رمان عبور از غبار پارت یک

4.1
(20)

نام رمان : عبور از غبار

نویسنده : نیلا

ژانر : عاشقانه

 

فصل اول :
پرده رو سریع زدم کنار تا تختو حرکت بدن ..به پرسنل نگاهی انداختم ..تا دکتر فتحی رو پیدا کنم
..اما بی فایده بود..پیداش نمی کردم …هدایتی یکی از پرستارا به سمتمون دوید و و برگشت و گفت :
-دکتر عجله کنید …
رو به هدایتی در حالی که امضای زیر پروند ه رو می زدم گفتم :
– دکتر فتحی کجاست ؟
– از این به بعد دکتر یزدانی میان
تا خواستم سوال دیگه ای بپرسم ..
دکتر جدید اورژانس با عجله خودشو به ما رسوند….توی اون موقعیت نمی تونستم به انالیز شکل
ظاهریش بپردازم ..چون حال بیمار زیاد مساعد نبود …پرونده رو با یه حرکت چرخوندم و به طرفش
گرفتم و گفتم :
-فشارش ..نرمال شده ….جلوی خونریزی رو گرفتیم …شدت ضربه زیاد بوده ..کمی تنگی نفس
داره …هوشیاره ..دردش کمتر شده ..اما همچنان تو ناحیه قفس سینه سوزش و درد داره …
سری تکون داد و سریع چراغ قوه کوچیک جیبیشو در اورد و نورشو توی چشمای بیمار انداخت ..با
توقف تخت ،پرده ها کشیده شد و اون به همراه دو پرستار دیگه دست به کار شدن …بخش اورژانس
شلوغ بود .
با تصادف بزرگی که تو بزرگ راه اتفاق افتاده بود اکثر مسدومینو به بیمارستان ما که نزدیک به محل
حادثه بود انتقال داده بودن …توی این چند ماهی که خودمو به اصرار به بخش اورژانس انتقال داده
بودم ..روزی نبود که به ماموریت نریم ..کمتر پیش می اومد که بیکار بوده باشم و این برای من نقطه
قوت بود .
وارد محوطه بیمارستان که شدم ….دکتر عرشیا رو دیدم که در حال حرف زدن با تلفن همراهش
عجله داشت که زودتر خودشو به بیمارستان برسونه …همیشه با دیدنش ..عصبی می شدم ..مثل حالا
که احساس می کردم ..از خودمم متنفرم .
در دوسه قدیمی بود که نگاهش بهم افتاد..سریع نگاه ازش گرفتم …و اون هم تا زمانی که از کنارم
رد نشده بود نگاهشو بهم دوخت و رد شد.
برف لعنتی هم شروع به باریدن کرده بود و من باید طبق معمول به خودم بدو بیراه می گفتم که
چرا لباس گرم نپوشیدم
تا کافی شاپ بیمارستان راهی نمونده بود و من خدا خدا می کردم که چشمم به کسی نیفته و
راحت بتونم خودمو به یه لیوان چای داغ مهمون کنم
وارد کافی شاپ که شدم سری چرخوندم وبا ندیدن کس خاصی به سمت پیشخون رفتم و تقاضای
یه لیوان چای کردم
تو همین بین سمیه با عجله وارد کافی شاپ شد و با دیدنم با جدیت و ناراحتی گفت :
-تو اینجایی؟
لیوانو از روی پیشخون برداشتم و گفتم :
-باید جای خاص دیگه ای باشم ؟
-چرا دستگاهتو خاموش کردی ؟عجله کن دوباره اعزام شدید
با حرص لبامو بهم فشردم و با اخم و تخم گفتم :
-الان که نوبت من نیست …
سمیه که از همون اولم از اومدنم به بخش اورژانس مشکل داشت ..سری به نشونه متاسف
بودنش تکون داد و دستگیره در رو رها کرد و بیرون رفت
لعنتی زیر لبی به خودم دادم و لیوان چایی رو حتی بدون اینکه مزه مزه کرده باشمش روی میز رها
کردم و با سرعت خودمو به اورژانش و گروهم رسوندم .
****
امیدوار بودم از این خستگی که از دیشب تا حالا گریبونم گرفته بود پخش زمین نشم .
دیگه کشش یه ماموریت دیگه رفتن رو نداشتم …هنوز دلم برای اون یه لیوان چای داغ پر می
کشیدو براش له له می زدم .
دیگه نباید با این همه ماموریت رفتن دوباره اعزامم می کردن بخصوص که گروه بعدی جایگزین شده
بودند.
ساعتمو که نگاه کردم ، دیدم شاید بتونم لاا قل با یه بیسکویت و یه لیوان چای ، سر و صدای معده
امو کمی بخوابونم …
رنگ که به روم نمونده بود…وارد کافی شاپ به درد نخور بیمارستان شدم و به چند نفری که جلوی
پیشخون ایستاده بودن نگاهی انداختم و منتظر شدم که کمی خلوت بشه …اسمش کافی شاپ بود
اما همه چیز توش پیدا می شد .
وقتی اخرین نفرم ساندویچشو برداشت و رفت چشمم به بسته سیب زمینی و ساندویچ روی
پیشخون موند و یه لحظه ه*و*س کردمبرای همین بی خیال چای و بیسکویت شدم و یه گور بابای معده
7گفتم و به طرف گفتم بهم یه ساندویچ و یه بسته سیب زمینی با کلی سسی که روش می ریزه بهم
بده …
با خوشحالی از اینکه معده ام بلاخره به خواسته اش می رسه سریع بسته سیب زمینی رو
برداشتم و خواستم به سمت یکی از میزا برم که از پشت سر، ترکیبی از یک صدای سیلی مانند و
صدای برخورد شدیدی رو شنیدم .
بلافاصله برگشتم و دیدم یک مرد میانسال چاق بیهوش روی زمین افتاده . ساندویچی رو که روی
میز گذاشته بودمو رها کردم و با همون بسته سیب زمینی بالای سر مرد بیچاره رفتم ، در حالی که با
خودم فکر میکردم در حال از دست دادن یه ساندویچ خوشمزه هستم . سیب زمینها رو هم روی زمین
رها کردم
چند دقیقه بعد توی کافیشاپ بیمارستان به جای اینکه معده امو از سیری خوشحال کنم ، در حال
حفظ راه هوایی بودم . تو همون بین همزمان با رسیدن یکی از پرستارای قبلی بخش اورژانس ،که
قدمشم خیلی هم بد بود، تنفس مرد بیچاره متوقف شد و نبض ضعیفی که احساس میکردم هست از
بین رفت . شانس بهتر از اینم مگه می شد!
وقتی شروع به احیای قلبی ریوی کردم ، جمعیت دور ما جمع شده بودند….اخه بیشتر مشتریای
کافی شاپ مردم عادی بودن که با دیدن این صحنه یا شوکه شده بودن یا با موبایلاشون در حال فیلم
برداری از جون دادن یک انسان بودند…این رسم مردم ماست که ترجیح می دن …ضبط کننده لحظه ها
باشن تا مفید بودن برای اطرافیانشون !
پرستار به شدت هول کرده بود و دست و پاشو گم کرده بود و تنها کار مثبتی که کرده بود این بود
که سریع بچه های بخش اورژانسو که نزدیک به کافی شاپ بودنو خبر کنه .
در نهایت با رسیدن تجهیزات ،و با قرار دادن مونیتور و مشاهده فیبریلاسیون بطنی با نوسان بالا،
پروتکل احیای قلبی پیشرفته را شروع کردیم .
بلاخره پس از دفیبریلاسیون ، پرستار شروع به تعبیه کاتتر وریدی کرد و من در حالی که مجبور شده
بودم جلوی اون جمعیت که ملاحظه ای به خلوت شدن دورمون نمی کردند دمر روی زمین کافیشاپ
دراز بکشم ،تازه حواسم رفت پی سیبزمینی های سرخ شده ای که به لباسم چسبیده بودن و من
توی اون شرایط مرد بیهوش رو انتوبه می کردم .
پس از برقراری مسیر وریدی، به احیای قلبی ادامه دادیم تا اینکه بلاخره برانکار رسید.
در حالی که تونسته بودم نبض ضعیفی رو لمس کنم ، بیمار را روی برانکار گذاشتیم و به سمت
بخش اورژانس تو طبقه پایین رفتیم
اما توی آسانسور، از شانس بد من و مرد ، نبضش دوباره از بین رفت .
در اسانسور که باز شد در حالی که هنوز مقداری از راه تا بخش مونده بود، سعی کردم بهش
ماساژ قلبی بدم اما برانکار بلند بود و من ریزه میز و لاغر …و کار زیادی از دستم بر نمی اومد
برای همین برای نجات جون بیمار دیگه به چیز دیگه ای توجه نکردم … به اینکه کسی منو توی اون
وضعیت ببینه و هزارتا اما و اگر بیاره برای همین با عجله پامو روی میله پایینی برانکار گذاشتم و زانوی
اویکی پامو به لبه تخت چسبوندم و شروع به ماساژ قفسه سینه کردم .
بچه های بخش متوجه ما شدن و به سمتمون می اومدن و من مرتب ماساژ قلبی می دادم و زیر
لب زمزمه می کردم …نفس بکش نفس بکش ..
که یه دفعه نبضش برگشت و من با خوشحالی از روش پریدم پایین و دوباره نبضشو گرفتم ..
تو همین حین پرستارا و دکتر یزدانی که هنوز درست و حسابی ندیده بودمش تخت و با بیمار
تحویل گرفتن و به سمت بخش رفتن و من رنگ و رو پریده تازه فرصت پیدا کردم به لباسم و سس
گوجه فرنگی و خاک نشسته روش نگاهی بندازم و تازه به حالت چندشم برسم و بخوام باز به خودم و
شانسم فحشی نثار کنم که صدایی از پشت سر اونقدر هولم کرد که فحشامم یادم رفت
-به این جثه ریزت نمیاد انقدر تر و فرز باشی !
با عجله برگشتم و به خنده روی لباش و نگاه شوخش با دقت نگاهی انداختم و با خنده خسته ای
گفتم :
-فقط شانس اوردم طرف نبضش برگشت وگرنه ریئس بخش دیپورتم می کرد به جای سابقم
همونطور که خنده رو لباش بود و به سمتم می اومد یهو خنده از رو لباش محو شد با تته پته به
پشت سرم سلامی داد و سر به زیر از کنارم گذشت
با نگرانی به رفتن نگار چشم دوختم و برگشتم که یهو چشم تو چشم دکتر موحد با اون اخم و تخم
همیشگیش شدم ..
رئیس بخش نبود اما بعد از رئیس بیمارستان همه کاره بود
نگاهش دقیقا به لکه سس روی لباس و بعد صورتم بود که با نگرانی درست مثل دانش اموزی که
توبیخ شده باشه دستمو کمی بالا اوردم و بی اراده و بدون اینکه بدونم برای چی همچین چیزی رو
می گم از ترس گفتم :
-الان تمیزش می کنم
نمی دونم تو نگاهش تمسخر بود..پوزخند بود ….چی بود که داشت دیوونم می کرد..
من که کار اشتباهی نکرده بودم لااقل با نجات جون یه انسان مطمئن بودم که کار اشتباهی از من
سر نزده بود…
دیگه ایستادن زیادو جایز نمی دونستم بخصوص که اونم منتظر اسانسور بود ..با یه ببخشید به
جای اینکه از بخش خارج بشم به سمت بخش رفتم و از دیدش با حرص خارج شدم
نگار که موج نگرانی و حرص خوردنمو می دید به سمتم اومد و گفت :
-فکر کنم تمام ماجرا رو دید
با حرص شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-خوب که چی ؟ببینه …نجات دادن جون یه ادم که توبیخ شدن نداره ؟
نتونست خنده اشو کنترل کنه و زودی زد زیر خنده و گفت :
-والا با اون پوزیشن یه دوربین کم بود که از شیرین کاریات فیلم بگیره …فقط دعا کن سمیه این
قضیه رو دست نگیره برای بیرون کردنت از اینجا
-به سمیه چه ربطی داره ؟
بعد یه دفعه از کوره در رفتم و گفتم :
– اصلا دکتر موحد اینجا چیکار داشت ؟
نگار لباشو کمی کج کرد و گفت :
– نمی دونم …فقط می دونم بد نگات می کرد
باز چشمم به لباسم افتاد که فتانه از پشت میزش بلند شد و با دیدنم گفت :
-اه ..چه خوب که اینجایی…باید بری بالا ..کارت دارن ؟
رنگ از چهره ام پرید و زودی پرسیدم :
-چی شده ؟
دستاشو به نشونه ندونستن بالا اورد و منم با ناراحتی و فراموش کردن لکه روی لباسم از بخش
خارج شدم و به سمت اسانسور رفتم .
