رمان عبور از غبار پارت 17

4.5
(13)

اومد…
وارد که شدیم ..فضای خونه و ادماش خیلی روم سنگینی کرد ..بدنم سرد و لبهام بی اراده کمی
لرزون شدن ..که سریع با فشار به لبهام قبل از هر واکنشی مبنی بر اشک ریختن و گریه کردن
…مهارشون کردم
مادر یوسف با حالی بد شروع به گریه کرده بود و دو نفری که کنارش نشسته بودن و ارومش می
کردن …
قسمت زنونه و مردونه نداشت ..اکثرا خودمونی بودن …از کارکنان بیمارستان و بخش هم اومده
بودن …دکتر تقوی کمی بالاتر نزدیک پدر یوسف نشسته بود و دلداریش می داد که با دیدنمون سری
برای امیر حسین تکون داد و امیر حسین به سمتشون رفت و منم به سمت مادر یوسف رفتم ..
اونقدر گریه کرده بود که چشماش حسابی پف کرده بودن ..به طرفش خم شدم و اروم گفت :
-تسلیت می گم …غم اخرتون باشه ..
سرشو بلند کرد و خیره نگاهم شد …دو دختر کناریشم بهم چشم دوختن که ازم پرسید:
-شما نامزد دکتر موحد هستید؟
سرم رو خیره به چشمای پر اشکش اروم تکونی دادم و گفت :
-بله ..خدا بهتون صبر بده
همونطور که نگام می کرد گفت :
-ممنون …خوش اومدید …بفرمایید بنشینید..سرپا واینیستید …
و از دختر کناریش خواست بلند شه تا من سرجاش بنشینم
این یکی رو نمی خواستم اما برای هر عکس العملی خیلی دیر شده بود…معذب کنارش
نشستم …که اروم دستمو گرفت و گفت :
-بابت اون روز ازتون خیلی معذرت می خوام …نمی دونم کدوم ادم احمقی اینکارو باهامون کرده بود
به امیر حسین نگاهی انداختم که مشغول حرف زدن با پدر یوسف بود که نگاهم کشیده شد به دختر
ب*غ*ل دست مادر یوسف …چهره بدی نداشت …در واقع با اون ارایش ..چندان قابل تشخیص برای زیبایی
یا زشتیش نبود …
متوجه نگاهم شد و با لبخند نگاهم کرد ..سعی کردم لبخند بزنم که نگاهم به امیر حسین افتاد که
دیدم از جیب کتش یه گوشی در اورد و سمت پدر یوسف گرفت و شروع کرد به گفتن چیزایی که من
نمی شنیدم ..با دقت به گوشی توی دست پدر یوسف چشم دوختم که متوجه شدم ..گوشی
یوسفه …با ناباوری سرمو بلند کردم و به امیر حسین خیره شدم …رنگم پرید .. گوشی پر از عکس و
فیلمای من و یوسف بود…دست امیرحسین چیه می کرد ؟
با وحشت بهشون خیره بود که همون دختر لبخندی بهم زد و گفت :
-شما هم از همکارای یوسف بودید؟
با نگاهی پر از ترس نگاه از امیر حسین گرفتم و به دختر خیره شدم که مادر یوسف با سوز و گداز
مثلا نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت :
-ایشون همسر یوسفمه …کتایون جان
حالم بد بود که با شنیدم اسم کتایون وحشتناک اعصابم بهم ریخت …دهنم نیمه باز موند و بهش
خیره شدم ..همچنان بهم لبخند می زد …چند نفری برای عرض تسلیت به سمتمون اومدن و مادر
یوسف از حضورشون تشکر کرد
دلم نمی خواست که دیگه اونجا باشم …از گوشی توی دست پدر یوسف که با اشک داشت باهاش
ور می رفت لبهام از ترس به لرز افتادن ..خواستم زود بلند شم و از اونجا فرار کنم چون که ..دیگه
نفسم بالا نمی اومد
اما مادر یوسف دستمو محکم گرفته بود و نمی ذاشت بلند شم ..داشتم دیوونه می شدم که به امیر
حسین خیره شدم تا که شاید کاری بکنه و ما زودتر از اینجا بریم
همونطور که بهش خیره بودم بلاخره سرشو به سمتم چرخوند و با نگاهم ازش خواستم بلند شه که
مادر یوسف رو به کتایون گفت :
-مادر اگه حالت خوب نیست برو بالا دراز بکش
کتایون لبخندی زد و دستشو گذاشت رو شکمش و با کمی لهجه که مشخص می کرد که حسابی
خارجی شده گفت :
-خوبم …نگران نباش
نگاهم …میخ دستش که روی شکمش بود شد ..یه برامدگی غیر عادی ..با وحشت سرمو بلند کردم
و به صورت کتایون که باز اون لبخند مزخرفشو به لب داشت خیره شدم
رنگ پریده به امیرحسین که نگران نگاهم می کرد سرمو چرخوندم ..نفسم به کل قطع شد .و ..سینه
ام به سوزش افتاد
-پسرم ارزو به دل مرد
با گریه مادر یوسف نگاهمو از امیرحسین گرفتم که با ناله گفت :
-پسرم بچه اشم ندید
صدای گریه خانوما بالا رفت ..یه دفعه کوره اتیش شدم ..امیرحسین با ناباوری بهش خیره شده بود.
بغض لعتنیم دیگه گلومو خارش نمی داد..می خواست هر جوری شده خودشو از دستم خلاص کنه و
بیرون بریزه …سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم تا کمی به خودم مسلط بشم …اما نفس کم
اوردم
که امیر حسین بلاخره دست به کار شد و با عذر خواهی از پدر یوسف بلند شد و به سمتم اومد و با
دوباره تسلیت گفتن به مادر یوسف بهم گفت :
-عزیزم یه لحظه بیا
کتایون با دیدن امیر حسین طور خاصی نگاهش کرد که به زور دستمو از دست مادر یوسف بیرون
کشیدم که داغ دلش تازه شد و با گریه گفت :
-پسرم تازه یه شب قبل از اون روز لعنتی فهمیده بود که داره بابا میشه …اخ پسر عزیزم …کجایی مادر
…؟کجایی ببینی که بچه ات دیگه بابا نداره
قلبم داشت از جا کنده میشد..کتایون سعی داشت مادر یوسفو دلداری بده که طاقت از کف دادم و
بدون خداحافظی از خونه زدم بیرون و با عجله پله ها رو پایین دویدم
تا از این خونه پر عذاب فرار کنم …به سمت در قدمهامو تند کردم که بی هوا به یکی از خانوما یی که
داشت می اومد داخل تنه زدم و افتادم رو زمین …نگران به سمتم خم شد …طاقتم تموم شد و
اشکم بیرون زد و بی توجه به دست دراز شده اش ..از جام بلند شدم و با چشمای پر اشک درو هم
رد کردم و به سمتی که نمی دونستم کدوم طرفه به راه افتادم
اشک های بی صدام … کم کم تبدیل به هق هق شدن ..برای اینکه صدای هق هقمو هم نشنوم
هر لحظه قدمهامو تند تند تر می کردم تا اینکه شروع کردم به دویدن …با قدرت
همونطور که می دویدم با صدای بلند زدم زیر گریه …صدای یوسف تو گوشم پیچید:
-جلوی چشمای من روی تختمون .. دو نفری خوابیده بودن ..هنوز بوی عرقشون توی بینیمه
صدای امیر حسین به گوشم رسید و باز دویدم ….بیچاره یوسف چه کشیده بود …حتما شنیدن این
خبر از پا درش اورده بود ….می خواستم داد بزنم که از پشت سر بازوم گرفته شد و به عقب کشیده
شدم و همزمان به سمتش چرخیدم ..
برا ی نیفتادنم دو تا بازومو چسبید که بلندتر از قبل زدم زیر گریه و همونجا وسط خیابون در حالی که
از خونه اشون کلی فاصله گرفته بودیم بی حالی شل شدم و روی زانوهام روی زمین نشستم و با
ناله و اشک گفتم :
-بخدا انصاف نیست ..بخدا انصاف نیست
با نگرانی همراهم که روی زمین زانو زده بودم بالای سرم خم شد و گفت :
-بلند شو ..با خودت اینکارارو نکن
دلم داشت از مظلومیت یوسف می ترکید:
او بچه …یه حرومزاده است …بچه یوسف من نیست …بخدا نیست ..-
امیر حسین نگران سعی می کرد بازوهامو به سمت خودش بکشه و بلندم کنه
-تو روخدا برو بهشون بگو این بچه یوسف نیست …بخدا بچه اون نیست ..
هق هق گریه ام بند نمی اومد
-اخ خدا..رحم و مروتت کجاست اخه ؟ …اونو که گرفتی ..دیگه چرا می خوای اون دنیا هم بهش
عذاب بدی ؟
بلاخره اونقدر زور زد که بلندم کرد… تا بلند شدم ..سرمو بی حال رو سینه اش گذاشتم و به یقه
کتش دو دستی چنگ اندختم و گفت :
-توروخدا برو بهشون بگو اون زن یه ه*ر*زه است ….یه ک*ث*ا*ف*ته …..یه اشغاله …..برو بگو ..اون بچه یوسف
نیست ..تورخدا…. تو رو روح یوسف برو و نذار انقدر عذاب بکشه …برو بهشون بگو
….یوسفم داره عذاب میکشه …برو ..تورخدا برو …
اشک می ریختم و امیر حسین همون وسط منو محکم توی ب*غ*لش گرفته بود و چیزی نمی گفت و
حرکتی نمی کرد
دلم داشت می سوخت ..کتایون چه ادم پستی بود …وقتی دیدم امیر حسین حرکتی نمی کنه
فهمیدم بازم محکوم به سکوت شدیم
سکوتی که باز ابروی یوسف و خانواده اش رو حفظ می کرد… لااقل برای مدتی.. ..دستام از یقه کتش
شل و جدا شد و احساس کردم که دارم بالا میارم ..سرمو به سمت پایین برگردوندم ..
قدرت دویدن به سمت جوی اب رو هم نداشتم و عق زدم ..زیر ب*غ*لم رو گرفت و منو به
سمت جوی اب برد …کیفم روی زمین افتاد و بالا اوردم ..
با اشک بالا اوردم ..ک*ث*ا*ف*ت کاریای این زن ه*ر*زه رو …بالا اوردم این همه نامردی رو …..بالا اوردم نفهمیه
ادمایی رو که هیچ وقت نفهمیدن چه عذابی یه تک پسرشون دادن …بالا اوردم تمام بدیهای این دنیا
رو ..دنیایی که دیگه توش رنگ خوبی رو نمی دیدم و نمی تونستم حسش کنم
کمی که گذشت …و راه نفسی برام پیدا شد …تازه فهمیده بو دم که چیکار کردم …بازوم توی
دستای امیر حسین بود…روی نگاه کردن به صورتشو نداشتم …
می دونستم تمام اعصابشو بهم ریختم ….سرم پایین بود و چیزی نمی گفتم ..خیلی احساساتی
شده بودم ..باید خود دار تر می بودم ..اما کتایون عملا کاری کرده بودم که هر کس دیگه ای هم جای
من بود شاید بدتر از این می کرد
به اب توی جوی خیره شدم . ..چی باید بهش می گفتم …تمام شخصیتشو زیر سوال برده بودم ..از
سکوتش خوشم نمی اومد..خجالت زده اش بودم :
-دست خودم نبود… ببخشید …وقتی فهمیدم بارداره حالم بد شد…نباید این رفتارو از خودم نشون
می دادم ..من واقعا ازتون معذرت می خوام
حرفی نزد و من نگاهش نکردم ..حق داشت اگه همین حالا پیشنهادشو پس می گرفت ….
