رمان عبور از غبار پارت 12

4.5
(13)

سمتون چرخید و گفت :
-مگه نمیگی مریضت تو بخش سی سی یوه ؟ …پس چرا تو اتاق موندی و در نمیای؟
..کاش اونقدر حالم خوب بود که از این ضایع شدنهای هومن لذت می بردم ..اما نمی تونستم انگار
همه چی تو من مرده بود …حتی حس انتقام از مردی که زندگیمو به فنا داده بود
هومن ناراحت با چهره ای در هم به سمت در رفت
ولی من همچنان توی اتاق منتظر ایستاده بودم که سودابه وارد اتاق شد و گفت :
-این دکتر کلهر ..یه مرگش هستا …از وقتی وارد اتاق شدی ..به در چسبیده بود …
وقتی دید واکنشی از خودم نشون نمی دم ازم پرسید:
-چه خبر ؟کجایی تو دختر ؟گفتم حتما توی مراسم دکتر میای ..اما تنها کسی که نبود تو بودی
غم عالم به دلم چنگ انداخت ..دلم می خواست گریه کنم ..اما نبایدگریه می کردم …:.
-باید می رفتم شهرستان ..کار واجب داشتم
سودابه لبهاشو بهم فشرد و گفت :
-گفتم دکتر امروزم به تو ام گیر می ده ..اما خوب باهات تا کرد ..هر کی دیگه بود …یه چیزی بهش می
گفت ..احتمالا از گرد راه رسیدی کاری باهات نداشته ..مواظب باش اتو دستش ندی …بد حال می
گیره این روزا
معلوم نبود موحد باهاشون چیکار کرده اما همه از نزدیک شدن بهش می ترسیدن …
نفسی بیرون دادم و گفتم :
-مگه توام با کاظمی عمل نداری ؟
لبخند زد و گفت :
-اخ بدو بریم …
و باهم در حالی که اون لبخند به لب داشت و من غم عالم توی دلم لونه کرده بود از اتاق خارج
شدیم
از اتاق عمل که بیرون اومدیم …حسابی دلم داشت از گشنگی ضعف می رفت ..اما بهش بی تفاوت
شده بودم ..برام مهم نبود معده ام صداش در اومده و به سوزش افتاده …به ظاهر خودمو خوب نشون
می دادم اما از درون خراب بودم ……تمام مدت توی اتاق عمل به این فکر می کردم که دو هفته پیش
یوسف جای کاظمی ایستاده بود و به ما مراحل عملو توضیح می داد…
حتی گاهی هم صدای کاظمی برام میشد یوسف ..اگه سودابه هر بار هوشیارم نمی کرد …حتی
نمی فهمیدم که کی عمل تموم شده …
وارد بخش که شدیم …به ساعت وسط سالن نگاهی انداختم ..ظهر شده بود …سودابه که متوجه
بی حالیم شده بود از بخش جراحی همراهیم کرده بود تا خود بخش ..می ترسید با این رنگ و رو از
حال برم و بیفتم
-چته آوا..حال نداری ؟احساس می کنم هر لحظه قراره بیفتی ..چرا انقدر زیر چشات گود افتاده ؟چیزی
شده ؟
به سمت استیشن رفتم و با لبخندی ساختگی به سمتش چرخیدم و گفتم :
-نه ..فقط خسته ام … این چند روزم که شهرستان بودم … درست و حسابی نخوابیدم ..عمل کاظمی
هم که خسته کننده بود
نفسی بیرون داد و دستشو گذاشت روی شونه ام که همزمان موحد از اتاقش بیرون اومد و نگاهش
به من افتاد..معلوم بود تازه برگشته بیمارستان
دور از چشم سودابه برای سلام سرمو بالا و پایین بردم ..اونم خیلی اروم سری تکون داد و به
سمتمون اومد
سودابه با دیدن موحد لبخندی زد و گفت :
-من برم تا دچار تیر غیبش نشدم …به جون تو دیگه تحمل ندارم
اروم و با تشر گفتم :
-کجا؟
به زور خنده اشو کنترل کرد و گفت :
-به جون اوا امشب نرم خونه … نادر تیکه تیکه ام کرده
و قبل از هر حرف دیگه ای سریع پا گرد کرد و ازم دور شد
با رفتنش موحد بهم نزدیک شد و نگاهی به چهره زارم انداخت و گفت :
-از صبح چیزیم خوردی ؟
نگاهی به پشت سرش انداختم و گفتم :
-تازه عمل دکتر کاظمی تموم شده
پرونده روی استیشن رو برداشت و گفت :
-می خوای بری خونه ؟
این ظاهر مهربونشو دوست نداشتم …دلم می خواست بشه همون موحدی که به هیچ کس رحم
نمی کرد ….کلا دلش برای من بدبخت معلوم بود داره بدجوری می سوزه :
-نه …الان می رم یه چیزی می خورم .. خوبم دکتر ..نگران نباشید
نگاهی به پرونده زیر دستش کرد و لبهاشو بهم فشار داد و گفت :
-از صبح مشکلی که پیش نیومد…. ؟…. کسی چیزی بهت …. نگفته که ؟
نمی دونم این چه سوالی بود که یهویی ازم کرده بود …انگار نگران بود که من از چیزی خبر دار بشم
گنگ سری تکون دادم و گفتم :
-نه …چون از صبح کسی رو ندیدم ..مگه قراره چیزی بشنوم ؟
نفسش رو اروم بیرون داد و گفت :
-نه ..فقط پرسیدم …
توی پرونده خیره شده بود…و حرفی نمی زد که گفتم :
-با اجازه اتون من می رم یه سری به همون بیمار بزنم
خیره به پرونده سرشو تکون داد و دیگه نگاهم نکرد…وارد اتاق بیمار که شدم یادم اومد گوشیم دست
موحد جا مونده ..نگاهی به بیمار انداختم ..خواب بود …
حالم هر لحظه داشت بدتر می شد …دستامو گذاشتم روی سرم و چشمامو بستم ..هر کاری می
کردم به یوسف فکر نکنم نمیشد ..اخه مگه میشد ؟تنها سه روز از مرگش می گذشت …چونه ام به
لرز افتاد و می خواست اشکام در بیاد که کسی از پشت سر صدام زد و گفت :
-ببخشید ؟
اب دهنمو قورت دادم و با نفس عمیقی به سمت صدا برگشتم …مردی با ظاهری مرتب جلوی در
ایستاده بود و با نگرانی به من خیره شد ه بود ..خیره به صورت اصلاح شده اش ..دوباره اب دهنمو به
همراه بغضم قورت دادم که با احتیاط پرسید:
-شما حالتون خوبه ؟
برای چندمین بار اب دهنمو قورت دادم و کمی چشمامو باز و بسته کردم و گفتم :
-کاری داشتید ؟
چند لحظه ای بهم خیره نگاه کرد و بعد پرسید:
-کسی از پرستارا رو ندیدم ….دنبال دکتر موحد می گردم
نگاهی به بیمار انداختم و برای اینکه با صدای ما بیدار نشه ..به سمت در رفتم و گفتم :
-الان توی بخش بودن
-من ندیدمشون …اتاقشون کجاست ؟
به گمون اینکه همراه یکی از بیماراست ازش پرسیدم :
-مشکلی پیش اومده ؟..حال همراهتون بده ؟
لبخند با نمکی زد و گفت :
-نخیر ..اگه لطف کنید اتاقشونو نشون بدید.. ممنونتون میشم
دستی به لبه مقنعه ام کشیدم و از اتاق اومدم بیرون و گفتم :
-پس لطفا دنبالم بیاید
با قدمهای مطمئن و منظم خودشو بهم رسوند ..راه رفتنش منو یاد یوسف می انداخت ..اخ که چطور
خدا راضی شده بود که توی این سن بمیره ؟ اخه مگه چند سالش بود؟ ..چشمامو محکم بستم و باز
کردم ..که اشکام بیرون نریزه …به جلوی در اتاقش که رسیدیم تا خواستم بگم :
“بفرمایید اتاق دکتر ”
در اتاقش باز شد و نگاه موحد بهم افتاد ..لبهای خشکم رو حرکت دادم که مرد زودتر از من قدمی
جلو اومد و با لبخندی به موحد سلام کرد که موحد بادیدنش لبخند عریضی زد و اسمشو با
خوشحالی صدا زد :
-محمد
مرد لبخندش به خنده تبدیل شد و گفت :
-انقدر مهم شدی که دیگه نمیشه گیرت اورد دکتر
موحد خندید و گفت :
-فکر کردم صبح میای ؟
-کاری پیش اومد ..نتونستم زودتر بیام ..اما الان در خدمتت هستم
به دستای توی هم گره کردنشون خیره شدم …که مرد متوجه من شد و بهم گفت :
-ممنون ازلطفتون
سری تکون دادم و با بی حالی گفتم :
-خواهش می کنم
موحد با نگرانی به چشمام که حسابی قرمز شده بودن خیره شد و به مرد گفت :
-الان وقته ناهاره ..بریم هم یه چیزی بخوریم هم حرفامونو بزنیم ..
مرد خوشحال از پیشنهاد موحد گفت :
-عالیه ..از صبح هیچی نخوردم
دستامو توی جیب روپوشم فرو بردم و خواستم ازشون جدا بشم که موحد سرشو به سمتم چرخوند و
گفت :
-دکتر فروزش شمام بیاید..با شمام کار دارم
لبهامو برای مخالفت از هم باز کردم و گفتم :
-اما من
موحد دستشو روی شونه مرد گذاشت و به راه افتاد و صبر نکرد که من نه بهش بگم ..چند قدم که
ازم دور شدن ..ناراحت ایستادم و توی خودم فرو رفتم ..که ایستاد و صدام زد :
-دکتر ؟
شوک زده از فکر بیرون اومدم …که با گله بهم خیره شد و گفت :
-چرا ایستادید ..؟
سریع دستامو از توی جیب روپوشم در اوردم و اروم به راه افتادم ..خیالش که از جانب من راحت شد
همراه مرد به راه افتادن …
توی سلف به ناچار باهاشون سر یه میز نشستم ..مرد گهگداری موقع حرف زدن با موحد نگاهی به
من می نداخت ..اما من توی دنیای خودم سیر می کردم …
به یاد اون روز که دوغ ریختم روی روپوش موحد..یوسف چقدر بهم خندید…دو میز کنار تر نشسته بودیم
و دقیقا هر کدوم جایی نشسته بودیم که الان سر این میز نشسته بودیم ..
