رمان عبور از غبار پارت 31

4.1
(22)

مسخره است …به حدی نگران دخترش بود که یه بارم سراغی از نوه اش نگرفت …بیچاره فکر می
کنه هنوز راهی برای برگشت هست
زار می زد و می گفت پدرش دیگه نمی خواد دخترش رو ببینه …از روی منم خجالت میکشه ..و دیگه
کاری با دخترش نداره …برای همین زن بدبخت اومده بود سراغم که از من کمک بگیره
بیچاره فکر می کرد با رضایت من ..تو..امیرحسین …همه چی به خوبی و خوشی برطرف میشه …و
همه چی مثل سابق میشه …مثل سابق میشه و من حاضرم دخترشو قبول کنم و باهاش زندگی
کنم …
صورتش از فرط عصبانیت در هم رفته بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود:
-می تونم یه سوالی ازت بپرسم ؟
روشو به سمتم برگردوند و خیره نگاهم کرد..پرسیدنش یکم سخت بود..نفسم رو با احتیاط بیرون
دادم :
-تو……هنوز…یعنی ..چطوری بگم …خوب ….هنوزم دوسش داری؟
بی حرف تو نگاهم … خیره مونده بود..صورتم ازطرز نگاهش رنگ به رنگ شد:
– به نظرت دوست داشتن یا نداشتن من ..چیزی رم عوض می کنه ؟
به لبهام حالتی دادم و مردد گفتم :
-هیچ وقت توی این … یه سال نخواستی بری دیدنش ؟
نگاهش آشفته و دردمند بود:
-می رفتم دیدنش که چی بشه ؟..که بدتر خودم رو نقره داغ کنم ..که باز تو چشمام خیره بشه و از
عشق مرده اش حرف بزنه ؟
از نفرتاش حرف بزنه .؟.به امیر حسین بدو بیراه بگه …؟
با لذت از کشتن تو حرف بزنه …؟
برای چی می رفتم …؟
کسی که حتی یه ذره حس مادری نداشت که به محض به دنیا اومدن بچه حاضر بشه حداقل یه نگاه
به صورت بچه اش بندازه …به نظرت دیدن و ملاقات کردن داره ؟
بی حرف نگاهش کردم :
-می دونی چرا ب*غ*ل کردن این بچه … انقدر برام سخته ؟
سکوت کردم :
-برای اینکه می ترسم وجودش ..بوش … طرزنگاهش …به کسی رفته باشه که دیگه نمی خوام حتی
یه ذره هم تو قلبم احساسش کنم
لبخند محزونی زدم ….حق داشت :
-چرا یگانه ؟؟!!…اونم بعد از یکسال !!!…واقعا با همه ی این مسائل … کنار اومد؟
ناراحت سرش رو تکونی داد و تکیه اشو از کابینت جدا کرد… به سمت میز اومد..نزدیکترین صندلی رو
بیرون کشید …
لیوانشو روی میزگذاشت و بعد از نشستن …دستاشو دور لیوان حلقه کرد و یه دفعه تو چشمام خیره
شد:
-خوشبختانه یا متاسفانه جز اون دسته از ادمایی نیستم که بخوام توی زندگیم …. اشتباهی رو… دو
بار تکرار کنم
آره فراموش کردن ادمی که صبح تا شب باهاش بودی و حاضر بودی هر کاری براش بکنی …هر کاری ..
خیلی سخته …اونقدر سخت که مدام افکار بی سر و ته … توی سرت جولان می دن و گاهی ممکنه
مغزت اندازه یه پسر بچه ساله بشه …که هر فکری می تونه با خودش بکنه
به اینکه فکرکنه که حتما یه راه برگشتی هست ..حتما میشه یه کاری کرد…دوباره میشه که همه
چی رو مثل روز اول برگردوند سرجای اولش
اما به دقیقه نکشیده …عقل آدم بر می گرده سرجاش …
که چطور می خوای به کسی فکر کنی که یه شبه از هستی ساقطت کرد…؟
چطور می خوای بعد از برگشتش ..یه عمر تو چشماش خیره بشی و فکر کنی که آیا دوستم داره یا باز
داره برای خودش نقشه می کشه ؟…داره بازیم می ده …دوباره توی یه فکر دیگه است
اصلا همه ی اینا به یه طرف …این بی محبتیاش …بی معرفتیاشو.. باید چطوری از ذهنم محو کنم ؟…
چطوری باید دل شکسته امو التیام ببخشم ؟اصلا مگه میشه ؟
نه آوا…. دیگه نمیشه ….. بهش فکر کردم ….خیلیم فکر کردم ….
عقل میگه … منطق میگه ..که دیگه نمیشه ..
یه ساله که دارم بهش فکر می کنم …
بهترین راه فراموش کردن گذشته و زنی به اسم حنانه .
.فقط تشکیل یه زندگی جدیده …یگانه کسی نیست که با یه نگاه عاشقش شده باشم …یا دلم رو
برده باشه …
در واقعه حنانه گند زده به همه این حسا…به همه ی این چیزای خوبی …که می تونست برای من
اتفاق بیفته
قضیه اینکه …یگانه تنها کسیه که فکر می کنم می تونه باعث بشه …همه این چیزا را دور بریزم …تنها
کسیه که می تونم با اطمینان هیما رو بهش بسپرم ..بدون اینکه نگران باشم که قراره چطور زیر
دستاش بزرگ بشه
. ماهه توی مطبم مشغوله …احساس می کنم حضورش بهم آرامش می ده …نگرانیا رو ازم دور می
کنه ..
هرچند با این اوضاع روحی داغونم …خیلی دارم تو حقش بدی می کنم …
نمونه اش … مراسم دیشب …باید یه شب پر خاطره براش می ساختم …اما فقط بغ کردم …فقط
سکوت کردم …و نتونستم یه لبخند ساختگی بزنم که دلخوش بشه
مطمئنم خیلی ناراحتش کردم …اما خانوم تر از این حرفاست که بخواد به روم بیاره
لبخندی تلخ زینت لبهاش شد:
-برعکس حنانه وقتی ازش خواستگاری کردم …گونه هاش از خجالت حسابی سرخ شد و گل انداخت
..دست و پاشو حسابی گم کرده بود
…اصلا انتظار نداشت بخوام با این اخلاق گندم ازش خواستگاری کنم …انقدر اخلاقم بده که فقط
خودم می دونم چه ادم افتضاحیم ..
مطب که می رفتم …همیشه اون بود که اول سلام می کرد…در برابر بداخلاقیام ..بی
توجهیام ..ساکت میشد..حرفی نمی زد و فقط چشم می گفت ..
انگار فهمیده بود گذر زمان همه چی رو خوب می کنه ..خوب نکنه … لااقل بهتر می کنه
زورم که اینجا به کسی نمی رسید..بهش زور می گفتم ..بعضی از مریضامو می نداختم گردن
اون …مجبورش می کردم بیشتر بمونه …چون فکر می کردم یه دختر ناز پرورده مثل حنانه است …
مثل دیوونه ها به جای حنانه … از اون انتقام می گرفتم …این در حالی بود که اصلا شرایط زندگیشو
نمی دونستم …فقط همین که استادم تاییدش کرده بود… برام کافی بود…
چون زندگیش …خودش برام مهم نبودن …تا اینکه یه روز انقدر کارمون طولانی شدکه بلاخره به حرف
اومد و گفت بایدزودتر بره
دونفر تو نوبت بودن …اون روزم از اون روزایی بود که اعصابم خرد بود…تا گفت بذارم بره ..از کوره در
رفتم ..که چرا انقدر بی مسئولیته …و مجبورش کردم اون دو نفرم اون راه بندازه ..هیچی نتونست بگه
…به ناچار قبول کرد …اما مدام چشمش به ساعت بود…
فکر می کردم خیلی مظلومه …که هر چی بهش میگم بی چون و چرا میگه چشم …
ساعت شد…مثل مرغ سرکنده داشت تند تند وسایلشو جمع می کرد…من که زود رفتن ونرفتنم
برام فراقی نمی کرد
تازه دوز اذیت کردنم رفته بود بالا…کیفشو برداشت و از اتاقش بیرون اومد …خواست بگه خداحافظ که
بهش گفتم :
-کجا؟… هنوز یه مریض دیگه مونده
رنگش پرید و تو جاش خشکش زد…به دور تا دور مطب نگاهی انداخت و گفت :
-دکتر کسی که تو مطب نیست ..
به دروغ گفتم :
-تا یه ربع دیگه میاد
به ساعتش نگاهی انداخت و گفت :
-ببخشیدمن نمی تونم بمونم ..
بدم اومد از اینکه رو حرفم ..حرف زده بود و نه اورده بود…اخم کردم و گفتم :
– منم باید برم ..شما تا یه ربع بمون … اگه نیومد برو
مسر تو چشمام خیره شد و گفت :
-شرمنده دکتر نمی تونم بمونم ..تا الانم خیلی دیر کردم
-شما تو مطب من کار می کنی هر وقت که من بگم می ری…نه اینکه هر وقت خودت خواستی …
کاش می دونستم چقدر به حقوق اینجا احتیاج داره …و اذیتش نمی کردم …اخه بعد از مدتها تفریح
خوبی گیر اورده بودم …می خواستم با اذیت کردنش کمی تفریح کنم و تو دلم بخندم …شایدم می
خواستم ذهنمو از درگیری تو گذشته ها … دور کنم …
کیفمو برداشتم که برم … پشت سرم اومد و با صدایی که بلند م نبود …اما محکم و قاطع بود گفت :
-بله هر وقت شما امر بفرمائید دکتر…البته ساعت کاری من مشخصه …منم که تمام کارامو انجام
دادم …لابد ایشونم خارج از برنامه نوبت گرفتن ..که این دیگه جز وظایف من نیست …من همین الان باید
برم …خونه ..چون واقعا دیر کردم
می دونستم مجرده ..چون کامل قبل از اینکه به مطبم بیاد پرونده اشو خونده بودم …حرصم گرفته بود
که حتما کسی رو داره که برای رفتن به پیشش انقدر بی تابه و عجله داره …
برای همین متلک بارش کردم …چون فکر می کردم با کسیه :
-آخی..طرفتون ..بیتابتون میشن که اگه یکم دیرتر برید؟
داغ کرد ..صورتش قرمز شد و با صدای کنترل شده ای گفت :
-شما رو نمی دونم که چقدر تو زندگی مسئولیت پذیر هستید ..اما من نسبت به یکی وظیفه ای دارم
که باید انجام بدم ..