همه چیز دقیقا از چندماه پیش شروع شد…زمانی که فکر می کردم خوشبختر از من توی دنیا وجود
نداره ..درست همون لحظه هایی که فکر و ذکرم شده بود یه زندگی خوب و بی دغدغه
زمانی که برای آخرین بار مثل یه دستمال مچاله شده متعفن دور انداخته شدم و از زندگی
ساقط …اون جا بود که فهمیدم چقدر بدبختم .
دستمو روی شقیقه ام می ذارم و چشمام می بیندم و با نفرت با خودم می گم :
-ازت متنفرم هومن …متنفر…لعنت به تو
اشک تو ی چشمام حلقه می زنه و می خواد که سرازیر بشه اما با باز شدن در اسانسور و کشیدن
یه نفس عمیق مهارش می کنم .
چند ماه پیش برای فرار از رو در رو شدن با بلای جون و روحم ، به هزار جون کندن خودمو منتقل کرده
بودم به بخش اورژانس که هم سرم شلوغ باشه هم نتونم به گذشته ام فکر کنم …اما انگار نمی شد
..همه چیز منو یاد اون می نداخت .
مقابل در ایستادم و چندین بار به صورتم دست کشیدم و با یه نفس عمیق دیگه ، ضربه ای به در زدم و
از اونجایی که در نیمه باز بود به ارومی درو باز کردم و با دیدن دکتر تقوی سلامی دادم و پرسیدم :
-سلام دکتر…پایین گفتن که با من کار دارید؟
به موهای جو گندمی و صورت اصلاح شده اش لحظه ای خیره شدم که با لبخند گفت :
– بله بفرمایید تو
آب دهنمو قورت دادم و وارد شدم و درو کمی بستم و خواستم به سمت مبلی که از اول بهش اشاره
کرده بود برم که باز دکتر موحدو دیدم که خیلی ریلکس و در حالی که یکی از پاهاشو روی اون یکی
انداخته بود روی مبل نشسته بود به من نگاه می کرد .
با ترس و نگرانی از موقعیت به وجود اومده پایین به اونم با لرز سلامی دادم که یهو یاد لکه روی لباسم
افتادم ..افتضاح بود..بدجور خودنمایی می کرد..آبرو دیگه برام نمونده بود
پس زودی برای دیده نشدنش روی مبل نشستم که نگاه خیره اشو ازم گرفت و به دکتر تقوی چشم
دوخت …من هم نگاهم به دکتر تقوی ثابت موند که شروع کرد:
-چند ماه که تو بخش اورژانسی؟
زیر چشمی نگاهی به دکتر موحد انداختم و با نگرانی گفتم :
-ماه
– راضی هستی؟
نمی دونم چرا فکر می کردم این سوالا همش مربوط به موحد میشد که قبل از جواب دادن هی زیر
چشمی نگاهش می کردم
-بله …راضی هستم
یهو این فکر که از شیرین کاری پایینم برای تقوی خبری اورده باشه بی اراده گفتم :
-من فقط می خواستم جونشو نجات بدم …
دکتر تقوی ابروهاشو بالا داد و سوالی بهم خیره شد
اینبار سرمو چرخوندم طرف دکتر موحد و با گله گی رو به تقوی گفتم :
-خطایی از من سر زده ؟
دکتر تقوی لبخندی زد و راحت به صندلیش تکیه داد و گفت :
-از این به بعد می ری بخشی که زیر نظر دکتر موحده …مشغول میشی …
قلبم داشت می اومد تو حلقم بعد از چند ماه جون کندن دست مزدم این بود برم بخش قلب … جایی
که یه راست زیر نظر دکتر موحد، استاد بد اخلاق دوره دانشجویم بود..استادی که دو بار منو از
درسش انداخت و دست اخر با نمره پاسم کرد
سعی کردم هرچی فشار عصبیه رو از خودم دور کنم ..و اصلا به این فکر نکنم که ساعته جز اب
چیز دیگه ای نخوردم ..به این فکر نکنم که نباید می پریدمم روی تخت …و بیشتر از همه به این فکر
نمی کردم که به خاطر اینکه جز خانواده های مرفهین بی درد نبودم هومن پرتم کرد دور…منی که جز
یه پدر اشپز توی یکی از بیمارستانای بزرگ شهرستان و مادری خونه دار که مرتب از درد پاهاش و
کمرش می نالید کس دیگه ای رو نداشتم …وهمچنین یه برادر کوچکتر از خودم که مرتب برای من و
خانواده ام دردسر درست می کرد…منی که تازه یکسال بود درست و حسابی مشغول به کار شده
بودم ..و به خاطر مسائلی مجبور شده بودم زمانی که همه هم دوره ایام در حال گرفتن تخصصاشون
هستن … گرفتن تخصصمو کنار بذارم
-چرا دکتر ؟
و باز همون لبخند که دیگه برام داشت عذاب آور می شد و هیچ جذابیتی نداشت
-دلیل نمی خواد دکتر فروزش
بغض لعنتی باز بازیشو شروع کرده بود..از اینکه احساس توپی رو داشتم که به خاطر نداشتن پارتی
به این ور و اون ور پرت میشه ..داشت خردم می کرد
-لطفا از فردا تو بخشی که گفتم مشغول شید
دیگه دید زدن دکتر موحد و شاهکار پایین و لکه سس گوجه روی لباسم اصلا خودنمایی نمی
کردند..تنها متعجب بودم که اگه قرار بود از بخش درم بیارن چرا م*س*تقیم خود دکتر تقوی چنین چیزی
رو ازم خواسته ..رئیس بخشم می تونست این کارو کنه …
-می تونید برید دکتر
با ناراحتی و چهره ای عصبی از جام بلند شدم … همچنان تقوی لبخند به لب داشت ..از اینکه نمی
تونستم وایستم و بگم نه ، از خودم بدم اومده بود…نمی تونستمم کاری کنم ..من تازه تو این
بیمارستان جا افتاده بودم و نباید کارمو از دست می دادم ..اونم تو یکی از بهترین بیمارستانهای تهران
فصل دوم :
تمام طول راه به جای اینکه چشمامو رو هم بزارم و یه چرتی بزنم تنها به این فکر کرده بودم که آخه
چرا؟حتی اخرین جمله نگار بعد از این که فهمیده بود باید برم بخش موحد مثل پتک تو سرم نواخته
میشد که بهم گفته بود هومنم برگشته و تو همون بخشه
عصبی چندین بار چشمامو می بندم و باز می کنم .انگاری زندگی هیچ وقت نمی خواست روی خوش
به من نشون بده ..
به جلوی خونه که می رسم با کلی اندوه از ماشین پیاده می شم و پله ها رو یکی پس از دیگری بالا
می رم .
مقابل در واحد اجاره ایم می ایستم ..کلیدو با بی میلی هرچه تمام تر توی قفل خونه می ندازم و وارد
می شم ..یه خونه کوچیک یه خوابه ..با وسایلی که نمی شه گفت لوکس و مدرنن ..برعکس یه خونه با
وسایل دسته دومی که میشه گفت … می شه باهاشون فقط زندگی کرد.
سکوت خونه با صدای قدمهای کفشام شکسته میشه … به سمت کتری روی گاز می رم و برش می
دارم و از اب پرش می کنم و به این فکر می کنم . که چرا وضعم اینه ؟
لب به دندون می گیرم و با حرص کتری رو روی گاز می کوبم و سعی می کنم آروم باشم
زیر کتری رو که روشن می کنم صدای زنگ گوشیم در میاد..رغبتی به جواب دادن ندارم اما میدونم که
اگه مامان باشه دست بردار نیست
گوشی رو از تو کیفم در میارم و جوابشو می دم :
-الو مادر کجایی تو؟
-سلام تازه رسیدم خونه
از تن صدای گرفته و مضطربش می فهمم که مصیبت جدیدی در راهه
-چی شده ؟چرا نگرانی؟
حتی یه خسته نباشید ساده هم نمیگه …انگار که اصلا ادم نیستم …انگار که فقط آفریده شدم که
بلاهای اون خونه رو جمع کنم ..همین و بس
-خدا ذلیل کنه این حمیدو…با موتورش دوباره زده به یکی …
حرصم می گیره …این مادرمم همش از من انتظار داره
-خوب حالا میگی چیکار کنم ؟
انتظار این حرفو ازم نداره و با صدای گلایه مندی میگه :
-موتورشو گرفتن … طرفم شکایت کرده … فعلا به قید ضمانت ازاد ه ولی جریمه شده و باید پول طرفو
بده تا رضایت بده
با حرص می گم :
-خب ؟
سکوتش طولانی می شه …مادرم اصلا وضعمو درک نمی کنه …همیشه همین طور بود
-طرف تومن می خواد
طاقتم تموم میشه
-از کجا بیارم ؟
سریع تغییر موضع می ده
-مادر من که نگفتم تو بدی …فقط گفتم بدونی
-باشه همون …اول و آخر که باید باز من بدم ..منم میگم ندارم …تا اخر این ماه باید خونه رو خالی
کنم ..چکمو باید تا چهار روز دیگه پاس کنم …که هنوز پول به اندازه جور نکردم
و باز این مادر ساده من حرفی می زنه که خونمو به جوش میاره
-خوب مادر تو دکتری…وضعت
صدام ناخواسته بالا می ره :
-مادِر من …دکتر هستم که هستم ..بابا من بدبخت تازه تونستم یه کار درست و حسابی گیر بیارم و
خودم یه جا بند کنم …اصلا چقدر سابقه کار دارم که فکر می کنی میلیاردی پول در میارم … بعدشم
مگه همه دکترا پولدارن یا دارن پول پارو می کنن ؟..
مثل اینکه یادت رفته چقدر پسر یکی یه دونت برام خرج تراشی کرده و گند بالا اورده که به خاطر بابا
صداشو در نیوردم و هی هرچی که در میارم و بهش می دم …حتی اونقدر درگیر کار کردنم که مجبور
شدم یه مدت قید تخصص گرفتنو بزنم ..اونوقت تو دم از پول می زنی؟
-چی گفتم مگه مادر؟ …باشه ..کار کن ..توقعی نیست ..تو هم حق داری پولایی که برای خودت در
میاری رو برای خودت خرج کنی ..سهم ما هم همیشه میشه پز دادن شغلت
..تازه اشم مادر چرا تخصص نگرفتنتو منتشو سر ما می ذاری ؟این که دیگه تقصیر ما نیست …خودت
ولش کردی ..ما که بهت نگفتیم مادر من
این حرفش انقدر عصبیم می کنه که با داد می گم :
-مگه تا حالا کم پول دادم که اینطوری حرف می زنی…؟آره تخصص گرفتنمو ول کردم ..خوب که چی
؟شما هم بدتر از همه …هی نمک بریزید رو زخم ادم
-باشه مادر خودت عصبی نکن …حالا گذشته …ندونم کاری خودت و دیگرانو چرا سر ما می کوبی
مادر؟…برو… برو به کارات برس ..ما هم خدایی داریم ..
اشکم در میاد…اینم از مادرم …انگار نه انگار دو ماه پیش پول عمل پاشو داده بودم مبلغی رو هم به
حمید برای گم کردن پول دوستش …جای تاسف داشت ..حتی اون پولو هم از یکی از دوستانم قرض
گرفته بودم …اما کی می خواست باور کنه که من هیچی ندارم ..هیچی…تازه زخم زبونم می زد به
کار نکردم …آخه گ*ن*ا*ه من چی بود این وسط .؟…ساده لوحیم …؟یا حماقتام ؟
***
با دیدن ساختمان بیمارستان و کمی اونطرف تر که بخش اورژانس بود به یاد دیروز و بیرون کردنم می
افتم
چقدر الان باید سمیه خوشحال باشه ..از اینکه نیستم و قرار نیست که جاشو بگیرم
وارد بخش که میشم احساس می کنم که هیچ کسی رو نمی شناسم ..در حالی که تک تکشونو می
شناسم ..چون همشون همونایی هستن که سال اول گرفتن تخصصم ، روزهامو باهاشون سپری کرده
بودم …یه حس غریبی پیدا می کنم ..یه حسی که نمی خواد یه لحظه هم رهام کنه
تنها آرزویی که می تونم امروز داشته باشم ..ندیدن هومن و اون پوزخنداییه که همیشه گوشه لبش جا
خوش کرده است ..