دستمالشو در اورد و به سمتم گرفت
چطوری باید توی چشماش خیره می شدم با شرمندگی دستمالو ازش گرفتم و به لبهام نزدیکش
کردم که گفت :
-بهتره بریم خونه
دیگه سرخاک رفتنی در کار نبود …منم نمی تونستم بگم نه ….چقدر دلم می خواست برم سرخاکش
..اما حرف حرف امیر حسین بود…قلبشو شکسته بودم …
سرمو اروم بلند کردم ..نگاهش بی هدف به سر خیابون بود و توی فکر فرو رفته بود…نباید اونقدر بهم
حالت هیستریک دست می داد که اونطور رفتار می کردم
معلوم بود که نتونسته بودم یوسفو فراموش کنم …نفسی بیرون داد و ازم پرسید:
-بهتری؟
سرتکون دادم …و چیزی نگفتم ..بازومو رها کرد و کیفمو از روی زمین برداشت و گفت :
-وایستا برم ماشینو بیارم
از اول صبح هم حالش گرفته بود و من خراب ترش کرده بودم ..دو سه دقیقه بعد ماشینو جلوی پاهم
نگه داشت و خم شد و درو برام باز کرد
یه باردیگه با دستمال دور لبمو تمیز کردم و ناراحت سوار شدم …عینک افتابیشو به چشم زده بود
درو بستم .و به عقب تکیه دادم …ماشین روشن بود.و دستش روی دنده و نگاهش به جلو که لبهاشو
با زبونش تری کرد و گفت :
-از این به بعد… هیچی یوسف به ما مربوط نمیشه …
به دستمال توی دستم خیره شدم … مکث کوتاهی کرد:
-هر چی که بوده گذشته …هر چیم که قراره اتفاق بیفته بذار بیفته …دیگه توی حیطه وظایف من و
تو نیست که جلوشو بگیریم …
بی اراده چونم لرزید و به بیرون خیره شدم :
-اون زن اگه یه ه*ر*زه است ..اگه یه اشغاله …اگه هر چی که هست …اما الان زن رسمی و قانونی
یوسفه …مورد تایید پدر و مادر یوسفه …پس بهتره کاسه داغ تر از اش نشیم …و بریم پی زندگی
خودمون
گوشه لبمو از درون گاز گرفتم …خیلی ناراحت بود از دستم …:
– با صاحب خونه ات حرف بزن که به فکر م*س*تاجر باشه …وسایلتم کم کم جمع جور کن ..چشم رو هم
بزاری این دو ماهم تموم شده
حتی یه کلمه حرفم نمی تونستم بزنم
-یوسف …یه دکتر خوب ..یه همکار نمونه ..یه دوست با مرام …و یه هم صحبت بی نظیر بود
…اما بود …حالا دیگه نیست …خواهشا …هی نبش قبر نکن …اون دیگه نیست …زندگی که اون
ساخته و ادمایی که دارن ازش سواستفاده می کنن نتیجه کار و کردار خود یوسفم هست ..بی شک
تقصیر خودشم هست که حالا این چیزا رم می بینیم …….هیچ کسی از داخل زندگی یه زن و شوهر
خبردار نمی شه و نمی فهمه چی بینشون گذشته …پس بی خودی درباره چیزی که حتی یه
درصدم توش شک داری ..اظهار نظر نکن …
به زندگیت بچسب ..به خودت .. به ادمای اطرافت بیشتر بها بده … تا به مرده ها …
چشمامو با چونه ای لرزون بستم …داشت اتمام حجت می کرد
-نمی گم یوسفو فراموش کن ..اما
از گوشه چشم به دست مشت شده اش روی دنده خیره شدم ..داشت با عصبانیت بهش فشار می
اورد…
-من یوسف نیستم …اخلاقای اونم ندارم …ادم سرد و خشکیم …نمی تونم مثل اون هر دقیقه لبخند به
لبات بیارم ..نمی تونم مثل اون کارایی که دوست داری رو انجام بدم
..من خود خودمم …که یه پیشنهاد بهت دادم ..توام می تونستی قبول نکنی ..اما حالا که قبول کردی
سرشو بلند کرد و خیره تو چشمام ..با عینکی که به چشماش زده بود و نمی ذاشت نگاهشو بخونم
گفت :
-دیگه سوهان روحم نشو ..فقط همینو ازت می خوام
لب پایینمو گاز گرفتم :
-اوا من اینطوریم …وقتی می شی نزدیکترین کسم …دیگه نمی تونم چیزی رو توی خودم نگه
دارم …مجبورم که حرفمو بزنم …پس بهتره هر دومون مواظب رفتارامون باشیم
اومدن افاقو هم به خونه پدریم .. زمانایی که قراره اونجا باشیم قدغن کردم …تمام شرایطی که باید
توی ارامش باشی رو برات فراهم کردم …تا در اسایش باشی …من و تو دنبال یه زندگی ارومیم
…پس بفهم دارم چی می گم
باز سکوت کرد و من به دستش خیره شدم که دنده رو جا به جا کرد و به راه افتاد
این حرفش یعنی که باید منم شرایط ارامش اونو فراهم کنم …و جلوش حرفی نزنم و کاری نکنم که
باعث اذیت و ازارش شم
***
جلوی خونه که رسیدیم …عینکشو از روی چشماش برداشت و روی داشبود گذاشت و ازم پرسید:
-وسایلت زیاده ؟
بغضمو قورت دادم و گفتم :
-وسایل زیادی ندارم ..باید یه سمسار بیارم و ردشون کنم …فقط می مونه کتابا و وسایل شخصیم که
دوتا چمدون بیشتر نمیشه
با انگشت شست و اشاره پلکهاشو مالید و گفت :
-پس باید یه روز بیام کمکت
-نه کار زیادی نیست …به تنهایی هم می تونم
هنوز اخماش تو هم بود:
-یه هفته قبل از تخلیه میام کمکت …فردا صبح خودت می تونی بیای بیمارستان .؟..من باید برم یه
بیمارستان دیگه …قبلشم یه جای دیگه ..نمی تونم بیام دنبالت
تند سرمو تکون دادم و گفتم :
-اره …خودم می رم …
-خوبه …منم تا میام بیمارستان …..فردا عمل ندارم …
نفسشو اروم بیرون داد بوی تلخ ادکلنشو توی فضای بسته ماشین بهم ارامش می داد
وقتی دیدم حرکتی نمی کنه ازش پرسید:
-بالا نمیاید؟
حتی تردیدم به نیومدنم نکرد و تند گفت :
-نه ..فقط با صاحب خونه ات زودتر حرف بزن …
به نیم رخش خیره شدم …و دستمو روی دستگیره گذاشتم …چرا داشتم دوره نامزدی تلخی رو برای
خودمون درست می کردم …نباید اینطوری اذیتش می کردم ..اخه اون چه گ*ن*ا*هی داشت
به روش لبخندی زدم و گفتم :
-تو بیمارستان قهوه خوب پیدا نمیشه ..اما اینجا یه فنجون ناقابل پیدا میشه که طعمشم خوب باشه
سرشو اروم به سمتم چرخوند
چقدر تلاش کردم که لبخندم از ته دل باشه
-اندازه یه قهوه خوردن دستمو رد نکنید ..قول می دم خوب درستش کنم
به لبخندم .. لبخند کوچیکی زد و اونم سعی کرد اخم نکنه و باهام راه بیاد
-زود درست می کنی؟
چرا دوتا مون انقدر به خودمون ظلم می کردیم و می خواستیم توی نقشامون فقط ایفای نقش کنیم
-زود ه …زود
هر دو توی نگاه همدیگه خیره شدیم …احساس قلبی که به یوسف داشتم به امیر حسین
نداشتم ..اما باید تمام تلاشمو می کردم مخصوصا با کاری که امروز کرده بودم
پیاده شدم و سعی کردم مثل یه نامزد بازیگوش باشم که می خواد سر به سر نامزدش بذاره
-هنوزم می خواید تصمیم بگیرید که بیایید یا نه ؟
نفسشو بیرون داد و ماشینو کمی جلو پارک کرد داشتم از سردرد میمیردم ..چهره امیر حسینم خبر از
بیحالی و کلافگیش می داد
از ماشین پیاده شد و من درو باز کردم و با شیطنت گفتم :
-بفرمایید
با چشمای تنگ شده به شیطنتم خیره شد که با خنده گفتم :
-اینجا وایستیم قهوه خودش اماده نمیشه ها… مهندس
اینبار خندوندمش …و به خند افتاد و جلوتر از من رفت داخل
پشت در واحد کلیدو انداختم توی در اما هر چی کردم نتونستم دروباز کنم که گفت :
-بذار من امتحان کنم
کلیدو رها کردم و عقب رفتم و امیر حسین مشغول باز کردن در شد از پشت سر به هیکلش خیره
شدم ..یه سرو گردن از من بلندتر بود..تیپ قشنگیم زده بود
به سختی دروباز کرد وگفت :
-قفل در خرابه ؟
-گاهی گیر می کنه
و با چشمکی :
-اما مهم نیست …. کم کم دارم از دستش خلاص میشم
درو بیشتر باز کردم تا اول اون بره تو ..با کنجکاوی قدم اولو برداشت و داخل شد..خداروشکر خونه رو
مرتب کرده بودم
پشت سرش در حالی که به همه جا با دقت نگاه می کرد راه می رفتم تا اینکه به هال رسید و سر
جاش ایستاد
از پشت سرش با لبخند گفتم :
-ببخشید زیاد بزرگ نیست ..خونه مجردیه دیگه
به درو دیوار نگاهی انداخت و ازم پرسید:
-واقعا از دست نوشته هات چیزی نداری ؟
به دیوارای خالی نگاهی انداختم و گفتم :
-وقت نکردم براشون قاب بگیرم …بعدم زیاد دست نوشته ندارم …صاحبخونه هم از اینکه رو دیوارش
چیزی باشه …بدش میاد
.به سمت اشپزخونه رفتم که به سمت کتابخونه کوچیکم رفت و به تنها دست نوشته ام که قابش
کرده بودم و توی یکی از قفسه هاش گذاشته بودم خیره شد
مشغول اماده کردن قهوه شدم
-نمی ترسی تنهایی اینجا؟
نگاهی بهش انداختم ..کتشو در اورده بود و روی دسته مبل گذاشته بود و هنوز به کتابخونه ام نگاه
می کرد
-نه دیگه عادت کردم
باز نگاهش کردم که دیدم داره به قاب عکس کوچیکم که از خودم بود نگاه می کرد …عکسی که توی
پارک جمشیدیه انداخته بودم و خوشم اومده بود و توی یه قاب بیضی گذاشته بودمش …عکاس
عکس هم یوسف بود و من بوشو در نیوردم
قهوه رو که اماده کردم با کمی کیک که از قبل داشتم برای پذیرایی از توی اشپزخونه در اومدم و به
سمت میز رفتم و مشغول چیدن فنجونا و پیش دستیا شدم ..همونطور خم بودم که گفت :
-رنگ قرمز خیلی بهت میاد ..