کسی که الان درست سه ساعت تمام چشمش به در خشک شده که دخترش درو باز کنه و بره یه
چیکه اب بذاره تو دهنش …
چرا؟.. چون که توان راه رفتن نداره …حتی نمی تونه یه دستشویی ساده رو هم بره …پرستارم که
ساعتی هست که رفته و مادرمو تنها گذاشته …
حالا ممنون میشم خودتون به اون مریض خارج ازنوبتتون برسید…چون اگه از اینجام بیرونمم
کنید..حاضر نیستم … به خاطر پول اینجا… مادرمو تو تشنگی و گشنگی بذارم ..با اجازه دکتر
تا حالا انقدر از خودم بدم نیومده بود…به خودم که اومدم از مطب زده بیرون ..تند رفتم دنبالش …اون
موقع شب مگه ماشین گیر می اورد..از پارکینگ در اومدم ..با عجله داشت می رفت سر خیابون که یه
ماشین بگیره ….به سمتش رفتم ..بوق زدم ..متوجه ام شد…شیشه رو پایین دادم و گفتم بیاد بالا
برسونمش
چنان چشم غره ای بهم رفت که فهمیدم فهمیده ..در مورد مریض سرکارش گذاشتم
-پس مریضتون ؟
خنده ام گرفته بود:
-خودتون گفتید خارج از نوبته …همون بهتر اصلا نیاد ..بیاید بالا ..اینجا ماشین دیر گیر تون میاد…
مردد بود که خودم درجلو رو باز کردم …معلوم بود عجله داره که دیگه تعارف نکرد و سوار شد…خودت
که دیدی خونشون کجاست ..خیلی از مطب من دوره …
وقتی رسوندمش انقدر هول بود که یادش رفت خداحافظی کنه …تند پیاده شد و رفت
از اون روز به بعد یه حس احترام نسبت بهش پیدا کردم …از اینکه نسبت به کسی تعهد داره …ادما
براش مهمن …و وقتشو به بطالت نمی گذرونه …زندگی براش ارزش داره … هدف داره ..
.حتی کار بدمم به روم نیورد…انگار نه انگار که می خواستم اذیتش کنم … روز بعدش که حال مادرشو
پرسیدم ..مثل همیشه با همون چهره اروم …جوابمو داد و گفت که خوبه و عذاب وجدانمو از بین برد
کم کم این ادم و افکارش روم تاثیر گذاشت …انقدر که با خودم گفتم می تونم در کنارش یه زندگی اروم
داشته باشم …
خنده اش گرفت :
-راستشو بخوای هنوزم نمی دونم چرا بهم جواب مثبت داد…چون توی تمام این مدت که با من کار
کرده ..چیز خوبی از م ندیده که بخواد تحت تاثیر قرار بگیره …نه محبتی ..نه خنده ای …
لبخند زدم …از توی فکر بیرون اومد و م*س*تقیم بهم خیره شد:
-تو چی ؟توام مثل بقیه فکر می کنی دارم اشتباه می کنم ؟
از حرفش جا خوردم :
-این انتخاب توه …قراره تو یه عمر باهاش زندگی کنی …تو باید ببینی و بفهمی که این کارت ..این
تصمیمت … اشتباه هست یا نه …به هر حال دیگه بچه نیستی که بگیم از روی احساسات داری
تصمیم می گیری
با لبخند بهم خیره شد و گفتم :
-من که ازش خوشم اومده …
لبخندش پر محبت تر شد و نگاهش به سمت هیما سر خورد …رفته رفته لبخندش محو شد و اخم
ظریفی رو پیشونیش نشست که توی یه تصمیم آنی هیما رو روی دستام بلند کردم به طرفش و
گفتم :
-به کسی نمی گم که ب*غ*لش کردی …بیا یه بارم که شده ب*غ*لش کن ..تا اخر عمر که نمی تونی ازش
دوری کنی …
بهم خیره شد:
-نمی تونم
-بخوای می تونی …چون از وجود خودته …باور کن تا ب*غ*لش کنی…بهترین حس دنیا بهت دست می
ده …یه حسی که نمی خوای باهیچی عوضش کنی …فقط یه بار امتحانش کن
به من و بچه خیره شده بود…..کم کم نگاهش رفت سمت بچه …
بلند شدم …هول کرد و بلند شد و قدمی به عقب رفت ..اما کوتاه نیومدم ..به طرفش رفتم ..درست رو به
روش ایستادم :
-ب*غ*لش کن
..ترسیده بود:
-من بلد نیستم می ندازمش
-بلدی نمی خواد…تازه اشم من هستم …مراقبم ..تو یه بار ب*غ*لش کن ..فقط یه بار
خیره به نگاه اروم هیما..با قورت دادن اب دهنش …دستاشو برد زیر بدن هیما تا توی ب*غ*لش بگیره ..با
احتیاط بهش دادم ..
مثل یه چیز عیجب و غریب به بچه خیره شده بود لبخندی زدم :
نترس به خودت بچسبونش …به خدا خیلی مزه می ده ..-
با تموم شدن حرفم نگاهشو از م گرفت و هیما رو اروم به خودش چسبوند…بچه که خوابش نمی برد
اهسته گاهی دستاشو تکون می داد..امیر علی محو حرکات بچه …حضور منو فراموش کرده بود
-الان چه حسی داری؟
نگاه از بچه نمی گرفت :
-نمی دونم
لبخندم غلیظ تر شد:
-همین ندونستن خودش بهترین حسه …..
جوابی به حرفم نداد…بعد از چند لحظه که دیدم محو هیماست ..اروم از اشپزخونه خارج شدم ..و به
سمت طبقه بالا رفتم …معلوم بود دلش پر می کشید برای توی ب*غ*ل گرفتن هیما…
بالای پله ها برگشتم وبه در اشپزخونه خیره شدم …خبری نبود..سری تکون دادم و وارد اتاق شدم …
برای اینکه امیر حسین از خواب بیدار نشه ..اروم ملافه رو بلند کردم و خواستم زیرش بخزم که چشم
بسته گفت :
-تو چرا اروم و قرار نداری دختر…همش درحال حرکتی …کجایی؟
خنده دندون نمای بی صدایی کردم و گفتم :
-تو هنوز نخوابیدی …؟
به طرفم پهلو کرد و چشماشو باز کرد:
-تو مگه می ذاری ؟
در حین دیدن چهره دوست داشتنیش ..نوک بینیشو کشیدم و گفتم :
-می دونی چندتا دوست دارم ؟
-نصف شب سوال ریاضی پرسیدنت چیه ؟نه نمی دونم چندتا؟
با قبول بچه از طرف امیر علی می خواستم از خوشحالی بال در بیارم ..دستامو از هم باز کردم و مثل
بچه ها گفتم :
-این هوا
خوابالود خندید و یهو دست بلند کرد و منو توی ب*غ*لش کشید و گفت :
-این هوا که کمه ..بیشترش کن
ریسه رفتم از خنده و اون با چشمای بسته بیشتر منو به خودش چسبوند و گفت :
-بگیر بخواب …
سرمو روی سینه اش گذاشتم و در حالی که می خندیدم ازش پرسیدم :
تو چندتا دوسم داری؟-
-اوممممم …هزار هزار هوا…
-این هوا کو ..که من نمی بینمش …؟
-ببینی که مزه اش میره …جان من بخواب ..خوابم میاد
-باشه می خوابم … فقط یه سوال
-هوم ؟
-اون روز که توی بیمارستان با اون دختر کوچولو بازی می کردم …تو از پشت سر غافلگیرم کردی
…یادته ؟
چشماش بسته بود اما لبهاش از خنده کش اومد:
-همون روز که زبونت بند اومده بود سر بازی رنگا..؟
-اوهوم …
چشم بسته پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و ازم پرسید:
-چرا بهش گفتی عسلی ؟
یاد اون روز افتادم :
-اخه یه دفعه ای تو و رنگ چشات اومد تو ذهنم
-اون روز انقدر با نمک شده بودی ..انقدر هول کرده بودی که دلم می خواست بشینم فقط نگات کنم
-برای همون بهم شیفت شب دادی ؟
همونطور که با دو دست منو توی ب*غ*لش گرفته بود ..کمی منو بالاتر کشید و با همون چشمای
بسته …لبهامو ب*و*سید:
-بخواب …
-تو چرا انقدر دوست داری منو اذیت کنی ؟
-چون دوست داشتنی هستی
-امیر حسین ؟
بلند خندید…:
-اینا اذیت نیست
-لابد ابراز احساساته ؟
-آباریکلا…حالا بگیر بخواب
..هر دو زده بودیم زیر خنده … این خنده ها خیلی شیرین بودن …اونقدر شیرین که حالا حالاها نمیشد
مزه خوبشو به فراموشی سپرد
برای امیر علی خیلی خوشحال بودم ..گاهی باید بعضیا بیان تو زندگیت تا بتونی خودتو پیدا کنی
..بفهمی کجای کاری…و از زندگی چی می خوای …امیر علی نیاز به یگانه داشت …خودشم هنوز به
طور کامل نمی دونست چی می خواد…ولی دل و عقلش یه جورایی داشتن کمکش می
کردن …خودشم می دونه نیاز به یکی داره ……یکی مثل یگانه …تا بتونه باز مثل گذشته ها سرپا بشه
****
فصل جدید:
وارد بخش که شدم … بعد از عوض کردن لباسهام …برای دیدن بیمارم با گرفتن پرونده اش از پرستار
به سمت اتاقش به راه افتادم ..