از کنار اتاق دکتر موحد عبور می کنم و به این فکر می کنم که اگه کمی بیشتر به تقوی اصرار کرده
بودم و سکوت نمی کردم لازم نبود که امروز این بخشو تحمل کنم .غصه اخر هفته هم میاد و اضافه
میشه به تمام دردام که تلمبار شدن سر دلم ..
برای همین تو یک تصمیم آنی می خوام عقب گرد کنم و برم سراغ دکتر تقوی که یه دفعه در اتاق
دکتر موحد باز میشه و خودش توی چهاچوب در ظاهر میشه … به طوری که مجبور می شم دو قدمی
برگردم عقب و سریع بهش سلام کنم اما مگه این بشر سلام بلده ..بد اخلاق ..بد عنق … مثل همیشه
تازه اگه حالمو نگیره خوبه
-الان وقت اومدنه ؟
می خوام نگاهم رو به سمت ساعتم بچرخونم ..اما جراتش را ندارم …از قامت و نگاهش همیشه
ترس داشتم و دارم
سکوتم روکه می بینه ..نگاهی به سرتا پام می کنه و می گه :
-دیگه تکرار نشه …الانم عجله کن که دارم می رم به چندتا از بیمارا سر بزنم …مسئولیت چنداشون
از این بعد با توه
با جدیت کلام و نگاه خیره اش تنها قادرم که سری تکون بدم و بی حرف برای تعویض لباسم برم .
چند دقیقه بعد در کنار دکتر موحد که انگار که تازه یاد دوره دانشجویم افتاده باشه منو از این تخت
به اون تخت می برد …درست مثل وقتایی که می خواست ازمون سوال بپرسه و جلوی جمع
ضایعمون کنه …هی ازم سوال می پرسید
و این حرکت جلوی بقیه همکارا اصلا خوشایندم نبود …یه جورایی داشت عصبیم می کرد …اما
انتظار زیادی هم نباید می داشتم …من که هنوز تخصصمو نگرفته بودم …اما اینکه فقط داشت این بلاها
رو تنها سر من می اورد واقعا برام ناراحت کننده بود…بالای سر یکی از بیمارا که رفتیم پرونده اشو
برداشت و مشغول خوندن شد.
دستامو توی جیب روپوشم کردم و به الهام که از جلوی در اتاق رد می شد خیره شدم که دکتر
موحد با تشر بهم گفت :
-چرا عین هو ماست وایستادی و بیرونو نگاه می کنی؟بیرون خبریه ؟
از تعجب و هول یه دفعه دستامو بیرون اوردم و بهش خیره شدم …نمی دونستم اصلا چی بهش
بگم که خودش گفت :
-تا اونجایی که یادمه اکثر دوره های آموزش رو گذروندی …حداقل نصفشو با من گذروندی…مگه
نه ؟
از خجالت و ناراحتی چندین بار چشمامو بستم و باز کردم و بغضمو قورت دادم …می دونستم که تن
صداش بالاتر از اینم می ره .. اما جلوی بیمار و برای حفظ ارامشش زیاد صداشو بالا نبرده بود…
منظورشو گرفته بودم برای همین با رنگ و رویی پریده اول دستی به صورتم کشیدم و بعدم به
طرف بیمار که یه زن میانسال بود رفتم و شروع به ویزیتش کردم و چند تا سوال ازش پرسیدم
دکتر موحد همونطور خیره نگاهم می کرد .زن رو دیروز عمل کرده بودند و کمی دست و پاهاش ورم
داشت که حین ویزیت کردنش رو به دکتر گفت که کمی قفسه سینه اش درد می کنه
دکتر موحد نگاهی به من انداخت و بعد به بیمار گفت :
-دکترتون از این به بعد خانوم دکتر فروزش هستن …هر مشکلی هست به ایشون بگید
بعد از ماه دوری از این بخش کمی به استرس افتاده بودم … هر دوشون داشتن به من نگاه می
کردند…
می دونستم موحد از ادمایی که دست و پاشونو گم می کنن و هول می شن به شدت بی زاره
..پس سعی کردم اروم باشم و تمام اصول اولیه رو رعایت کنم و همه چیزو به یاد بیارم …
-لطفا چندتا نفس عمیق بکشید
زن به حرفم گوش داد و شروع کرد به کشیدن نفسهای عمیق ..
موحد چند قدمی عقب رفت و دست به سینه به کارام خیره شد..از اینکه حرفی نمی زد و نمی
خواست ضایعم کنه با خیال راحتری وضعیت بیمارو چک می کردم
وقتی از وضعیتش مطمئن شدم رو به دکتر موحد گفتم :
-تنفسش خوبه …البته برای اطمینان ریه هاشم باید چک بشه که عفونتی نکرده باشه …هرچند
من تو سرفه هاش چیز مشکوکی نمی بینم
بعد با لبخندی رو به زن گفتم :
-نگران درد قفسه سینه اتون نباشید به خاطر خارج کردن خلطیه که توی ریه هاتون جمع شده بوده
..که تو این حالت این درد کاملا طبیعه
بیمار که زیاد از حرفام سر در نمی اورد تنها سرشو تکونی داد و منم بهش لبخند زدم و سرمو بلند
کردم و به موحد نگاه کردم
با اون شخصیتش معلوم بود که انتظار افرین و احسنتو ازش نداشته باشم یا حتی یه کلمه خوبه …
البته تشخیص شاقی هم نکرده بودم …اما ته دلم قلقلک می رفت که بهم بگه خوبه ..هنوز یه
چیزایی یادته ..ولی نگفت و مطمئنم کرد هنوز خود خودشه ..بی روح و بی احساس ..یه چیزایی تو مایه
های سنگ از اونم بدتر
پس از تخس بودنش اصلا ناراحت نشدم و منتظر دستور بعدیش شدم که گفت :
-چندتا بیمار دیگه هستن …باید به اوناهم سر بزنیم
سری تکون دادم و پشت سرش از اتاق بیرون اومدم .
الهام با دیدنم چشمک بانمکی زد و قایمکی بهم گفت :
-خدا بهت رحم کنه ..
و شروع کرد ریز ریز خندیدن …هنوز همونطور شیطون بود …یه لحظه احساس کردم که چقدر دلم
برای این بخش و ادماش تنگ شده …چطور تونسته بودم که ماه از اینجا دور باشم …با بلایی که
هومن سرم اورده بود شاید باید بیشتر از اینا از این بخش دور می موندم .
بغض می کنم …و نگاه دو نفر دیگه از بچه ها که از اتاق خارج می شن رو ندید می گیرم و دنبال
دکتر موحد راه می افتم …نباید به گذشته ها فکر می کردم ..چون هم هومن تموم شده بود هم
گذشته هام
فصل سوم :
یک هفته از شروع کارم تو بخش می گذشت انگار دوباره همه چی شده بود درست مثل
سابق …سابقی که ناراحتی هیچ چیزی رو نداشتم و دنیا به کامم بود.
با نوشتن اخرین جزئیات مربوط به بیمار از اتاق خارج شدم و به سمت استیشن پرستاری رفتم
و از یکی از پرستارا که تازه تو بخش می دیدمش خواستم که پرونده یکی دیگه از بیمارا رو بهم بده …
پرستار که صورت سبزه و با نمکی داشت با لبخند پرونده رو به سمتم گرفت ..دست بلند کردم و بهش
لبخندی زدم و پرونده رو ازش گرفتم و مقابلم گذاشتم و ازش پرسیدم :
-تازه اومدی این بخش ؟
-نه دکتر
سر بلند کردم و نگاهی به صورت اصلاح شده و موهای تازه رنگ کرده اش انداختم که خودش گفت :
-یه چهار ماهی میشه
با تعجب نگاهش کردم که چونه پر حرفشو مجددا با خنده تکونی داد و گفت :
-فکر کنم شما جدید اومده باشید..درسته خانوم دکتر؟من که شما رو تا حالا ندیدم
حوصله جواب دادن زیاد و نداشتم برای همین مکث کوتاهی روی صورتش کردم و بعدم به پرونده جلو
دستم نگاهی انداختم و گفتم :
-نه .. من خیلی وقته که اینجام
-جدی ؟پس چرا من تا حالا شما رو اینجا ندیده بودم ؟
همینم کم مونده بود که به پرستار لوس و خوش خنده بخش جوابم پس بدم …دست تو جیب روپوشم
کردم و خودکارمو در اوردم که دو پرستار دیگه از راه رسیدن و رفتن کنارش ایستادن و با خنده و لبخند
بهم سلام دادن
با حرکت سر و سلامی که به ارومی بهشون می دادم نگاه ازشون گرفتم و خواستم داروهای جدید
بیمارو بنویسم که سر و صدایی از انتهای سالن نظرمو جلب کرد…سرمو بلند کردم و به انتهای سالن
سوالی خیره شدم
اما با دیدن شخصی که داشت همراه دو نفر دیگه از دکترای بخش به سمتمون می اومد..نگاه پر
سوالمو از بین برد و تپش قلبم رو برای لحظه ای متوقف کرد
احساس می کردم زمان هم متوقف شده ..البته تنها برای چند ثانیه ای ..چند ثانیه ای که می تونست
به سرعت باد… گذشته در خواب رفته امو به یکباره بیدار کنه و طوفان شدیدی رو در اعماق وجودم به
پا کنه
بغضی که معلوم نبود یهویی از کجا سر و کله اش پیدا شده بود… توی گلوم به راحتی هر چه تمام تر
جا خوش کرد و به شدت شروع به ازار دادنم کرد….به طوری که دلم می خواست به گلوم چنگ بندازم
و از دستش خلاصی پیدا کنم …
سه پرستاری که ازشون هیچ شناختی نداشتم با دیدن هومن و دوتا دکتر دیگه با خنده به انتهای
سالن چشم دوختن و شروع به پچ پچ کردند که یکیشون بلافاصله گفت :
-بلاخره تشریف فرما شدن
رنگ صورتم به شدت پرید ..پشتم به پرستارا بود و دیگه صدام در نمی اومد… اونقدر حالم بد بود و
رنگ صورتم پریده …. که اگه رژ لب کمرنگی رو که امروز صبح از سر بی میلی به لبام نزده بودمو به لب
نداشتم ..بی تردید به همشون نشون می دادم که چقدر اوضام اسفناک شده و قابل ترحم هستم
..ترحمی که به دید دیگران ترحم بود و به دید خودم عذاب ..
هنوز منو ندیده بود..چه خوب بود بچه های پرستاری ،جدید بودن و منو نمی شناختن
سرم رو بر می گردونم و می خوام داروهای بیمارو تغییر بدم ..اما ذهنم یاری نمی کنه که اصلا باید
چی بنویسم
صدای قدمهاشون مرتب داشت بهم نزدیک می شد.
کاش موجودی مثل زن نبودم که تمام استقامتم بشه کنترل اشکایی که خدا برای رهایی از دردا
برامون گذاشته ..
چشمام حتی نوشته های توی پرونده رو نمی دیدن
شنیدن صدای شادش و جوابی که پرستارا بهش می دادن …بی طاقتم می کنه …دیگه برای رفتن و
ندیدنش خیلی دیره …پاهام خیلی وقته که میخکوب زمین شدن
سرم رو بیشتر خم می کنم توی پرونده و تلاش می کنم اسم داروها رو به یاد بیارم …اما نمیشه
باز صداش به گوشم می رسد که جعبه شیرینی رو به طرف پرستارا گرفته و با شوخی بهشون تعارف
می کنه که بردارن …
صدای دکتر عرشیا رو هم می شنوم که به هومن می گه :.