کمی صورتم گلگون شد و به عکس خیره شدم …شالم رو هم یوسف برام گرفته بود …
با شیطنت به دوربین می خندیدم ..چتریهامو یک طرف ریخته بودم و حسابی به صورتم رسیده بودم
..اون روز تا شبش با یوسف کلی خوش گذرونده بودیم
همونطور توی فکر فرو رفته بودیم که به سمتم چرخید و من سریع به خودم اومدم و گفتم :
-بفرمایید قهوه
نگاهی به صورتم انداخت و گفت :
-عوضش رنگ مشکی اصلا بهت نمیاد
خم شدم و فنجون قهوه اشو برداشتم و سمتش گرفتم و گفتم :
-حرف که می زنید اصلا لهجه ندارید ادم نمی تونه اصلا حدس بزنه که کرد باشید
لبخندی زد و فنجونشو از دستم گرفت و گفت :
– سالم بود که اومدیم تهران …پدرم پزشک بود همیشه علاوه بر کردی ..توی خونه باهامون فارسی
هم حرف می زد …
-زبون قشنگیه ..هرچند من که نفهمیدم اون شب چی بهم گفتید
فنجونو به لبهاش رسوند و خندید
چشمام از درد می سوختن …اما باید خاطره امروزو از یادش یه جورایی محو می کردم :
-گاهی وقتا خیلی بدجنس می شید دکتر
با ناباوری به حرفی که گفته بودم ..به خنده افتاد و گفت :
-هر وقت رسمی ازدواج کردیم بهت می گم چی گفتم
لبخند به لبهام اومد و بهش خیره شدم …خیره نگاهم شد و گفت :
-فردا یکم زودتر بیدار شو ..خودم میام دنبالت …. اول تو رو می رسونم بعد می رم دنبال کارام
نمی دونم چرا نظرش عوض شده بود:
-نه نه ..خودتونو اذیت نکنید خودم می رم
فنجون قهوه خالی شده اش رو به طرفم گرفت و گفت :
-تو هنوز با من تعارف داری ؟
سرمو بلند کردم و با هول گفتم :
-نه
سعی کرد لبخند بزنه ..هنوز اثار ناراحتی تو صورتش بود
-پس انقدر افعال جمع به کار نبر ..گاهی هم اسممو صدا بز نی جای دوری نمی ره …
بدنم از خجالت سرد شد
خم شد و کتشو از روی دسته مبل برداشت ..هنوز فنجونش توی دستم بود بدون اینکه کتشو تن
کنه … قدمی به سمتم نزدیک شد …و بهم با لبخند گفت :
-تمرین کن صدا زدن اسممو
هر کاری کردم لبخند ی بزنم و چیزی بگم نشد …که کت به دست سرشو بهم نزدیک کرد و گفت :
-از این به بعد نه بهم بگو شما ….نه بگو دکتر ..فقط بگو امیر حسین ..
.با خجالت بهش خیره شدم …که فاصله اش باهامو خیلی کم کرد..گرمای تنشو به خوبی احساس
کردم و داغ شدم
که اهسته لبهاشو روی گونه ام گذاشت و یه ب*و*سه نرم و طولامی بهش زد و اروم سرشو ازم دور
کرد…با ب*و*سه اش چشمامو بسته بودم که به اهستگی پلکهامو از هم باز کردمو نگاهش کردم …. با
لبخند نگاه می کردم
-من دیگه برم …
قلبم داشت تند می زد و نمی دونستم چیکار باید کنم ..صورتم بی شک قرمز قرمز شده بود ..که
لبخندش غلیظ تر شد و گفت :
-..مراقب خودت باش
صورتم داغ شده بود ..همراهش به سمت در رفتم ..دروباز کرد …حتی سردردمو فراموش کرده بودم
…با لبخند دیگه ای ازم خداحافظی کرد که حتی نتونستم جوابشو بدم و اون با همون لبخند رفته بود

به جای خالیش با همون صورت رنگ پریده خیره شدم و با پشت دست .. جای ب*و*سش رو لمس کردم

همیشه این امیر حسین بود که می خواست فاصله ها رو از بین ببره …چونه ام به لرز افتاد و قطره
های اشک یکی پس از دیگری از چشمام فرو می افتادن ..در حال گریه کردن به خنده افتادم ..به خنده
افتادم که نمی دونستم قراره تا کجا پیش بریم …اخرش چی می خواد میشه .؟هر چی که بود …فقط
از خدا خواستم ..یاد یوسفو برای همیشه از ذهنم پاک کنه …اما مگه میشد ؟؟؟خیلی سخت بود
…اما به خاطر امیر حسین مجبور بودم که فراموش کنم تا که دیگه از این اتفاقا نیفته ..تا که دیگه
دلشو نشکنم
دو ماه بعد :
اخرین کتابو هم توی جعبه گذاشتم و درشو بستم که صدای شکستن چیزی از تو اشپزخونه به
گوشم رسید..عصبی بلند شدم و از اتاق خارج شدم …کارگر رنگ پریده به کارتونی که از دستش
افتاده بود نگاه می کرد…
سری تکون دادم و به سمت اشپرخونه رفتم و گفتم :
-اقا حواست کجاست ؟
خیلی ترسیده بود:
-ببخشید خانوم … یهو از دستم افتاد
این روزا حسابی عصبی بودم …دستی به صورتم کشیدم و بی حوصله بهش گفتم :
-خیل خب جمعش کن ..فقط جلوی دست و پا نباشه
دست و پا گم کرده زود گفت :
-چشم …همین الان
به طرف اتاق برگشتم که باز صدای یه کار گر دیگه اومد که داشت توی راهرو با کسی حرف می زد
کسی که اورده بودم وسایل خونه رو بخره ..دوتا کارگر همراهش اورده بود و خودشم داشت رو وسایل
قیمت می ذاشت
از صبح مشغول جمع کردن بودم …قرار بود امیر حسینم بیاد ..اما به خاطر یکی از بیمارا که قرار بود
عملش فردا باشه توی بیمارستان مونده بود …حال بیمار یهویی بد شده بود و تو همون بین هم چندتا
مریض دیگه هم بهش اضافه شده بودن ..
کم کم وسایل خونه داشت جمع میشد و همه چی رو می بردن …با صدای زنگ گوشی دست از کار
کشیدم و گوشی رو از روی کیفم که روی زمین بود برداشتم
امیر حسین بود …سریع جواب دادم :
-سلام
من بی حوصله و اون پر انرژی
-سلام …خسته نباشی …
بلند شدم و به سمت پنجره رفتم …از دوماه قبل و بعد از همون روز چهلم یوسف ..سعی کرده بودم
رفتارمو باهاش صمیمی تر کنم ..با این وجود بازم مثل اون راحت نبودم …
توی این دوماه به خاطر حجم کارای بیمارستان دو سه باری خونه اشون بیشتر نرفتم ….. چندباری
هم بیرون باهم غذا خورده بودیم …همین …حتی هیچ فرصتی برای بیشتر نزدیکتر شدن و شناخت
هم پیدا نکرده بودیم
اونم این روزا حسابی سرش شلوغ بود …بیچاره وقت سر خاروندنم نداشت …یه هفته دیگه
عروسیمون بود و تو دلم اشوبی به پا بود …
-ببخش ..امروز ناخواسته شد …بد شانسیه
گاهی وقتا با خودم فکر می کنم چرا بعضی از ادما نمی تونن به راحتی بعضیای دیگه وارد دلت
بشن … که از ته دل با شنیدن صداشون لبخند بزنی و ارزوی در کنار بودنشو داشته باشی
-ایرادی نداره ..گفتم که کار زیادی نیست …تا یکی دوساعت دیگه وسایلو می برن …وسایل شخصیمم
که تا شب جمع می کنم …بتونم یه سر به بیمارستان می زنم
نفسی از خستگی بیرون داد و گفت :
-بیای که چیکار کنی .؟منم کارای اینجا رو راستو ریست کنم میام کمکت …مادرت هنوز نیومده ؟
ناراحت لب پایینمو گاز گرفتم و گفتم :
-میاد
لحظه ای سکوت کرد و ناراحت گفت :
-خونه رو کی باید تحویل بدی ؟
جای بد ماجرا همینجا بود:
-قانونیش که فرداست ..اما باهاش صحبت کردم تا روز عروسی اینجا بمونم
لحن صداش تغییر کرد:
-چرا اونوقت ؟
به خنده افتادم
-خوب چیکار کنم .؟.جای دیگه ای ندارم …از خدا خواسته ام بود …میگه داره پسرش ازدواج می کنه
..می خواد خونه رو بده به اونا ..عجله داره که زودتر خونه رو تخلیه کنم
معلوم بود بلند شده و داره راه می ره :
-توی اون خونه خالی… می خوای بمونی ؟
دستی به لبه پنجره کشیدم و ناراحت گفتم :
-پس کجا بمونم ..؟
عصبی شده بود:
-اینم سواله که تو می پرسی ؟معلومه … خونه ما …
سکوت کردم ..چی باید می گفتم …شرایطو اصلا دوست نداشتم
-اومدم دنبالت … وسایلتو جمع می کنیم و اول می ریم خونه من می ذاریمشون .. بعدم می ریم
خونه ما ..پس زیاد خودتو خسته نکن
نمی دونم چرا داشتم لج می کردم ..لج که نه ..اما واقعا دلم نمی خواست چند روز اخرو اونجا
باشم ..اما راستم می گفت … جایی دیگه ای نداشتم …فامیلی هم نداشتم که بخوام پیشش بمونم
-اوا؟
پلکامو بستم و باز کردم و جوابشو دادم :
-بله ؟
سعی کرد لحنش مهربون تر باشه :
-من و تو…توی این یه هفته صبح تا شب توی بیمارستانیم …بعد از اونم که برسیم خونه تا سرمون
به بالشت برسه رفتیم برای خودمون …قرار نیست توی اون خونه صبح تا شب رژه بری که داری فکر
می کنی که بیای یا نه …اون خونه ام پره اتاقه …اینطوری پیش منم باشی خیالم راحت تره ..مادر
ایناتم که بیان میان اونجا دیگه
-اخه نمیشه که
دنبال بهونه بودم وگرنه می دونستم خانواده اش خیلیم استقبال می کنن ..اصلا از اون ادمایی نبودن
که دنبال فخر فروختن باشن
-چرا میشه …وسایلو که رد کردی… یکم استراحت کن … تا من بیام ..باشه عزیزم ؟
اب دهنمو قورت دادم و بر خلاف میلم گفتم :
-باشه
اون بنده خدا زورم نمی گفت …ولی بیشتر هدفم این بود که نیومدن مادرمو با موندن توی خونه ام
توجیح کنم
اخه پاهاش درد می کرد حوصله این همه رفت وامد رو نداشت ..سرقضیه جهازم کلی رو اعصابم رفته
بود …
امیر حسین فهمیده بود یه چیزیم هست که گاهی می خواست از زیر زبونم بکشه وبپرسه که چرا
نمیاد …دلم از تنهایی خودم می سوخت و دم نمی زدم ..خیلی تنها بودم
-من دیگه برم ..کارای سنگینم نکن ..زود میام
لبخند زدم …توی این مدت رفتارش باهام فوق العاده عالی بود …سعی نکرده بود با خریدن کادوهای
رنگا وارنگ … توجه امو به خودش جلب کنه …
بلکه …با رفتارش ….با برخورداش … به خصوص بعد از اون روز لعنتی نشونم داده بود..که می تونه یه
مرد ایده ال برای زندگی باشه ..اما این دل لامصب من نمی دونم چه مرگش بود که نمی خواست
قدمی برای بهتر شدن این وضعیت برداره …
-باشه …. روز خوبی داشته باشی
لبخند زد :
-ممنون
یه حرف عاشقانه هم از دهنم در نمی اومد…مثلا اینکه یهویی غافلگیرش کنم و بگم …امیر
حسین …خیلی دوست دارم …یا…منتظرم نذاریا زود بیا ….دلم برای دیدن صورت نازت تنگ شده ..