وقتی وارد اتاق شدم …امیر حسین با ورودیای جدید سر یکی از بیمارا ایستاده بود
..بالای تخت بیمارم رفتم …امیر حسین نگاهی بهم انداخت …در جوابش منم نگاه کوتاهی بهش
انداختم و گوشیمو از دور گردنم برداشتم … که از دست بچه ها نالید:
-یعنی واقعا اینم بلد نیستید ؟
سرمو بلند کردم ..بچه ها رنگ پریده نگاهش می کردن :
-تو اتاق عمل که اونید ..اینجا که وضعتون اینه ..پس به چه دردی شماها می خورید ؟
به دختر و پسری که دورتر از همه ایستاده بودن و ریز ریز می خندیدن خیره شدم
..یه لحظه یاد خودم و یوسف افتادم …چندین سال پیش …لحظات شیرین اون زمان … حس شیرینی رو
به زیر پوستم دوند:
“-تشخیص این بیماری کار زیادی سختی نیست که انقدر توش عاجزید
یوسف کمی به طرفم خم شد و دم گوشم اروم گفت :
-این موحد فکر می کنه ما شاخ قولو شکستیم که اینجایم ..از کجا باید بدونیم اخه ؟..از بابای
تاجرمون .؟..ای مصبتو شکر
جلوی خنده امو گرفتم ….خودشم به خنده افتاد که امیر حسین با تشر بهش گفت :
-سلحشور تو انگاری زیاد واردی…بیا جلو …شاید تجریباتتو بتونی به اینام یکم انتقال بدی
یوسف که انتظار مچ گیری از طرف امیر حسینو نداشت .. پس گردنشو با ژستی خاص خاروند و گفت :
-تو انتقال اطلاعات که شکی نیست دکتر..اما اگه جسارت نباشه ..خانوم دکتر فروزش بیشتر واردن
از ترس سیخ ایستادم … امیر حسین و بقیه بهم خیره شدن .
.نمی دونستم چی بگم که از هیجان یه تشخیص بی ربط پروندم … امیر حسین با تاسف سری تکون
داد و گفت :
-هر دم از این باغ بری می رسد
یوسف شیطون شد و با خنده گفت :
-دوتا دوتا هم می رسد دکتر
حرفش همه رو به خنده انداخت حتی امیر حسین رو …. همه می خندیدن اما من بغض کرده بودم ..و
برای یوسف خط نشون می کشیدم ”
با صدای امیر حسین به زمان حال برگشتم ..داشت برای بچه ها حرف می زد و تمام جزئیاتو براشون
مو به مو توضیح می داد
.لبخندی زدم و بهش چشم دوختم …گرم کار ش بود و بچه ها بهش خیره بودن …سرمو پایین انداختم و
به بیمار خیره شدم
چه روزایی رو که نگذرونده بودیم …روزایی که طمع تلخشونو می تونستم همیشه احساس کنم
..عوضش روزای خوبی رو هم ….باهم داشتیم …روزای خوب ماه عسلمون توی کردستان
…اسب سواریمون و ترس من از افتادن از روی اسب
امروز یه چیزیم شده بود..نا خودآگاه داشتم از گذشته ها و اتفاقایی که خیلی از شون گذشته بود …
یاد می کردم …
خواستگاری عجیب و غریب امیر حسین بعد از اون همه دور زدن تو خیابونا …توی ماشینش ..
نجات دادنم از اون وضع اسفناک سرد خونه …و فراری دادنم از اونجا…
گوشی رو توی گوشم کمی جا به جا کردم …صدای قلب بیمار رو بین این همه فکر نمی تونستم
خوب تشخیص بدم ..
دوران خوش و عذاب اور دانشجویی…چه روزای خوبی بود…
مریض به لبخند عجیب رو لبهام با تعجب خیره شده بود
اولین باری که امیر حسین رو دیدم ..وقتی بود که برای اولین بار وارد کلاسمون شده بود…و نگاهی که
با بی حالی به جمعیتمون انداخته بود…
تک تک چهره های بچه ها رو به یاد می اوردم …از وجود امیر حسین ناراحت بودن ..چون برخورد خوبی
باهامون نداشت و انگار به زور کلاسمونو تحمل می کرد
وقتی همه جزوه هامونو باز کردیم که مشغول نت برداری شیم … بلند شد و روی تخت اسم یه
بیماری رو نوشت ..بیماری که اسمشو یه بارم نشنیده بودم ..برگشت طرفمون ..به قیافه های هاج
واجمون نظری انداخت و گفت :
-می دونید این چیه ؟
همه ترسیده و رنگ پریده بهش خیره شده بودیم ..ابروهاشو با تاسف بالا داد و گفت :
-خوشبحال من که قراره وقتمو با شما ها حروم کنم
به سمت میزش رفت …کیفشو برداشت و به سمت در رفت …با دهن باز نگاهش می کردیم که قبل
از خروج … فقط سرشو برگردوند و گفت :
-جلسه بعد درباره این بیماری ..درباره علائمش ..نحوه درمانش …و هر چیزی که مربوط بهش هست
امتحان می گیرم …هر کی که بیفته ..باید درسو حذف کنه …
امتحانی که فقط نفر ازش نمره قبولی گرفتیم … نفری که از اون روز به بعد یه جور دیگه رومون
حساب باز کرده بود…با اینکه کسی رو از اون درس حذف نکرد ..اما درس دادن و توضیح دادناش فقط
مختص ما ده نفری بود که بیشتر مورد خطابش بودیم …
طاقت نیوردم و دوباره به نیم رخش خیره شدم …روی بیمار خم شده بود و معاینه اش می کرد…
.چه خوب بود که داشتمش …چه خوب بود که قسمتم هومن یا یوسف نبودن …چه خوب بود که سایه
حمایتاشو داشتم ..سایه دوست داشتناشو
چند وقت پیش شعری می خوندم که درست …. وصف الحال الان منو داشت …وجودم با تک تک کلمات
شعر پر از امنیت و آرامش می شدن
“-میدانم نمیدانی
چقدر دوستت دارم
و چقدر این دوست داشتن
همه چیزم را در دست گرفته است ”
به انگشتای کشیده اش خیره شدم :
“میدانم نمیدانی
چقدر بی آنکه بدانی،
میتوانم دوستت داشته باشم ،
بی آنکه نگاهت کنم ،
بی آنکه صدایت کنم ،
بی آنکه حتی زنده باشم ”
حالت صورت و موهایی که از نوازشون سیر نمی شدم :
“میدانم نمیدانی
تابه حال چقدر دوست داشتنت
مرا به کشتن داده است !”
زیاد خیره شدن بهش اونم جلوی اون همه ادم کار درستی نبود..سرم رو تکونی دادم و به سختی به
کارم ادامه دادم
زمانی که معاینه ام تموم شد.. گوشیمو دور گردنم انداختم که دیدم کار امیر حسینم تموم شده و بچه
ها در حال بیرون رفتن هستن
پرونده بیمارو باز کردم و انتهای تخت مشغول نوشتن داروهای جدید و وضعیت پیشرفت بیمار شدم که
گرمای تنش رو در کنار خودم احساس کردم از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم و با لبخندی در
حالی که اخرین دارو رو می نوشتم گفتم :
-یکم باهاشون مهربون تر باش …گ*ن*ا*ه دارن …
با لبخند کوتاهی …چشم غره ای بهم رفت و اروم پرونده رو از زیر دستام به سمت خودش کشید
…نگاهی به نوشته هام انداخت و گفت :
-لازم نیست تو دلت براشون بسوزه ..حقشونه
به سمتش برگشتم ..سرش تو پرونده بود ..دست به سینه شدم و خیره بهش گفتم :
-شاید یکی از اون بیچاره ها عین من روزی هزار بار ازت بترسه ..اونوقت چی؟
فقط چشماشو بالا داد و با کمی اخم گفت :
-قرار نیست دیگه آوا فروزشی تکرار بشه که بخوام حواسمو جمع کنم
قندی توی دلم اب شد که نگاهی به مریض و بعد پرونده و من انداخت و گفت :
-بهتره از این به بعد مسئولیت اینایی که براشون دل می سوزنی رو به تو بسپرم …
اب دهنمو قورت دادم :
-خیلی مونده ما به پای شما برسیم دکتر …ما رو معذور بفرمائید و از این نسخه های پر رنگ و لعاب
برامون نپیچید
-متاسفم تصمیمم رو گرفتم ..عوضم نمیشه
خندیدم و دربرابر حرفش به ناچار سر تعظیم فرود اوردم که گفت :
-امروز بریم خونه ما یا پاتوق من ؟
-نمی دونم تصمیمش سخته …
-پس بیا سنگ کاغذ قیچی …
سرمو مطمئن تکون دادم و در برابر مریضی که با بهت بهمون نگاه می کرد رو به روش قرار گرفتم و
اون با خنده گفت :
-سنگ … کاغذ… قیچی
اون یکی مریضم محو ما شد…برای بار دوم …من گفتم :
-سنگ …کاغذ… قیچی
با دیدن نتیجه هر دو زدیم زیر خنده و اون گفت :
-خونه ما
همیشه توی این بازی می باختم …دیگه عادتم شده بود… پرونده بیمارو برداشتم ..و همراهش از اتاق
بیمارا بیرون اومدیم و من گفتم :
-کاش امیر علی… یگانه رو امشب بیاره
پرونده ی توی دستشو جا به جا کرد و گفت :
-نمی دونم …اصلا به نظرت چطوره ..امشب دوتاشونو دعوت کنیم پاتوق خودمون ؟
ابرویی با ذوق بالا دادم و گفتم :
-فکر بدیم نیست …خیلیم خوبه …
– فکر بدیم نیست …خیلیم خوبه … چون هنوز اونطوری فرصت نشده که بیشتر باهم اشنا بشیم …من
دعوتشون کنم یاشما دکتر جان ؟
از گوشه چشم نگاهی به شیطنت و خنده روی لبام انداخت و گفت :
-بهت یه مرخصی نصفه روزه بدم …می تونی بری مطب امیر علی ؟
چینی به بینیم دادم و گفتم :
-مرخصی با حقوق ؟
با بدجنسی شونه ای بالا انداخت و گفت :
-اصلا خودم زنگ می زنم ..منو باش گفتم به بهونه رفتن به اونجا یکم اب و هوا عوض کنی
-ای جانم … چقدر تو خوبی دکتر
-می دونم عزیزم …حالا می ری یا نه ؟چون می دونم تلفنی امیر علی قبول نمی کنه …از اونجایی هم
که اگه تو بری …سخته که برات بهونه بیاره …
از حس شوخی در اومدم و گفتم :
-اگه قبول نکرد چی ؟
-تو بگو…یکمم چاشنی زورم توش به کار ببر…مجبور میشه قبول کنه …مامان می گفت این روزا خونه
ام که میاد … زیاد حس و حال کاری نداره …یه گردش شبانه شاید براش خوب باشه
هفته دیگه مراسم عقدشونه …نمی خوام انقدر تو خودش باشه …دوست دارم که خوشبخت بشن …
به نظر که یگانه دختر خوبی میاد..