-کاش زودتر زن می گرفتی که از این خسیس بودنت دست بکشی
دعا می کنم و به دستام نگاه می کنم که نلرزن …بسه هرچی کشیدم …بسه هرچی تحقیر شدم و
صدام در نیومد…تصمیم می گیرم تا هنوز بینشون نادیده گرفته شدم از اونجا دور بشم
اما با صدای شاد و شوخش این بازی قایم موشک بلاخره تموم می شه
-بفرمایید خانوم دکتر
جعبه رو به سمتم گرفته و می خواد که شیرینی بردارم
به سختی دارم مبارزه می کنم از تشکیل حلقه اشکایی که حقم هستن در برابر تمام نامردیاش
باز صدام می کنه :
-بفرمایید خانوم دکتر
با کلی فشاری که رومه و به سختی سرپام …سرمو بلند می کنم و به سمتش می چرخم ..
تا منو می بینه رنگش می پره …با پریده شدن رنگش ناخواسته کمی جون می گیرم
سه پرستار با لبخند و خنده بهم نگاه می کنن
دکتر عرشیا که دوست صمیمیه هومنه ..شیرینی نصفه نیمه ای که خورده رو از دهنش دور می
کنه و قدمی به عقب می ره که همون پرستار خوش خنده سبزه رو با خنده و عشوه خاص خودش
می گه :
-بردارید…شیرینی عروسی من و آقای دکتره …خانوم دکتر
تمام حس تنفرم برای لحظه ای از تعجب زیاد …از بین می ره و با حرفش سرم رو با ناباوری حرکتی
می دم و به چهره تازه عروس هومن نظری می ندازم و دوباره برمی گردم و به صورت رنگ پریده هومن
خیره میشم
سخته …درد تا مغز استخونم نفوذ کرده … اما در اوج ناباوری موفق می شم و لبخند بی جونی می
زنم و حرفایی که در اراده من نیستن رو به زبون می یارم :
-تبریک می گم …امیدوارم که خوشبخت بشید
هومن هنوز بهم خیره است که با کنترل لرزش دستام .. پرونده رو بدون اینکه چیزی توش نوشته
باشم رو می بندم و به طرف زن هومن می گیرم و می گم :
-وضعیتش باید هر یه نیم ساعت چک بشه ..داروهاش یادتون نره
با لبخندی چشمی می گه و پرونده رو از دستم می گیره ..لبخند تلخی بهش می زنم و می
چرخم که برم که بیچاره خوش بین میگه :
-خانوم دکتر شیرینی برنداشتید!
چقدر هضم این کلمات برام سخت و سنگینه “شیرینی عروسی هومن …دکتر هومن کلهر …”
بغضم رو برای هزارمین بار در این چند دقیقه نفس گیر… به یه جون کندنی قورت می دم و با
لبخندی بر می گردم و توی چشمای هومن خیره میشم و می گم :
-قبلا صرف شده عزیزم …مزه شیرینیشم حالا حالاها تو دهنم هست …پس لطف کنید و سهم منم
بدید به اقا داماد…که انشاͿ همیشه دهنشون شیرین بمونه
دکتر عرشیا رنگش قرمز میشه و هومنم با ناراحتی جعبه شیرینی رو به زنش که حتی نمی دونم
اسمش چیه می ده و من با همون لبخند رو ازشون می گیرم و به راه می افتم تا یه جایی رو برای
نفس کشیدنم پیدا کنم …
چون دیگه نمی تونم رو پاهام وایستم …صدای خنده های دوتا از پرستارای دیگه رو می شنوم و
دکتر عرشیا که برای عوض کردن جو مرتب مزه می پرونه و شوخی می کنه
اما من هنوز نرسیده به جایی اشکام بی صدا در میان …به پهنای صورتم …!تمام شخصیتم رو خرد
شده می بینم …به در انتهای سالن نرسیده دست بلند می کنم و دری که مدام باز بسته می شه و
جلو عقب می ره رو کنار می زنم و از اون سالن لعنتی خارج می شم
شدت اشکام بیشتر می شه …سرعت قدمهامو تند تر می کنم
….به ادمای اطرافم توجهی نمی کنم که چرا دارن بد بهم نگاه می کنن … و تنها مقصدم میشه
رسیدن به دستشویی
با دیدن در دستشویی سریع درو باز می کنم و می پرم توش و درو محکم می بندم و بهش تکیه
می دم و در حالی که پاهام دیگه تحملشونو از دست دادن … یواش یواش تکیه داده بر در سُر می
خورم به سمت پایین و همزمان صدای هق هقم فضای دستشویی رو پر می کنه
دستامو می ذارم روی گوشام و روی پاهام می شینم و لحظه به لحظه های گذشته رو به یاد
میارم ..
***
“صداش توی جیغ و هیاهوی مردم گمشده … با خنده در حالی که از ترس بازوشو چسبیدم داد می
زنم و می گم :
-نمی شنوم ..یه بار دیگه بگو
دستمو محکم گرفته و بیشتر فشارش می ده و با داد می گه :
-دوست دارم
انقدر ذوق می کنم ..که ترس از ارتفاع و سرعت سرسام آور ترن هوایی رو فراموش می کنم و با
شیطنت می گم :
-نمی شنوم هومن ..نمی شنوم
بلند می خنده و هردومون از ترس سرعت ترنی که می خواست بره سمت پایین چشمامونو می
بندیم و اون باز داد می زنه :
-دوست دارم ..”
دستامو از روی گوشام پایین میارم ..و سر انگشتامو به لبهام می رسونم …اشکام بند نمی یان ..
“-میگم این استاد موحدو باید کجای دلمون جا بدیم ؟
به حرفش می خندم و اون می گه :
-عصا قورت داده بد اخلاق ..نمیشه دو کلام باهاش حرف زد..َاه ادمم انقدر گنده دماغ ؟”
توی هق هق گریه هام به خنده می افتم از ادایی که پشت سر موحد وقتی بالای سر بیمار بودیم
در اورد..حتی بیمار هم با ما می خندید و بیچاره موحد عصبانی شده بود که چرا داریم می خندیم
برای همین هممونو از اتاق بیرون کرد
توی کافی شاپ بیمارستان وسط زم*س*تون سال قبل در حالی که کسی از شدت سرما بیرون
نیومده بود …تک و تنها توی کافی شاپ بیمارستان که بخاریش خراب شده بود و دوتامون داشتیم از
سرما قندیل می بستیم با یه دونه کیک یزدی داشت برام جشن تولد می گرفت …حتی شمع هم
نداشتیم . و مرتب بهم می خندیدم
چقدر گذشته برام شیرین و درد اوره …وقتی توی اون سرما رو به روش نشسته بودم و اونم
دستامو توی دستاش گرفته بود و بهم قول یه جشن تولد درست و حسابی رو بعد از یک هفته کاری
سختو می داد..
چقدر صاحب کافی شاپ به دیوونه بودن دوتامون خندیده بود
به شدت اشکامو با دست پس می زنم اما بند نمیان …..لب پاینمو محکم گاز می گیرم و از جام
بلند می شم …و محکم اشکارو از روی صورتم پاک می کنم و از دستشویی در می یام و مرتب به
خودم می گم
-من اون احمقو نه دوست داشتم و نه دارم ..اون انقدر پست هست که لیاقتش همون دختر ه
پرچونه باشه …
باز اشک تو چشمام حلقه می زنه و من به سرعت از پله ها به سمت طبقه پایین می رم …
نمی خوام فرار کنم اما در توانم نیست … هنوز خیلی زوده که سال با هم بودنو فراموش
کنم ..خیلی زوده …هنوز خیلی زوده که باور کنم منو چقدر راحت دور اندخت
…به دنبال دکتر احمدی در نزده وارد اتاقش میشم و بدون سلام کردن می گم :
-من می خوام برگردم بخش اورژانس …البته اگه امکانش هست
با تعجب از جاش بلند میشه و می گه :
-چرا؟
نفس عمیقی می کشم و می گم :
-اونجا راحت ترم …تازه مگه نیرو کم نداشتید؟
دکتر که از قبل قصد خروجو داشت به سمت در میاد و مصمم می گه :
-نه
وا می رم ..به چشمای پف کردم نگاهی می ندازه و می گه :
-ماه پیشم خانوم دکتر به خاطر کم بودن نیرو موافقت کردم …هرچند وقتی دکتر تقوی
فهمید..خیلی شاکی شد…اخه خانوم دکتر …دکتری که داره تخصص قلب و عروقو می گیره چه ربطی
به اورژانس داره ؟تازه اشم شما به من گفته بودید دکتر تقوی قبول کرده ..اونم برای یه مدت کوتاه برای
اشنایی با بخش اورژانس …می دونید وقتی فهمید شما و من خودسر این کارو کردیم چقدر از دستم
گله مند شد
از اتاقش میاد بیرون و بی اعنتا به من به راه می افته ..که با سماجت جلوشو می گیرم و می گم :
-اگه دکتر تقوی اجازه بدن چی؟
به چشماش خیره میشم و منظر اینکه بگه باشه که کسی از پشت سر می گه :
-نکنه اونجا خبرایی که ما ازش بی اطلاعیم خانوم دکتر؟
شوک زده و نگران از شنیدن صداش ..به سمت دکتر موحد که بداخلاقتر از همیشه است برمی
گردم که دکتر احمدی شونه هاشو بالا می ندازه و میگه :
-متاسفم …از دست من کاری بر نمیاد
و از کنارم رد میشه وبه دکتر موحد با خوشرویی سلامی می ده می ره …
دکتر موحد لحظه ای خیره نگاهم می کنه ..وبعد با جا به جا کردن کیفش توی دستاش چند قدمی
به سمتم بر می داره و من سرمو پایین می ندازم ..احساس می کنم که می خواد بایسته اما
واینمیسته و از کنارم رد میشه و خیلی جدی موقع رد شدن از کنارم ..کاملا دستوری و با لحن بدی
میگه :
– دقیقه دیگه تو اتاقم باش
با رفتن دکتر …تازه به مغزم اجازه داده بودم که کمی فکر کنه …از اینکه انقدر زود خودمو باخته
بودم ..از دست خودم شاکی بودم …
اما تنها دلخوشیم این بود که جلوی هومن کم نیورده بودم ..که البته به نظرم خیلی هنر بچگانه ای
بود..من اصلا باید نادیده اش می گرفتم …
– دقیقه بود که دکتر از دیدم محو شده بود…به پله ها نگاهی انداختم و به سمت اسانسور
رفتم ..
از حرص و نگرانی و احساس حقارتی که به شدت بهم دست داده بود..چندین طبقه رو بدون در
نظر گرفتن تعداد پله ها پایین دویده بودم ..
از اینکه باید دوباره به بخش بر می گشتم و باید هومنو با زنش می دیدم دچار حالتی عصبی شده
بودم .. موحدم نمی تونستم دست به سر کنم ،منتظرم بود
اما با فکر اینکه حتما می تونم ازش مرخصی چند روزه بگیرم به خودم قدرت و جسارت دادم که
دوباره به بخش برگردم ..
دست به سینه و تکیه داده به دیوار اتاقک به نقطه نا معلومی خیره شده بودم که در اسانسور باز
شد ..هنوز تو رفتن مردد بودم که بلاخره تصمیم رو گرفتم و از اسانسور خارج شدم …به استیش
پرستاری و همسر هومن نگاهی انداختم …مشغول جمع و جور کردن پرونده بیمارا بود ..