این جمله ها رو انقدر راحت به یوسف می گفتم که فکر می کردم خیلی عادین ..اما حالا که طرفم
امیر حسین بود… فکر می کردم سخت ترین جملات دنیان ..که برای گفتنشون نیاز به هزارتا مقدمه
چینی دارم
-ناراحت نباش ..هفته دیگه خونه خودتی..انقدرم غصه نخور
تلاش کردم واقعا یه حس خوب توی خودم ایجاد کنم ..اما نشد ..توی این مدت یه بارم خونه اشو ندیده
بودم ..اصلا وقت هیچ کاری رو نداشتیم …همه استراحتا و مرخصیامونو گذاشته بودیم برای بعد از
عروسی …هرچند بعد از عروسیم سرکار و بیمارستان بودیم تا خود عید
خودشم فهمیده بود ..فهمیده بود و چیزی نمی گفت و سعی می کرد جای منم حرفای خوب
بزنه …چقدر من ادم بدی بودم …چون اگه یکم تلاش می کردم و به خودم زور می زدم مطمئن بودم که
موفق می شدم
به خنده افتاد:
-دختره لجباز …حرفامو گوش کن ..زیادم تو فکر فرو نرو …حالا اجازه می فرمایید ما بریم ؟
خنده ام گرفت … بی رحم ترین ادم دنیا منم ..منی که توی عشق و عاشقی برای این مرد کم می
ذارم ..حتی برای یه کلمه ساده ای مثل دوست داشتن هم …به لبهام مهر سکوت می زنم …که
مبادا ..کسی بشنوه
-ببخش ..یکم ذهنم درگیره ..یه هفته دیگه عروسیه ..احساس می کنم همه کارام مونده …دست تنهام
..یکم می ترسم
خنده اش گرفت
-نگران نباش این روزام می گذره ..بعد میشینی و بهشون می خندی
دلم می خواست گریه کنم ..خیلی فشار روم بود
-اصلا کارگرا که رفتن برو یکم بیرون و خوش بگذرون …برو خرید ..برو هر جایی که دلتو شاد می کنه
…منم که کارم تموم شد میام دنبالت ..اصلا امشب بیرون شام می خوریم …خوبه ؟
سکوت کردم ..از خودم بدم می اومد
-چرا چیزی نمی گی ؟
-نه کارام زیاده … وقت بیرون رفتن ندارم
-نه …این یکی رو قبول نمی کنم ..امشب حتما باید بیرون بریم ..از زیر تمام خریدا در رفتی ..مادرم اینام
به زور برای خرید لباس عروس بردنت …خرید حلقه رو دیگه نمی تونی در بری
به خنده افتادم :
-بخدا در نرفتم ..خودت که بهتر از همه می دونی همش بیمارستان بودیم ..نمی تونستم برم که
صداش اروم شد:
-می دونم ..دارم شوخی می کنم ….پس اومدم دنبالت .. اماده باش بریم خرید حلقه ..یه جای خوب
سراغ دارم …بعدم یه شام دو نفره …در مورد خونه و این چیزا م بعدا با هم حرف می زنیم …دیگه نه
نیار
باید یکم مهربونتر می شدم …می دونستم که می تونم …اما بی احساس شده بودم و فقط به ظاهر
لبخند می زدم :
-باشه …هر چی تو بگی
هرچی به روز عروسی نزدیک تر می شدیم …اضطرابم بیشتر می شد :
-من دیگه برم …
لبهامو بهم فشار دادم ..تن صداش یکم دلگیر شده بود …باید انقدر بی رحم نمی شدم ..پس بلاجبار
با صدایی که به ظاهر خوب و شاد بود صداش زدم :
-امیر حسین
مکثی کرد و گفت :
-جانم ؟
داشت اشکم در می اومد ..پلکامو محکم بهم فشار دادم …مثلا می خواستم چی بهش
بگم ..هیچی…فقط یکم می خواستم زن ایده الش بشم :
-مراقب خودت باش
از همین جا هم می تونستم لبخندشو ببینم …اشکم در اومد …من پست ترین ادم روی زمین بودم ..
-توام مراقب خودت باش زری
به شیطنت صداش لبخند زدم و اشکم رو با پشت دست پس زدم و گفتم :
-من دیگه برم … این کارگرا همش دارن خرابکاری می کنن …
لرز صدامو کنترل کردم و تند گفتم :
-خداحافظ
سکوتی مدت داری کرد و گفت :
-خداحافظ عزیزم
تماس که قطع شد ..اشکم در اومد و نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم … ….این دوماه غم و غصه
امو فقط توی خودم ریخته بودم ..داغون بودم …امیرحسین مرد خوبی بود ..یه مرد تمام و کمال ..اما
دلم باهاش نبود …ناراحت از این بودم که نتونم اون چیزی رو که ازم توقع داره رو براش براورده کنم
…دلم می خواست یه جوری همه چی رو فراموش کنم و فکر کنم ..امیر حسین اولین مردیه که توی
زندگیم پا گذاشته
با صدای یکی از کارگر که صدام می زد …نفسی بیرون دادم و دو قطره دیگه اشک روی صورتمو پاک
کردم و از اتاق بیرون رفتم
***
کارگرا نیم ساعتی بود که رفته بودن …کف خونه خرده های مقوا و گرد و خاک باقی مونده بود ..تنها
اتاق خوابم مونده بود که کارتونای کتاب و وسایلم توش مونده بود …صاحبخونه تا شنیده بود می
خوام برم …زود دست به کار شده بود که بیرونم کنه …
سرم درد می کرد….و دلم می خواست بخوابم …اما امیر حسین قرار بود بیاد … برای خوردن قرص به
سمت اشپزخونه رفتم و تک لیوان باقی مونده روی کابینت رو برداشتم و شیر ابو باز کردم تا لیوانو پر
کنم
قرصو گذاشتم تو دهنم و چشم بسته ابو سر کشیدم که صدای زنگ در واحد بلند شد …لیوانو روی
کابینت گذاشتم و به سمت در رفتم و دروباز کردم
امیر حسین با چهره ای خسته لبخند به لب مقابلم ایستاده بود ..بهش لبخندی زدم و گفتم :
-خسته ای… کاش می ذاشتی برای فردا
با همون لبخند خم شد و اروم گونه امو ب*و*سید و پرسید :
-تموم شد؟
کمی معذب شدم ..هنوز عادت نکرده بودم …توی این مدت سعی کرده بودم باهاش راه بیام …و نشون
بدم حالم خوبه …و با تمام برخورداش مشکلی ندارم …درو کامل باز کردم و گفتم :
-همه اشو بردن
وارد خونه شد و ازم پرسید:
-وسایل خودت کجان ؟
درو بستم و از پشت سر بهش نزدیک شدم و گفتم :
-توی اتاقمه ..زیاد نیست
به سمت اتاقم رفت و نگاهی به جعبه های و چمدونام انداخت …خیلی کم بودن
-باید درباره جهاز باهات حرف بزنم
وارد اتاق شد و کتشو در اورد و گفت :
-اونایی که نیاز نداری کدومن … اونا رو می ذاریم خونه من …بقیه رو که لازم داری می بریم خونه ما
..هرچند توی این یه هفته فکر نمی کنم جز چند دست لباس به چیز دیگه ای نیاز داشته باشی
-شنیدی چی گفتم ؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
-قبلا در موردش حرف زدیم …توی اون خونه همه چی هست …
-اما درست نیست
کلافه به سمتم چرخید :
-تو اگه من بگم باشه و بیاری ..می خوای کجا…جاشون بدی ؟در ضمن قرار نیست به کسی چیزی
رو ثابت کنی …تو چرا انقدر نگرانی داری ؟می خوای امشب بیا و توی خونه رو ببین ..همه چی
هست ..بخدا نیازی نیست
لپمو از داخل گاز گرفت …از هر طرف روم فشار بود ..مادرم می گفت که مگه گدایی می خوای بدون
جهاز بری …از این ورم که امیر حسین می گفت نیازی نیست ..حالا نه اینکه خیلی وسایلم داشتم
متوجه ناراحتیم شد و به سمتم اومد و گفت :
-اگه نگران خانواده منی …باید بگم از اونا هیچ حرفی در نمیاد ..انقدر می فهمن و درک دارن که با
داشتن خونه ای پر از وسایل ..نیازی به جهاز نیست …شخصیت شما هم با جهاز سنجیده نمیشه
خانوم خانوما
حالا بیا این بحثو تمومش کنیم و بریم به کارامون برسیم ..خیلی کار داریم
به سمت یکی از کارتونا رفتم و گفتم …فقط همون چمدون کوچیکه رو با خودم بر می دارم به بقیه فعلا
نیازی ندارم
لبخندی از اینکه موفق شده راضیم کنه زد و گفت :
-اون کارتونه چیه ؟
به کارتون نزدیک دیوار نگاه کردم …توش خیلی چیزا بود…خیلی چیزایی که نباید می دید
-اونو باید بندازم بیرون … توش هیچی نیست ..یه چندتا کاغذه که روشونو خط خطی کردم
کنار جعبه زانو زد…رنگم کمی پرید … درشو باز کرد و دست نوشته هامو ازشون در اورد و با تعجب
گفت :
-اینارو می خوای بندازی دور؟
با این حال خرابم چرا باید مدام لبخندای ظاهری می زدم :
-به کارم نمیان ..