تنها با این فرق که مرد جای یوسف نشسته بود ..به یاد اون روز ..خیره به کت مرد..لبخندی به لبهام
اومد …حرفای بانمکی که اون روز یوسف بهم می زد …و من چقدر حرص می خوردم ..تو خیالاتم
همچنان لبخند به لب داشتم که صدای موحد منو از یوسف و خاطراتش جدا کرد:
گنگ سرمو به سمتش چرخوندم ..مرد متعجب بهم خیره بود که موحد گفت :
-سومین باره که دارم صدات می زنم ..حواست کجاست ؟
با خجالت به مرد که اینبار با دقت بهم خیره شده بود نگاهی کردم و گفتم :
-ببخشید
موحد ناراحت از شرایط روحیم سری تکون داد و گفت :
-ایشون دکتر محمد علیان هستن ..از این به بعد همکار ما توی این بیمارستان و بخش ما خواهند بود
نگاه نافذ و م*س*تقیم مرد روم باعث شد که منم بهش خیره بشم ..طوری که یادم بره بهش بگم از
اشنایش چقدر خوشبختم و از اینکه قراره جای یوسفمو بگیره ..چقدر تمایل دارم که سرشو از تنش
جدا کنم
احساس کردم که داره فکرم رو می خونه ..چون که لبخند به لبهاش اومد و با شیطنت گفت :
-منم از اشنایتون خیلی خیلی خوشبختم
موحد بیچاره نمی دونست از شیطنت مرد بخنده یا از دست من حرص بخوره
اما من زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
-امیدوارم خیلی زود با محیط اینجا و همکارا اشنا بشید….خوشحالم که قراره یکی از همکارای ما
باشید ..براتون ارزوی موفقیت می کنم
لبخندش منو به یاد لبخندا و خنده های یوسف می نداخت ..موحد که کاملا حالم رو درک می کرد رو به
مرد گفت :
-دکتر فروزش هم یکی از بهترینهای بخش هستن
اگه یوسف بود ..به این تعریف موحد می گفت :
-امیرحسین سالی یکبار از این تعریفا می کنه ..اونم با هزارتا گیر و غر..خدا بهت رو اورده زغنبوت
کلمه زغنبوتو دیگه از کسی نمی تونستم بشنوم …اونم با اون لحن دوست داشتنی
هر دو از اینکه یهو توی فکر فرو رفته بودم بهم خیره شده بودن ..بیچاره مرد فکر می کرد با یه خل طرفه
تا یه دکتری که موحد ازش تعریف کرده …مشغول غذا خوردن که شدیم …موحد به دور از چشم دکتر
تازه وارد با چشم اشاره کرد که بخورم و انقدر دست دست نکنم
به احترامش ..مجبور شدم منم همراهیشون کنم ..اما به شدت سرم گیج می رفت ..از صبح خودمو با
این سر گیجه دست به سر کرده بودم که چیزی نیست …هر لقمه توی معده خالیم مثل زهر میشد
که می خواست بیاد بالا و از دهنم سرازیر بشه …
بعد از دو قاشق غذا خوردن بطری دوغو برداشتم و کمی از محتواشو توی لیوان پلاستیکی روی میز
ریختم …
چشمامو از شدت سر گیجه باز و بسته کردم و لبه لیوانو به لبهام نزدیک کردم ..مرد با نگرانی بهم
خیره شد و بعد نگاهی به موحد که متوجه من بود انداخت …و یهویی ازم پرسید:
-شما حالتون خوبه خانوم دکتر ؟
جرعه ای از دوغ رو که خوردم لیوانو روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم و گفتم :
-بله ..خیلی خوبم
و با گفتن با اجازه اتون دکتر میز رو به قصد خروج از سلف ترک کردم که در میانه راه ..سرگیجه ام
شدت گرفت
به طوری که برای نیفتادن ..دستمو به لبه میز تکیه دادم و دست دیگه ام رو روی سر و چشمام
گذاشتم
صدای جیغ مانند کشیده شدن پایه های صندلی روی زمین …توی سرم پیچید و برگشتم و به موحد
که از جاش بلند شده بود و به من خیره شده بود نگاه کردم …
تصویر صورتش در مقابل چشمام تبدیل به دو تصویر میشد و دوباره به یک تصویر…نگاه خیره ام رو که
دید پشتی صندلی رو که دستشو روش گذاشته بودو رها کرد و به سمتم اومد
که احساس کردم قند خونم افت کرده و زیر دلم به شدت درد می کنه …دکتر جوونی هم که قرار بود
از این بعد بشه همکارمون با دیدن وضعیت و حالت مچاله ای که پیدا کرده بودم
از جاش بلند شد که حس کردم چیزی در اراده من نیست ..به ثانیه نکشیده …تعادلم رو از دست دادم
ودستم از لبه ی میز جدا شد…موحد به سمتم دوید و مرد هم به دنبالش …همه رو می دیدم که
وحشت زده به من خیره شدن …افتادم …
موحد نتونست به من برسه ..حین افتادن زیر سرم ..محکم به چیزی خورد و افتادم روی زمین …
دوست داشتم برای همیشه راحت می شدم ..اما نه تنها راحت نشدم بلکه درد زیر سرم نذاشت
برای مدتی کوتاهی هم که شده چشمام بسته بشه ..موحد به بالای سرم اومد و با نگرانی گفت :
-نترس … چیزی نیست
دوتا از بچه ها که با ترس به من نگاه می کردن به موحد گفتن :
-دکتر از زیر سرش داره خون میاد
موحد با نگاه تیزی به هر دو نفرشون ..اون دو نفر رو خاموش کرد ..هر دو دو سه قدمی عقب رفتن
که علیان سمت دیگه ام اومد و خواست دست ببره زیر سرم که موحد مانعش شد و سرمو اروم جا به
جا کرد ..
سرم به شدت درد گرفته بود و می خواستم بالا بیارم …که با کمک علیان منو بلند کردن ..نمی
تونستم پاهامو روی زمین درست بذارم ..نا توان شده بودم
موحد محکم زیر بازومو نگه داشته بود و می خواست زودتر منو ببره بیرون …خودم از وضعیتم ترسیده
بودم …از اینکه ضربه زیر سرم …کاری بوده باشه که نمی تونم حالا تعادلمو حفظ کنم …..
اصلا نفهمیدم بقیه راه منو کجا بردن و چی شد …چون نه دیگه صداها رو می شنیدم نه اینکه تصاویر
برام واضح بودن …
وقتی که حالم کمی جا اومد موحدو بالا سرم دیدم که داشت سرم بالای سرمو تنظیم می کرد
..چهره اش به شدت عصبی بود وقتی دید دارم خیره نگاهش می کنم گفت :
-سرمت که تموم شد می برمت خونه …
به خنده افتادم و با درد گفتم :
-بهتون که گفتم نیام …نگفتم ؟
با ناراحتی سکوت کرد و چیزی نگفت
که یه دفعه شروع کردم عصبی خندیدن ..به ثانیه نکشیده یهو اشک از گوشه چشما م سرازیر شد
عصبی سرشو پایین اورد و تو چشمام خیره شد و گفت :
-اینطوری با خودت نکن ..اینطوری پیش بری.. دو روزه از پا در میای
چشمای پر اشکم رو باز و بسته کردم و گفتم :
– دارم تلاش می کنم ولی نمیشه …
سرشو بلند کرد و به سمت میزش رفت ..دستمالی رو از جعبه روی میز اتاقش بیرون کشید و به
سمتم اومد
احساس خلاء می کردم …از وضعیت خودمم بیزار بودم ..هرچقدر مقاومت کرده بودم هم بی فایده بود
…که اروم گوشه دستمالو گذاشت زیر چشمم و اشکای روی گونه و صورتمو خشک کرد و با محبت
گفت :
-شانس اوردی لبه صندلی به جای بدی از سرت نخورد ..مارو حسابی ترسوندی
بهش خیره شدم …توی سکوت عزاداری کردن چیزی برابر با یه مرگ تدریجی بود …
وجود موحد برام خوب بود ..چه خوب بود که بود و من می تونستم بی خجالت جلوش گریه کنم ..
اما بازم باید خود دار می بودم ..نباید کسی رو حساس می کردم
-ابروتونو جلوی دوستتون بردم ..با اون همه تعریفی که ازم کردید؟
به خنده افتاد و گفت :
-ای بگی نگی
با گریه خندیدم و گفتم :
-الان فکر می کنه همه پزشکای اینجا یه مشکلی دارن
خندید و بهم خیره شد
نگاهم به سمت در اتاقش رفت که بسته بود …
-ساعت ملاقاته ..بخش شلوغه … درو بستم که بتونی یه ساعتی بخوابی …چیزی می خوای برات
بیارم ؟
لبهای خشکم رو تکون دادم :
-نه
-یه ساعتی مونده سرمت تموم بشه …تا اون موقع یکم استراحت کن …منم می رم بیرون که راحت
باشی
به ارامشی که نمی دونستم چطور در خودش به وجود اورده بود خیره شدم و ازش پرسیدم :
-نظاهر به ارامش می کنید ؟
پوزخندی زد و گفت :
-مجبورم
همونطور که با دقت به صورتم خیره شده بود سعی کردم لبخند بزنم :
-ممنون که برای چندمین بار گند کاریامو جمع و جور کردید …
با ناراحتی نگاهشو ازم گرفت و به سمت در رفت و گفت :
-تا یه ساعت دیگه بر می گردم …توام راحت بخواب …و به چیزی فکر نکن
بهش نگاه کردم که به سمت در رفت و بازش کرد و بیرون رفت ….و پشت سرش درو بدون کوچکترین
صدایی بست
چند ثانیه ای به در خیره موندم و بعد سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم ..چرا این روزا تموم
نمیشد ؟…دلم می خواست همه چی دوباره عادی می شد و من بر می گشتم به روزای قبل از این
…باید از این به بعد بیشتر مراقب خودم می بودم که ابروی موحدرو نمی بردم ..حتی ابروی
خودمو..نباید کسی رو حساس می کردم ..
پلکهامو اروم روی هم گذاشتم و با لبخندی تلخ به چهره یوسفی که مدام جلوی چشمام رژه می رفت
زمزمه وار گفتم :
-هرگز فراموش نخواهم کرد که برای داشتن تو،
دلی را به دریا زدم که از آب ..این همه … واهمه داشت ..
کاش بودی و دست و پا زدنم هایم را می دیدی ..
.کاش انقدر عاشقت نمی بودم
که روزی بی تو ….
شوم رسوای این شهر بی محبت هزار رنگ
*****
دو هفته بعد..
با عجله در حال گذاشتن وسایل ضروری توی کیفم بودم …ساعت : بود…کیف کوچیک دستیمو
هم داخل چمدون گذاشتم و درشو بستم و دوباره به ساعت نگاه کردم ..باید تا دیر نمی شد یه
اژانس می گرفتم …گوشی رو برداشتم و با آژانس سر خیاباون تماس گرفتم …و اونا هم گفتن همین
الان یه ماشین برام می فرستن ..
دسته چمدونو بلند کردم و به هال بردمش …و نزدیک دیوار گذاشتمش و
تمام خونه رو با دقت از نظر گذروندم …توی این چند روزی که نبودم می خواستم مطمئن شم که
همه چی مرتب و درسته که صدای زنگ خونه در اومد با عجله بند کیفو روی دوشم انداختم و از
خونه زدم بیرون …
داخل ماشین که نشستم …صدای زنگ گوشیم بلند شد…درکیفمو باز کردم و گوشی رو از داخلش
در اوردم … با دیدن شماره خونه ..نفسی بیرون دادم و با چشمای بسته جواب دادم ..
مادرم بود.. نمی دونم صبح به این زودی چه کاری می تونست با من داشته باشه ..توی این مدت
گاهی یه زنگی می زد و چند کلمه ای باهم حرف می زدیم …متاسفانه به روحیات من اصلا آشنا
نبود..و به هیچ وجه متوجه تغییر صدا و گرفتگی حالم نشده بود ….