چشمامو از شدت حرص روی هم فشار دادم و یه نفس عمیق کشیدم …باید تحمل می کردم …این
همه زحمت نکشیده بودم که حالا به خاطر دو نفر همشو به باد فنا می دادم
با گذشتن از کنار استیشن ، همسرش بهم لبخندی زد و منتظر عکس العملی از جانب من موند
..برای بار دومی که می دیدمش انگاری اصلا بود و نبودش برام مهم نبود..شایدم اینطوری برای خودم
تلقین می کردم …که مهم نیست …منم بدون تغییری توی حالت صورتم همونطور که بهم خیره بود
رومو ازش گرفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم
معمولا در اتاقشو همیشه باز می ذاشت به جز مواردی که می خواست یکی از ماها رو مواخذه یا
دعوا کنه
مقابل در اتاقش که ایستادم ضربه ای به در اتاقش زدم و منتظر نگاهش شدم
سرشو بلند کرد و با دیدنم …در حالی که داشت چیزی رو یادداشت می کرد گفت :
-بیا تو …درم ببند
مطمئن بودم که یا قرار توبیخم کنه یا حسابی سرم اوار بشه
با بستن در و قرار گرفتن مقابل میزش دوباره سرشو بلند کرد و خودکارشو روی برگه ها رها کرد و
بهم گفت :
-مشکلت چیه خانوم فروزش ؟
اب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم که دستاش از روی میز جدا کرد و خودشو عقب کشید و به
صندلیش تکیه داد و با تمسخر گفت :
-خوب از اول که عاشق بخش اورژانس بودی برای چی اینقدر به خودت زحمت دادی که تخصص
بگیری..؟چرا اصلا وقت امثال منو حروم خودت کردی؟هان ؟
سرم رو کمی بالاتر بردم و تو چشماش خیره شدم …نگاه ازم بر نمی داشت …
وقتی دید جوابی نمی دم سری تکون داد و یه دفع از صندلیش بلند شد و به این طرف میز اومد و
حین تکیه دادن به میز در حالی که دست به سینه می شد خیلی جدی و بدون تمسخر گفت :
-به من مربوط نیست که با این بخش مشکل داری یا با ادماش ؟اما این اخرین باریه که بهت تذکر
می دم …از همین الان یا درست و حسابی برمیگردی سر کارت و به مریضا می رسی یا اگه نمی
خوای توی این بخش بمونی ..جول و پلاستو جمع می کنی و از کل این بیمارستان می ری بیرون ..
از ناراحتی و خجالت نگاهمو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم که با حرص گفت :
– ماه اول که معلوم نبود کجا گم و گور شدی…بعدشم که میای قایمکی می ری و به دروغ به
دکتر احمدی می گی به بخش اورژانس منتقل شدی …بعدشم که باید ما خانومو توی حین عملیات
احیای بیمار زیارت کنیم …البته خبرت رو داشتم ..فقط می خواستم بدونم تا کی می خوای این کارو
ادامه بدی ..
بعد یه دفعه ای با داد بهم گفت :
-.خانوم محترم متخصص تربیت نمی کنم که هر بار یه سازی برای من و بخشم بزنه و با ابروی من
بازی کنه
از دادش یه لحظه خیلی خفیف تکونی خوردم و چیزی نگفتم …چند ثانیه ای تو سکوت نگام کرد و
ادامه داد:
-حالا تصمیم با خودته …می مونی یا میری؟می دونی که بیشتر مواقع می تونم جای دکتر تقوی
تصمیم بگیرم …هوم ؟هستی یا میری؟
می دونستم از اون دسته ادمایی نیست که از سکوت طرف حرفشونو بگیره ..یعنی اگرم می گرفت
در هر صورت جواب درست و حسابی می خواست …
منم نباید پا رو دمش می ذاشتم ..برای همین پا روی غرور لعنتیم گذاشتم و گفتم :
-ببخشید نباید این کارو می کردم ..دیگه تکرار نمیشه
لبخند کجی گوشه لبش جا خو ش کرد و با حالتی معنی دار سرشو تکونی داد و گفت :
-اهان …حالا شد…درستشم همینه …حالا که یه خبطی کردی باید جورشم بکشی ..
امروز که موندی ..کشیک شبم می مونی و وضعیت بیمارای دکتر کلهرم به عهده می گیری ..
تا فردا…یعنی با اشتباهت من به دکتر کلهر یه مرخصی یه روزه می دم و تا زمانی که ایشون
برگردن .. شما جورشو می کشی…که دیگه از این ه*و*سا نکنی…هر اشتباهی یه تاوانی داره …تاوان
اشتباه توام میشه مرخصی که به کلهر می دم …اشتباه دفعه بعدیتم مصادف میشه با بیرون شدنت از
اینجا..حله ؟
فصل چهارم :
با صدای زنگ گوشیم چشمامو از هم باز کردم ..به شدت خوابم می اومد و دلم نمی خواست از
جام تکون بخورم ..اما دست بردار نبود.
از بعد از ظهر که برگشته بودم خونه ..بدون اینکه چیزی بخورم ..خودمو به تخت رسونده بودم و تا
همین الان که شب بود به خواب رفته بودم
از لطف بی حد و حصر دکتر موحد نه تنها کشیک دیشب بلکه امروزم تا اخر وقت بیمارستان مونده
بودم و دیگه جونی تو بدن نداشتم .
بالشتو برداشتم و سرم رو زیر ش بردم تا شاید صدای زنگ رو نشنوم …اما ول کن نبود…پشتم رو
به میز عسلی کردم و چشمم محکم بستم …اما طرف پشت خط نیت کرده بود که تا خوابم رو بهم
نریزه از زنگ زدن دست نکشه
وقتی دیدم همچنان زنگ می خوره بالشتو از روی سرم برداشتم و پرتش کردم یه گوشه و چنگ
زدم به گوشیم که رفت رو پیغام گیر:
-سلام …خوبی مادر؟….حتما بیمارستانی ….می خواستم بدونم پول تونستی جور کنی ؟طرف
کوتاه بیا نیست
با ناراحتی همونطور که گوشی تو دستم بود سرم رو آروم گذاشتم روی بالشت و به گوشی خیره
شدم
-باور کن مادر اگر داشتیم انقدر بهت التماس نمی کردیم .
سرم رو برگردوندم و توی بالشت فرو بردم ..چرا فکر می کرد که من از قصد پول بهشون نمی
دادم ..مگه خبر نداشت تازه اسباب کشی کرده بودم و هرچی پول داشتمو داده بودم به صاحب خونه
-تو روخدا جواب بده که بدونیم اگه نمی دی لااقل از یه نفر قرض بگیریم .
.با این حرفش فکم منقبض شد و با حرص به دندونام فشار اوردم
مادرم خیلی بی انصافی می کرد…اما چی می تونستم بهش بگم …مادرم بود و به هر حال انتظار
داشت
وقتی تماسو قطع کرد سرم رو بلند کردم و به اتاق نامرتب و وسایلی که وقت نکرده بودم از کارتون
در شون بیارم نگاهی انداختم و به این فکر کردم که باید از کجا پول جور کنم
از طرفیم می دونستم که چرا فکر می کرد که من پول دارم …اما بنده خدا خبر نداشت که من همه
چیمو از دست داده بودم …
گوشی رو روی تخت ول کردم و نشستم و زانوهامو بالا اوردم و چونه امو روشون گذاشتم و
دستامو دور زانوهام قلاب کردم و به این فکر کردم ..باید باز قرض بگیریم
فکرم که درست کار نمی کرد …با وضعیتی که هومن برام درست کرده بود و شرایط محیط بخش
..تنها کاری که ازم بر می اومد..رفتن سرکار و برگشتن به خونه بود…
به هر حال موحد اولتیماتوم داده بود و نباید ساده ازش می گذشتم …از روی تخت بلند شدم و
گوشیمو برداشتم و وارد سالن شدم و به دنبال قهوه ساز کارتونا رو زیر رو کردم و وقتی پیداش کردم
به سمت اشپزخونه رفتم که دوباره صدای زنگ گوشیم در اومد.
به خیال اینکه باز مادرمه …خودمو با قهوه ساز مشغول کردم که رفت رو پیغام گیر اما با شنیدن صدا
هومن دستام لحظه ای از کار ایستادن و با ناباوری سرم رو به طرف سالن برگردوندم :
-الو
چقدر می تونست وقیح باشه که انقدر راحت باهام تماس گرفته بود…کسی که از چندین ماه قبل
منو برای همیشه فراموش کرده بود
از اشپزخونه بیرون اومدم و چند قدمی به گوشی نزدیک شدم
-می دونم خونه ای …خودم رفتنتو از بیمارستان دیدم …الانم مطمئنم که خونه ای و داری حرفامو
می شنوی…پس لطفا جواب بده …باید باهات حرف بزنم
صداش حالمو بد می کرد.. بالا ی سر گوشی با حرص ایستاده بودم
-الو…آوا….آوا جواب بده
بعد از چندین ماه با شنیدن اسمم از زبونش احساس کردم تمام جریان خون تو رگهام متوقف شده
و بدنم لحظه ای سرد شده …امامطمئن بودم که دیگه بهش احساسی ندارم ..جز حس تنفر
-آوا جواب بده … خواهش می کنم
التماساش برام بی ارزش شده بودن …نگاهمو با بغض از گوشی گرفتم و به سمت اشپزخونه
برگشتم …و خواستم قهوه رو اماده کنم …
اما اعصابم به شدت بهم ریخته بود…قهوه رو ول کردم و خواستم سرو سامونی به اشپزخونه بدم
که یهو با عصبانیت کارتون ظرفای شکستنیمو با یه حرکت از روی کابینت به سمت زمین با فریاد
کشیدم و پرتش کردم و از اونجایی که درش باز بود تمام ظرفا و هر چیزی که توش شکستنی بود با
صدای وحشتناکی شکستن و پخش کف اشپزخونه شدن
از شدت عصبانیت به نفس نفس زدن افتاده بودم …به سختی خودمو نگه داشته بودم که گریه نکنم
اما با جا به جا شدنم و رفتن یه تکه کوچیک از شیشه لیوان تو پام بهانه ام جور شد و به اشکام اجازه
جاری شدن دادم
بازم تو تنهایام به هق هق افتاده بودم اونم برای آدم بی ارزشی همچون هومن
روی زمین ولو شدم و همونطور که گریه می کردم در تلاش بودم که تکه رو از زیر پام در
بیارم …چشمام انقدر خیس بودن که درست نمی تونستم ببینم و تکه در نمی اومد و منم شدت گریه
ام بیشتر می شد و مرتب بهش بد و بیراه می گفتم …برای همه نامردیایی که در حقم کرده بود
با در اوردن تکه شیشه ..اولین تصمیمی که گرفتم عوض کردن خط گوشیم بود..تا حالاشم ..محض
خریت این کارو نکرده بودم .
چرا که همش فکر می کردم راهی برای برگشت وجود داشته باشه …هرچند خودمم از اول می
دونستم دیگه هیچ راهی نمونده …و تنها برای سرپا موندن …. به خودم دروغ گفته بودم که زنگ می
زنه و همه چی برمی گردد به حالت قبلش
بعد از نیم ساعتی که کمی حالم برگشت سر جاش از خیر اشپزخونه هم گذشتم و با بستن باند به
دور پام به اتاقم برگشتم و دوباره روی تخت افتادم که تا با خوردن یه آرام بخش قوی از هر چیزی که
منو یاد اون و گذشته می نداخت فرار کنم
***
صبح روز بعد با عجله و در حالی که از ماشین پیاده می شدم به ساعتم نگاهی انداختم که سرم
سوت کشید… دقیقه ای بود که دیر کرده بودم ….آرام بخش کار خودشو کرده بود و منو به خواب
عمیقی فرو برده بود …که باعث شده بود دیر از خواب بیدار بشم و اگر تماسای آتنا یکی از هم دوره
ای هام نبود ..هنوزم خواب مونده بودم .
امروز از اون روزایی بود که باید اتاق عمل می رفتم ..معمولا هفته ای سه روز اتاق عمل داشتم …
عمل امروزم عمل مهمی بود و با خود دکتر موحد داشتم …این یکی رو مطمئن بودم که نمی بخشید…
مخصوصا که اتاق عمل بود و برایش خیلی مهم بود که همه سر وقت حاضر بشن …وارد محوطه
بیمارستان که شدم سرعت قدمهامو بیشتر کردم به اسانسور که رسیدم از ازدحام جمعیت جلوش
فهمیدم حالا حالاها نوبت به من نمی رسه ..به سمت پله ها دویدم …وقتی وارد بخش شدم نفسی
نمونده که بخواد بالا بیاد…
با تمام این حرفا تازه به بخش رسیده بودم و هنوز لباس نپوشیده بودم …آتنا با دیدنم سریع ساعتشو
بالا اورد و دو بار با نوک انگشتش بهش اشاره کرد و گفت :
-پوستتو کنده … بدو
رنگم پرید و پالتو و کیفمو بهش دادم و گفتم :
– کی رفتن اتاق عمل ؟
– یه ربعی هست عجله کن
مسیرمو به سمت اتاق عمل تغیییر دادم …و همزمان با دویدن ساعت مچی و دست بندمو در اوردم
…یعنی اگه امروز از دستش جون سالم به در می بردم به چیزی مثل معجزه بی برو برگرد ایمان می
اوردم
وارد قسمت جراحی شدم ..از پشت شیشه گروه جراحی و دکتر موحد دیدم و از ترس اب دهنمو قورت
دادم ..دیگه کار از کار گذشته بود و متوجه غیبتم شده بود
باید اول می رفتم که لباسمو عوض کنم بعد از پوشیدن لباسای سبز مخصوص اتاق عمل با عجله
دستامو شستم و با یه بسم اͿ که بیشتر از ترس دکتر موحد بود .