-اوهوم ..دختر ناز و دوست داشتنیه ..فقط
نیم نگاهی بهم انداخت :
-فقط چی ؟
-احساس میکنم امیر علی اون حسی که بایدو بهش نداره …
امیر حسین ناراحت نگاهشو ازم گرفت :
-منم از همین می ترسم ..می ترسم از سر لجبازی با خودش این کارو کرده باشه …این چند وقته
اصلا نمی تونم رفتاراشو تشخیص بدم ..اصلا نمی تونم بفهمم داره چیکار می کنه
-دختره گ*ن*ا*ه داره …اگه همه امیدش امیر علی باشه و امیر علیم اونی نباشه که فکر می کرده …ضربه
بدی می خوره …فقط خدا خدا می کنم امیر علی به آینده اش …به این دختر… به زندگیش … خوب فکر
کرده باشه …
امیر حسین سعی کرد لبخندی بزنه …:
-پس می ری ؟
سرمو مطمئن تکون دادم …:
-اره …مگه میشه دکتر جانم دستور بفرمایند و ما نگوئیم چشم
خندید:
-پسره دیوونه خونه قبلی رو فروخت اینو خرید..
-اینکه قشنگتره
-دردسرش برای شماها بیشتره ….
شونه ای بالا دادم …:
-حالا برم ؟
-نه زوده ..یکم بمون بعد برو
اخم کردم :
-باز تو خواستی مرخصی بدی …شروع کردی… به غر غر کردنا..بهت نمیاد..نکن از این کارا..نکن دکتر
سعی کرد توی راهروی اصلی نخنده ..اخه بعضیا که از کنارمون رد می شدن ..نگاهی بهمون می
نداختن
-انقدر زبون نریز …از بعد از ظهر این بچه های گیج با توان …برات از خدا طلب صبر و بردباری می کنم
ریز خندیدم :
-نخند..وقتی دیوونه ات کردن ..وقتی اومدی پیشم التماس … که دیگه مسئولشون نباشی…خندیدناتم
می بینم
-سعی می کنم به اون روز نیفتم
-می ندازنت
-مزه اش به همین چیزاست … ته دلمو خالی نکن
بهم خندید و برای رفتن به اتاق عمل ازم جدا شد
****
بین راه … قبل از رفتن به مطب یه جعبه شیرینی گرفتم …مرخصی امیر حسین کل و هوم دو ساعت
بیشتر نبود…دلم خوش بود که بقیه روز برای خودم خوش می گذروندم
اما باید بلافاصله بر می گشتم …محبتاش منو کشته بود
بعد از پارک کردن ماشین …جعبه شیرینی و کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم …مطب امیر
علی طبقه چهارم ساختمون مقابلم قرار داشت
از اسانسور که در اومدم یکراست به طرف در مطب رفتم …و زنگو فشار دادم
کمی بعد منشی درو باز کرد و با دیدنم لبخندی زد و رفت کنار و گفت :
-بفرمائید
قبلا چندباری اومده بودم مطب و منشی منو می شناخت
-هستن ؟
دستشو به سمت اتاق امیر علی نشونه گرفت و گفت :
-مریض دارن …دیگه کارشون تمومه …می رم بگم شما اومدید
-نه نه نیازی نیست ..منتظر میشم ..تا کارشون تموم بشه …
سری تکون داد …جعبه شیرینی رو به دستش دادم و منشی با گفتن چشمی… برای اوردن یه
فنجون چای ..منو ترک کرد…
تنها که شدم …روی یکی از مبلای جمع و جور مطب نشستم و به دیوار مقابلم خیره شدم …دو نفری
هم مثل من نشسته بودن و منتظر نوبتشون بودن …
همین طور که منتظر بودم …یه دفعه یگانه از توی اتاق کناری بیرون اومد و منشی رو برای کار ی صدا
زد که یهو چشمش به من افتاد
لبخند تمام صورتشو پوشوند و به سمتم اومد و گفت :
-سلام ..از این طرفا
برخوردش اونقدر گرم و صمیمی بود که یه لحظه فکر کردم …چند ساله همو میشناسیم …
از جام بلند شدم و منم به سمتش رفتم .. و حین دست دادن بهش گفتم :
-خوشبحالتون …به سکوت و ارامش اینجا واقعا حسودیم میشه ..
-غصه نخور به وقتش سر و صدا هم داریم …مگه نباید الان بیمارستان باشی …؟
-چرا..اما یه ماموریت خیلی مهم دارم ..از اون ماموریتا که باید صد در صد اوکی بشه
با خنده ای منو به سمت اتاق خودش راهنمایی کرد…
همراهش وارد اتاق شدم …
-حالا این ماموریت از طرف کی هست ؟
-شوهر جان گرامی …
ابروهاش بانمک بالا داد و تعارفم کرد که روی یکی از صندلیای داخل اتاق بشینم …
با نشستنم …اونم رفت سر مریضیش و همزمان ماسکشو رو صورت زد که با خنده بهش گفتم :
-بهتره اول مخ تو رو بزنم
خندید::
-خوب بزن
-افرین دختر خوب …انشاͿ که مخت زود زده میشه
بهم خیره شد :
-امشب شما و امیر علی مهمون من و امیر حسین هستید..نه هم نیار که راه نداره ..باید بیایید
همونظور خندون شونه ای بالا داد و گفت :
-عالیه …فقط ..نمی دونم امیر علی قبول می کنه یا نه
-چرا قبول نکنه ..مگه بازم جز اینایی که هستن … کس دیگه ای هست که بیاد؟
-نه خوب …ولی …
مکثی کرد و حرفشو خورد و یهویی گفت :
-من که با اومدن مشکلی ندارم ..اگه امیر علی بیاد
-باید بیاد..پس من برای چی اینجام ؟
اخرین کارا رو روی دندون کسی که زیر دسش بود انجام داد و بعد از تموم شدنش …بلند شد..
با تنها شدنمون تو اتاق ..به سمتم اومد و ب*غ*ل دستم نشست
خیلی صمیمی به سمتم چرخید و گفت :
-امروز یه خورده دیر اومد مطب ..از وقتیم که اومده …تو خودشه …یهو اگه رفتی پیشش حرفی بهت زد
ناراحت نشی
چشمکی بهش زدم :
-پس منو هنوز نشناختی ….
حرفم حتی یه لبخند کوچیک رو هم رو لباش نیورد ..دستمو گذاشتم رو شونه اش :
-چیزی شده یگانه ؟
به زور لبخند زد و بلند شد و رفت سمت میزی که وسایل کارش روش بود و با ور رفتن باهاشون گفت :
-نه …
-پس چرا ناراحتی ؟
-ناراحت نیستم ..یکم خسته ام ..امروز کارمون زیاد بود..خداروشکر به پرستار سپردم امشبو پیش
مادرم بمونه
یهو با لبخند به طرفم برگشت و گفت :
-باید کجا بیاییم ..خیلی که دور نیست ؟
گنگ وشوک زده بهش خیره بودم ..یه چیزیش بود…سریع به خودم اومدم و گفتم :
-نه دور نیست …ادرسشو بهت می دم
تا اومد حرف دیگه ای بزنه یه دفعه در اتاقش باز شد و امیر علی اومد تو و گفت :
-اون دو نفر بیرونم راه می ندازی ..من برم بیام ..یه کاری دارم که باید زود
با دیدن من که رو صندلی نشسته بودم …ادامه حرفشو خورد و لبخند کوتاهی زد و گفت :
-سلام …یه لحظه فکر کردم دارم اشتباه می بینم .تو….اینجا؟..اونم این وقت روز….خیره …خبریه ؟
-همین طوری …داشتم رد میشدم … گفتم بیام و یه سری بهتون بزنم
ابرویی بالا داد :
-اهان …پس رد میشدی؟…خدا کنه همیشه رد بشی
خندیدم و از جام بلند شدم :
-ایشاͿ..غرض از مزاحمت ..شما و یگانه امشب دعوت من و امیر حسین هستید…این دعوت هم
اجباریه …اصلا هم نمی تونید توش نه بیارید…
خیره بهم نگاه می کرد که منشی وارد شد و یگانه رو با ببخشیدی صدا زدو گفت که کسی پشت
تلفن کارش داره
یگانه برای پاسخ دادن به تلفن از اتاق خارج شد و من رو به روی امیر علی که با دعوتم تو خودش فرو
رفته بود قرار گرفتم و ازش پرسیدم :
-دعوتمون بد موقع است ؟
سرشو بالا اورد و تو چشمام خیره شد:
-نه ولی
-ولی حوصله اشو نداری نه …؟
با حالتی عصبی دستی به گردن و زیر چونه اش کشید :
-میشه یه شبه دیگه باشه ؟
توی نگاهش که خیره شدم ..احساس کردم …یه چیزی داره اذیتش می کنه :
-آخه شبای دیگه انقدر دیگه وقت ازاد نداریم …هفته دیگه هم که مراسم عقد و رفتن سر خونه
زندگیتونه …یکساعت که وقتی ازت نمی گیره …تازه یگانه چه گ*ن*ا*هی کرده که همش باید توی این
مطب و بین دندونای مردم باشه ..