.کنارش زانو زدم و زود در جعبه رو بستم و گفتم :
-موقع رفتن می ذارمشون دم در
و بلند شدم تا بقیه وسایلو بردارم ..چیزی نگفت و به کمکم اومد تا وسایلو ببریم داخل ماشین
بعد از نیم ساعت که همه چی رو بردیم اخرین جعبه رو پایین بردم …امیر حسین در حال جا به جا
کردن وسایل داخل ماشین بود ..جعبه رو دم در روی زمین گذاشتم ..برگشت و نگاهم کرد که گفتم :
-من برم دست وصورتمو بشورم و کیفمو بردارم و بیام
سری تکون داد و من زود از پله ها بالا رفتم …همونطور که داشتم دستامو می شستم با خودم فکر
کردم …کاش جعبه رو زودتر از اینا بیرون می نداختم
کتشو که از دستگیره در اویزون کرده بود و برداشتم …کیفمو به دست گرفتم و به سر و ضعم تو اینه
نگاه کردم …خستگی از سر و صورتم می بارید ..درو بستم و پایین رفتم
کارش تموم شده بود ..با دیدنم لبخندی زد و گفت :
-چیزی نموند ؟
کت به دست به سمتش رفتم
-نه همه چی رو برداشتیم …کاش به پدر و مادرت می گفتی که
چشمکی زد و گفت :
-در جریانن ..تا برسیم اتاقتم اماده است
همیشه به فکر همه چی بود لبخندی زدم و سوار شدم
با اینکه خسته بود اما به روی خودش نمی اورد و تلاش می کرد سرحال باشه :
-می گم ما برعکس همه هستیم …همه یه ماه قبل حلقه اشونو می خرن ..ما یه هفته مونده به
عروسی
به خنده افتادم و گفتم :
-نه اینکه خیلی وقتمون ازاد بوده و فقط خوردیم و خوابیدیم ؟
راحت و خسته خندید و ماشینو روشن کرد …و به راه افتاد ..هردومون دلمون می خواست همه چی
به خوبی و خوشی تموم بشه ..اونم هر چه سریعتر …
برای خرید حلقه منو جایی برد که تا حالا نمونه مغازه اشو جایی ندیده بودم ..صاحب مغاز با دیدن
امیرحسین با روی خوش بهمون خوش اومد گفت و بعد از کمی احوال پرسی ..
امیر حسین خواسته اشو گفت و اونم در کمتر از یک دقیقه حلقه های جدید و مخصوصشو نو که تنها
مختص مشتریای خاصشون بود رو مقابلمون گذاشت ..
در کنار امیر حسین نشسته بودم و به حلقه ها نگاه می کردم …هر کدوم از یکی دیگه قشنگتر و
جذاب تر بودن ..صاحب مغازه با لبخند نگاهی به من انداخت و رو به امیر حسین گفت :
-این کارا جدید جدیدن …مطمئن هستم خانوم پسند می کنن
امیر حسین سرشو به سمتم چرخوند و گفت :
-از کدوم خوشت اومده ؟
می دونستم قیمت همشون خیلی زیاده …نگاهم روی حلقه های پر زرق و برق بود که سر بلند کردم
و رو به فروشنده گفتم :
-حلقه هایی که یکم ساده تر باشن ندارید؟
متعجب نگاهم کرد ..امیر حسین به حالت صورتم با دقت خیره شد که با لبخندی ساختگی گفتم :
-دوست دارم حلقه کمی ساده باشه
فروشنده که خورده بود تو ذوقش به امیر حسین نگاهی انداخت که امیر حسین گفت :
-لطفا حلقه های ساده اتو بیار پدارم جان
فروشنده بلند شد تا حلقه های دیگه اشو بیاره
کمی بعد حلقه هایی هم رو که اورد در عین سادگی همه اشون قشنگ بودن …خم شدم تا انتخاب
کنم ..امیر حسین با لبخند نگاهم می کرد …یکی رو که به نظرم قشنگ می اومدو برداشتم و به
طرفش گرفتم و گفتم :
-این چطوره ؟
فکر می کردم از کارم ناراحت باشه ..اما برعکس چهره بق کرده فروشنده لبخند می زد و اصلا ناراحت
نبود
-دستت کن ببینم به دستت میاد ؟
حلقه رو توی انگشتم کردم و مقابلم نگاه داشتم ….به دستم می اومد …از نگاه امیر حسینم فهمیدم
اونم خوشش اومده که گفت :
-می تونی مدلای دیگه رم امتحان کنیا؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
-نه همین خوبه
امیرحسن لبخندش بیشتر شد و گفت :
-پس همینو بر می داریم
همزمان همکار دیگه طلا فروش از طبقه بالا پایین اومد و لبخندی رو به امیر حسین زد و به خیال اینکه
من اشنا و شاید دوست دخترش باشم گفت :
-همسرتون خیلی سختگیر تر هستن …برای خرید حلقه فکر کنم یه ساعتی تمام حلقه ها رو توی
دستشون امتحان کردن …اخرم هیچ کدومشون قبولیشون نشد
رنگ صورم پرید امیر حسین به مرد لبخندی زد و گفت :
-من و همسرم از هم جدا شدیم …ممنونم میشم دیگه شما هم درباره ایشون صحبتی نکنید
رنگ صورت مرد پرید و سریع از امیر حسین معذرت خواهی کرد و با گفتن اینکه نمی دونسته از منم
باز معذرت خواهی کرد …
ناراحت حلقه رو از توی دستم در اوردم که امیر حسین به روم لبخند زد و گفت :
-همین ..؟مطمئنی ؟
سعی کرد بهش لبخند بزنم :
-اره ..من اینو پسندیدم
فروشنده که از خرابکاری همکارش حرص می زد ..حلقه ها رو برامون توی یه جعبه شکیل و زیبا
گذاشت و با روی باز و خندون سعی کرد تا اخر ما رو با لبخند راهی کنه تا مشتریشو از دست نده
سوار ماشین که شدیم برای تغییر فضا زود گفت :
-مامان می گفت قرار ارایشگاه رو هم گذاشتید ؟
با ذهنی درگیر فکرای ازار دهنده بهش لبخندی زدم و گفتم :
-اره ..با مادرت و حنانه به ارایشگاهی که گفته بودن رفتیم ..مشکلی نیست
تا هفته دیگه همه چی تموم می شد و از این همه اذیت و ازار شدنها رها می شدم …اصلا برای
هیچ کاری ذوق نداشتم …فقط داشتم تحمل می کردم …
توی رستوارن رو به روی هم در حال دادن سفارشا بودیم منوی مقابلمو باز کردم ..امیر حسینم به منو
نگاه می کرد …دلم می خواست انقدر یخ نبودم …
-انتخاب نکردی ؟
میلی به غذا نداشتم
منو رو بستم و بهش لبخندی زدم و گفتم :
-تو برام انتخاب کن
سرش تو منو بود که رو به گارسون بالای سرمون سفارش غذا رو داد و گفت همراه با مخلفاتش
برامون بیارن
تمام مدت تلاش می کردم لبخند روی لبهام باشه تا گونه هام برجسته باشه و امیر حسین نفهمه
اصلا حال و حوصله هیچی رو ندارم ..
با رفتن گارسون نگاهی به بقیه میزا انداختم و ازش پرسیدم :
-مراسم رو خیلی بزرگ گرفتید ؟
همزمان برای گوشیش یه پیام اومد ..نگاهی به گوشیش انداخت و کمی اخماش تو هم رفت که با
لبخند ی رو به من در حالی که گوشیشو خاموش می کرد گفت :
-نه اونقدر
سرمو کمی کج کردم لبخندش بیشتر شد و گفت :
-عزیزم یه مراسم توی خونه است …باید م که بیشتر فامیلای نزدیکو دعوت می کردیم ..یه شب که
هزار شب نمیشه …طرف شما همونایی که گفتی میان ؟
به عقب تکیه دادم و گفتم :
-اره یه سی چهل نفری بیشتر نیستن ..اکثرا براشون سخته که از شهرستون بیان
نگاهمو به قاشق و چنگال روی میز دوختم …خیلیاشون از اینکه فکر می کردن سر قضیه طلاقم با
هومن من مقصرم و به قول عمه کرم از منه ..نمی اومدن بعضیا رو هم عمه از اومدن منصرف کرده بود

سرمو با لبخندی بلند کردم و بهش خیره شدم ..متوجه تغییرات درونیم بود و من بازم سعی می کردم
نقش بازی کنم
-مامان می گفت لباس عروسیت خیلی قشنگه
اصلا حال حرف زدن نداشتم …لبامو با زبونم تر کردم :
-سلیقه سه نفرمونه …اره خیلی قشنگه ..اون روز خیلی اذیت شدن
با دقت توی چشمام خیره شد و گفت :
-کاش مادرت می اومد
گوشه لبمو با حرص گاز گرفتم :
-راستش تا روز عروسی نمی تونه بیاد
چشمامو سعی کردم باز نگه دارم تا زیاد پلک نزنم و اشکم در نیاد …:
-پدرم درگیر کاره …یکی از همکاراش مریض شده و تمام کارا سرش ریخته …تازه بنده خدا هم می
امد کاری نداشت که انجام بده ..مادرمم که …
دستی به پیشونیم کشیدم که لبخندی زد و گفت :
-از همکاری بیمارستان کسی هست که یادت رفته باشه دعوتش کنی ؟
متوجه ناراحتیم شده بود
-نه همونایی که خودت دعوت کردی کافیه …من فقط هنگامه رو دعوت کردم
تعجب کرد :
-بچه های دیگه هیچ کدوم ؟
بهش لبخند زدم ..گارسون غذاها رو اورد ..خوشحال شدم که با اوردن غذا ها بهانه برام جور شده
که دیگه درباره دوستانی که هیچ وقت در حقم خوبی نکرده بودن حرفی نزنم
-برای ماه عسلم باید بمونیم تا عید …می دونی که اخر ساله …
لبخندی با راحتی تموم زدم و گفتم :
-هر وقت فرصت کنیم می ریم …همین که تو بیمارستان کنارت باشم ..برای من از هزارتا ماه عسل
لذت بخش تره
چنگال و قاشقم رو برداشتم که طاقت نیورد و ازم پرسید:
-چیزی شده ؟
متعجب سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم ..این مرد رو هیچ وقت نمی شد گول زد :
-امشب تو حال خودت نیستی
شوک زده بهش خیره شدم که یه دفعه عصبی خندیدم و گفتم :
-وا…. من به این خوبی …شاید یکم خسته ام اینطوری فکر می کنی
با لبخندی که کاش جاش پوزخند می زد چنگالشو توی گوشت فرو برد و گفت :
-هر وقت نخواستی حرف دلتو بزنی …لطفا هم دروغم نگو
و همزمان سرشو بلند کرد و با همون لبخند بهم خیره شد