توی اون روزایی که بدترین روزای زندگیم بود ..از هیچی خبر دار نشد ..خبر دار نشد که کمی ارومم
کنه …دو هفته ای که گذاشت جز عذاب و خون دل خوردن کار دیگه ای نداشتم …
تمام این مدت این موحد بود که هوامو داشت و وادارم می کرد مثل قبل باشم ..اوایلش سخت بود
…اما کم کم به خودم اومدم و باورم شد که دیگه یوسفی در کار نیست
از هفته پیش بود که دوباره دادن شیفتای شبشو با سخاوت شروع کرده بود اونم به هزار و یک بهانه
بی سر و ته …طوری که خودشم خنده اش می گرفت و انتظار داشت منم هیچی نگم …منم که دل و
دماغ خونه رفتن نداشتم ..بی چون و چرا راحت قبول می کردم …حتی صدای بچه ها هم در اومده
بود که چرا انقدر شیفت وایمیستی ؟
موحد اخلاقم رو شناخته بود ..اینکه کار تنها چیزیه که منو از فکر و خیال در میاره …و باعث میشه
برگردم به همون آوا فروزش سابق …که هر چی دلش می خواست بهش زور می گفت
محیط بخشم رفته رفته داشت روال قبلیشو پیدا می کرد و با حضور دکتر جدید …بچه ها و همکارای
بخش یوسفو به فراموشی می سپردن
دکتر علیان ..دکتر بدی نبود ..یه ادم منظم و کار درست …که اگه کمی اخلاقشو به موحد نزدیک می
کرد ..دقیقا میشد کپی برابر اصل خود موحد … اما اونطوری نبود به وقتش جدی بود و به وقت دیگه
اش شوخ …هرچند من زیاد باهاش برخورد نداشتم به جز یه عمل که اونم مثل سایر عملای دیگه
بود .در کل ادم خونگرمی بود که با منم خوب برخورد می کرد .
امروز بعد از دو هفته …موحد وادارم کرده بود به سمیناری که بهم وعده اشو به زور داده بود برم
…اولش خواستم مخالفت کنم …اما اون اصولا درای مخالفتو روی من یکی بسته …ساعت حرکتمون
شب بود.
اخرین باری که شیراز رفته بودم … بچه بودم اونم با خانواده عموم ..که اونقدر عجله داشتن که برسن
به خونه یکی از اقوامشون توی شیراز که نفهمیدم خود این شیراز چطور جایی هست ..
چون بیشتر مدت هم توی همون خونه های قدیمی بودیم که یه حوض بزرگ وسط خونشون داشتن
…تازه زن اقوامشونم که حال و حوصله بچه ها رو نداشت قایمکی و به دور از چشم پدر و مادرامون
بهمون …. چشم غر می رفت و یه چیزی می پروند که ساکت شیم ..
ما هم که بچه بودیم از ترس اینکه پدر و مادرامون چیزی بهمون نگن ..ساکت می شدیم و تمام مدت
توی اتاق می موندیم تا اینکه با خانواده امون بریم بیرون ..خلاصه سفر مزخرفی بود که توی همون
بچگی هم فهمیده بودم ..نیومدنمون بهتر از اومدنمون بود
-سلام مامان
-مادر کی میای خونه ؟
با این روند حرف زدن مادرم اشنا بودم …انقدر عجله برای گفتن حرفش داشت که یادش می رفت
جواب سلاممو بده
-تا دو هفته اینده فکر نمی کنم بتونم بیام ..بعد از اونم …واقعا نمی دونم ..چطور؟
من من کرد و بعد یادش اومد که جواب سلاممو نداده :
-سلام مادر ..خودت خوبی ؟
خنده ام گرفت …هرچند این روزا خنده هام از ته دلم نبود
-خوبم مامان ..حرفتو بزن ..الان می رسم بیمارستان
-فیروزه خانومو یادت میاد؟
فیروزه خانوم ؟…نه از کجا باید می شناختمش …
-نه
ذوقی که مادرم توی صداش داشت از ده فرسنگی هم داد می زد که چقدر هوله
-خوب یادت نیست احتمالا …از فامیلای دور باباته ..هفته پیش توی مراسم عقد دختر پسر دایی
بابات دیدمش …خیلی ازت پرسید و گفت بهت سلام برسونم
نفسم را با کلافگی بیرون دادم ..دو هزاریم کم کم داشت جا می افتاد و مادرم ادامه می داد:
-دیروز زنگ زد خونه …
به راننده نگاه کردم که حواسش به رانندگیش بود
-راستش یه برادر داره که – ماهی هست از زنش طلاق گرفته
چقدر از این کلمه برادری که طلاق گرفته ..برادری که زنش مرده بدم می اومد..مادرم تازگیا افتاده برام
دنبال شوهر که خدایی نکرده از غافله شوهردارن فامیل عقب نیفتم … ..تا ته حرف مادرم رو
خوندم ..داغ کردم ..اول صبحی خوب رفته بود روی اعصابی که به همت و وجون کندن خودم و موحد
شده بود مثل ادم ..مثل قبل
حرصم گرفت و صدامو بردم بالا:
-لابد برادرش دنبال یه دختر ترگل ورگله ؟..کسی که دوباره بهش امید زندگی بده ؟..مادر منم که
سخاوتمند..دخترشو پیش کش می کنه به مردم ..دخترشو مثل زنای بیوه به این اون معرفی می کنه
که ای ایهو الناس ..بدوید بیاید ..دخترم از شوهرش طلاق گرفته دنبال شوهر می گرده
از صدای بلندم ترسید..اما حق داشتم …من که سر زندگیم نرفته بودم ..هنوز دختر بودم ..چرا باهام
اینکارو می کرد؟چرا انقدر بی ارزشم می کرد؟
-مادر من چرا ناراحت میشی؟..پسر خوبیه …پولداره …همه چی تمومه …تو که چیزی ماشاͿ از اون
کم نداری
وای که از دست مادر من …تازه بهم امید واری می داد چیزی از اون کم ندارم
-گفتم بیای باهاش حرف بزنید.سنگاتونو وا کنید ..شاید از هم خوشتون اومد و خدا خواست که
.
چشمامو با حرص بستم و باز کردم و گفتم :
-مامان من دو هفته ای برای …یه سمینار دارم می رم …نیستم …جایی هم که هستم نمی تونم با
کسی تماس بگیرم ..شما هم برو برای دختر یکی دیگه دل بسوزون ..بنده قصد ازدواج ندارم
…خداحافظ
تماسو که قطع کردم … با حرص به بیرون خیره شدم …پزشک مملکت بودم و مادرم اینطوری برام
ذوق می کرد…
تمام روزمو خراب کرده بود..ماشین که نگه داشت با حساب کردن کرایه با عجله به سمت بیمارستان
به راه افتادم .
از اون روزای شلوغ بود …بیچاره موحد که دو تا عملم داشت ..و من توی یکیشون باید می بودم
…البته عمل دومش …
لباسمو سریع عوض کردم و وارد بخش شدم … دکتر علیان مقابل استیشن ایستاده بود و پرونده یکی
از مریضا رو با دقت مطالعه می کرد ..سعی کردم اروم باشم و به روی خودم نیارم که حسابی
عصبانی هستم ..
نزدیکش که شدم صنم رو هم دیدم که با دیدنم ..اخم کرد و رفت به سمت پرونده ها ی دیگه تا
مرتبشون کنه
-سلام دکتر
با دیدنم لبخندی زد و گفت :
-سلام خانوم دکتر …صبحتون بخیر
و دوباره به پرونده خیره شد..گوشیمو دور گردنم انداختم که گفت :
-این مریض اتاق …رو دیدی؟
کمی فکر کردم و گفتم :
-بله ..البته مریض من نیست ..ولی در جریان مریضیش هستم
لبخندی زد و پرونده اشو به سمتم کشوند و گفت :
-باید عمل شه …
مثل خودش به استیشن تیکه دادم و گفتم :
-شما عملش می کنید؟
سری تکون داد و گفت :
-اره …من اینجور عملا رو دوست دارم …فردا اگه هستی بیا ..توی این عمل چیزای خوبی یاد می
گیری
علیان اخلاق به خصوصی داشت …یا با کسی گرم نمی گرفت یا اگرم می گرفت انگار چندین سال
بود که باطرف دوسته …منم جز اون دسته از ادمایی بودم که سریع باهام اخت شده بود…و دلش می
خواست تمام اطلاعات پزشکیشو در اختیارم بذاره ..رفتارشم طوری نبود که ادمو معذب کنه
لبخندی زدم و گفتم :
-خیلی دوست داشتم ..مطمئنم هستم که عمل فوق العاده ایه ..اما من فردا نیستم
به ظاهر اخمی کرد و چشمک با نمکی گفت :
-عیب نداره … دفعه بعد
بهش لبخند زدم ..صنم زیر چشمی نگاهی به من و علیان انداخت و با حرص نفسشو بیرون داد…دلم
خواست بچزونمش …برای همین رو به علیان گفتم :
– برای سمینار شیراز شما نمیاید؟
نفسشو با حسرت بیرون داد و گفت :
-این دکتر موحد از روزی که من اومدم اینجا هر چی کار بوده به من داده …تو فکر کن بخوام بیام شیراز
…کل کار ای این بیمارستان مختل میشه
یه دفعه خنده ام گرفت و خندیدم … اونم به با دیدن خنده ام خندید که با دیدن موحد که همراه یکی
از بچه ها از اتاق بیرون می اومد سریع خنده اشو جمع و جور کرد و با لبخند گفت :
-البته بنده به ایشون ارادت دارما ..من هیچی پشت سر ایشون نگفتم
با خنده منم بهش گفتم :
-منم که هیچی نشنیدم
پرونده رو بست و گفت :
-رفتی ..جای منم حسابی خوش بگذرون
تنها اون می دونست قراره منم همراه موحد به این سمینار برم ..