تازه اون شناختی هم که من ازت دارم ..مطمئنم یه نیم ساعتم برای بیرون رفتن باهاش وقت نذاشتی
پوف کلافی کرد و ازم فاصله گرفت …به وسایل اتاق نگاهی انداخت :
-انقدر این دخترو اذیت نکن …
متعجب به طرفم چرخید:
-کی اذیتش کردم ؟
-اذیت کردن فقط آسیب رسوندن جسمی نیست امیر علی…دارم می بینم ..همه داریم می
بینیم …حتی یه روزم نشده یگانه رو برداری بیاری خونه …یا حداقل یه شام پیش همه امون
باشه …تنها بهانه اتم مطبته …اسیراینجاش کردی…سخاوتم به خرج می دی ..و کاراتو هم می ندازی
رو دوش این بنده خدا…یکم به خودت بیایی… بد نیست …
کیفم رو با ناراحتی از روی صندلی برداشتم …:
-ادرسو برات پیامک می کنم …
خواستم از کنارش رد بشم که تندی چرخید و گفت :
-اینطوریام که تو فکری می کنی نیست
منم چرخیدم به سمتش :
-پس چطوریاست ؟
-از کجامی دونی بیرون نبردمش ؟
-اهان ..منظورت همون تا دم در خونه رسوندنشه .. نه ؟ایول بابا..دمت گرم ..حظ کردم به خدا..
عصباش داشت بهم می ریخت :
-مسخره نکن آوا
-مسخره نمی کنم … دارم ازت تعریف می کنم …به خاطر نوبغت ..به خاطر..مهربونیات که فقط فکر می
کنی باید صرف همون یه نفری می شد..که هنوزم داره تو مخت رژه می ره …درش بیار امیر علی…از
مخت درش بیار…گند نزن به زندگیت ..تمومش کن …اون شب خودت گفتی تمومه ..خودت گفتی درباره
اش فکر کردن بی فایده است …نکنه همه اش حرف بود؟…همه اش توجیه بود؟
عصبانی شده بود..به طرف صندلی رفت و روش نشست ..ارنجاشو روی زانوهاش گذاشت و سرشو
روی دستاش قرار داد:
-من به اون فکر نمی کنم … دیگه هم جایی توی زندگی من نداره …فقط
بهش خیره شدم ..اروم سرشو بالا اورد:
-فقط برای اخرین بار باید حرفامو باهش می زدم …همین کارم کردم ….امروزم رفتم دیدنش …
والا من به این دختر بدی نکردم …بی احترامی هم بهش نکردم …فقط یه مدت وقت می خوام تا خودمو
پیدا کنم …نمی تونم مدام باهاش برم بیرون و خوش بگذرونم ..در حالی که ذهنم پر از سوالای بی
جوابه …در حالی که ناچارا ذهنم در گیر یه نفردیگه است …این یه جور نامردی تو حق یگانه است …
اره لابد میگی ..پس نباید پاشو تو زندگیم باز می کردم …اما خوب باید از یه جایی شروع کرد
دیگه …دارم تلاشمم می کنم که خوب باشم
حرفی برای گفتن نداشتم :
-حالا حرفاتو باهش زدی ؟
به چشمام خیره شد..از طرز نگاهش ترسیدم و با برداشتی که آنی از نگاهش کرده بودم گفتم :
-این دختر گ*ن*ا*ه داره .. با احساساتش بازی نکن ..حتی به دوست داشتنشم اگه شک داری ..حق
نداری مثل توپ فوتبال ..اینور و اونور پرتش کنی
با ناباوری بهم خیره شد:
-آوا این چه حرفیه ..؟.من انتخابمم کردم …..تو درباره من چی فکر کردی ..؟فکر کردی رفتم پیش اون و
دلم لرزیده و دوباره ..دلم هواشو کرده …
نه ..اصلا..فقط باید می رفتم تا بفهمم با خودم چند چندم …خواستم بهش یه فرصت دفاع از خودشو
بدم … که بعدها…با خودم نگم ..
اون حتما حق داشته و من نذاشتم که از خودش دفاع کنه …اما به این معنی نیست که به فکر زندگی
دوباره باهاشم …
برای همین رفتم ..دیدمشم ..داغون شده بود…انگاری اون ادمی نبود که میشناختمش …
اونقدر ترحم انگیز شده که باورت نمیشه ..این همونیه که اون همه بالا سرمون اورد…
به حدی لاغر و تکیده و ضعیف شده که دلت نمیاد نگاهش کنی …شده یه ادم ناشناس
برخلاف اون روزی که توی فرودگاه اونقدر محکم و قرا سخنرانی می کرد..به زور دو کلمه حرف زد ..
یه لحظه خودمو جای حنانه گذاشتم …اگه می فهمیدم امیر علی داره ازدواج می کنه …حسابی بهم
می ریخت ..البته اگه احساسی به امیر علی می داشت که حتما نابود می شد:
-بهش گفتی که داری ازدواج می کنی ؟
سوالی با مکث نسبتا طولانی بهم خیره شد:
-نه ..چون لزومی نداره ادمی که نابود شده و هیچ امیدی نداره رو بیشتر این عذاب بدی…منم اهل
انتقام نیستم …فقط می خواستم بدونم دفاعی از خودش داره بکنه یا نه
-خوب ؟
امیر علی سرشو تکون داد:
-هیچی نگفت ….هیچی …فقط موقع رفتن بهم گفت ..ببخشمش …کاش حرفی می زد و دلیلی می
اورد..اما هیچی…هیچی نگفت که یکم دلم خوش باشه ..که کاراش با دلیل بوده ..حق داشته
حالم از این حرفا گرفته شده بود …که یگانه اومد تو و امیر علی دیگه حرفی نزد و چهره اش رو با
لبخندی از اون حالت ناراحت و عصبی خارج کرد و رو به یگانه گفت :
-امشب مهمونی زوریه …میای بریم ؟
بغض کرده بودم ..اما به زور لبخند زدم …یگانه لبخندی زد و گفت :
-حتما چرا که نه
به امیر علی خیره شدم …حالش بد بود…بهم ریخته بود…اما داشت تحمل می کرد
***
من و امیر حسین زودتراز امیر علی و یگانه اومده بودیم …یه یک ربعی بود که نشسته بودیم …از موقعه
ای که رفته بودم دنبالشون و برگشته بودم
دمغ بودم و با گوشیم ور می رفتم که امیر حسین با پنهون کردن خنده اش از چهره بغ کرده ام ازم
پرسید:
-بچه های جدید حالتو گرفتن ؟ یا باز یه خرابکاری دیگه کردی که می خوای ذره ذره به خوردم بدی که
فشارم نیفته ؟
سرمو بلند کردم و لبخندی بهش زدم :
-نمی دونم چرا هر چی می گذره …بچه های جدید بدتر از قدیمیا میشن …توی اکثر بچه های قدیمی
یه حس و حالی بود که ادم از وجودش کیف می کرد..اما حالا لقمه رم دو دستی بهشون می دی
..بازم
-اهان پس حسابی رفتن رو اعصابت ؟
-نه خوب …به هر حال باید یاد بگیرن …توشون بچه های خوبم هست
-تو ازشون تعریف نکنی کی تعریف بکنه
سعی کردم بخندم
-اما این دلیل ناراحتیت نیست ..چته آوا؟
اهی کشیدم و با گذاشتن گوشیم روی میز به عقب تکیه دادم :
-ناراحت امیر علیم …گاهی وقتا فکر می کنم زندگی من و تو باعث نابودی زندگیش شد…پای حرفاش
که میشینی..می بینی که همه اش حق داره …از یه طرفم دلم برای یگانه می سوره ..اخه اون چه
گ*ن*ا*هی داره …
شاید گ*ن*ا*هش دوست داشتن کسی باشه که فعلا دوسش نداره ..این خیلی بده امیر حسین …اگه
بفهمی مردت … دوست نداره ..کسی که باید تا آخر عمر باهاش زندگی کنی …
ناراحت زندگیشونم …قراره برن زیر یه سقف ..اما اونقدر خشک و رسمی هستن که حالت گرفته
میشه …شایدم دارم اشتباه می کنم ..نمی دونم
می دونی …کاش اینطوری زندگیشونو شروع نمی کردن
امیر حسینم راحت به عقب تکیه داد:
-تصمیم دوتاشونه …هردوتاشونم شرایط همدیگرو می دونن ..باید همه چی رو به زمان واگذار
کرد..زمان تنها چیزیه که به مرور..همه چی رو برمی گردونه سرجای خودش …شایدم بهتر از قبل
با صدای زنگوله بالای در هر دو به طرف در خیره شدیم ..امیر علی و یگانه وارد کافی شاپ شده
بودن …به روشون لبخندی پاشیدم و برای خوشامد گوی از جام بلند شدم
قدمهاشونو که باهم بر می داشتن ..نگاه کردم و خوب براندازشون کردم ..به هم می اومدن ..خیلیم
می اومدن …
حجاب یگانه …و شیوه ی قشنگی که باهاش شالش رو سر کرده بود توی محیط اونجا یکم خاص ترش
کرده بود…طوری که میزای نزدیک …گذرا نگاهی به دوتاشو می نداختن
یگانه چهره بانمک و زیبایی داشت …در واقعه خیلی خیلی زیبا .. …نسبت به حنانه هم از نظر چهره
برتری داشت ..به خصوص که چندان ارایش هم نمی کرد…
همیشه هم با اون دندونای مرتب و منظمش یه لبخند ناز رو صورتش بود…
درکنار امیر علی هم که یه سرو گردن ازش بلند تر بود خیلی دوست داشتنی به نظر می رسید…امیر
علی هم فوق العاده خوش تیپ و خوش قیافه بود..توی کار خدا مونده بودم … با اینکه این ازدواج
عاشقانه نبود اما خیلی بهم می اومدن … که امیر حسین قبل از نزدیک شدنشون زیر زبونی بهم
گفت :
-خوردیشون …بس که خیره …نگاهشو کردی
لبخندم کش اومد و نگاه ازشون نگرفتم :
-خوب به هم میان چیکار کنم ..باور کن اگه اسپند داشتم همین الان براشون دودم می کردم
سعی کرد جلوی خنده اشو بگیره :
-نخند… یادم بنداز رفتیم خونه براشون اسپند دود کنم –
می خواست اذیتم کنه :
-حتما یادت می ندازم عزیزم ….می ترسم که چشات شور شده باشن
کم نیوردم و جوابشو دادم :
-اگرم شور شده باشه …به قول شاعر که خودم باشه می گوید:”نگاه همدم در من اثر کرد”
-شاعر م که شدی
-کم و بیش ..ناچاریه ..که کم نیارم
دیگه واقعا نتونست جلوی خنده شو بگیره ..و راحت خندید که دوتاشون ..به سر میز رسیدن و امیر
علی گفت :
-همیشه به خوشی به چی می خندید؟
-به اشعار ناچاریه خانوم دکتر اوا فروزش
دوتاشون بهم خیره شدن که شونه ای بالا دادم و گفتم :
-تعجب نکنید …هنوز مونده که بقیه هنرامم رو کنم ..این تازه اولشه
و همراه سه نفرشون زدم زیر خنده
من در کنار امیر حسین و امیر علی و یگانه هم کنار هم نشسته بودن
یگانه بعد از سه چهار بار دیداری که باهم داشتیم ..خوب باهامون اخت شده بود…و دیگه احساس
غریبی نمی کرد .
