود.

دقیقا تا گودی کمرش…

 

فراز نگاه‌ش را از بدن لخت ترنج گرفت و سرش را بالا گرفت.

شرمسار و خجالت‌زده گفت:

 

_ ببخشید. من از قصد این کار رو نکردم.

الان می‌رم بیرون تا راحت باشی!

 

از اتاق پرو بیرون رفت. پشت در اتاق نفسش را بیرون فرستاد و کلافه گفت:

 

– حواست کجا بود مرد حسابی؟

 

 

 

چرا جوری رفتار کرده بود که انگار چشم‌هایش به دیدن این صحنه‌ها عادت نداشت؟

 

دیده بود آن هم زیاد…

ولی نمی‌دانست چرا محو تماشای بدن او شده بود.

 

موهایش را چنگ زد و سرش را تکان داد.

حتما به خاطر این بود که از وقتی ایران آمده بود سمت هیچ دختری نرفته بود.

 

با خودش و افکارش درگیر بود که همان موقع ترنج بیرون آمد.

با خجالت گفت:

 

– بریم حساب کنیم؟

 

فراز اخم‌هایش را جمع کرد و فقط سر تکان داد.

سمت صندوق رفتند و بعد از حساب کردن از فروشگاه بیرون زدند.

 

– چیز دیگه‌ای لازم داری؟

 

خیلی چیز‌ها باید می‌خرید.

هنوز چیزی نخریده بودند ولی احساس می‌کرد که فراز خسته است.

 

به فراز نگاه کرد و گفت:

 

– کت و شلوار نمی‌خوای بخری؟

 

گوشه لبش را خاراند:

 

– نه کت و شلوار زیاد دارم. یک چیزی می‌پوشم.

تو اگه چیزی لازم داری بریم بخریم وگرنه برگردیم خونه!

 

برای امشب بس بود. بقیه چیزها را بعدا می‌خرید:

 

– باشه بریم خونه!

 

 

 

( سه هفته بعد )

 

 

 

 

– خب عروس خانم اینم از آرایشت. ببین خوشت میاد آخه خیلی حساس بودی.

 

آینه را دست ترنج داد و منتظر ماند تا نظرش را بشنود.

 

توربان سفید کل موهایش را پوشانده بود و فقط دو قسمت از موهایش را فر کرده بودند و جلوی صورتش ریخته بودند.

 

با دیدن خودش لبخندی روی لبش نشست و گفت:

 

– از اون چیزی که فکرش‌و هم می‌کردم عالی‌تر شده. ممنونم ازتون!

 

گل از گل آرایشگر شگفت و با لبخند گفت:

 

– زیبایی تو فقط برجسته‌تر کردم خوشگلم.

 

همان لحظه گوشیش زنگ خورد.

شماره فراز بود.

تماس را جواب داد:

 

– بله؟

 

– من رسیدم. بیا بیرون!

 

تماس را قطع کرد.

از آرایشگاه بیرون زد.

فراز داخل ماشین نشسته بود و حتی به خودش زحمت نداده بود که پیاده شود.

 

– چرا آقای داماد پایین نیومدن عزیزم؟ می‌خوام فیلم بگیرم ازتون!

 

دستش را بالا برد و بی‌حوصله گفت:

 

– عزیزم من نمی‌خوام که فیلم ما رو بگیرید. میشه بری؟

 

حوصله این مسخره بازی‌ها را نداشت.

دختر به ترنج چشم غره رفت و زیر لب گفت:

 

– پس پاچه‌ی آقا داماد رو هم گرفتی که پایین نیومده.

4.6/5 - (76 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x