بهش لبخند زدم که موحد با دکتر عرشیا به ما رسیدن ..سریع تکیه امو از استیشن جدا کردم و بهش
سلام کردم …با تمام خوبیهایی که در حقم کرده بود…بازم ازش یه جورایی حساب می بردم
خشک و جدی جواب سلامم رو داد و رو به علیان گفت :
– عمل فردات اوکیه ؟
علیان با لبخند گفت :
-اره …اتفاقا به خانوم دکترم پیشنهاد دادم که برای عمل بیان …اما متاسفانه انگاری ایشون نیستن
موحد نگاهی به من انداخت و درباره بیمار اتاقی که با دکتر عرشیا از اون بیرون اومده بودن توضیحاتی
رو به دکتر عرشیا داد و خواست که انجامشون بده
بهشون خیره شدم
چقدر روحیه ام توی این چند وقته عوض شده بود …خیلی خوب شده بودم ..با اینکه هنوزم نبود یوسف
برام مثل گذشته بود اما تونسته بودم که باهاش کنار بیام …
با رفتن عرشیا …علیان هم برای دیدن بیمارش ازمون جدا شد …
موحد نگاهی به صنم انداخت و با اشاره ازم خواست که همراهش برم

کمی که از استیشن دور شدیم
وارد یکی از اتاقا شد و ازم پرسید:
-بعد از ساعت کاری امروز حرکت می کنیم ..وسایلتو جمع کردی ؟
مثل دخترای حرف گوش کن شده بودم …:
-بله ..فقط باید یه سر برم خونه که چمدونمو بردارم
سری تکون داد و بالا سر مریض رفت و گفت :
-باهم از اینجا می ریم اول خونه ات بعدم فرودگاه
سری تکون دادم و به مریض خیره شدم …
ارامش و صبر و حوصله ای که توی عمل و معاینه بیمارا داشت ..برام جالب بود…براش مهم نبود
کسی کاراشو زیر نظر داره یا نه …براش مهم بود که فقط کارشو درست انجام بده …
بعد از مرگ یوسف بی نهایت بهم نزدیک شده بودیم …البته نه در اون حدی که خیلی باهم راحت
باشیم ..اما دیگه ازش نمی ترسیدم …برام قابل احترام بود …
اون روز بعد از تموم شدن سرمم ..بی معطلی منو به خونه رسونده بود ..و برام یه پرستار تمام وقت
گرفت که چند روزی مراقبم باشه …اما من همون فرداش به بیمارستان برگشته بودم ..از دستم
عصبانی شده بود..اما دیگه نمی تونست چیزی بگه ..می دونست خیلی لجبازم و اون کاری که خودم
بخوامو انجام می دم
روزای اول از دور یا نزدیک مراقبم بود که ببینه حواسم سرجاش هست یا نه …و خوشبختانه حواسم
سر جاش بود ..یهو بعد از اون ضعف روز اول …با یه تصمیم انی خودمو از این رو به اون رو کرده بودم …و
نمی خواستم ضعیف به نظر بیام .
بعد از سر زدن به بیمارام و رسیدن به کارای روزانه ام خودمو برای عمل اماده کردم و همراه اتنا و الهه
به سمت بخش جراحی به راه افتادیم ..
در حال شستن دستامون بودیم که اتنا گفت :
-راستی سرت خوب شد؟
برگشتم و نگاهش کردم ..مشغول شستن دستاش بود
-حواست بود الهه ؟..موحد چطور هواشو داشت که چیزیش نشه ؟
الهه با نگرانی به من که با خشم به اتنا خیره شده بودم نگاه کرد
-تازه خانومو بردن اتاق خودشون ..خدا بده از این شانسا..نصیبه هر کسی نمی شه
الهه با گله و چشم غره به اتنا گفت :
-خجالت بکش …باید اوا رو کجا می بردن توی بخش قلب ؟ …جای خالی نبود …
اتنا لبخندی زد و گفت :
-من که چیزی نگفتم ..
و بعد با نامردی گفت :
-احتمالا دکتر ترسیده که یکی دیگه از سوگولیاشو از دست بده …
و بهم خیره شد
الهه صداشو کمی برد بالا و گفت :
-بسه اتنا.این چرت و پرتا چیه که می گی ؟
-وا خوب راست می گم دیگه ..به اوا که بیشتر از ما ها بها می ده ..توی این مدت تنها کسی که
سرش داد نزده اواست
دلم می خواست ببینم تا کجا می خواد ادامه بده که الهه گفت :
-پس خانوم خواب تشریف داشتی که به خاطر جنابعالی موحد به این بدبخت دو شب شیفت
دادن ..اونم برای یه فشار خون کنترل نکردن ..به خاطر مریض تو
اتنا یهو سکوت کرد و گفت :
-خوب شوخی کردم …گفتم که یکم بخندیم
الهه اومد بهش جواب بده که دستمو بردم بالا و بهش گفتم :
-نه خودم جوابشو می دم
رنگ از صورت اتنا پرید:
-یه بار دیگه با من در بیفتی اتنا…کاری می کنم که یادت بره بخش جراحی از کدوم طرف بوده ..کاری
می کنم روزو شبتو برای همیشه گم کنی …
الهه به سمتم اومد و گفت :
-اروم باش اینم گفت که شوخی کرده
صدامو بردم بالا:
-بسه دیگه هی هرچی نمی گم اینم هی میگه ..هی مزخرف میگه
اتنا لباشو بهم محکم فشرد و خواست چیزی بگه که موحد وارد شد ….اصلا انتظار دیدنشو اونجا
نداشتیم هر سه نفرمون یهو ساکت شدیم ..نگاه موحد یه جوری بود ..بهش که نگاه انداختم اخمش
غلیظ شد و رو به سه نفرمون گفت :
-خانوما اومدین اب بازی ..یا دست شستن ؟..مگه چقدر طول میکشه که هنوز اینجایید ؟
..هر سه نفر با عجله به سمت اتاق به راه افتادیم که الهه گفت :
-خدا کنه حرفامونو نشنیده باشه
اتنا به شدت وحشت کرده بود و دیگه صداش در نمی اومد
همه منتظرش بودیم که دقیقه بعد وارد اتاق عمل شد و به همه امون نگاهی انداخت ..هومن کنار
عرشیا ایستاده بود و فقط به من خیره شده بود که یهو موحد گفت :
-نباید از شماها به عنوان دستیار استفاده کنم ..اما باید از یه جایی شروع کنید دیگه …البته
مسئولیتش با منه ..هرکسیم که دوست داره می تونه به دکتر تقوی اطلاع بده ..اما امروز از یکی از
شماها به عنوان دستیار استفاده می کنم ..پس حواستون باشه که خرابکاری نکنید
رنگ همه امون پرید که بی مقدمه گفت :
-فروزش ..؟
همه با ترس به من رنگ پریده نگاه کردن که بی حرکت ایستاده بودم و به موحد نگاه می کردم
-تو بیا
نگاه خیره هومن هنوز روم بود :
-امروز فروزش دستیار منه …هر اشتباهی که بکنه …و یا اینکه حواس یکی از شماها به عمل نباشه
..همشو می ندازم تقصیر فروزش ..و باید اون جوابگو باشه ….پس دقت کنید و سر به هوایتونو بذارید
کنار ..این یه عمل واقعیه …کوچکترین اشتباه ..قابل بخشش نیست
اتنا با شرمساری سرشو پایین انداخت و الهه با عصبانیت بهش خیره شد
عملی ساعتی ..زیر نگاههای دقیق و توبیخ گرانه موحد ..به جهنم داشت تبدیل میشد…همه از این
وضعیت ناراحت بودیم …تمام حواسمو جمع کرده بودم که ازم ایراد نگیره
اما اون از هر چیزی برای تشر زدن به من استفاده می کرد..همه بچه ها از رفتارش ناراضی
بودن ..جو بدی حاکم شده بود ..تنها کسی که بهش داشت زور گفته میشد من بودم …البته شک
داشتم کسی از بچه ها چیزی از عملو فهمیده باشه ….
اما خودمو نباختم و هر جور که برخورد کرد …حرفه ای عمل کردم و نذاشتم که از پا درم بیاره ..با تموم
شدن عمل …بچه ها نفس راحتی کشیدن و از اتاق با حالی گرفته خارج شدن
رفتار موحد بعد از دو هفته یکم دور از انتظار بود…دلیلشم نمی دونستم …اما عادت داشتم به
رفتارهای تند و برخوردای زننده اش ..
طبق معمول بچه ها زود جیم شده بودن که با موحد رو درو نشن …اما منی که قرار بود امشب
باهاش همسفر باشم برام فرقی نمی کرد که باز بخواد بهم بتوپه …پس با ارامش تمام مشغول
شستن دستام شدم … که بعد از گذشت کمتر از یک دقیقه از در خارج شدو به سمتم اومد و کنار م
مشغول شستن دستاش شد …
عجیب بود که اصلا از دستش ناراحت نبودم و منتظر بودم که چیزی بگه …
مطمئن بودم بهانه ای توی استینش داره …که به واسطه اش بهم گیر بده …
هر لحظه اش منتظر بودم که سرشو با ناراحتی تکون داد و گفت :
-هر بار همون اشتباهو تکرار می کنی
متعجب دست از شستن کشیدم و به نیم رخش خیره شدم .. با ارامشی که همراه حرص خوردن
بود همونطور که دستاشو می شست گفت :
-دفعه پیشم گفتم …از جراح شل خوشم نمیاد ..تو مگه به کار خودت مطمئن نیستی ؟
همونطور که با دهانی نیمه باز نگاهش می کردم دستاشو از زیر اب بیرون اورد و یه دفعه بهم خیره
شد …لحظه ای شوک زده نگاهش کردم و یه دفعه برای دفاع از خودم گفتم :
-من همه اصولو رعایت کردم
صداشو تا حدی که می تونست کنترل کنه برد بالا و گفت :
-فروزش اصولو بذار کنار وقتی به خودت مطمئنی… با اصول کارتو ضعیف نکن ..مگه داری از روی
کاتالوگ ابمیوه گیری کار می کنی که هی شک می کنی ؟
ناراحت لبهامو روی هم گذاشتم و بهش خیره موندم .. قدمی به سمتم اومد :
-با حرف یه ادم بی فکر و خیال پرداز ی مثل یعقوبی ذهنتو مشغول چیزای الکی نکن که هی بخوای
وسط عمل به خود شک کنی
فهمیدم همه حرفامونو شنیده برای همین محکم گفتم :
-حرفای اون روی من تاثیری نداره
ابروهاشو برد بالا و گفت :
-پس مشکلت توی اتاق عمل چی بود ؟چرا اونی که من می خواستم نبودی ؟چرا کاری می کنی که
هی سرت غر بزنم و تاکید کنم که چیکار کنی ؟
از رفتار خودم ناراحت شدم و با اخم نگاهش کردم ..اونم با اخمی غلیظ تر از من بهم خیره شده بود و
منتظر جوابم بود که یه دفعه حرف دلمو زدم :
-برای اینکه ازتون ترسیده بودم
چنان اخمش بی درنگ از بین رفت و جاشو به تعجب داد که کم مونده بود خودمم خنده ام بگیره …
اما در کسری از ثانیه از حرفی که زده بودم …پشیمون شدم …و بادستپاچگی سر انگشتهامو روی
لبهام گذاشتم و بدون اینکه بخوام ازش معذرت بخوام یا چیزی بگم که حرفو درست کرده باشم …
در مقابل نگاه بهت زده اش ..چرخیدم و بهش پشت کردم و از بخش جراحی خارج شدم
وارد بخش که شدم کمی قاطی کرده بودم …نباید اون حرفو می زدم ..لااقل به اونی که این همه
هوامو داشت ..چندتا نفس عمیق کشیدم و به ساعت نگاه کردم و برای اینکه جلوی چشمش نباشم
تصمیم گرفتم به چندتا از مریضام سر بزنم و خودمو سرگرم اونا کنم تا وقت بگذره
***
تا پایان ساعت کاریم تنها یکبار موحدو دیدم که با بچه های تازه وارد حرف می زد ..اون بچه ها رو که
می دیدم یاد روزای اول خودم می افتادم که موحد از همون روز چنان حساب کارو برامون روشن کرده
بود که تا یک هفته همه از استرس نمی تونستیم بخوابیم …
وقتی که به اون بچه ها نگاه می کردم گذر زمان رو به یاد اوردم و با حسرت بهشون چشم دوختم که
همون لحظه موحد متوجه نگاهم شد و چند ثانیه ای بهم خیره موند
تا به خودم بیام دیدم که منم بهش خیره شده بودم و حواسم نبوده ..البته فرار ازش کار راحتی نبود
چون تا کمتر از یکساعت دیگه باید باهاش می رفتم فرودگاه …پس خودمو اروم نشون دادم و سرمو
پایین انداختم و برای عوض کردن لباسام از جلوی چشماش دور شدم
.