مخصوصا که برای بعضی از خریداشونم … همراه هستی خانوم باهاشون رفته بودم ..
بعد از سلام و احوال پرسی که بینمون انجام شد..امیر حسین سر حرفو باز کرد:
– چی می خورید که سفارش بدیم ؟
امیر علی که به ظاهر …لبخند می زد منوی کوچیک روی میز رو برداشت و نگاهی به لیست توش
انداخت …یگانه از گوشه چشم نگاهش کرد….که منو رو به سمت یگانه گرفت و گفت :
-تو انتخاب کن
یگانه مکثی کرد و شونه ای بالاداد و گفت :
-من نمی دونم چی دوست داری…تو انتخاب کن ..برای منم همونو انتخاب کن
من و امیر حسین هر دو سکوت کرده بودیم و به لیست مقابل خودمون خیره شده بودیم که مثلا یه
چیزی سفارش بدیم
-خوب منم نمی دونم تو چی دوست داری …
-اشکالی نداره هر چی دوست داری برای منم از همون سفارش بده
-شاید خوشت نیاد
چهره آروم و آرامش دهنده یگانه رو دوست داشتم :
-به یه بار امتحان کردنش که می ارزه ..شایدم خوشم اومد و مشتریش شدم
تو همین بین که هر دومون احساس می کردیم زیادی ساکتیم … امیر حسین ازم پرسید:
-تو چیزی انتخاب نمی کنی؟
نیمرخمو به سمتش چرخوندم :
-همون همیشگی
امیر علی که دل و دماغی برای انتخاب نداشت ..فکر کنم چشم بسته یه چیزی هم برای خودش و هم
برای یگانه سفارش داد
عوضش من و امیر حسین …که هر دو می دونستیم کشته مرده چی هستیم ..همون سفارش
همیشگیمونو دادیم
جو بینمون زیاد جالب نبود …یگانه از کم حرفی و البته بی حوصلگی امیر علی کمی معذب شده بود
با همه این وجود باهامون حرف می زد و به حرفا و سوالاتم با حوصله پاسخ می داد که امیر حسین با
سوالش امیر علی رو از تو حال خودش در اورد..هر چند سوال امیر حسین از یگانه بود..
-قبل از مطب امیر علی جای دیگه ای هم مشغول بودید؟
-بله ..البته مطبی که توش مشغول بودم به خوبی مطب امیر علی نبود…
-از چه نظر؟
یگانه معذب مکثی کرد :
-خوب از همه نظر…دیگه …
و یهو مسیر حرفو عوض کرد:
-راستی واقعا شما رئیس بخشی هستید که آوا هم توشه …؟
امیر علی که زیادی فهمیده بود جمع رو از سکوتش داره ناراحت می کنه خودشو وارد بحث کرد:
-باید یه روز بری اونجا و از نزدیک فرمانروایش رو ببینی
ابرویی بالادادم و جدی رو به هر دوشون گفتم :
-فرمانروایی که نه …پادشاهیشو
هر سه زدیم زیر خنده که امیر حسین با چشم غره ای بهم گفت :
-آوا!!
سعی کردم کمی توی صندلیم جا به جاشم و به قول یارو گفتنی کمی فاصله امو از ش حفظ کنم تا
جونم در امان باشه
-خوب مگه دروغه عزیزم …
-آخه چه پادشاهی دختر؟
لب و لوچه ای آویزون کردم و جدی گفتم :
– اگه به اون همه اقتداری که شما داری نمیشه گفت پادشاهی …پس اسمش چیه دکتر جان ؟
با چشمای گرد شده بهم خیره شد…خودمو به مظلومیت زدم :
-آوا توروخدا یه جوری رفتار نکن که اونجا تحت ظلم و ستمی؟
با جدیت پلکی زدم و ازش پرسیدم :
-مگه جز ظلم و ستم چیز دیگه ای هم اونجا میشه پیدا کرد؟
و بعد رو به امیر علی و بیشتر به یگانه ادامه دادم :
-باورتون نمیشه اگه بهتون بگم اولین باری که پامو تو بخش گذاشتم …چه احساسی داشتم ….
احساس می کردم همه جا حکومت نظامیه …آخه نمیدونستم داره قوانین مخصوص امیر حسین توش
اجرا میشه …
همه ساکت و مودب … در حال انجام وظایفشون بودن …راست می رفتن و راست می اومدن …با هم
حتی حرفم نمی زدن یا اگرم می زدن قایمکی و کم بود…عین هو ماشین کار می
کردن …سخت ..خشک ..جدی …
حالا شما بگید اگه اینا اسمش ظلم نیست ..پس چیه ؟
یگانه و امیر علی به چهره پر از تعجب امیر حسین خیره شده بودن و می خندیدن
-گاهی وقتا فکر می کنم کوزت وضع بهتری از من داشته
امیر حسین که حرفام تو باورش نمی گنجید به عقب تکیه داد و دستشو انداخت روی پشتی صندلیم
و گفت :
-توروخدا خجالت نکشیا..یهویی بگو منم تناردیه ام و خودتو خلاص کن
نفسمو با خیالی آسوده بیرون دادم و گفتم :
-خداروشکر که خودت بلاخره به این واقعیت تلخ اعتراف کردی ..خدایا شکرت
هر چهارتایی آروم شروع کردیم به خندیدن ..که بعد از چند ثانیه ای منم راحت تر به عقب تکیه دادم :
-آخه کدوم پادشاهی ..؟.بیچاره امیر حسین …گاهی مجبوره جور کم کاریه بقیه همکاراشم
بکشه …حتی بیشتر از من توی اون بیمارستان می مونه ..گاهی وقتا تا نزدیک صبح هم نمی تونه
خونه بیاد…طوری که واقعا از این حرفه بیزار میشم …
همین چند وقت پیش بود که برای یکی از عملاش رفت اصفهان … روز تمام انقدر گرفتار بود که حتی
نتونسته بود یه زنگ بهم بزنه …فقط گاهی یه پیامک در حدی که بگه سلام ..ما هم بگیم علیک و
دوباره روز از نو
یگانه که مشتاقانه به حرفامون گوش می کرد…ازم پرسید:
-اینکه خیلی سخته …همش بیمارستان ..همش اتاق عمل …باید خیلی عاشقانه هم دیگه رو
دوست داشته باشید که با همه این شرایط کنار اومدید…؟
از گوشه چشم به امیر علی نگاهی انداختم …چهره اش در هم رفته بود
-خوبی کار شما اینکه هر دوتون یه تخصص دارید و همیشه باهم هستید…همیشه در کنار هم …ادم
حسودیش میشه
لبخندی زدم و گفتم :
-درست مثل تو و امیر علی …والا من به اون مطب و ارامشش حسودیم میشه
..توی یه بیمارستان هستیم …اما شاید تو روز..دوبارم همو نبینیم …بس که کار رو سرمون ریخته
-برای همین میگم باید خیلی هم دیگرو دوست داشته باشید
امیر حسین لبخند پر مهری بهم زد… گر گرفتم
علاقه ای که من به امیر حسین داشتم چیزی بود که به مرور شکل گرفته بود اما امیر حسین
نه …دوست داشتن اون … یه جور دیگه بود…از اون دوست داشتنای خوبه خوب …از اون دوست
داشتنایی که مدام قند تو دلت اب می کردن …فقط کافیه شخصیتشو بشناسی تا دوست داشتناشم
ببینی و ازشون لذت ببری
-من مطمئنم که آوا جان کلی محسنات خوب داشتن که آقای دکتر بهشون علاقه مند شدن
زیر پوستی زندگی ما رو هیچ کس نمی دونست و برای همین خیلیا تصورات خودشونو درباره زندگی
ما داشتن ….