رنگ صورتم پرید و زود خودمو خالی کردم ..چون می دونستم اگه راستشم نگم هیچ دروغ دیگه ای
هم نمی تونم بهش بگم :
-راستش خوب …دلم می خواست مادرم بود …اما نیست ..برای همین یکم ناراحتم ..همه کارا افتاده
گردن مادرت و حنانه …ازشون خجالت می کشم ..منم که همش بیمارستانم …
قاشق و چنگالو توی ظرف رها کرد م :
-خانواده ام همون شب عروسی برمی گردن شهرستان …از فامیلامم …فقط همونایی که فکر می
کنن سر قضیه طلاقم با دکتر کلهر من مقصر نبودم میان …بقیه هم …خیلی راحت جواب رد دادن
یه فامیلم ندارم که تا روز عروسی خونه اش بمونم …صاحبخونه چاقو زیر گردنم گذاشته بود که زود
دربیام …حتی روم نمیشه الان بیام خونه اتون …سر قضیه جهازم که …
نزدیک بود اشکم در بیا د..همه چی رو گفتم غیر از اینکه بهش بگم ..تو با این همه خوبی که داری
…هنوز دلم پیشت نیست ..دارم تو حقت نامردی می کنم که اروم دستشو روی دستم گذاشت و
گفت :
-اوا
سعی کردم اشکم در نیاد ..اما داشت در می اومد
-منو نگاه کن
سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم ..از خودم متنفر بودم ..من داشتم در حق این مرد بی رحمی می
کردم
-مادرم و حنانه دلشون می خواد که دارن کمک می کنن ..مادرم ادمیه که اگه کاری نخواد بکنه قدم از
قدم بر نمی داره …برای عروسیم هر کی دلش خواست بیاد هر کیم نخواست نیاد …
امشبم میای خونه ما ..تو دیگه عروس اون خانواده ای …شرایط اینطوریه که باید اونجا باشی ..من
اجازه نمی دونم تنها توی اون خونه بمونی …فقط یه هفته است بعدم خونه خودتی
سر قضیه جهازم ..بهت گفتم ..ناراحتی و نگرانیت واقعا بی مورده
حالا کامل دستمو توی دستش گرفته بود و به انگشتای دستم فشار می اورد …سعی کردم گرمای
دستشو با تمام وجود حس کنم و به ارامش برسم …اما نمی تونستم …یه ترس توی وجودم بود که
مانع می شد حسی بهش پیدا کنم
-خواهش می کنم برای این چیزا خودتو ناراحت نکن
به محبتش لبخند زدم :
من خیلی بهت مدیونم …تا اخر عمرم –
اخمی کرد و گفت :
-دیگه این حرفو تکرار نکن …امشب و همینجا تمام اتفاقای گذشته رو برای همیشه دفن می کنیم و
دیگه درباره اشون حرف نمی زنیم
با بغض اب دهنمو قورت دادم ..که به خنده افتاد و گفت :
-چقدر خوشبختیم من و تو که فردای روز عروسی…. من دوتا عمل دارم
سرمو پایین انداختم و به خنده افتادم
با حسرت و خنده گفت :
-همه فردای روز عروسیشون تا لنگ ظهر می خوابن اونوقت ما باید توی بیمارستان …
اهی کشید و با خنده بهم خیره شد که گفتم :
-من که مشکی ندارم ..خیلیم خوبه
لبخند دیگه ای زد :
-مجبور شدم قبول کنم …چاره ای نبود …عید تلافیشو در میاریم ..کلی برنامه چیدم ….امیدوارم
مشکلی پیش نیاد
این مرد چقدر مهربون بود و من دیر شناخته بودمش :
-هرجا با تو باشم برای من کافیه …نشدم که نشد …نمی ریم ..دنیا که به اخر نمی رسه …..عوضش
باهمیم
بهم لبخند زد .توی نگاه چشمای عسلی رنگش غرق شدم و از خودم خجالت کشیدم ..برای همه
بدیهام ….برای تمام محبتهایی که می تونستم براش بکنم و نکردم
تا پایان غذامون حرف زدیم و سعی کردیم که بخندیم ..تا یه خاطر خوبو توی ذهنمون برای همیشه
رقم بزنیم ..برای بعدهایی که معلوم نبود چی در انتظارمونه
فرصت نشد وسایل اضافه امو ببریم خونه اش …یکراست به خونه اشون رفتیم …همه اشون از اینکه
قرار بود یه هفته اونجا بمونم کلی خوشحال شده بودن …امیر حسینم به خاطر من تمام اون یه هفته
رو توی اتاق مجردیش سر کرد و به خونه اش نرفت …تمام مدت توی بیمارستان بودیم و همه کارارو
سپرده بودیم به خانواده اش و اونا هیچ گله ای نداشتن
هومن توی بیمارستان اصلا جلوی دیدم نبود… نمی دونم امیر حسین باهاش چیکار کرده بود که حتی
سایه اشم نمی دیدم …
از پزشکای بیمارستان امیر حسین تمام دوستاشو دعوت کرده بود و من فقط هنگامه رو …این چند
روزم تند و سریع سپری شده بود و به روز عروسی رسیدیم …به شدت اضطراب داشتم و اروم
نبودم ..بلاخره این همه عذاب با مراسم امشب به پایان می رسید
امشب شب عروسیم بود و من زیر دست ارایشگرداشتم اماده می شدم ..حنانه تمام این مدت مثل
یه خواهر در کنارم بود…هیچ کدوم در مورد خانواده ام ازم سوال نمی کردن و چیزی نمی پرسیدن .
..مادر امیر حسین فوق العاده مهربون و خون گرم بود ..تمام اون یه هفته حسابی ازم پذیرایی کرده
بود و نذاشته بود فکر کنم یه مهمونم …بعد از ظهرا که از بیمارستان بر می گشتم به زور با حنانه منو
برای خریدای متنفرقه بیرون می بردن …البته می دونستم نصف کاراشون دستورای امیر حسینه ..دو
هفته بعد از عروسیمون … عید بود ..مخصوصا قبل از عید عروسی رو گرفته بودیم تا توی عید برای
خودمون راحت باشیم و به برنامه هایی که امیر حسین چیده بود و من ازشون بی خبر بودیم برسیم
حنانه اونور زیر دست یه ارایشگر دیگه نگاهی به من انداخت و گفت :
-هفته پیش نبودی ببینی امیر حسین خودشو کشت تا لباس عروسو ببینه ..اما من و مامان نذاشتیم
…الان به خون من تشنه است
شروع کرد به خندیدن ..همراهش خندیدم و اون ادامه داد:
فکر کنم توی این یه هفته یه کیلویی لاغر کرده از دست من و مامان –
بلند تر زد زیر خنده ….سرمو به سمتش کمی چرخوندم و پرسیدم :
-چرا؟
-از بس بهش گفتیم چی می خوایم و چیکار کنه ..چی کمه ..چی زیاده ..زود بیا.. دیر برو ..خلاصه
کلی اذیتش کردیم
با لبخند بهش خیره شدم ..چه ذوقی حنانه داشت …انگار عروسی برادرش بود
-کاش خودت می اومدی و وسایلو خونه رو اونطوری که دوست داشتی می چیدی
هرچقدر بهم گفته بودن تا برم وسایل خونه رو به سلیقه خودم بچینم ..گفته بودم نه …
مگه ذوقیم داشتم که بخوام کاری کنم ؟… اونم برای وسایلی که هیچ کدومش مال من نبودن
کارمون که تموم شد و لباسمو تنم کردم حنانه با لبخند سرتاپامو براندازی کرد و گفت :
-امیر حسینو امشب نکشی خیلیه ..چقدر لباس بهت میاد
-ممنون …حالا خوب شدم ؟
با تعجب چشماشو باز کرد و گفت :
-خوب ؟دیوونه ای تو.؟.معرکه شدی دختر ..امیر حسین باید تو خواب چنین عروسی به خودش ببینه
با شوخی مشتی به بازوش زدم و گفتم :
-دیگه انقدر پیاز داغشو زیاد نکن
خنده ای کرد و گفت :
-البته توام باید داماد به اون خوشتیپی رو تو خواب ببینی
هر دو زدیم زیر خنده ..با شیطنتاش حال و هوام حسابی عوض شده بود…حس خوبی داشتم
چیزی به اومدن امیر حسین نمونده بود و حنانه داشت وسایلو جمع و جور می کرد که صدای زنگ
گوشیم در اومد
به خیال اینکه امیر حسینه …زود جواب دادم و گفتم :
-سلام
اما با شنیدن صدایی که معلوم نبود صدای کیه سرجام میخکوب شدم :
-می بینم که امشب شب عروسیته …خیلی خوشحالی نه ؟ ..اینکه .یه دکتر پولدار و مطرح …بشه
همسرت …دیگه چی از خدا می خوای خانوم دکتر ؟
بدنم سرد شد :
-چقدر تو ادم کثیفی هستی …امیدوارم به این یکی لاقل پا بند بمونی…هومن جونت ولت کرد …اخه
تقصیر خودت بود شیطون بلا …با اقبالی بودی .. خوب ….حسابیم باهاش خوش گذروندی ..
.بعدم که دوتاشونو از دست دادی و رفتی معشوقه سلحشور شدی ..اخ ببخشید ….اقا یوسف
جونت
چونم به لرز افتاد …و چشمام شروع کردن به سیاهی رفتن …با ناباوری دهنم باز مونده بود و از جام
جم نمی خوردم
-حالام که امیر حسین جونت …باید الان خیلی خوشگل شده باشی ..
توی لباس عروسی…با اون همه ارایش …چه کنه دکتر امشب با تو ..
زد زیر خنده :
-تو خوابم از این چیزا نمی دیدی….خدایش اخر خر شانسی هستی دختره شهرستونی .یه لا قبا
اما خودمونیم …. تو واقعا روت میشه با این همه ک*ث*ا*ف*ت کاری باز عروس بشی؟…اونم عروس
کی…؟دکتر امیر حسین موحد بزرگ ..!.جراح معروف شهر…!
خاک تو سر عوضیت ….بی لیاقت …تو لیاقت هیچی رو نداری
قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید….دهنم تلخ شده بود و از ترس نمی دونستم چیکار کنم
– یه برگه کپی از صیغه نامه ات پیش منه …یه صیغه نامه از اوا فروزش و یوسف سلحشور
..ای بی معرفت نباید پدر و مادر یوسف جونتو برای امشب دعوت می کردی؟
…با چه رویی امشب می خوای عروس دکتر موحد بشی؟ ..ابروی اون بدختم توی بیمارستان می
بری که …
قلبم داشت می اومد توی دهنم :
-خوب گوش کن ببین چی بهت می گم دختره بی سروپا ….یا امشب این عروسی رو بهم می زنی
و گورتو از این شهر گم می کنی ..