همونطور که دستام رو بالا نگه داشته بودم وارد اتاق شدم .بچه ها با ورودم برگشتن و به من نگاه
کردن ..موحد همونطور که سرش خم بود فقط چشماشو بالا اورد و به من خیره شد که رنگ پریده تر از
قبل نگاهمو از ش گرفتم و به سمت یکی از پرسنل سیر کولار رفتم که کمکم کنه که هم گان و هم
دستکشامو بپوشم …

با گذاشتن ماسک روی صورتم به بچه ها و تخت نزدیک شدم که موحد با چشم غره … دوباره نگاهی
بهم انداخت و گفت :
-عمل امروز بای پس سرخرگ کرونریه
از اینکه چیزی بهم نگفته بود و برخورد زننده ای باهام نداشت یکم احساس آرامش کردم که ناگهان با
سوالش از من تمام حس خوبم پرید و دود هوا شد :
-درسته خانوم دکتر فروزش ؟
بچه ها سرشونو برگردوندن طرفم که نگاهم به نگاه اشنای هومن افتاد …
لحظه ای سکوت کردم و سعی کردم که حواسمو متمرکز عمل و دکتر موحد کنم که خدارو شکر کمی
هم موفق بودم و بی خیال هومن شدم و رومو ازش گرفتم و گفتم :
-بله … یک عمل جراحی مهم که برای تامین خون کافی برای عضلات قلب محسوب می شه
سرشو تکونی داد و با تمسخر گفت :
-خب ادامه بده ..انشاءکه نمی خونی هی وایمیستی
همه اروم و ریز بهم خندیدن …البته به غیر از هومن …که داشت م*س*تقیم نگاهم می کرد که سر به
زیر بودنو گذاشتم کنار و گفتم :
– باید بخشی از سیاهرگ ساق یا ران بیمار یا یکی از سرخرگهای دیواره قفسه سینه یا بازوشو
برداریم و به سرخرگ کرونری مسدود شده پیوند بزنیم تا یک مسیر فرعی در اطراف گرفتگی ایجاد
بشه
موحد سری تکون داد و گفت :
– خوبه ..پس امروز می تونی دستیارم باشی
وقتی این حرفو زد قلبم اومد تو دهنم ..دستیار موحد بودن چیزی برابر بود با شکنجه روحی…هیچ
کدوم از بچه ها دوست نداشتن توی هیچ عملی دستیارش باشن ..بس که بد اخلاق بود و تو ی جمع
به بدترین شکل ممکن به آدم ضد حال می زد
یکی از اقایون که کنارش ایستاده بود با نفسی اسوده ای که بیرون داد جا رو برای من خالی کرد و
موحد بهم خیره شد…
کم کم داشتم معجزه رو فراموش می کردم و هنوز سر جام ایستاده بودم که اینبار اخلاقش کمی
تندتر شد و گفت :
-تا اخر امروز وقت نداریم خانوم دکتر که هی دست دست می کنی …تا الانشم
مکثی کرد و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و بعد به چشمام خیره شد و گفت :
– دقیقه تاخیر داشتی
بچه ها که متوجه تندی اخلاقش شده بودن منتظرم بودن که زودتر برم و سرجام وایستم که بلاخره به
حرکت افتادم و رفتم کنارش ایستادم و نفسم رو با احتیاط و ترس بیرون دادم
موحد با قرار گرفتنم در کنارش نگاهی به بچه ها انداخت و با متلک گفت :
-خب عملو با دقیقه تاخیر خانوم دکتر شروع می کنیم
و دست به کار شد
این عملو توی سال گذشته بارها و بارها دیده بودم و با نحوه کار آشنا بودم ..البته نه در اون حدی
که جرات کنم و بخوام یه روزی این کارو تنها انجام بدم …احساس می کردم که هنوز زود بود که بخوام
به خودم این همه اطمینانو داده باشم .
توی طول عمل مرتب ازم می خواست کاری رو انجام بدم و کمکش کنم ….بچه ها از ترس اینکه
صداش در نیاد جیکم نمی زدند و حرکت اشتباهی نمی کردند.
چند باری هم با اینکه اشتباهی ازم سر نزده بود با لحنی تند بهم هی تذکر داد..اما به قول معروف
پوست کلفت شده بودیم و سعی می کردیم زیاد به روی مبارک خودمون نیاریم که چرا هی توی جمع
اذیتمون می کنه و حالمونو می گیره
بعد از ساعت سر پا آودن که چیزی به تموم شدن عمل نمونده بود در کمال ناباوری خودشو کنار
کشید و بهم گفت :
-بقیه اشو تو انجام بده
بچه ها با نگرانی سربلند کردن و بهم خیره شدن …معمولا موحد از ما به عنوان دستیار استفاده
می کرد و تا اخر عمل خودش همه کارارو می کرد و حالا از اینکه از من می خواست عملو ادامه بدم
… کمی به استرس افتاده بودم .
هرچند با اصول کار کاملا آشنا بودم و باید کارهای پایانی رو انجام می دادم ..کار زیاد سختی نبود
اما در مخیلم نمی گنجید که از من انتظار تموم کردن کارو داشته باشه .
البته تا اونجایی هم که ذهنم یاری می کرد مطمئن بودم که چندان به کار خانوما اعتقادی نداره
به خاطر همین با شک سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم که سرشو تکونی داد و گفت :
-زود باش
و رفت عقب تر که جاشو به من داده باشه
لبامو با زبون تری کردم و در حالی که از زیر ماسک مرتب با دندونام لبامو گاز می گرفتم ..رفتم و
سرجاش ایستادم و بدون اینکه به بچه ها نگاهی کنم تا از نگاههای مضطربشون بر استرسم اضافه
بشه دست به کار شدم .
وقتی شروع به کار کردم فاصله اشو با من به حداقل رسوند و درست کنارم ایستاد تا ببینه دارم
چیکار می کنم …حرکت دونه های عرق روی پیشونی و ستون فقراتم رو به خوبی حس می کردم .
هر لحظه منتظر تذکر و ضد حالاش بودم ..اما در کمال ناباوری هیچی بهم نمی گفت و همین امر
نگران ترم می کرد
همچنین فاصله نزدیکشم مزید بر علت شده بود که به شدت احساس گرما کنم و مغزم خوب
فرمان نده به خصوص وقتی که دستشو بلند می کرد و به قسمتی ازکار اشاره می کرد و برای بچه
ها توضیح می داد.
اما بعد از گذشت دقیقه زجر آور که برای من قرنی بود …کم کم آروم تر شدم و با خیال راحت
تری به کارم ادامه دادم به طوری که – باری در حین کار بهم گفت :
-خوبه ..عالیه ..همین طور ادامه بده
نیم ساعت بعد کار تموم شده بود و همه در حال در اومدن از اتاق عمل بودیم …از ترس و خستگی
و سیخ وایستادن … مهره های گردنم به شدت درد گرفته بودند
البته اگر موحد انقدر بهم نزدیک نبود و از ترس خراب نکردن انقدر به خودم سخت نمی
گرفتم …مطمئنا این دردو نداشتم .
اکثر بچه ها برای اینکه با تذکر و ایرادای موحد مواجه نشن به سرعت از بخش جراحی جیم شده
بودن
به طوری که وقتی رفتم تا دستامو بشورم دیگه هیچ اثری از بچه ها نبود…اما بدتر از همه این بود
که بعد از قضیه من و هومن …. اکثر بچه ها باهام قطع رابطه کردند…یکی از بلاهایی که هومن سرم
اورده بود همین بود
انگار که مخصوصا به تک تکشون گفته باشه که منو بایکوت کنن و بهم نزدیک نشن
البته دیگه برام مهم نبود..کسانی که با یه طرز فکر اشتباه می خواستن ازم کناره گیری کنن هیچ
وقت به درد دوستی نمی خوردند..چه حالا چه بعد هاش …
با ارامش دستام رو زیر اب گرفته بودم و می شستم و هیچ عجله ای هم برای زود بیرون رفتن
نداشتم که موحد اومد و درست کنارم مشغول شستن دستاش شد
به شستن دستام سرعت دادم که همونطور که دستاشو می شست با اخطار بهم گفت :
-فکر نکن دیر اومدنتو فراموش کردم …اگه کس دیگه ای بود از کل بخش می نداختمش بیرون …اما
چون می دونستم دور روز سرپا بودی ..نیم ساعتو ندید گرفتم ..هرچند اینا بهانه نمیشه …
دستامو از زیر اب بیرون اوردم و با نگرانی نیم رخم رو به سمتش چرخوندم … هنوز داشت دستاشو
می شست که ادامه داد:
-کارت توی اتاق عمل بدک نبود..البته انتظار بیشتری ازت داشتم …یه جراح شل و ول واینمیسته
…و فکر نمی کنه که داره به اجبار اشپزی می کنه …اصلا هم نباید فکر کنه که داره اشپزی می کنه
فروزش !!!
دستاشو از زیر اب بیرون کشید و در حالی که با حوله استریل مشغول خشک کردنشون بود به
سمتم چرخید و گفت :
-یه جراح با لذت و دقت کارشو انجام می ده ..به طوری که اصلا نباید به خودش شک کنه …و همه
رو هم به خودش مطمئن کنه که کارش درسته
اون روزم توی اورژانس دیدم که چطوری نبض رفته و برگردوندی …و برای همین گفتم نه هنوز
امیدایی بهت هست ..وگرنه خودت بهتر از من می دونی که دو ماه نبودن و بعدش قایمکی رفتن به
بخش اورژانس ..حاصلش میشه بیرون انداختنت از بیمارستان و قید تخصص زدنه
اما من بهت یه فرصت دیگه دادم ..برای همین از دکتر تقوی خواهش کردم که همین یه بار ..فقط
همین یه بار فروزش ….
بهت یه فرصت دیگه بده …چون ِای یه نمه ای قبولت دارم …البته نه اون قبولی که الان تو ابرا برای
خودت سیر کنی و فکر کنی کارت درسته .. گفتم یه مقدار ناچیز ..هنوز خیلی مونده که بشی یه
جراح درست و حسابی
با شنیدن حرفاش کم کم داشت موجی از خوشی تو دلم به راه می افتاد که با جمله پایانیش گند
زد به تمام تعریف و تمجیداش
-البته هرچی که فکر می کنم می بینم که نمی تونم دیر اومدنتو ندید بگیرم …برای همین کشیک
امشبم وای میستی و به یکی دیگه از دکترای بخش مرخصی می دم
لبهام بی اراده از هم باز موندن و اون سرخوشانه در حالی که به سمت در خروجی می رفت گفت :
-سعی کن که دیگه تکرار نکنی که از این اتفاقا برات بیفته …مطمئنم چند شب بی خوابی حسابی
درستت می کنه
با رفتنش واقعا نمی دونستم به حال خودم گریه کنم یا خنده ..دیوانه منو اسیر بیمارستان کرده
بود…انگاری که می خواست تلافی ماه نبودنمو توی چندین شب متوالی در بیاره
بعد از ظهر بود و من هنوز خسته عمل …سرم هم به شدت درد گرفته بود و هرچی چای می خوردم
تاثیری نداشت …
وقتی یکی از دکترای بخش وارد اتاق شد با حسرت به لباس پوشیدنش خیره شدم و بعد به ساعت
روی دیوار نگاه کردم ..
باورم نمی شد که باید شبم می موندم …اونم فقط به خاطر نیم ساعت تاخیر..کاش لا اقل بهم گفته
بود که ساعت باید دیرتر برم نه اینکه امشبم می موندم .