***
مشغول عوض کردن لباسام بودم که همزمان با اومدن یه پیام به گوشیم اتنا به سمتم اومد و دستشو
به سمت بلند کرد و گفت :
-من امروز ..از حرفام منظوری نداشتم ..
دستشو ندید گرفتم و دگمه های پالتومو بستم
-آشتی دیگه …من اگه جات توی اتاق عمل بودم ..مطمئنم یا اشکم در می اومد یا یه سوتی می دادم
که موحد از اتاق عمل بندازتم بیرون ..کارت عالی بود دختر
مخصوصا که مثل دفعه قبل نیم ساعت اخرو کامل به تو سپرد ..معلومه خیلی بهت اطمینان داره
نفسمو کلافه بیرون دادم و گوشیمو از توی کیف در اوردم :
-موحد اخلاق نداره که …همش قاطه ..از وقتیم که دکتر سلحشور فوت کرده ..گندترم شده …
پیام از طرف موحد بود ….که نوشته بود دقیقه دیگه سر خیابون اصلی منتظرمه ..صفحه رو بستم و
گوشی رو توی جیبم سر دادم
-چرا هیچی نمی گی ؟
بند کیفم رو روی دوشم انداختم و به سمت در رفتم ..ناراحت به دنبالم اومد ..اونم لباساشو عوض
کرده بود
-اشتی کن دیگه ..
ایستادم و بهش خیره شدم ..داشت بهم لبخند می زد ..حوصله اش رو اصلا نداشتم
دوباره دستشو به سمتم برای اشتی بلند کرد..اما من چنین حماقتی رو نمی کردم ..اتنا قابل اطمینان
نبود در ثانی مطمئن بودم با اشتی که می کنم تا سر خیابون اصلی دنبالم برای حرف زدنای بی سر و
ته میاد
که با دیدن دکتر علیان دوباره دستشو پس زدم و به سمت علیان که اونم در حال خارج شدن از
بیمارستان بود رفتم
اتنا عصبی از برخوردم ..لحظه ای سرجاش ایستاد و چیزی زیر لب گفت و بعد به سمت در خروجی
رفت ..خیالم که از بابت اون راحت شد ..با رسیدن به دکتر علیان ..بهش خسته نباشیدی گفتم و به
بهانه چند سوال پزشکی تا در اصلی همراهش شدم …
با خداحافظی با دکتر علیان قدمهامو به سمت خیابون اصلی تند کردم ..هوا کمی سرد تر شده بود و
نشون می داد که امشب قراره بارون بیاد یقه پالتومو کمی بالاتر دادم و به اطرافم نگاهی انداختم
…دلم نمی خواست کسی منو با موحد ببینه …از تکرار شدن اون حرفا و اتفاقای چند ماه پیش واهمه
داشتم
به سر خیابون که رسیدم ..ماشینشو دیدم …به سمتش رفتم ..متوجه من نبود …و نگاهش خیره به
جلو بود ..با انگشت اشاره ضربه ارومی به شیشه زدم که از فکر خارج شدو به من خیره شد
..نگاهی بهش انداختم و درو باز کردم و با سلام آرومی روی صندلی نشستم و گفتم :
-کاش منتظرم نمی موندید و شما می رفتیم فرودگاه ….من خودم می اومدم
.
نفسش رو بیرون داد و ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد و چیزی نگفت ….زیر چشمی نگاهی بهش
انداختم … وقتی دیدم چیزی نمی گه منم به جلو خیره شدم و ساکت شدم ….
تا خونه و حتی بعد از اون و تا مسیر فرودگاه هم چیزی نگفت …و در این بین تنها به چند تماسی که
بهش شده بود پاسخ داده بود.
وقتی وارد فرودگاه شدیم متوجه شدیم پرواز نیم ساعتی تاخیر داره …خستگی از صورتش می بارید
…دو تا عمل سنگین داشت
بعدم کارای بخش و سر زدن به بیمارا و اخرسرم … سرو کله زدن با پزشکای جدید …منی یکی رو که
از پا در می اورد …بازم خوب سرپا ایستاده بود .
البته موحد از قبل هم زیاد با من حرف نمی زد… یعنی ادم پر حرفی نبود …اما این سکوتش از اخرین
حرفی که بهش زده بودم نشات می گرفت ..
به ساعت نگاهی انداختم هنوز وقت داشتیم که نگاهم رفت به طبقه بالا و زوج جوانی که نشسته
بودن و قهوه می خوردن
..باید ازش معذرت می خواستم و بهش می گفتم که منظور بدی نداشتم …همین طوری که داشتم
به این موضوعات فکر می کردم گوشیش زنگ خورد و اون برای پاسخ دادن به گوشیش کمی از من
فاصله گرفت ..
بعد از یک دقیقه که تماسشو قطع کرد به سمتش رفتم و سعی کردم با لحن دوستانی به یه فنجون
قهوه دعوتش کنم
-نظرتون چیه ..تا قبل از پرواز یه فنجون قهوه بخوریم ..خیلی خسته به نظر می رسید
و با لبخندی برای ایجاد کردن یک جوه دوستانه ادامه دادم :
-البته مهمون من
نگاهی به صورت و لبخند بی حالم انداخت و گفت :
-فکر خوبیه ..الان خیلی می چسبه
لبخندم بیشتر شد… دسته چمدونمو کشیدم و همزمان هم موحد همقدم با من به راه افتاد.
پشت میز که نشستیم …منتظر شدیم که قهوه هامونو بیارن ..من به اطراف نگاه می کردم ..و سعی
می کردم یه جوری سر حرفو باز کنم ….موحد هم دست چپش روی میز گذاشته بود و به جعبه
دستمال کاغذی خیره شده بود ..نگاهم رو از اطرف گرفتم و اب دهنمو قورت دادم و اول به جعبه و بعد
به موحد نگاهی انداختم و گفتم :
-بابت حرفی که امروز زدم ….ازتون معذرت می خوام
نگاهش رو از جعبه گرفت و به چشمای شرم زده ام خیره شد و حرفی نزد ..و مجبور شدم با
لبخندی که ازیادآوری گذشته ها رو لبام نشسته بود بگم :
-بچه ها ی دیگه رو نمی دونم …اما وقتی عصبانی هستید..دست خودم نیست بی جهت ازتون می
ترسم …
و دوباره به صورتش خیره شدم ..بهم خیره بود… لپم رو از درون گاز گرفتم :
-چون فکر می کنم کاری کردم که خیلی اشتباه بوده … انقدر که باعث عصبانیتتون شده
به خنده افتادم :
-امروزم که اولین قربانی من بودم ..پس حق بدید که ترسیده باشم …بچه های دیگه رو ندیدید ؟..از
منم بیشتر ترسیده بودن
لبامو با زبون تر کردم ..داشتم کم کم باهاش راحت می شدم که بلاخره سکوتش رو شکست :
-حیف نیست که این همه تجریه و دقت داشته باشی و تنها به خاطر یه ترس بی معنی .. کارتو زیر
سوال ببری…؟
حق داشت ..حرفی برای گفتن نداشتم
نفسی بیرون داد و به میز کناری و به مردی که تنها نشسته بود نگاهی انداخت و گفت :
-منم فقط به خاطر خودته که سخت می گیرم …
ودر حالی که نگاه از مرد می گرفت به صورتم دقیق تر شد و گفت :
-تو از اون دسته ادمهایی هستی که باید زور بالا سرشون باشه که کارشونو درست انجام بدن ..فکر
کنم خودت بهتر از من به این موضوع پی برده باشی
به خنده افتادم و سرمو پایین گرفتم … راست می گفت …البته همیشه هم اینطور نبودم ..لبخند
محوی روی لبهاش جا خوش کرد ..
سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم ..ساکت شده بود و بهم خیره نگاه می کرد …کمی رنگ به رنگ
شدم …و برای فرار از این نگاه معذب کننده به مسافرایی که در حال رفت و اومد بودن نگاهی انداختم
که همزمان فنجون قهوه امو جلوم گذاشتن …
دیگه بهش م*س*تقیم خیره نمی شدم که وضعیت رو درک کرد و برای راحت کردن حالم با لبخند بانمکی
ازم پرسید:
-حالا چند وقت بود که این حرف سر دلت مونده بود؟
از اینکه شرایطو به راحتی تغییر می داد ازش خوشم می اومد به خنده افتادم و دسته فنجونو گرفتم
و به قهوه توش خیره شدم و گفت :
-راستشو بگم ؟
از این گفتگو داشت لذت می برد …سرشو به نشونه اره پایین برد و بهم با همون لبخند خیره موند..
گونه هام گل انداختن چون من از روز اولم از موحد می ترسیدم ..سرمو با خجالت پایین انداختم و
گفتم :
-از همون دوره دانشجویی
موشکافانه نگاهی بهم انداخت … خنده اش گرفته بود:
-یعنی انقدر ترسناکم ؟
دستمو از دسته فنجون جدا کردم و تند گفتم :
-نه ….من
نذاشت حرفمو تموم کنم :
-قبول دارم کمی اخلاقم تنده …اما توی محیط بیمارستان …نمی تونم زیاد از خودم انعطاف نشون بدم
..چون کنترل اونجا از دستم خارج میشه …اخلاقم اینه و بازم بچه ها انقدرسر به هوا هستن …با جون
ادما نمیشه بازی کرد …جدی بودن و مسئول پذیر بودن توی این رشته باید از همون پایه شروع بشه
…سر سری نمیشه ازش گذشت …
هنوز لبخندمو داشتم که به فنجونم خیره شدم اونم اولین قلپ از قهوه اشو سر کشید
سرمو بلند کردم به تابلو اعلانات خیره شده بود و قهوه اشو مزه مزه می کرد.. خواستم بهش بگم که
تنها استادی بود که خیلی چیزا رو ازش یاد گرفتم ..