یکی مثل یگانه که نمی تونست بین من و امیر حسین چی گذشته … که دیگه حاضر نیستیم یه
لحظه از هم دور بمونیم ..
-اره خوب خیلی محسنات خوب داشته ..
از لحن کلام امیر حسین گرفتم که قصد دست انداختن منو داره …دست به سینه شدم و بهش خیره
شدم :
-از اون دخترای حرف گوش کن بود…مظلوم بود…هر چی میگفتی نه نمی گفت …مدام تو اتاق عمل
خراب کاری می کرد
لب پایینمو گاز گرفتم :
-زیاد درس نمی خوند…درساشو به زور پاس می کرد…کتابخونه عزیزمو یه روزه به فنا داد
تو تمام شوخیاش ..تک تک لحظه های گذشته برام رنگ و بوی خوبی می گرفت :
-توی ماه عسلمون …منه بینوا رو که دست به سیاه و سفید م نمی زدم … وادار کرد تا شب یه تنه
خونه ی به اون بزرگی رو تمیز کنم ..
-ماشینم !!!ماشین عزیزتر از جانم رو …با دفتر نقاشی اشتباه گرفت و روش نقاشی کشید…
می بینی کلی چیزای خوب داره این دختر…چرا نباید بهش علاقه مند می شدم ؟
من و حنانه همینطور می خندیدم که یهو بین شوخیا و حال خوبمون امیر علی رو کرد به سمت یگانه
و با صدای آروم و پر از سوالی ازش پرسید:
-من که هیچ چیز خوبی نداشتم …تو چرا به جواب خواستگاری من جواب مثبت دادی؟
سوالش بین اون شوخیا…یه نوع شوک بود که همه امونو ساکت کرد…به صورت یگانه خیره شده
بود…نگاهی به صورت یگانه انداختم ..متعجب اونم داشت به امیر علی نگاه می کرد…
نمی دونم پوزخند بود یا یه لبخند که کنج لب امیر علی زبونه زد و طمع گفتارش رو تلخ کرد:
-چرا جواب نمی دی؟زیاد سخت نیست …خوب اگه دوست داری من اول جواب می دم …
من یه سال پیش از همسرم جدا شدم ..چون پی برده بودم ادم مزخرفیه …
امیر حسین با لحن هشدار دهنده ای امیر علی رو صدا زد..اما امیر علی دستشو برای سکوت امیر
حسین بالا برد و گفت :
-نه صبر کن امیر حسین دارم حرف می زنم ..اتفاقا بحث خوبی رو پیش کشیدید
از اون مزخرفایی که هر لحظه قراره زندگیتو نابود کنن ..تازه برام یه بچه هم گذاشت و رفت …
من ازت خواستگاری کردم ..چون یکی رو برای بچه ام می خواستم ..شایدم برای خودم …حالا برام
سواله ..تو که از من سال کوچیکتری …چطوری حاضر شدی بیای زن منی که یه تجربه طلاق
داشته و تازه یه بچه هم داره بشی؟
امیر حسین از دست امیر علی عصبانی شد و گفت :
-امیر علی بس کن
-نه برام جالبه …بخدا..می خوام بدونم
نگاهم که به یگانه افتاد…من به جاش ناراحت شدم …فشار عصبی که امروز روی امیر علی بود داشت
روی یگانه خالی می کرد..اونم جلوی ما
-بگو… همه منتظریم …واقعا مشتاقم که بدونم
امیر حسین نفسشو عصبی بیرون داد…منم خجالت زده از رفتار امیر علی ..نگاهم رو از نگاه یگانه که
نمی دونست چطوری نگاهمون کنه گرفته بودم که به حرف اومد:
-همین جا باید جوابتو بدم ؟
امیر علی که تو حال خودش نبود جوابشو داد و گفت :
-اره …آوا و امیر حسین که غریبه نیستن …بگو راحت باش
من اگه جای یگانه بود..اونقدر از برخورد امیر علی ناراحت میشدم که بدون فوت وقت اینجا رو ترک کنم
نگاهشو با غم و ناراحتی از چهره پر از سوال امیر علی گرفت … و با سر انگشتاش دستی به لبه ی
فنجون مقابلش کشید …
چقدر امیر علی بی فکر و بی منطق شده بود که یگانه رو اینطور بازخواست می کرد
همونطور که یگانه تو خودش بود یه دفعه سرشو بالا اورد و تو نگاه امیر علی خیره شد…نگاه و چهره
اش دلگیر به نظر می رسید :
-راستش من الان هر چی که بهت بگم …تو برای خودت یه جوری توجیهش می کنی..و شاید اصلا
نتونی قبولش کنی ..چون چهره ات داد می زنه که از حالا آماده ای که باهر چی که می گم مخالفت
کنی …
پوزخند غمگینی زد و نگاهش به سمت فنجون زیر دستش سُر خورد:
-هرچند باید خیلی ازت ممنون باشم که انقدر صریح دلیل انتخابتو گفتی
نگاهش سرگردون بود …سرشو بالا اورد و با لبخند..آزار دهنده ای به من و امیر حسین لحظه ای
خیره شد …ازخجالت دستی به صورتم کشیدم :
-من می دونم که تو امروز کجا رفتی ..و چرا انقدر ناراحتی
چهره امیر علی رنگ باخت :
-وقتی امروز طبق معمول همیشگی ..مثل یه راننده سرویس اومدی دنبالم …..وفتی هیچ حرفی تو
مسیر ..تا خود مطب باهم نزدی..فهمیدم یه چیزیت هست ..
البته هر روز حرف نمی زنی ..منم یاد گرفتم از تو نگاهت پی به حالاتت ببرم ..که مثلا امروز حوصله
نداری…امروز عصبانی هستی..امروز حس کاری رو نداری و و و …
آره …من سال ازت کوچیکترم … اما اونقدر تو زندگیم به در بسته خورده ام که معنی خیلی چیزا رو
خوب درک کنم …
تعریف از خود نباشه ..اما فکر می کنم از هم سن و سالامم …تجربه بیشتر داشته باشم که
بفهم ..مردی که از من خواستگاری کرده به چه منظور بوده …
لرزش خفیفی رو زیر چونه اش حس کردم ..حتما دلش از حرفای امیر علی خیلی شکسته بود:
-اونقدر امروز زود اومدی دنبالم ..که منشی مطبم هنوز نیومده بود..برای همین خودت تا مطب بالا
اومدی و درو باز کردی ..
رفتیم داخل و تو کیفتو روی میز گذاشتی و برای برداشتن چیزی به اتاقت رفتی …
فکرت بدجوری درگیر بود که حتی یادت رفت موقع رفتن ازم خداحافظی کنی..حتی یادت رفت کیفتو
برداری …
که یهو یادم افتاد دیروز گفته بودی امروز باید جایی بری …به خیال اینکه کیفت یادت رفته ..با عجله
دنبالت اومدم …اما تو پاتو رو گاز گذاشته بودی و رسیده بودی سر خیابون …
حس وظیفه شناسیم گل کرد و سریع به اولین تاکسی که دیدم دست تکون دادم که کیفو بهت
برسونم …
اما انقدر تند می رفتی که تاکسی هم نتونست بهت برسه …و وقتی رسید که جایی بودی که دیگه
نباید می اومدم جلوتر..
سکوت کرد و به امیر علی با اندوه خیره شد:
-تو امروز رفته بودی دیدن زن سابقت …
لبهای یگانه بهم فشرده شد و دستمالی رو از توی جعبه روی میز بیرون کشید:
-بعد از یکسال رفتن سراغ کسی که بهش می گی مزخرف .. خیلی شبه برانگیزه …اونقدر شبه
برانگیز که آدم با خودش فکر می کنه که شاید بخوای …
حرفشو ادامه نداد و به لبهاش مهر سکوت زد …. دستمال لای انگشتاش کم کم مچاله شد:
-پرسیدی چرا بهت جواب مثبت دادم ..؟…
سرمو بلند کردم ..یگانه همچنان به امیر علی خیره بود:
-اما قبلش تو جوابمو بده …چون فکر می کنم این مهمتر از دونستن سوال توه …
نفسش رو با احتیاط بیرون داد…دستمال کاملا تو دست مشت شده اش پنهون شده بود:
-تو که بین دل و احساس و گذشته ات دو به شک بودی…چرا اومدی و ازم خواستگاری کردی ..؟..
تو که شک داشتی بهت جواب مثبت بدم …چرا بدون تردید ازم خواستگاری کردی؟…
چرا منو یهویی وارد زندگیی کردی که خودت هیچی ازش نمی دونستی ؟
نمی دونستی که حالابخوای از این سوالا ازم بپرسی ؟…واقعا چرا ؟
زبون امیرعلی بند اومده بود و بدون پلک زدن به یگانه خیره شده بود
اشک توی چشمای یگانه حلقه زد ..هر دو به هم خیره بودن ..که یگانه قبل ازلبریز شدن اشکاش
..بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب امیر علی بمونه …با آهی لرزون و آهسته از روی صندلیش بلند
شد …
نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم … دسته کیفشو گرفت ..
امیرعلی شرم زده از رفتار و گفتارش نگاهشو چند ثانیه ای بود که ازیگانه گرفته بود و عصبی به وسط
میز خیره شده بود
قطره اشکی از گوشه چشم یگانه که به زور سعی می کرد غرورش رو حفظ کنه به پایین چکید و
روشو ازما گرفت
امیر حسین با عصبانیت به امیر علی خیره شد .. یگانه صندلیش رو عقب کشید و به سمت در کافی
شاپ به راه افتاد..