پامو روی اون یکی پام انداختم و مشغول نوشتن گزارش پیشرفت معالجات یکی از مریضام شدم که
آتنا با سرخوشی وارد اتاق شد و با کلی ذوق گفت :
-من که میگم یه چیزی به سر این دکتر موحد خورده
دست از نوشتن برداشتم و به آتنا چشم دوختم و اون ادامه داد:
-فکر کنید…امروز من هیچ کار مفیدی که به درد خودم و بیمارام بخوره نکردم ..یعنی نه اینکه دست
روی دست بذارما…. اما واقعا همون کارای هر روزمو می کردم …خلاصه بگذریم از این حرفا
بعد از عملی که امروز موحد داشت می دونستم که نباید فعلا بهش نزدیک بشم …آخه می دونید چیه
بچه ها ؟…آرش ازم خواسته بود که هر جوری که شده فردا رو مرخصی بگیرم که با هم بریم دنبال
کارای خریدمون ..
حالا فکرشو کنید که من چقدر استرس داشتم که از موحد مرخصی بگیرم !!!
هی دست دست می کردم که توی یه موقعیت خوب ازش مرخصی بگیرم ..اخرم دقیقه پیش با
هزار نذر و صلوات رفتم پیشش و به دروغ گفتم که حال مادرم زیاد خوب نیست اگه ممکنه فردا رو بهم
مرخصی بدید
اول یه نگاهی بهم کرد که ای وای……جونم داشت می اومد تو دهنم ..اما بعدش ..خیلی ریلکس بهم
گفت …برو درخواستت بنویس و بیار
آتنا از خوشحالی دوبار روی پاهاش پرید و جیغ خفه ای کشید و دستاشو محکم بهم کوبید و گفت :
-وای باورتون می شه …؟من که می گم یه مرگش هست
با حسرت آهی بیرون دادم و مشغول نوشتن شدم و گفتم :
-نه عزیزم …مطمئن باش که اون از همیشه هم سالم تره …و یقین داشته باش که یه بینوای بیچاره رو
بدبختش کرده که تو به یه نوایی رسیدی
آتنا که از خنده ریسه رفته بود با عجله به سمت کمدش رفت و گفت :
-الان تنها چیزی که برام مهمه اینه که زودتر درخواستمو ببرم پیشش تا نظرش عوض نشده
سرمو با نا امیدی تکونی دادم و گفتم :
-اره ..حتما ..عجله کن …
آتنا که احساس می کرد من دارم به موقعیتش حسودی می کنم گفت :
-شنیدیم امروز بد حالتو گرفته ؟
پامو از روی اون یکی پام برداشتم و گفتم :
-آخه کی حال کسی رو نگرفته این بشر ؟…فقط امیدوارم تا پایان دوره …از بی خوابی نمیرم
یه لحظه ایستاد و سوالی نگاهم کرد که از جام بلند شدم و گفتم :
-یه طلا فروشی درست و حسابی سراغ نداری؟
-برای چی می خوای ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
-پولدار شدم می خوام سکه بخرم
با شک بهم خیر شد که گفتم :
-یه چندتا تکه طلا می خواستم بفروشم …دنبال یه طلا فروشی با انصاف می گردم ..اگه سراغ داری
ادرسشو بهم بده ..
در حالی که پالتوشو به تن می کرد گفت :
-من که نه ..ولی ارش می دونه …ازش می پرسم و ادرسشو برات اس ام اس می کنم
به سمت در رفتم و گفتم :
-ممنونت میشم
خنده ای کرد و زودی اومد طرفم و یه دفعه نمی دونم برای چی بهم گفت :
-خاک تو سر هومن …من که میگم به خاطر پول رفته این دختر رو گرفته ..آخه نمی دونم چیش به تو
سرتره ؟
اب دهنموقورت دادم و به دکتر محمدی که اونم لباسشو پوشیده بود نگاهی انداختم و خواستم چیزی
به اتنا بگم که مطمئنم برای حرص دادنم گفت :
-می دونم بچه ها زیاد دیگه باهات کاری ندارن … اما عزیزم …می تونی روی من حساب باز کنی …به
هر حال اتفاقیه که افتاده …هر ادمیه ممکنه که اشتباه کنه
رگه هایی از خشم توی وجودم شروع به زبونه کشیدن کردن …
چشمامو برای ارامش بستم و باز کردم و سعی کردم که لبخند به لب داشته باشم :
-نظرم عوض شد…خودم یه طلا فروشی خوب سراغ دارم …..امیدوارم که بهت خوش بگذره ..فعلا…
و قبل از هر نظر احمقانه دیگه اش از اتاق زدم بیرون و با حرص و خود خوری به خودم گفت :
– دختره ابله …هرچی از دهنش در میادو می گه …همینم مونده که روی تو حساب باز کنم
سردردم شدت گرفته بود و می خواستم به سراغ یکی از مریضام برم که همزمان شنیدم که کد
هومن رو برای بخش ccuدارن اعلام می کنن
دستی به پیشونیم کشیدم و به اسم نحسش بد و بیرایی نثار کردم که یهو با عجله از کنارم گذشت
و به سمت ccu
رفت .
از پشت سر داشتم نگاهش می کردم که یکی از پرستارا بیرون اومد و جلوش رو گرفت و گفت :
-بیمار تخت به محرکا پاسخ نمی ده دکتر
هومن دیگه تا انتهای حرف پرستار واینیستاد و رفت داخل ….نیم نگاهی به پشت سرم انداختم که
دیدم همسرشم که توی استیشن پرستاری نشسته بود بلند شد و اونم به طرف ccu
رفت
از دیدن دوتاشون حالم به شدت گرفته شد…احساس می کردم که دوتاشون فقط می خوان جلوی
بقیه نشون بدن چه زوج خوشبختی هستند .
دقیقه ای گذشته بود و هومن هنوز تو اتاق بود..تازه همسرشم رفته بود تو
نمی دونم چرا یه چیزی مثل خوره داشت جونمو می خورد که دیگه صبر نکردم و منم خودمو رسوندم
بهشون
هومن بالای سر بیمار بود و پیشونیش حسابی از دونه های عرق پر شده بود .
به دستگاهها نگاهی انداختم ..بیمار هنوزم به محرکا پاسخی نداده بود..نگاهم رفت سمت هومن و
کارایی که می کرد
به طرفش رفتم که دیدم کاتتر مرکزی رو توی رگ بیمار تعبیه کرده و مرتب داره بهش اپی نفرین و
آتروپین تجویز می کنه …دستامو که از ابتدا توی جیب روپوشم فرو کرده بودم با نگرانی در اوردم و به
صفحه نمایش خیره شدم .
فعالیت الکتریکی بیمار بدون نبض بود و هومن حالا می خواست بهش آمپول بی کربنات هم تزریق کنه
که بی اراده جلو رفتم و قبل از هر کاری بدون در نظر گرفتن گذشته امون خیلی جدی ازش پرسیدم :
– سطح گلوکز خونش چقدره ؟
انگار که اونم یادش رفته باشه من کیم …با نگرانی و رنگ پریدگی گفت :
-نمی دونم
همسرش که بیشتر از اون ترسیده بود کمی عقب تر از هومن ایستاد که رو به پرستار دیگه گفتم :
-یه آزمون نواری سریع ازش بگیر ببینم
و بعدم بدون فوت وقت …به همراه یه پرستار دیگه یه ویال w50d به بیمار تزریق کردم ..
در حالی که همه امون کاملا نگران بودیم صدای موحد از پشت سر هممون ..بدنمونو آنی منجمد کرد
..هومن که دیگه شک داشتم بخواد دست به کاری بزنه ..کاملا معلوم بود که ترسیده که موحد از من
پرسید:
-قند خونش چقدره ؟
در حالی که باز می خواستم یه ویال W50D دیگه به بیمار تزریق کنم گفتم :
13dL/mg –
سرشو تکونی دادو گفت :
– چندمین باره که داری ویال W50D
تزریق می کنی ؟
تمام حواسم به بیمار و کارم بود و در حالی که پشتم به موحد بود بدون استرس گفتم :
– دومین باره …
و در حالی که واقعا منظوری از این حرفم نداشتم گفتم :
-دکتر کلهر باید دکستروز تجویز میکرد. معلوم نیست که مریض چه مدت هیپوگلیسمی داشته .
بعد از تزریق و مطمئن شدن کارم ،سرمو بالا اوردم و به هومن خیره شدم که دیدم با خشم داره
نگاهم می کنه …و اگه دست خودش باشه یه کشیده هم می خوابونه دم گوشم
خواستم بکشم کنار و حرف دیگه ای نزنم که با صدای کنترل شده ای گفت :
-این بیمار منه شما حق نداشتی تو کار من دخالت کنی
کمی رنگ به رنگ شدم و به دو پرستار کناریم نگاهی انداختم که موحد گفت :
-دو تاتون همین الان برید بیرون
هومن که کوتاه بیا نبود سریع گفت :
-اما دکتر
موحد که حالا بالای سر بیمار ایستاده بود با جدیت هر چه تمام تر بهش گفت :
-گفتم بیرون دکتر کلهر
با ناراحتی رومو از بقیه گرفتم و از بخش اومدم بیرون که هومن به همراه همسرش اومد بیرون و گفت :
-مثلا می خواستی خود شیرینی کنی ؟
دستامو تو جیب روپوشم کردم و رومو ازش گرفتم که اومد و مقابلم ایستاد:
– الان فکر می کنی که خیلی کار بزرگی کردی؟..حالا از اینکه منو کوچیک کردی ..تمام عقده هات
خالی شد ؟
دیگه داشت صبرم لبریز می شد که موحد بیرون اومد و جلوتر از ما به راه افتاد و به دوتامون گفت :
-همین الان بیایید اتاق من
من که نمی خواستم دیگه حرفای هومن رو بشنوم … بلافاصله به راه افتادم ..اما هومن موند و چیزی
به زنش گفت و بعدم به راه افتاد ..اول من وارد اتاق شدم و بعدم هومن ….که دکتر بدون اینکه درو
ببنده با عصبانیت سر دوتامون غرید و گفت :
-می دونستید جون ادما کشک نیست ؟
هومن از اینکه جلوی دکتر حسابی ضایع شده بود و به دنبال بهانه ای برای تبرعه کردن خودش بود با
حرص میون حرف دکتر پرید و گفت :
-اما اون بیمار من بود دکتر
موحد دستی به موها و گردنش کشید و به سمت هومن رفت و گفت :
-نه بابا..عجب تشخیصیم داده بودی؟فکر کنم گذاشته بودیم به کارت ادامه بدی دکتر جان متخصص …
!!!بیمار بدبختو تا الان فرستاده بودی سرد خونه
هومن که هر چی می گفت بی نتیجه بود با فکی منقبض شده ساکت شد
موحد نگاهی به من انداخت و بعد به هومن گفت :
-آخرین بارتون باشه که جلوی پرستارا با هم بگو مگو می کنید و به هم احترام نمی ذارید
و یه دفعه ای رو به من با تشر گفت :
-مگه بیمار تو بود که دخالت کردی ؟اصلا تو اونجا چیکار می کردی ؟
دیگه واقعا خونم به جوش اومده بود..در صورتی که می دونستم موحد تازه باید از من خیلیم ممنون و
راضی باشه که جون بیمار بخششو نجات داده بودم …اما برای چی داشت چنین چیزی رو می گفت
نمی دونم که با صدای لرزونی جوابشو دادم و گفتم :
-نمی تونستم وایستم و بینم که یه ادم ..خیلی راحت به خاطر تشخیص اشتباه یه نفر جونشو بده ..در
ثانی اگه منم تجویز اشتباه بدم که دکتر توش مداخله کنه …ناراحت که نمیشه هیچ … تازه ممنونشم
میشم که یه چیز جدیدی بهم یاد داده …احتمالا دکتر با خودشون فکر کردن که دیگه همه کاره بخش
هستند که سر خود و بدون نظر دیگران برای خودشون دارو با دوز ای مختلف تجویز می کنن
هومن با حرفم حسابی جریحدار شد و به سمتم با عصبانیت برگشت که موحد با داد سر دوتامون
گفت :
-بسه دیگه …با هر دوتونم …توی اتاق من حق ندارید که صداتون بلند کنید ….اونم جلوی روی من !