چه عملایی که توشون کوچکترین نکاتو ازشون فهمیدم و همشون به لطف خودش و اخلاقش بود که
مجبورمون می کرد با دقت گوش کنیم اما به زبونم نیومد…
هر دومون چنان خسته بودیم که مطمئن بودم اگه می تونستیم و امکان داشت همینجا از شدت
خستگی به خواب می رفتیم …
دستمو بلند کردم وفنجونمو برداشتم و قلپی از قهوه امو خوردم که صدای زنگ گوشیم در اومد
…گوشی رو از اول روی میز گذاشته بودم ..شماره خونه رو که دیدم …دو دل برای جواب دادن شدم
…فنجونو سرجاش گذاشتم ..میدونستم مادرم باز می خواد حرف صبحو پیش بکشه …برای همین
نمی خواستم جواب بدم که موحد گفت :
-نمی خوای جواب بدی ؟
به گوشیم خیره شدم و مجبور شدم برای اینکه موحد چیزی نفهمه جواب بدم ..همین که گوشی رو
کنار گوشم قرار دادم به فکر اینکه مادرمه …اروم گفتم سلام که صدای زنی نا آشنا توی گوشم پیچید:
-سلام خانوم دکتر
با شنیدن این صدا سکوت کردم که اون گفت :
-حق داری نشناسی..فیروزه هستم
عصبانیت و حرص وجودمو فرا گرفت و سرمو پایین انداختم …موحد بهم خیره شده بود:
-بفرمایید ..ولی بنده شما رو به جا نیوردم
خنده بی مزه ای کرد و گفت :
-اه خانم دکتر …مامانت یعنی چیزی بهت نگفته ؟..خوب عیبی نداره …راستش مامانت گفت سرت
شلوغه اما گفتم ..یه تماسی باهات داشته باشم و ازت اجازه بگیریم که …
خوب مامان گفته دیگه برای برادرم …
فکم منقبض شد…مادرم داشت چیکار می کرد..؟می دونستم پدرم کاملا بی خبره …و این زبون بازی
فیروزه خانمه که مادرمو رام کرده باهام تماس بگیره ..اونم از خونه ما
-برادرم برای کارش داره میاد تهران .. اگه اجازه بدی قبل از هر چیزی بیاد و شما دوتا همو ببینید
..بعدم اگه هر دوتاتون خواستید برای خواستگاری
باید تمومش می کردم و گرنه کار همینطوربیخ پیدا می کرد ..و بدتر از همه این بود که جلوی موحد
باید جوابشو می دادم مثلا می خواستم چیزی نفهمه :
-من به مادرم جواب دادم ..بهتون نگفتن ؟
-اه وا عزیزم ..خوب تو که برادر منو ندیدی..مطمئنم ببینی ازش خوشت میاد؟
از اینجور زنا بدم می اومد..اصلا حرف حالیشون نبود :
-بله ..بنده که ایشونو ندیدم ..حتما با هر خانوم دیگه ایی باشن ..اون خانم از ایشون خوششون میاد
.و ایشونم .خوشبختشون می کنن ..اما من به مادرمم گفتم ..ولی شاید نتونستن خوب بهتون بگن ..یا
بهتون بفهمونن ..و یا اینکه امکان داره شما اصلا خوب نفهمیده باشید .. . برای همین بنده بهتون
عرض می کنم ..بنده قصد ازدواج ندارم …و شرایط کاریم طوری هست که فعلا نمی تونم به این جور
مسائل فکر کنم
زن که خودشو برای جواب رد من اماده کرده بود زود گفت :
-عزیزم چرا انقدر زود تصمیم می گیری؟ ..حالا بذار بیاد با هم حرف بزنید ..شاید نظرت عوض بشه ؟
از زبون بازی زن ..با حرص لب پایینمو گاز گرفتم …خیلی بد شده بود… موحد دیگه همه چی رو
فهمیده بود …باید خجالتو می ذاشتم کنار:
-نه فیروزه خانوم ..من نظرم عوض نمیشه …ببخشید من زیاد نمی تونم صحبت کنم ..جوابمو هم که
دادم ..با اجازه
و قبل از اینکه باز بره روی اعصابم تماسو قطع کردم و گوشیم رو توی دستام محکم فشار دادم و به
صفحه خاموشش خیره شدم ..روم نمیشد به موحد نگاه کنم که صداشو شنیدم که با خنده گفت :
-فکر می کردم توی فامیل ما فقط این جور خانومای پر چونه هست …خدا روشکر مثل اینکه همه
جاییه
با رنگ پریدگی به خنده بی خیالش خیره شدم و با خجالت دوباره سرموپایین انداختم که گفت :
-پاشو شماره پروازو اعلام کردن
از جاش بلند شد …کمی اعصابم بهم ریخته بودم ..دلم نمی خواست موحد چیزی بدونه اما حالا می
دونست …دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم ..منتظرم ایستاده بود..دسته چمدونو کشیدم و به
طرفش رفتم و سرمو پایین گرفتم ..لبخندی زد و وقتی کنارش ایستادم به راه افتاد و چیزی به روم نیورد

بعد از انجام همه مراحل ..سوار هواپیما شدیم …صندلی اون کنار پنجره بود و من ب*غ*ل دستش …..که
با دیدن مسافر بعدی که کنار ما بود …به من گفت :
-تو کنار پنجره بشین …
…مرد مسافر نگاهی به من انداخت و سر جاش نشست …منم که حالا جام خوب بود راحت نشستم
و کمربندمو بستم .. موحدم کنارم نشست و کمی توی صندلیش جا به جا شد و ازم پرسید:
-تا حالا شیرازی رفتی؟
سرمو با لبخند به سمتش چرخوندم و از اینکه بی خیال بود و کنجکاو نشده بود ..منم می تونستم
باهاش راحت تر برخورد کنم :
-یه بار تو بچگی …ولی هیچ جاشو یادم نیست ..چون وقت نشد همه جاش بریم
لبخند شیرینی زد و گفت :
-این سه روز وقت داری که کلشو بگردی
لبخندی زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم
همه چیز چقدر زود برگشته بود به روزای قبل ..مرگ یوسف هنوز برام تازه بود…با اینکه یه بارم سر
خاکش نرفتم …اما احساس می کنم سردی خاکش منم گرفته ..دلم براش تنگ شده . روزای اول .فکر
می کردم از دوریش بمیرم …اما انگاری به نبودنش عادت کرده بودم … که هنوز سر پا بودم ….سرپا
بودم و با موحد به راحتی درباره یه سمینار روزه حرف می زدم
یک ربعی از پنجره به بیرون خیره شده بودم …ازا ینکه گذاشته بودم همه چی عادی بشه ..از خودم بد
اومده بود..ناراحت برگشتم و از پنجره دل کنم و به صندلیم تکیه دادم ..توی اون لحظه هایی که توی
فکر بودم یادم رفته بود موحد کنارم نشسته ..سرم رو اروم به سمتش برگردوندم و در کمال تعجب
دیدم راحت و بی دغدغه چشماشو بسته و توی خواب عمیقی فرو رفته …بیچاره چقدر خسته بود
از اینکه خواب بود به خودم جرات دادم و بیشتر به صورتش خیره شدم …چقدر چهره اش خسته به
نظر می رسید
با دقت بیشتری به چهره ی مردی که این روزا خیلی هوامو داشت خیره شدم …همونطور که نگاهش
می کردم لبخند به لبهام اومد .
.کم کم داشت برام یه موجود دوست داشتنی میشد…هیچ وقت فکر نمی کردم روزی به کسی که
انقدر ازش می ترسیدم . نزدیک بشم …و تازه براش درد و دل هم بکنم ..
بعد از اون شبی که براش حرف زدم ..یکبار هم چیزی نگفت و حرفی رو برام یادآوری نکرد ..راز دار
خوبی بود
لبخندم بیشتر شد …از اینکه چنین استاد خوبی داشتم ..همونطور که نگاهش می کردم متوجه نگاه
خیره مسافر کناریی موحد شدم که به من خیره شده بود …با ارامش و بدون پلک زدن نگاهم می کرد
…از طرز نگاهش ناراحت شدم و از اینکه مچمو توی نگاه کردنم به موحد گرفته بود..کمی دست و
پامو گم کردم و نگاهمو از دوتاشون گرفتم و به صندلی جلو خیره شدم …نگاه سنگینش هنوز روم بود
…اما من دیگه بهش نگاه نکردم …اونقدر که کم کم از فرط خستگی چشمامو روی هم گذاشتم و به
خواب رفتم
انقدر خسته بودم که این خواب به شدت بهم چسبیده بود و دلم نمی خواست چشمامو از هم باز
کنم …اما با شنیدن صدایی که مرتب صدام می زد ..مجبور شدم دل از این خواب شیرین بکنم
-فرزوش ؟
پلکهامو به اهستگی از هم باز کردم …و تصویر موحد جلوی چشمام نقش بست ..سرشو خیلی بهم
نزدیک کرده بود ..چند بار پلکهامو باز و بسته کردم ..سرشو کمی عقب کشید و گفت :
-رسیدیم ..بیدار شو
احساس کردم دو دقیقه هم نیست که خوابیدم اما با دیدن ساعت مچیم فهمیدم به چه خواب
عمیقی فرو رفتم …توی جام درست نشستم و دستی به صورتم کشیدم هواپیما می خواست فرود
بیاد …که دوباره نگاهم به مرد افتاد…حالا که موحد بیدار بود ..دیگه نگاهم نمی کرد
-مثل اینکه خیلی خسته بودی
چشمام کمی باد داشت …هنوزم دلم می خواست بخوابم ولی دیگه نمیشد خوابید و در جوابش تنها
لبخندی زدم و چیزی نگفتم که اونم بهم لبخندی زد و بعد از چند ثانیه ای که بهم خیره موند ….
نگاهشو ازم گرفت و به مهماندار خیره شد
***
به هتل محل اقامتون که رسیدیم ..با دیدن هتل ….از نمای اصلیش خیلی خوشم اومد..
هتل معماری خاصی داشت … ترکیبی از سنتی و مدرن بود …و دقیقا در یه جایی وسط شهر قرار
داشت ..فضای داخلیش که خیلی عالی بود..ادمو سر شوق می اورد ..طوری که خوابو از سر ادم می
پروند
در کل هتلی بود با یه فضای سنتی که با معماری مدرن کاملا تلفیق شده بود و همین ادمو سرحال
می اورد …موحد جلوتر از من برای گرفتن کلید اتاقا رفته بود و من توی لابی نشسته بودم و به
اطرافم نگاه می کردم …و با خودم فکر می کردم که چه خوب بود که برای این سمینار همراه موحد
اومده بودم …خیلی وقت بود بیمارستان و کارام ..منو از گردش و تفریح دور کرده بودن
بعد از یک ربع موحد که بدتر از من غرق خواب بود به سمتم اومد و با خنده گفت :
-پاشو تا همینجا خوابت نبرده …
بعد از صحبتی که توی فرودگاه داشتیم …کم کم داشت یه روی دیگه از اخلاقشو نشون می داد و به
حرف یوسف می رسیدیم که می گفت به جاش که برسه موحد از منم شیطون تره …
و واقعا هم دلم می خواست بدونم حد این شیطنتاش تا کجا می تونه باشه
بلند شدم و به سمتش رفتم … چمدونهامونو از قبل خدمه به اتاقامون برده بودن و حالا خودمون برای
رسیدن به اتاقامون و پناه بردن به تختهامون به راه افتادیم …بی تاب بودم که سریعتر به اتاقم برسم و
بخوابم ..وارد اسانسور که شدیم ..گفت :
-صبح یکم زودتر بیدار شو …که راحت بتونی صبحونه بخوری…تا بعد با خیال راحت برای سمینار بریم
با همون چشمای باد کرده ام که می دونستم چهره امو یه جورایی بانمک کرده ازش پرسید:
-توی این سه روز مگه عمل نداشتید ؟
دستی به صورتش کشید و با خنده خسته ای گفت :
-دکتر علیان از پس همش بر میاد.