یا یه راست برگه رو بر می دارم و یه نسخه کپیشو اول می فرستم خونه یوسف جونت و به اطلاع
همشون می رسونم که تو چه ه*ر*زه ای هستی …
بعدم برای صرف شیرینی و شام همگی میایم عروسی معشوقه یوسف سلحشور ….خدابیامرز
قفسه سینه ام به سوزش افتاد و گوشی از دستم پایین افتاد و با وحشت بهش خیره شدم ..حنانه
نگران به سمتم اومد و با دیدن چشمام نگران پرسید:
-چی شد ه ؟
نمی دونستم چیکار کنم ..دیگه اشکم در اومد ..سریع خم شد و گوشی رو برداشت و عصبی داد زد:
-الو
اما تماس قطع شده بود.. تلو تلو خوران عقب رفتم و روی صندلی خودمو انداختم
ارایش دور چشمام بهم ریخته بود حنانه نگران از وضعیت به وجود اومده سریع از ارایشگر خواست
صورتمو درست کنه
-اوا چی شده ؟ ..کی بود؟..بگو دارم سکته می کنم ..الان امیر حسین میاد ..اخه چی شده ؟
ارایشگر روی صورتم خم شد و گفت :
-عزیزم گریه نکن تمام ارایشت خراب شد …
دست خودم نبود اشکم بند نمی اومد…هر کی بود مو به مو از همه چی خبر داشت
حنانه که جوابی ازم نگرفته بود …. عصبی گوشیشو در اورد و شروع کرد به شماره گرفتن
بهم ریخته بودم …از ترس داشتم دیوونه می شدم
-سلام …توروخدا زودتر بیا …نمی دونم کی بود بهش زنگ زد …همش داره گریه می کنه …حرفم نمی
زنه ..تمام ارایششم خراب شده ….حالش خیلی بده
می ترسیدم طرف هرکی که هست به تمام مراسم امشب گند بزنه و ابروی منو موحدو ببره
-گوشی ..الان به خودش می دم …
گوشی رو طرفم گرفت و گفت :
-امیر حسینه
سرمو تکون دادم و نخواستم گوشی رو ازش بگیرم …که گفت :
-داره سکته می کنه ..جواب بده …
با دستای لرزون گوشی رو گرفتم و به گوشم نزدیک کردم صدای فین فینمو که شنید با نگرانی گفت :
-چی شده .؟.کی بهت زنگ زده .؟.چرا گریه می کنی ؟
نمی تونستم حرف بزنم
-داری دیوونه ام می کنی …حرف بزن ..اوا حرف بزن
وقتی دید صدام در نمیاد ..تماسو قطع کرد ..نمی شدم عروسی رو بهم زد …با ا ون همه مهمون و
تدارکاتی که دیده بودن همین یه قلمو کم داشتن …داشتم بدبخت می شدم
ارایشکر به زور ارایشمو درست کرد ..حنانه عصبی راه می رفت که بعد از قطع تماس … امیر حسین
کمتر از نیم ساعت خودشو رسوند …
حنانه زودتر بیرون رفت … یکی دو دقیقه بعد پایین اومد و شنلو روی شونه ام انداخت و بهم گفت :
-اونقدر عصبیه که حد نداره ..تو روخدا تو گریه نکن ..هر چی هست فقط گریه نکن ..ارایشت بهم می
ریزه ..الان همه منتظر ن …هرچی که شده بهش بگو …عین مرغ سر کنده است
….همراهش از پله ها بالا رفتیم ..امیر حسین به محض دیدنمون سریع اومد طرفمون که حنانه گفت :
-من زودتر می رم خونه …شما هم زودتر بیایید.
صبح با ماشین حنانه اومده بودیم ..حنانه که رفت سوار بشه امیر حسین نگران و عصبی به سمتم
اومد و گفت :
-چت شده ؟کی باهات تماس گرفته ؟
نباید گند می زدم به تمام زحمتاش …اب دهنمو زود قورت دادم و گفتم :
-چیزی نیست …
همین حرفم انقدر عصبیش کرد که توی کوچه بازوهامو محکم چسبید و تکونم داد و گفت :
-کی باهات تماس گرفت .؟.حرف بزن ..تمام راهو اصلا نفهمیدم چطوری تا اینجا اومدم
حرف بزن داری دیوونه ام می کنی ؟
سرمو بلند کردم …نمی تونستم واقعیتو توی خودم نگه دارم …چون ابروی اونم در خطر بود :
-اونی که صیغه نامه رو داره …بهم زنگ زد
صداش دیگه در نمی اومد ..با صدای لرزون به حرفم اومدم :
-میگه یه کپی ازش داره ..بهم می گه باید برنانه امشبو بهم بریزم ..
اشکم در اومد :
-اون همه چی رو درباره من می دونه …درباره .دکتر کلهر ..درباره یوسف …حتی قضیه اقبالی ..می
خواد امشب با تو عروسی نکنم
صداش یهو بالا رفت :
-مگه شهر هرته ؟
نگران سرمو بلند کردم :
-اگه این کارو نکنم ….ابرومونو می بره
عصبی دستی به موهاش کشید :
طرف مرده یا زن ؟-
-معلوم نیست ..هر کی هست صداشو تغییر داده ..حتی شماره اشم نیفتاده بود
نگاهش کردم اون نمی تونست صورتمو کامل ببینه …دستی به صورت و لباش کشید و گفت :
-نگران نباش حواسم به همه چی هست …تو گریه نکن .. ارایش خراب میشه …
حالم بد بود که به سمتم اومد و اروم لبه های شنلو گرفت و بالا نگه داشت تا صورتمو ببینه … با
صورتی رنگ پریده با لبخند بهم خیره شد و گفت :
-نگران نباش …من هستم … اصلا نترس …هر کی بوده خواسته اذیتت کنه …هیچ صیغه نامه ای در
کار نیست …اینو مطمئن باش …ما امشب مراسممونو برگزار می کنیم …و هیچ اتفاقی نمی افته …
سعی کرد بخنده :
-دور چشماتو افتضاح کردی که خانوم
به ساعتش نگاهی کرد و گفت :
-هنوز وقت داریم ..باید از این ارایشگر بخوایم دوباره دور چشماتو درست کنه ..فقط دیگه تحت هیچ
شرایطی گریه نکن ….تا من هستم از هیچی نترس …
سرمو تکون دادم :
-کسیم نباید بفهمه چه اتفاقی افتاده …خودم با حنانه حرف می زنم ….
دستمو گرفت و به سمت ارایشگاه برگردوند…و زنگو زد
با ارایشگر صحبت کرد تا دوباه چشمامو درست کنه …..یه ربعی کارم طول کشید …وقتی بیرون
اومدم ….
منو سریع سوار ماشین کرد و خودشم زود سوار شد و قبل از حرکت به سمتم چرخید و گفت :
-خواهش می کنم فقط گریه نکن ….خوب …؟نمی خوام کسی از چیزی با خبر بشه ..اینطور فکر می
کنیم که این یه شوخی بوده . …نذار امشبمون خراب بشه
مطمئن سرمو تکون دادم ..بهم لبخند زد .. دستمو توی دستش گرفت و با اطمینان گفت :
-هر اتفاقیم افتاد ..هیچی بهم نمی خوره ..طبق برنامه پیش می ریم …مراسم امشب پا برجاست …
بعدم یه راست خونه خودمون ……هوم ؟..
از استرس اصلا حواسم سر جاش نبود که صدام زد :
-آوا
شوک زده و مضطرب نگاهش کردم
پس چی شد ؟…چیکار می کنیم ..؟-
اب دهنمو قورت دادم ..فشارم از ترس افتاده بود :
-هر اتفاقی افتاد…ما مراسم خودمونو برگزار می کنیم و اخر شبم می ریم خونه خودمون
…وقتی دیدم اون داره تلاش می کنه که وضعیتو خوب نگه داره ..به خنده افتادم و گفتم :
-فردا صبحشم کله سحری می ریم بیمارستان
به خنده افتاد و سرشو پایین انداخت و گفت :
-بعد از این همه استرس … همین بیمارستانو کم داریم
با نگرانی دوتامون خندیدم که گفت :
-افرین فقط بخند…
-اتفاق بدی نیفته ؟
انگشتامو محکم فشار داد:
نه ..بهم اعتماد کن –
همچنان حالم بد بود …و فشارم بالا اومدنی نبود …قبل از رسیدن به خونه …جلوی دارو خانه نگه
داشت و زود پیاده شد
دستام می لرزید …تهدیدم کرده بود اگه عروسی کنم و بذارم که صیغه عقد جاری بشه صیغه نامه
رو… رو می کنه
همونطور توی فکر بودم که در سمت منو باز کرد و یه قرصو با یه بطری اب معدنی طرف گرفت و گفت :
-اینو بخور… ارومت می کنه
با دستایی لرزون بطری رو گرفتم و گفتم :
-ابروی خودم به جهنم …حداقلش برای همیشه از این شهر می رم ..اما اگه ابروی تو بره ..من دیگه
هیچ وقت نمی تونم تو چشمات نگاه کنم …
لبخندی زد و گفت :
-تو به من اعتمادی نداری .؟…تا من هستم نمی ذارم کسی امشب کاری کنه …اون طرف داره بلوف
می زنه …اون اگه صیغه نامه رو داشت کل زمین و زمانو خبردار کرده بود….فقط خواسته
بترسونتت …فقط دعا کنه که دستم بهش نرسه
قرصو به لبام نزدیک کرد و با لبخند گفت :
-نگران نباش …خونه هم رسیدیم ..فقط لبخند بزن …و به هیچی فکر نکن …حالا اینو بخور ..ارومت
می کنه
با نگرانی دست بلند کردم و قرصو ازش گرفتم و توی دهنم گذاشتم و با اب دادمش پایین
خنده ای کرد و گفت :
-اصلا می خوای یه ارامبخش بهت بزنم که کل عروسی خواب باشی و هیچی نفهمی
به خنده افتادم و سر بطری رو بستم ..
-گوشیتو بده من …پیش من باشه …خیال دوتامون راحت تره …
گوشیمو از تو ی کیفم در اوردم و بهش دادم
با خنده گوشی رو ازم گرفت و درو بست و رفت سوار بشه
وقتی جلوی خونه رسیدیم امیر علی با نگرانی با دیدن ماشین زود اومد بیرون و رفت طرف امیر حسین
و چیزی دم گوشش گفت و امیر حسین سری تکون داد و ازش پرسید:
-عاقد اومده ؟
امیر علی سرشو تکون داد و گفت :
-اکثر مهمونا هم اومدن
امیر حسین بهش لبخندی زد و گفت :
-حواست فقط باشه ..اون چیزیم که گفتم یادت نره
کلی ماشین بیرون خونه بود و توی خونه حسابی شلوغ بود سفره عقد و طبقه بالا چیده بودن ..امیر
حسین می خواست هر چی زودتر… قبل از هر اتفاقی …خطبه عقد خونده بشه …
با ورودمون ..همه شروع کردن به دست زدن …بوی اسپند به مشامم رسید.صدای تبریک گفتنا توی
گوشم پیچید…
امیر حسین می خواست زودتر بریم بالا …برای همین در کمترین زمان ممکن به همراه حنانه به
سمت اتاق عقد بردنم ..انقدر اضطراب داشتم که حتی قشنگی سفره عقد هم به چشمم نمی اومد

قلب لحظه ای از تپش نمی افتاد ..حتی نمی دیدم کیا اومدن …از کجا رد شدیم …کجا رفتیم …اما
احساس می کردم حنانه و امیرعلی و همه اعضای خانواده اش در جریان موضوعی بودن که اونام در
تلاش بودن ..این عقد هر چه سریعتر خونده و تموم بشه
با هدایت امیر حسین به سمت مبلی که برای ما در نظر گرفته بودن رفتیم … قبل از نشستن شنلمو
برداشت ..با اینکه حسابی نگران بود .. اما شرایطو خوب کنترل می کرد و حواسش به همه چی بود …
تاثیر قرص کم کم داشت روم اثر می کرد …با برداشتن شنل دیدن اطراف از زیر اون تور راحت تر شده
بود
زن عمو و دختر عمو ها اولین کسایی بودن که دیدم بهم لبخند می زدن …مادرمم در کنارشون بود
..مادر امیر حسین با جذبه و اقتدار مراسمو اداره می کرد و در عین حال حواسش به همه بود که به
همه خوش بگذره ..