..توی بخش من ! ….همین الانم این بحثو تموم می کنید ..شما دکتر کلهر تا یه ماه حق نداری بری
بخش CCU
..امشبم کشیک وایمیستی …
هومنو کارد می زدن خونش در نمی اومد..دروغ چرا ته دلم داشتن کیلو کیلو قند اب می کردن که دکتر
موحد بهم گفت :
-از این به بعد مسئولیت اون بیمار با توه …امشبم لازم نیست کشیک وایستی ..دکتر کلهر هستن
حالام هر دوتاتوتن از اتاق برید بیرون که واقعا نمی خوام ببینمتون
واقعا احساسم توی اون لحظه ها مثال نزدنی بود…احساس می کردم که کمی از عذاب و سختی
اون ماهه کم شده …از اینکه موحد طرفم رو گرفته بود …رو ابرا بودم و نمی دونستم که باید چیکار
کنم ..
از اتاق که اومدیم بیرون …
هومن سریع در اتاقو بست و لحظه ای استین روپوشم رو کشید و متوقفم کرد و با خشم منو به
سمت راهروی باریکی که کمتر کسی توش رفت و امد داشت برد و با کینه گفت :
-تلافیشو سرت در میارم آوا
پوزخندی بهش زدم و استینمو از بین انگشتاش با حرص بیرون کشیدم و با حالت تحقیر کننده ای
گفتم :
-بدبخت برو ابروی ریخته شده اتو جلوی زنت جمع کن …به توام میگن دکتر؟…موندم تو یی که هنوز
فرق دست راست و چپتو نمی دونی … چطوری بهت زن دادن ؟
انقدر عصبی بود که حد نداشت …لحظه ای دندوناشو محکم بهم فشرد و نگاهی به انتهای سالن کرد
و با اطمینان از نبودن کسی گفت :
-اره خانوم دکتر ..من فرق دست چپ و راستمو نمی دونم ..اما همین تو بودی که سال عاشقم
بودی و کنارم می خوابیدی..مگه نه ؟
از لحن تحقیر امیزش چنان تمام اعضای بدنم سفت و سخت شد که تنها واکنشم در اون لحظه
…کشیده محکمی بود که توی صورتش خوابونده بودم …و نفسی که با حرص بیرون می دادم
همه چیز توی یه چشم بر هم زدن اتفاق افتاده بود…صداش اونقدر بلند بود که شک داشتم موحد
نشنیده باشه
خیره تو چشمام …دستشو اروم از روی صورتش اورد پایین و تو ی صورتم با وقاحت تمام خیره شد که
در اتاق دکتر یه دفعه باز شد و دوتامونو کاملا نزدیک بهم دید
توی نگاهش ..همون اخم همیشگی بود ..اخمی که حالا کمی رنگ تعجب و سوال رو هم گرفته بود .
دستم که با باز شدن در همونطور رو هوا مونده بود رو با دیدن موحد مشت کردم و پایین اوردم و
قدمی به عقب رفتم
دیگه چیزی در اراده ام نبود…به شدت بغض کرده بودم … و می دونستم هر ان اماده ترکیدنه …و تنها
منتظر یه تلنگر کوچیکه ..
نگاه پر خشمم اول توی چشمای موحد بود و بعد زمینی که نمی دونستم باید از کدوم طرفش برم
فقط توی یه تصمیم آنی… تصمیم گرفتم که رومو ازشون بگیرم و خلاف جهتشون به راه بیفتم …
راه افتادنی که در هر ثانیه اش سرعت قدمهامو بیشتر می کردم ..به طوری که فقط می خواستم از
اونجا و دید اونا دور و ناپدید بشم
احساس خلاءشدید و پوچی در کل وجودم سرک کشیده بود…حرفهای توهین آمیز هومن بد برام تموم
شده بود.
اونقدر حالم بد و دگرگون شده بود که حتی یادم نمی اومد چطور از بیمارستان بیرون زده بودم .
هوا تاریک شده بود و نم نم بارون شروع به باریدن کرده بود…در حالی که همه عجله داشتن قبل از
شدت گرفتن بارون خودشونو به خونه یا یه جای گرم و نرم دیگه برسن من با قدمهای خسته …. تنها
دلم می خواست تا می تونم توی سرمای هوا راه برم و مغزم رو از حرفهای بی سر و ته ای که
شنیده بودم منجمد کنم
در اون لحظه ها مطمئن بودم که هیچ کسی نمی تونه حالم رو درک کنه …حتی دوست نداشتم به
خونه برم و با خوردن یه ارامش بخش دوباره خودم رو گول بزنم …از واقعیت های گذشته !
صدای رعد و برق آسمون لحظه ای وجودم رو لرزوند و من رو به گذشته ای نه چندان دور برد…گذشته
ای که کاش قابل پاک شدن بود
“-تو حق نداشتی با من اینکارو کنی ؟
-اخه کدوم کار پسره دیوونه ؟اصلا می فهمی چی داری می گی ؟
مرتب جلوم راه می رفت و با خشم تو چشمام خیره می شد و مدام یه چیزایی می گفت که اصلا
نمی فهمیدمشون …یه کاره از بیمارستان پا شده بود و اومد بود سراغم :
-کاش از اول می دونستم چه ادم کثیفی هستی
در مقابل حرفهاش دیگه طاقت نیوردم و مقابلش ایستادم و فریاد زدم :
-حرف دهنتو بفهم هومن …تو اصلا نمی گی به من که لااقل بدونم چه غلطی کردم که خودم ازش بی
خبرم
یک دفعه حلقه توی انگشتشو از دستش بیرون کشید و به سمت صورتم پرت کردو با داد سرم فریاد
زد:
-خفه شو …خفه شو
و با همون عصبانیت از خونه بیرون زد ”
بارون شدت گرفته بود و داشت تمام هیکلم رو خیس می کرد…دست چپم رو از جیب پالتوم بیرون
کشیدم و به انگشت و جای خالی حلقه خیره شدم …
حرفهای امروز ش لحظه ای از ذهنم پاک نمی شد
” سال عاشقم بودی و کنارم می خوابیدی ”
نمی دونم چرا روی لبهام خنده تلخی جا خوش کرد و نگاه موحد جلو روم نقش بست
انگشتامو مشت کردم و به این فکر کردم که حتما تکه اخر حرفهای هومن رو شنیده …یعنی ابرویی
هم برام مونده بود
شالم از شدت خیسی روی سرم سنگینی می کرد ..سه ساعت قدم زدن زیر بارون تنم رو خسته و
بی حس کرده بود .
وقتی که به خونه رسیده بودم حتی دستام قدرت نداشتن کلیدو توی دست بگیرن …در واحدم رو بعد
از دقیقه جون کندن باز کرده بودم …
هوای خونه به شدت سرد بود و من به کل یادم رفته بود که باید بخاریها رو وصل کنم .
به سالن سرامیکی و وسایل درون کارتونو چشم دوختم …باید به سمت اتاقم می رفتم اما سردم بود.
شال رو از سرم پایین کشیدم و بند کیفم رو از روی دوشم سُر دادم پایین و به سمت حمام به راه
افتادم ..حین راه رفتن دونه دونه دگمه های پالتوم رو باز می کردم .
با باز کردن دگمه ها درش اوردم و داخل حمام رفتم …شیر اب رو باز کردمو لحظه ای کنار ایستادم تا
اب داغ داغ بشه …
جمله “کنارم خوابیدی” و دیدن قیافه موحد هر لحظه دیوونه ترم می کرد و به شدت عذابم می داد.
با دیدن بخاری که از اب داغ بیرون می اومد با همون لباسا زیر اب رفتم …
مغزم دیگه فرمان نمی داد که کدوم کار درسته و کدوم کار اشتباه …
همون زیر اب تک تک لباسامو در اوردم …لحظه ای با کف دستام روی صورت و چشمام …محکم دست
کشیدم که شاید حرفاش رو فراموش کنم ولی نمی شد…. اب به شدت داغ بود و پوست تنم رو می
سوزند اما همچنان دلم می خواست زیر اب باشم
با حرفش حالم از خودمم بهم می خورد که یه دفعه با دیدن صابون مثل آدمهای حریص بهش چنگ
انداختم و عین دیوونه ها شروع کردم همه جای بدنم رو صابونی کردن
دیوونه شده بودم هرجایی که به دستم می رسیدو صابونی می کردم ..اما هر لحظه احساسم بدتر
می شد صابون رو ول کردم و با دستام محکم روی بدنم دست کشیدم
احساس می کردم اینم بی فایده است ..لیفو برداشتم و با خشونت روی دستام و گردن و سینه ام
کشیدم .
.بدنم قرمز قرمز شده بود و به شدت می سوخت …اما خالی نمی شد از حرفهای تحقیر امیز هومن .
دلم می خواست پاک کنم هر جایی از بدنم رو که بهش دست زده بود…حالم از یاد آوری بوی بندش
داشت بهم می خورد…حتی چند باری هم عق زدم ..
انقدر با شدت لیف رو همه جای بدنم می کشیدم که لحظه ای از خستگی و بی طاقتی کف حموم
افتادم …
تمام فضای حموم رو بخار گرفته بود…لیف رو که از دستم افتاده بود رو دوباره برداشتم و دوباره همه
جای بدنم کشیدم ..اما بی فایده بود..بوی بدنش تو بینیم بود انگار که همین الانم کنارم حضور داشت ..
که خل شدم و بلند جیغ کشیدم :
-گمشو ک*ث*ا*ف*ت …بهم دست زن …نجاست از سر و روت می باره بی شرف نامرد
بلند زدم زیر گریه …لیفو ول کردم و با سر انگشتام به جون گردن و سینه ام افتادم اونقدر که ناخونام
روی سینه و گردنم خراش ایجاد کردن ..روی بازوها و دستام هم کشیدم ..شدت اب گرم رو بیشتر
کردم
انگشتای دست چپم رو توی موهام فرو بردم و کشیدمشون …می خواستم تک تک موهامو بکنم …که
واقعا بی حال شدم و نشسته روی زمین و به دیوار تکیه دادم …
بوش هنوز توی بینیم بود و گریه می کردم …می دونستم که دارم از خودم خل بازی در میارم …اما
واقعاباید یه کاری می کردم که کمی اروم بشم …و تنها راهم از نظر خودم .. همین اسیب رسوند به
خودم بود …چون دستم به جایی بند نبود ..همیشه همین طور بودم ..
بدبخت …بیچاره ..بی کسی..کسی که همه ازش انتظار داشتن جز خودش …
من مثل اون نامرد نبودم که دق و دلیم رو سر زندگیش در بیارم ….و نابودش کنم …اما اونم حق
نداشت با من و احساسم بازی کنه
به سختی از جام بلند شدم و شیر ابو بستم و بدون اینکه با حوله بدنم رو خشک کرده باشم …توی
هجوم سرمای سالن و اتاقم به تختم پناه بردم و خودم رو توی پتوم چپوندم …
حتی یادم رفته بود برق اتاق رو خاموش کنم ..اما توان بلند شدن و خاموش کردن برق اتاقم رو هم
نداشتم …
سرم رو بیشتر زیر پتو بردم و با خنده دیوونه کننده ای گفتم :
-تو بهم دست نزدی..دست نزدی …یعنی من نذاشتم …ه * ر* ز*ه ..خودت و زنت هستی…شما دوتا
ک*ث*ا*ف*تا
اشک از گوشه چشمم راه افتاد…قادر نبودم خودم رو به هیچ طریقی اروم کنم …هیچ کسی رو هم
نداشتم که برام دلسوزی کنه …حتی یه دوست خوب و نزدیک که می تونست برای من غنیمتی باشه
همونطور که گریه می گردم احساس کردم که بدنم داره کم کم گرم میشه و چشمام سنگین …
و چقدر محتاج این خواب بودم ..یه خواب عمیق و راحت ..بدون فکر کردن به هومن و حرفهای
تحقیرآمیزش
***
صبح روز بعد با شنیدن صدای اذان به سختی چشمامو از هم باز کردم و خواستم تکونی به خودم بدم
که احساس کردم حتی نمی تونم دستهام رو جا به جا کنم .
تلاش کردم که توجام نیم خیز بشم اما درد امونم رو برید..عضلات بدنم به شدت گرفته بود و به محض
قورت دادن اب دهانم تازه متوجه شدم که حتی نمی تونم نفس بکشم …
بارون دیشب و اون وضعی که سر خودم اورده بودم کار خودشو کرده بود و من به شدت سرما خورده
بودم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x