لبخندی زدم و سرمو پایین گرفتم …در اسانسور باز شد … به سمت راهرو رفتیم
اتاقی که به من تعلق داشت … …بی نهایت عالی بود یه اتاق دنج و راحت و جمع و جور …..تو
همون نگاه اول عاشقش شده بودم …اتاق موحد درست اتاق کناریم بود…هر دومون به شدت خسته
بودیم و با یه شب بخیر سریع برای زودتر خوابیدن از هم جدا شده بودیم …با بستن در اتاق …به وسط
اتاق رفتم و به تخت نزدیک شدم
تخت جون می داد برای بالا و پایین پریدن ..یاد بچگیام افتاد م … خنده ام گرفت و به تخت پشت کردم
و دستامو از هم باز کردم و راحت خودم رو روی تخت رها کردم ..با نرمی تخت لذتی توی وجودم
پخش شد و با خودم گفتم :
-اخ خدا …چقدر خوابم میاد
و با همون دستای باز و لباسهایی که هنوز توی تنم بود ..چشمامو رو هم گذاشتم
یه چیزی توی وجودم می گفت …پاشو لباساتو عوض کن و بعد عین بچه ادم درست بگیر و بخواب ..اما
به اون حس خندیدم و گفتم :
-لذت با لباس خوابیدن یه چیز دیگه است .
برای همین به پهلو شدم که صدای در اتاق مثله مته رفت رو مخم …بی اهمیت دوباره به این یکی
پهلو شدم که باز صدای در اومد چشم بسته از حالت دراز کش در امدم و با همون چشمای بسته لبه
تخت نشستم و گفتم :
-عجب خدمه های بی فکر و احمقی داره اینجا… اه ..
بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم و درو با چهره ای برزخی باز کردم که با دیدن موحد سریع سیخ
وایستادم و نگاهش کردم
ابروهاشو بالا داد و گفت :
-خواب بودی ؟
سوالش یکم عجیب بود ..الان وقت خواب بود دیگه ..
-کم کم داشتم اماده میشدم برای خواب …
و بی هوا گفتم :
– تازه چمدونمو باز کرده بودم
نگاهی به سرتا پام کرد و در حالی که خنده اش گرفته بود ازم پرسید:
-با همین لباسات همیشه می خوابی ؟
نگاهی به پالتوم انداختم و برای حفظ ابروم … لبخندی زدم و گفتم :
-نه دکتر …می خواستم لباسامو عوض کنم … گفتم که
ابروهاشو با شیطنت بالا برد و گفت :
-خوب منم جای تو بودم با همین لباسا می خوابیدم اما.. گوشیم شارژش تموم شده
به خیال اینکه به دنبال شارژر گوشیم اومده گفتم :
-الان شارژمو براتون میارم
خنده اش بیشتر شد و گفت :
-نه فروزش ..تو زحمت بکش و فقط اون چمدون منو که اشتباهی توی اتاق تو گذاشتنو برام
بیار..همون کافیه
یه لحظه شوک زده سر جام ایستادم و نگاهش کردم …داشت می خندید تازه دوهزاریم افتاد که
چی می گه و من چه سوتی در مقابلش داده بودم ..که با همون خنده و با شیطنت ازم پرسید :
-انشاͿ که بازش نکردی تا الان ؟
خجالت زده در حالی که خنده ام گرفته بود وارد اتاق شدم و به چمدون کوچیکش که گوشه اتاق بود
نگاه کردم ..خوابالودگی باعث شده بود اصلا متوجه چمدونش نشم و بهش دقت نکنم …
چقدر بد شده بود…چمدونشو به سمت در بردم و اونم چمدون منو داخل گذاشت و با لبخند گفت :
– ده دقیقه بیشتر وقتتو نمی گیره …لباساتو عوض کن که راحت بخوابی
حالا باید چیکار می کردم ..چه اتویی دستش داده بودم ..به چهره خجالت زده ام لبخند دیگه ای زد و
به سمت اتاقش رفت و گفت :
-خوب بخوابی
از خجالت سریع داخل شدم و درو بستم و ضربه ارومی به پیشونیم زدم برای این همه هوش و
حواسم جمعم ..
****
با توجه به برگزاری موفق سه دوره همایش پیشگیری از بیماریهای قلب و عروق و افزایش روزافزون
بیماریهای قلبی و درصد بالای مرگ و میردر اثر مشکلات قلب و عروق …… مرکز تحقیقات قلب و عروق
دانشگاه علوم پزشکی شیراز چندمین کنگره پیشگیری از بیماریهای قلب و عروق رو توی شیراز برگزار
کرده بود…. که توی این کنگره متخصصایی از کشورهای خاور میانه و اروپا….آمریکا و ایران حضور
داشتن و حس خیلی خوبی در من ایجاد کرده بود …از اینکه این همه متخصص رو یه جا می دیدم
کلی ذوق می کردم و دوست داشتم منم روزی مثل اونا می شدم …
روز اولی فکر نمی کردم این همه استقبال بشه و شلوغ باشه …هرجا که موحد می رفت همراهش
بودم و سعی می کردم بهره کاملو از این همایش ببرم .
جالب این بود که چون فکر می کردم من هنوز تخصصمو نگرفتم و نمیشه بهم گفت متخصص و چون
ادم مطرحی نیستم ..موحدهم باید ادم شناخته شده ای نباشه
اما از همون بدو ورود و حضور در همایش می دیدم با خیلی از متخصصان اشنا بود و بیشترشون
ارادت خاصی بهش داشتن ..
.حتی چند نفری از متخصصان خارجی هم اونو می شناختن و از اینکه بعد از مدتها اونو می دیدن
اظهار خوشحالی می کردن و بحثشون در مورد موضوعات کنگره بالا می گرفت …
و خوبی موحد این بود ..توی اون شلوغی ها منو فراموش نمی کرد و سعی می کرد منو هم توی
بحث های دوستانه اش با دیگه متخصصان وارد بکنه
حتی در مقابل یه متخصص امریکایی که هیچی از زبونش رو نمی فهمیدم کار ترجمه رو برام به عهده
گرفته بود و نمی ذاشت خودمو عقب بکشم
و من برای اینکه نشون بدم دانش اموخته خوبی هستم و تربیت شده خودشم …سوالایی که مورد
رضایت خود موحد هم بود مطرح می کردم و سعی می کردم به همت خود موحد توی جمعشون
کمرنگ نباشم حتی اظهار نظرهایی هم می کردم ..که لبخندای محوی رو روی لبهای موحد می
نشوند
روز اول واقعا خارج از انتظارم بود و فکر نمی کردم تا به این اندازه منو جذب کنه ..متخصص امریکایی که
اسمش جمیز راتین بود …وقتی شوق منو می دید ..بدون اینکه کوچکترین کوتاهی بخواد بکنه تا
کوچکترین نکات رو برام می گفت …
حتی برای اینکه بتونه با خودم راحت تر حرف بزنه به زبان اصلی شروع کرده بود به حرف زدن …و با
کمال میل حاضر شده بود فیلم چندتا از عملشو در اختیارم قرار بده …
توی این بین چیز جالب تر این بود که دو نفر از دوستای دوره دانشجویی موحد که اونور باهم تحصیل
می کردن هم اومده بودن و لحظه ای موحد رو رها نمی کردن ..معلوم بود موحدو تازه پیدا کردن و
نمی خوان فعلا از دستش بدن ..
موحدم که از دیدنشون خیلی خوشحال بود ..اونقدر گرم گفتگو باهاشون شده بود که منو با جمیز
راتین تنها گذاشته بود و تنها از دور مرتب نگاهی بهم می نداخت که ببینه دارم چیکار می کنم
دوستاش اول متوجه حضور من در کنارش نشده بودن و فکر می کردن منم یکی از پزشکایی هستم
که تنها با موحد یه گفتگو ساده داشتم در حد یه همکار …یکشون انقدر شیطون بود که منو یاد
یوسف می نداخت …
کمی بعد که جمیز راتین با کسی دیگه ای مشغول حرف زدن شده بود ..فرصت پیدا کرده بودم و
تونستم بهتر به اون جمع سه نفره نگاه کنم ..معلوم نبود دم گوش موحد چی می گفتن که موحد
انقدر راحت می خندید و جوابشونو می داد …
از لبخندش … لبخند به لبام اومد …لبخند و خنده شیطون ترش می کرد همونطور تنها بودم که در حال
خنده نگاهی به من انداخت و با همون لبخند سرشو تکون داد و ازم خواست که برم پیششون
دوست شیطونش که متوجه حرکت سر موحد شده بود سریع نگاهی به من انداخت و تند دم گوش
موحد چیزی گفت که موحد بهش چشم غره رفت و سعی کرد نخنده
در چند قدمیشون … اروم دستی به موهای جلوم کشیدم که زیاد از زیر شالم بیرون نریخته باشن
..بعد از مرگ یوسف اولین بار بود که ارایش کرده بودم …و به خودم کمی رسیده بودم
نزدیکشون که شدم با لبخندی بهشون سلام کردم …هر دو خیلی مودبانه جواب سلام رو دادن
و موحد بلافاصله برای معرفی کردنم اقدام کرد …اون یکی که زیاد شیطنت نمی کرد با دقت نگاهم
می کرد و اون یکی به موحد چشم دوخته بود که قراره منو با چه عنوانی معرفی کنه
-خانم دکتر آوا فروزش ..از پزشکای بیمارستان که در حال گرفتن تخصصشون هستن
پسر شیطون ابروهاشو بالا انداخت و با شیطنت گفت :
-خوب پس لازم شد یه بار دیگه عرض ارادت خدمت خانم دکتر داشته باشیم
موحد خنده اش گرفت و اون ادامه داد:
-نیما خانی هستم ..که اگه تعریف از خود نباشه یکی از بهترین متخصصایی هستم که تا حالا دنیا به
خودش دیده
خنده ام گرفت و سرمو پایین انداختم که اون یکی گفت :
-اقای دکتر خانی …از دوره دانشجویت بیا بیرون …دوره فضا نوردی تموم شده
و با لبخند و صدای دلنشینی به سمتم چرخید:
-علیرضا حسینی هستم …و از اشنایتون خیلی خوشبختم
با رضایت سری تکون دادم و گفتم :
-منم از اشناییتون خوشبختم
دکتر حسینی نگاهی به من و بعد به موحد انداخت و با همون لبخند از موحد پرسید:
-افاق خانوم چطورن ..؟خوبن ؟ …سلام ما رو خدمتشون برسونید..از اخرین دیدارمون خیلی می گذره
موحد لبخند تلخی زد و چیزی نگفت که تنها من معناشو فهمیدم که نیما زود گفت :
-برای امشب که برنامه ای ندارید؟
حسینی خندید و گفت :
-لابد برای امشب برنامه داری ؟
-نه گفتم شامو دور هم باشیم
حیسنی لبخندش بیشتر شد و گفت :
-عالیه
و همون موقع نیما و علیرضا به موحد نگاه کردن وموحد نگاهی به من انداخت و گفت :
-منم برنامه ای ندارم
علیرضا که از اومدن موحد مطمئن شده بود رو به من شد و گفت :
-خانوم دکتر شما هم میایید دیگه ؟
انتظار نداشتم توی جمع سه نفره اشون بخوان که منم حضور داشته باشم
اخه من باید برای چی باهاشون می رفتم
موحد نگاهی به من انداخت ..یکم رنگ به رنگم شد م …چون واقعا نمی دونستم چی باید بگم
-خوب راستش ..مزاحم جمع دوستانتون نمی شم ..ممنون از لطفتون اما…
نیما که بر خلاف شیطنتاش ادم مهربونی به نظر می رسید گفت :
-چه مزاحمتی …اگه افتخار بدید که خیلی خوشحالمون میکنید
به موحد نگاه کردم و خواستم باز بگم نه که گفت :
-خوش می گذره … بیا
حسینی که نگاهایی مچ گیرانه داشت نگاهش به موحد موند و لبخندی زد و بعد رو به من گفت :
-بدون شما که لطفی نداره خانم دکتر ..فرصتی هم هست که بیشتر باهم اشنا بشیم
دکتر نیما توی حال و هوای خودش بود و از اینکه کنار دوستانش بود زیادی خوشحال بود
اما دکتر حسینی نوع نگاهاش به من و لبخنداش طوری بود که کمی ادمو معذب می کرد…احساس
می کردم می خواد از چیزی سر در بیاره ..اما سعی هم نمی کرد ..بی ادبانه رفتار کنه ..کاملا با
ارامش و با لبخند پیش می رفت
و من هم توی رودربایستی … مجبور شدم دعوتشونو قبول کنم
******
روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم …دو ساعتی برای رفتن هنوز وقت
داشتم …دست بلند کردم و موهایی که از ریز حوله زده بودن بیرونو با گوشه ازاد حوله ای که به سرم
بسته بودم خشک کردم و همونطور توی فکر فرو رفتم .
