چطور او را قضاوت میکرد وقتی که هیچ چیز از زندگیش را نمیدانست؟
به چه حقی؟
– به چه حقی؟ به چه حقی منو قضاوت میکنی وقتی که هیچی نمیدونی؟
صدای بلندش خودش را هم متعجب کرد.
دختر جا خورد فکر نمیکرد صدایش به گوش او برسد.
شرمنده گفت:
– ببخشید عزیزم. حق با شماست. من عذر میخوام!
صدای بوق، نگاه عصبی ترنج را از چشمهای شرمنده دختر جدا کرد.
بدون حرفی سمت ماشین رفت و در را باز کرد.
ساکت روی صندلی نشست و به بیرون خیره شد.
فراز که فهمید ترنج حالت عادی ندارد پرسید:
– چیزی شده؟
– انقدر سخت بود واست که از ماشین پیاده بشی؟
همهی مردم که نمیدونن ازدواج ما اجباری بوده، حداقل جلوی بقیه درست رفتار کن.
حق را به دختر آرایشگر میداد.
هر کس دیگر هم بود فکر میکرد دعوا کرده بودند.
چشمهای پر از اشکش را بست و نفس عمیق کشید.
فراز متوجه منظورش نشده بود.
ابرو بالا انداخت و گفت:
– به خاطر این که من پیاده نشدم عصبانی شدی؟
چطور باید دردش را میگفت؟
خواست ساکت بماند و حرف نزند ولی نتوانست.
سرش را سمت او چرخاند:
– دختره فکر میکرد من پاچه تو گرفتم و دعوا کردیم که حتی حاضر نشدی از ماشینت بیای پایین.
– خب؟
ترنج از عصبانیت به خنده افتاد.
به رو به رو نگاه کرد و حرفی نزد.
نمیفهمید یا خودش را به نفهمی زده بود؟
این ازدواج اجباری بود ولی مردم که نمیدانستند.
نباید جلوی بقیه درست رفتار میکرد؟
معمولا داماد، عروس را تا ماشین همراهی نمیکرد؟
فراز نباید در ماشین را برایش باز میکرد؟
پوزخند زد و دیگر ماجرا را کش نداد.
نزدیک خانه رسیدند.
مادرش را دید که اسپند به دست از همه جلوتر ایستاده.
فراز ماشین را نگه داشت.
از ماشین پیاده شد و سمت ترنج رفت.
در را برایش باز کرد و دستش را به سمت او دراز کرد.
ترنج نگاهی به چشمها و بعد دست او انداخت.
بالاجبار دستش را روی دست فراز گذاشت.
دستش نصف دست او هم نبود.
انگشتهای کشیده و بزرگش نگاه ترنج را به خودش جلب کرد.
از ماشین پیاده شد.
لبخند مصنوعی زد تا ناراحت به نظر نرسد.
زینب سمتشان رفت.
اسپند را دور سر ترنج و فراز چرخاند و داخل اسپنددان ریخت و زیر لب چیزهایی گفت.
قربان صدقه دخترش رفت:
– ماشالا… چقدر ماه شدی ترنجم.
اشک داخل چشمهایش پر شد و مادرش را بغل کرد.
هنوز از پدر و مادرش دلگیر بود ولی دوستشان داشت.
روی مبل دونفرهای که مخصوص عروس و داماد بود، نشستند.
عاقد بعد از چند دقیقه گفت:
– بسم الله… شروع کنم حاج رسولی؟
حاج ابراهیم سر تکان داد:
– بفرمایید حاجی…
حتی نمیدانست چطور بله داد.
اصلا بله داده بود؟
وقتی به خودش آمد که میخواستند حلقهها را دست هم کنند.
دستهایش به وضوح میلرزید.
فراز حلقه را داخل انگشتش انداخت و دستش را سمت او گرفت.
حلقهی فراز را برداشت.
بغض چنبره زده در گلویش را قورت داد و حلقه را داخل انگشت او کرد.
فاطمه ظرف عسل را برداشت که فراز با لحنی آرام ولی پر از عصبانیت گفت:
– حالا حتما باید این کار رو بکنیم مادر من؟ هر کسی ندونه شما که میدونی این ازدواج اجباریه، پس نخواه که این کار رو بکنم.
فاطمه چشم غره رفت و ظرف را سمتش گرفت.
فاطمه چشم غره رفت و ظرف را سمتش گرفت.
– لازم نیست هر دقیقه بهم یادآوری کنی که این ازدواج اجباریه. به جای حرف های اضافه، انگشت تو داخل ظرف بکن فراز!
همه دارن نگاه میکنن…
مجبور بودند نقش بازی کنند.
اخمهایش بیشتر گره خورد.
انگشتش را با عصبانیت داخل ظرف کرد.
انگشت پر از عسلش را جلوی دهان ترنج گرفت.
ترنج خم شد و دهانش را باز کرد.
انگشتش را داخل دهان او کرد و نگاهاش خیرهی لبهای سرخ و قلوهای او ماند.
انگشتش را مک آرامی زد.
گُر گرفت. دستی به گره کراواتش کشید و گرهش را شلتر کرد.
ترنج زود عقب کشید و زبانش را روی لبهایش کشید.
فراز با دیدن حرکتش، آب دهانش را قورت داد و گوشهی لبش را دست کشید.
نوبت ترنج بود که انگشتش را عسلی کند.
لپهایش گل انداخته بود و خجالت میکشید.
انگشتش را داخل ظرف برد و جلوی دهان فراز گرفت.
نگاهاش را از چشمانش دزدید و به کراواتش خیره شد.
گرمای دهان فراز را احساس کرد و انگار جریان برق از بدنش رد شد.
به چشمهایش نگاه کرد که چشم تو چشم شدند.
ضربان قلبش شدت گرفت و چرا تمام نمیشد؟