امیر حسین برای کاری بعد از نشستنم رفته بود بیرون ..که هنگامه از فرصت استفاده کرد و اومد و
سرجاش با خنده و شیطنتش نشست و گفت :
-اخ که چقدر من خوشبختم …که تونستم تو مراسمت باشم …
به خوشحالیش لبخند زدم :
-امیدوارم خوشبخت بشید …از زیر تور که حسابی خوشگل به نظر میای …..
-ممنون …
نگاهی به اطراف انداخت و کمی سرشو بهم نزدیک کرد و گفت :
-راستش باید یه چیزی بهت بگم اوا ..
گوشامو تیز کردم که یکی گفت :
-الان عاقد میاد
هنگامه سریع به در نگاه کرد و حرفشو نتونست بزنه و گفت :
-الان اقای دکتر میاد ..بهتره من بلند شم …بعدا بهت می گم …اصلا چیز مهمی نیست ..بی
خیالش …فراموشش کن
و از جاش بلند شد..متعجب نگاهش کردم که همزمان امیر حسین وارد شد و به سمتم اومد …همه
داشتن جا به جا می شدن و ادمای اضافه از اتاق عقد خارج می شدن تا محرما و فامیلای نزدیک وارد
بشن و شاهد عقد باشن ..
امیر حسین کنارم نشست صدای تپش قلبم رو می شنیدم …پدرمو دیدم که اونم وارد شد …پدر امیر
حسینم با کمک امیر مسعود وارد شدن …اضطرابم بیشتر شد .. چشمامو بستم و باز کردم ..
همه لبخند به لب داشتن ..نگاهی به امیر حسین انداختم ….. داشت … به نگاه پر محبت پدرش لبخند
می زد و اصلا توی چهره اش اثری از نگرانی دیده نمی شد و به همه لبخند تحویل می داد
همونطور که بهش نگاه می کرد متوجه نگاه پدرش روی خودم شدم …که بهم لبخند می زد..بهش
لبخند زدم که با اومدن عمه به داخل …تپش قلبم شدت گرفت
خدایا چرا امروز انقدر دارم عذاب می کشم …اگه عمه باز این وسط حرفی می نداخت دیگه نمی
تونستم خودمو کنترل کنم ….خیلیا رو از اومدن منصرف کرده بود و حالا خودش اومده بود..با چه رویی
؟….خودمم نمی دونم
به پدرم نگاهی انداختم …. متوجه نگرانیم شد و با حرکت اروم سر و چشماش حالیم کرد نگران عمه
نباشم …-
اماده بودم خطبه خونده بشه …چشمامو بستم و از ته دل اسم خدا رو فریاد زدم ..رنگ به صورتم
نمونده بود…هیچی از این مراسمو نمی فهمیدم که با شنیدنم صدای زنگ گوشی امیر حسین دلم
هوری پایین ریخت …
با نگرانی از گوشه چشم بهش خیره شدم …خدایا ابرومو حفظ کن …
با ارامش گوشیشو از توی جیبش در اورد ..دستام می لرزید …. با دیدن شماره ..پوزخندی زد و بی
خیال رد تماس زد
نفسم بالا نمی اومد
در کمال خونسردی گوشیشو خاموش کرد و با لبخند بهم خیره شد
با وحشت نگاهش می کردم … ارامشم از بین رفته بود…حتی دیگه قرصی که خورده بودم هم اثری
روم نداشت …
صدای عاقد بلند شد و همه کم کم ساکت شدن ..تصویر خودم و امیر حسینو توی اینه می دیدم ..
توی این فکر بودم که شاید طرف منتظره ببینه خطبه خونده میشه یا نه .. بعد دست به کار بشه ..
عاقد شروع کرده بود به خوندن …صدای نفسهای عصبیمو می شنیدم و نمی تونستم کنترلشون کنم
رنگ پریده و حیرون فقط منتظر بودم ..
با اولین بار ی که عاقد مهریه رو اعلام کرد و منتظر جواب من شد ..یکی از جمع شوخ و خندون مهمونا
که بالای سرمون ایستاده بود مزه پروند و گفت :
-عروس رفته گل بچینه
عرق سردی روی پیشونیم نشست ..دیگه به امیر حسینم نگاه نمی کردم :
-نکنه اونی که می خواد عذابم بده توی همین جمع باشه ؟
عاقد برای بار دوم شروع کرد به خوندن ..صدای خنده ها از هر طرف به گوشم می رسید…سرم درد
گرفته بود
نفهمیدم کی جمله اشو تموم کرد که یکی دیگه با خنده گفت :
-عروس رفته اینبار گلا ب بیاره
شیطنت صداها اذیتم می کرد …لبهام می لرزید… اشکم هر لحظه اماده جوشش بود …فقط دلم یه
جای امن می خواست ..یه جایی دور از این همه استرس و وحشت
توی عالم خودم بود …که همه یهو ساکت شدن ..صدای عاقد دیگه نمی اومد …احساس می کردم
توی یه خلاء گیر کردم ..هیچ وزنی ندارم و صدایی نمی شنوم …
توی همین بین که درگیر خودم و افکارم بودم … دست گرمی روی دست یخ زده ام نشست …چقدر
وحشت زده بودم …سرمو کمی چرخوندم و به امیر حسین خیره شدم ..همه نگاهم می کردن ..عاقد
به همراه بقیه منتظر جواب من بود
نگرانی چشمای امیر حسین بیشتر از من بود… اما لبخند می زد و می خواست تمومش کنم
عاقد تحملش تموم شد و دوباره تکرا کرد:
-وکیلم ؟
توی نقطه ای از زمان و مکان بودم که راه برگشتی برام وجود نداشت …نمی تونستم خودمو درگیر
حرفی کنم که معلوم نبود راسته یا دروغ ؟..حتی اگه راستم بود..نمی تونستم با ابروی امیر حسین
بازی کنم و بگم نه …
سرمو بلند کردم …امیر حسین سعی کرده بود تمومش کنه و همه چی رو تند مهیا کرده بود..منم باید
همین کارو می کردم …این زندگی مال دوتامون بود
به چشماش خیره شدم …نگران و بی قرار به لبهام چشم دوخته بود ..صدام در نمی اومد که توی یه
لحظه بی قراری رو از چشماش دور کرد و با همه نگرانیاش بهم یه لبخند قشنگ زد
همین لبخندش کافی بود برای قدرت گرفتنم ….قدرتی که فراموش کنم یه ناشناس تهدیدم کرده
…قدرتی که وادارم کرد به احترام امیر حسین … نه بترسم و نه عذابش بدم ..
خیره تو نگاهش …لبهامو محکم و بدون نگرانی تکون دادم و بلاخره هم خودم و هم امیر حسینو
خلاص کردم :
-با اجازه پدر و مادرم بله
برای همه .. این لحظه ..یه لحظه تکراری مثل تمام عروسیا و مراسمای عقد دیگه بود… که با شنیدن
بله ام از خوشحالی شروع کرده بودن به دست زدن و خندیدن و لبخند زدن
اما امیر حسین فقط نگاهم می کرد …اصلا فکر نمی کرد جواب بله رو بدم ..انگار یه قرن براش گذشته
بود که همونطور بهم خیره مونده بود …
توی این بین صدای دست زدن بقیه که بلند شد یه دفعه به خودش اومد و به خنده افتاد …فکر کنم
بدجوری روی اعصابش رفته بودم
لب همه به خنده باز شده بود ..امیر حسین دستشو از روی دستم برداشت و کمی به سمتم چرخید
و لبه تورو گرفت و از روی صورتم کنار زد
لبخند اصلا از روی صورتش محو نمی شد.. گونه هام از نگاه م*س*تقیمش گر گرفت و ناخواسته بهش
لبخند زدم …خودمم باورم نمیشد ..بله رو گفته بودم
این چند ماه عذاب با بله من تموم شده بود ..بازار تبریک و عاقبت بخیری …دورمون حسابی راه افتاده
بود..خوشحالی پدر و مادرا و دادن کادوهاشون ..حجم نگرانی و ترسمو کم کرده بود
….از طبقه پایین صدای اهنگ و شادی .. بلند تر از قبل به گوش می رسید
کمی هیجان زده شده بودم ….هنوز استرس اون مزاحمو داشتم اما از وقتی که بله رو داده بودم
…نمی دونم چرا یه جورایی خیالم راحت تر شده بودم و زیاد نگران نبودم …شاید جو عروسی منو
گرفته بود که زیاد فکرمو درگیرش نمی کردم
با رد و بدل کردن حلقه ها ..احساس جدیدتری نسبت به امیر حسین توی وجودم شکل گرفت …یه
احساس تعلق خاطر برای کسی که می دونستم دیگه مال منه و همیشه در کنارمه ..
حالا همه مهمونا اومده بودن …و ما دیگه توی اتاق عقد کاری نداشتیم ..بقیه هم داشتم کم کم می
رفتن پایین تا به جمع مهمونای دیگه بپیوندن
من و امیر حسینم باید دیگه پایین می رفتیم ..دست بلند کرد تا کمکم کنه بلند شم ..عکاس که
عکساشو گرفت و قصد خروجو داشت امیر حسین رو بهش کرد و گفت :
-لطفا تا هوا روشنه یه چندتا عکس دیگه توی تراس پشتی ازمون بگیرید …
عکسا لبخندی زد و گفت :
-حتما
دستمو توی دست امیر حسین گذاشتم و بلند شدم …وقتی وارد تراس شدیم با تعجب به فضای
تراس خیره شدم …
اونقدر اطرف و توی تراس گل چیده بودن و تزئیین کرده بودن که باورم نمی شد اینجا تراس
باشه ..درست مثل یه تکه از باغی بود که از قشنگی و زیبایی چیزی کم نداشت
معلوم بود اینجا رو برای انداختن عکس اماده کرده بودن ..هوا روشن بود و تا تاریکی هوا هنوز وقت
داشتیم …
حالا می فهمیدم عجله امیر حسین برای چی بوده ….در واقع فکر می کردم شاید قراره توی اتلیه
عکس بگیریم …اما با شرایط پیش اومده گمان کرده بودم امیر حسین کاملا قضیه عکسو فراموش

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x