یاد گرفته بودم در برابر مشکلات هی خودمو بزنم به اون راه …برنامه هایی که مادرم می
چید…حرفایی که تو بیمارستان علیه ام می زدن ..مرگ یوسفی که حتی یه بارم سر خاکش نرفته
بودم
دلم گرفت و نیم خیز شدم و کیف دستیمو از روی میز عسلی برداشتم و درشو باز کردم و گوشیمو از
توش در اوردم و دوباره خودمو روی تخت رها کردم و قسمت گالری عکسا رو اوردم ..
انگشت شستم لحظه ای ایستاد ..داشتم چیکار می کردم .؟.چرا می خواستم خودمو زجر کش کنم
؟…مشکل اینجا بود که دلم براش خیلی تنگ شده بودم …
بلاخره قسمت البومایی که مربوط به خودم و یوسف بودو باز کردم …
اولین عکس از خودش بود… همون روزی که کوه رفته بودیم
گلوم از شدت بغض درد گرفت ..عکس بعدی هم خودش بود…اشک از گوشه چشمم سرازیر شد
..اعصابم بهم ریخت و گوشی رو یه طرف تخت پرت کردم و ساعد دستمو روی چشمامو گذاشتم …و
لبهامو محکم بهم فشردم که شاید مانع اشکام بشن
که با شنیدن صدای زنگ گوشی به سمتی که گوشی رو پرت کرده بودم به پهلو شدم و با اشک به
صفحه ای که روش شماره موحد افتاده بود خیره شدم ..اب دهنمو قورت دادم و دست بلند کردم و با
چند تا نفس عمیق دکمه سبز فشار دادم و جواب دادم :
-سلام
-سلام خواب که نبودی؟
با پشت دست اشکارو از روی صورت و زیر چشمام پاک کردم و جواب دادم :
-نه
یه لحظه مکثی کرد و بعد گفت :
-گفتم اگه دوست داشته باشی …یکم زودتر بریم بیرون و قبل از رستوران یه گشتی توی شهر بزنیم
..نظرت چیه ؟
اصلا نمی دونستم دلم چی می خواد اما طبق معمول در برابر خواسته هاش کوتاه اومدم :
-خوبه دکتر
-پس تا یه ربع دیگه می تونی پایین باشی..؟
به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم و با تکون دادن سر گفتم :
-بله
-یه ربع دیگه تو لابی منتظرتم
تماسو که قطع کرد ..از روی تخت بلند شدم و به سمت اینه رفتم …و مقابلش ایستادم و با خودم
تکرار کردم :
-فراموشش کن ..فراموشش کن
نفس عمیق دیگه ای کشیدم و بعد نگاهی به کیف لوازم ارایشم انداختم و با خودم گفتم :
-تو می تونی اوا …
نزدیک بود باز اشکم در بیاد که زیپ کیف لوازم ارایشمو کشیدم و مشغول شدم تا برای هزارمین بار
خودمو گول زده باشم
***
دقیقه بعد در حالی که کیفم رو توی دستم جا به جا می کردم از اسانسور خارج شدم و به طرف
لابی رفتم
روی مبل نشسته بود و پای راستشو روی اون یکی پاش انداخته بود و مجله ای رو ورق می زد
لبه شالم رو که حاشیه های نقره ای با زمینه مشکی داشت رو روی شونه ام مرتب کردم و به
سمتش رفتم
شلوار کتون سفید پا کرده بود و یه نیم پالتوی قهوه ای که خیلی بهش می اومد تنش بود ..تیپی
که اصلا ازش ندیده بودم ..همیشه رسمی تیپ می زد …و من بیشتر مواقع با کت و شلوار می
دیدمش ..
به بالای سرش رسیدم
-ببخشید …یکم دیر شد
سرش رو از روی مجله بلند کرد و چند ثانیه به سرتا پام نگاهی انداخت و با لبخندی گفت :
-نه …دیر نکردی
مجله رو بست و بلند شد و گفت :
-جای خاصی که مد نظرت نیست ؟
شونه هامو بالا انداختم و با لبخند گفتم :
-من هیچ جای این شهر توریستی رو بلد نیستم ..فقط می دونم یه تخت جمشید داره و یه ارامگاه
حافظ … که همیشه از توی تلویزیون دیده امشون ..که الانم وقت رفتن به این دوتا جا نیست
اخم با نمکی کرد و گفت :
-بیچاره شیراز اگه تخت جمشیدو نداشت که تو به کل از روی نقشه محوش می کردی
با خجالت و خنده سرمو پایین انداختم و همراهش در حالی که اونم به خنده افتاده بود به سمت در
خروجی رفتیم
-خیلی شیراز میاید؟
جلوی در ورودی هتل ..ماشینی متوقف شد و موحد درو برام باز کرد ..با تشکری سوار شد م …و موحد
هم ب*غ*ل دستم نشست و با بستن در ..مقصد رو به راننده گفت و بعد رو به من گفت :
-بیشتر برای همایشا اومدم …اما دو سه باریم …
یهو ساکت شد و با لبخند گفتم :
-با دکتر راتین چیکار کردی ؟
موحد هم مثل من تخصصش تغییر مسیر موضوع بود
-امروز عالی بود …دکتر راتین که ادم از هم صحبتیشون سیر نمیشه …دکتره بی نظری هستن
راحت تر به صندلی تکیه داد و گفت :
-خوشحالم خوشت اومده …امیدوارم روزای دیگه ام انقدر سر ذوقت بیاره
بهش خندیم و اون ازم پرسید:
-از بچه ها کسیم می دونه اومدی شیراز ؟
سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم :
-نه
چند ثانیه ای بهم خیره موند و نفسی بیرون داد و دیگه ساکت شد تا به مقصد برسیم
چون باید ساعت می رفتیم به ادرس رستورانی که دوستان موحد ادرسشو داده بودن فرصت گشت
و گذار زیادی نداشتیم و بیشتر توی هوای نم زده بارونی شیراز بعد از دیدن یکی از جاهای دیدنی
شیراز …دو نفرمون ترجیح دادیم کمی راه بریم …و از هر دری حرف بزنیم …حرفایی که بیشتر در مورد
حرفه امون بود..تا زیاد سکوت نکرده باشیم
البته موحد سعی می کرد بیشتر حرف بزنه …اما از اونجایی که از خود هتل خودم گند زده بودم به
اعصابم بیشتر شنونده بودم تا گوینده ..تا که کمی به ارامش برسم …
ساعت نزدیکای بود که ماشینی دربست گرفتیم و به رستوران مورد نظر رفتیم
توی این هوای سرد بازم کلی توریست و مسافر بود که به چشم می خورد رستوران نسبتا شلوغی
بود و محیط گرم و با صفایی داشت
هر دو که وارد شدیم موحد با حرکت سر دنبالشون گشت که من زودتر از اون پیداشون کردم
با دیدنمون هر دو از جاشون بلند شدن و سلام و احوال پرسی گرمی با هامون کردند ..من در کنار
موحد در یک طرف و اون دو نفرم رو به روی ما.. نشسته بودن
از همون ابتدا خیلی خودمونی شروع کرده بودن به حرف زدن …طوری که من هم ناخواسته با هاشون
هم کلام شده بودم ..مخصوصا دکتر خانی که انقدر می گفت و می خندید که چندتا از میزای کناریمون
گاهی با لبخند نگاهمون می کردن ..اصلا باورش سخت بود با این طبع شوخش جراج قلب باشه
-خوب خانوم دکتر کی تخصصتونو می گیرید؟
این سوالی بود که دکتر حسینی ازم پرسیده بود:
-دیگه چیزی نمونده البته اگه خدا بخواد
دکتر نیما با همون لحن شوخش از من پرسید:
-حتما زیر دست دکتر بودن خیلی باید وحشتناک باشه ؟
موحد خنده اش گرفت و منم خنده امو کنترل کردم و گفت :
-نه اصلا
نیما با جدیت رو کرد به موحد و گفت :
-امیر حسین جان شما یه دو دقیقه ای برو بیرون و از هوای دل انگیز بارونی لذت ببر تا خانم دکتر در
امنیت جانی بتونه حرف دلشو بزنه
لب پایینمو با خنده گاز گرفتم و به موحد نگاهی انداحتم که جدی ازم پرسید:
-برم ؟
متعجب خنده ام قطع شد و سوالی به موحد نگاه کردم …هرسه داشتن با خنده نگاهم می کردم که
فهمیدم هر سه نفرشون سر کارم گذاشتن که خودمم به خنده افتادم و اونام با خنده ام به خنده
افتادن که نیما رو به من گفت ::
– این دکتر ما رو اینطوری نگاه نکنید ..زمانی برای خودش اتیش بیاری بوده که عالم به خودش ندیده
بود
با لبخند به نیما خیره شده بودم که نگاهم به موحد افتاد که داشت به نیما چشم غره می رفت اما
نیما برای اینکه موحد مانعش نشه اصلا بهش نگاه نمی کرد و همین طور ادامه می داد:
حسینی از شدت خنده قرمز شده بود
-خانم دکتر اگه بهتون بگم شاید اصلا باورتون نشه اما همین دکتر ….یه بار …کاری کرد که یه شب ..به
طور کامل یه خوابگاه دخترونه رو بهم ریخت …کاری کرد تمام دخترا شبو بیرون از خوابگاه بخوابن
و بلند زد زیر خنده
موحد هم خنده اش گرفته بود هم داشت برای نیما که با افتخار از اینکه حرفشو به من زده بود و به
موحد نگاه می کرد… خط و نشون می کشید
جرات نمی کردم ازش بپرسم چطوری ..یا اینکه اصلا راسته یا دروغ ..زیر چشمی نگاهی به موحد
انداختم که نیما گفت :
-به خدا راست می گم ..اگه بعد از اینجا جون سالم به در بردم
با چشمکی گفت :
-همه ماجرا رو لحظه به لحظه ..مو به مو براتون تعریف می کنم
و دوباره به موحد با چهره مظلومی خیره شد که حسینی گفت :
-امیر حسین جان نمیشه از واقعیتا گذشت …به هر حال یکی از افتخاراتت بوده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x