امیر حسین که رفتن یگانه رو باور نمی کرد ..توی جاش کمی نیم خیز شد و با صدای کنترل شده ای
رو به امیر علی گفت :
-چه مرگته امیر علی ؟..اخه چه مرگته که داری گند می زنی به همه چیت ؟
امیر علی همچنان توی جاش میخکوب شده بود ..امیر حسین ..با عجله بلند شد و به دنبال
یگانه …قدمهاشو به سمت در خروجی تند کرد
منم سریع پشت سر امیر حسین بلند شدم و به دنبالشون بیرون رفتم …یگانه با قدمهایی بلند
خودشو رسونده بود اون طرف خیابون و داشت می رفت سر خیابون که امیر حسین به سمتش دوید و
صداش زد
اما اونقدر ناراحت بود که نمی ایستاد و به راهش ادامه می داد ..منم جاش بودم همین کارو می کردم

داشتم به سمتشون می رفتم که امیر علی از کنارم رد شد و در حال دویدن به سمتشون رفت
حتی از امیر حسینم جلو زد …داشت به یگانه نزدیک میشد ..فکر می کردم یگانه بره سر خیابون …
اما با رسیدن به اولین سر کوچه …پیچید توش ..
به امیر حسین رسیدم و هر دو نگران به سمت کوچه رفتیم …یگانه هنوز جلوتر از امیر علی راه می
رفت و با پشت دست اشکاشو پا ک می کرد که امیر علی از پشت سر بازوشو چسبید و صداش زد
اما یگانه پسش زد و بازوشو از تو دستش بیرون کشید و خواست به راهش ادامه بده که اینبار امیر
علی محکمتر بازوشو گرفت و یگانه رو به سمت خودش برگردوند…
اونقدر حرکتش تند بود که یگانه قدمی به عقب رفت و به ناچار به دیوار پشت سرش تکیه داد و با
چشمایی گریون به پایین خیره شد..
وقتی ایستادن من و امیر حسینم …بیش از این نزدیک شدن بهشونو جایز ندونستیم و سرجامون
ایستادیم ..صورت یگانه از شدت گریه خیس شده بود..
امیر علی نمی دونست چطور باید کلمات رو کنار هم بچینه تا افتضاحی که به بار اورده بود رو
درستش کنه :
-من اصلا منظور بدی نداشتم یگانه
یگانه با همون چشمای گریون بهش خیره شد:
-منظور بدی نداشتی ؟ به نظرت واضح تر از اینم میشد ؟
امیر علی دستی به پیشونی و لبهاش کشید:
-اره ..اره حق با تو ه …..من اصلا نفهمیدم چی می گم …یکم …یکم …اعصابم بهم ریخته بود
صدای یگانه می لرزید:
-تو عصبانی نبودی ..همه حرفاتم …..حرفایی بودن که داشتن بهت فشار می اوردن تا که یه روزی
بگی و خودتو خلاص کنی
دست امیر علی هنوز روی بازوی یگانه بود:
-چی می گی یگانه ؟خودمو از چی خلاص کنم …؟…گفتم که یکم عصبی بودم و یه چیزی پروندم …..از
این بابت هم ازت معذرت می خوام …یکم بهم حق بده وگرنه بخدا اونطور که تو فکر می کنی
نیست …قضیه امروز رفتنمو هم بهت میگم …البته اگه میشه بذارش برای یه موقع که هر دومون اروم
شده باشیم ….باشه ؟
یگانه اشک زیر چشماشو گرفت :
-لازم نیست چیزی رو توضیح بدی ..بهتره که همه چی رو به جای توضیح دادن همینجا تمومش
کنیم ..اونم برای همیشه …
رنگم پرید …خواستم برم سمتشون و کار ی کنم ..حرفی بزنم که کار به اینجا ها و این بحثا کشیده
نشه که امیر حسین دستمو گرفت و نگه ام داشت
رنگ صورت امیرعلی قرمز شده بود …:
-چی رو تموم کنیم ؟
یگانه نگاهشو از امیر علی گرفت ..:
-هر چی که تا الان بینمون بوده .. …خداروشکر هم زیاد ازش نگذشته که دوتامون بخوایم اذیت
شیم ……فقط یه صیغه محرمیته که اونم به راحتی میشه فسخش کرد
امیر علی با حرف یگانه از کوره در رفت و اسمش رو با صدای بلند فریاد زد و با اون یکی دستش …
بازوی ازاد یگانه رو گرفت و تکونش داد و با عصبانیت گفت :
-چی می گی برای خودت ؟…یعنی چی این حرفا؟؟؟
فقط اشک بود که از گوشه ی چشم یگانه سرازیر می شد…
حالم دگرگون شد…امیر علی که کنترلشو از دست داده بود سریع به خودش مسلط شد و صداشو
پایین اورد:
-یگانه توروخدا انقدر منو اذیت نکن …
بغض یگانه ترکید…صدای گریه اش بلند شد…:
-من اذیتت می کنم یا تو ؟…من باهات راه نمیام یا تو؟
از روزی که صیغه محرمیت بینمون خونده شده …یه بارم م*س*تقیم تو چشام خیره نشدی…تمام
دیدارامون شده مطب …بین مریضا…بین حرفای پزشکی …
بعد از اونم که مدام می خوای من پیشت نباشم ..همه اش خودتو تو اتاقت حبس می کنی …هر بارم
یه بهانه میاری… بهانه پشت بهانه
یا مدام عصبانی هستی…یا تو خودت …خریدارو هم که اصلا نیومدی.و .همه اش رو دوش مادرت و آوا
بود…
با همه ی این وجود من هیچی نگفتم ..ساکت شدم …با همه چیزت کنار اومدم و چیزی به روی خودم
نیوردم …فهمیدم دوسم نداری..تحمل کردم …می دونی چرا ؟
نگاه م*س*تقیم امیر علی توی چشمای یگانه بود…
-چون دوست داشتم …
امیر علی با ناباوری و بهت قدمی ازیگانه فاصله گرفت :
-روز اولی که اومدم مطبت ..اصلا فکر نمی کردم …که گرفتارت بشم …اما شدم …دست خودم
نبود…دلمو بهت باختم ……
بدجوریم باختم که حاضرم همه جوره باهات باشم ..
خوب چیکار کنم دست من که نبود…چه می دونستم اولین بار که قراره عاشق بشم …عاشق تو
میشم و همه فکر و ذهنم میشی تو…دوست داشتم ..دارم …دوست داشتن که دلیل نمی خواد؟
پس چرا فکر می کنی وجود دخترت …باید برام عذاب باشه ..؟چرا فکر می کنی تفاوت سنی …می
تونه ملاک باشه ؟اینا چین که شدن دلایل تو امیر علی ؟
اما با همه این وجود…می خوام که از زندگیت برم بیرون …چون هیچ جایی تو قلبت ندارم …
واضحه که ندارم … اونقدر ندارم که گاهی دلت برای صدام تنگ بشه که بخوای شبی …نیمه شبی
بهم زنگ بزنی …اونقدر پیشت جایی ندارم …که وقتی کادوی تولدت برات می خرم …کمی ذوق کنی و
سریع بازش کنی..نه اینکه بذاری تو کشوی میز مطبت تا خاک بخوره
تاریکی شب و بودن توی یه کوچه تنگ و باریک ….با پاسخی که امیر علی از سوالش گرفته بود…حس
عجیبی رو تو من به وجود اورده بود..
دستای امیر علی از روی بازوهای یگانه شل شدن و به سمت پایین سر خوردن …
-لازم نیست عذاب وجدان بگیری…با مسالمت هر دومون می کشیم کنار..برای هر دومون اینطوری
بهتره …دوست داشتن یه طرفه که فایده نداره …راه به جایی نداره …
راستش فکر می کردم بعد از پدرم ..تو می تونی همون کسی باشی که می تونم بهش با اطمینان
تکیه کنم …اما انگاری توقع زیادی بود…نباید چنین فکر و خیالایی با خودم می کردم …میفهمیدم علاقه
ای در کار نیست ..اما داشتم خودمو گول می زدم که شاید بتونم روزی دلتو به دست بیارم …اما ای دل
غافل …قبل من یکی دیگه دلتو تصاحب کرده بود…
یگانه تکیه اشو از دیوار جدا کرد…:
-فردام میام وسایلمو از تو مطب جمع می کنم …از اینکه این چند وقته هم مزاحمت بودم باید منو
ببخشی …
کیفش رو توی دستش جابه جا کرد و در جهت مخالف ما شروع به حرکت کرد..صدای زمزمه وار امیر
حسین توی گوشم پیچیده شد:
-پسره احمق
باورم نمیشد که این باشه پایان بین یگانه و امیر علی که یه دفعه امیر علی به خودش اومد..یگانه چند
قدمی ازش دور شده بود
به سمتش رفت و محکم صداش زد
یگانه همین طور می رفت … باز صداش زد:
-یگانه …صبرکن
هر دو در تاریکی کوچه فرو رفته بودن و به زحمت میشد صورتشونو تشخیص داد ..یگانه به ناچار
خسته و دلگیر ایستاد و صورتشو برگردوند…
غمگین و ناراحت بهش خیره شدم …براش مهم نبود که جلوی ماها به عشقش اعتراف کرده بود.
.حتی دیگه نگاهمونم نمی کرد.. که به محض برگشت ..امیر علی نرسیده بهش ..دست راستشو بلند
کرد و با گرفتن بازوی یگانه … بدون تعللی اونو به سمت خودش و توی آ*غ*و*شش کشید و یگانه رو
محکم در حصار بازوهاش گرفت
یگانه توی آ*غ*و*شش فرو رفت و سرش رو روی شونه امیر علی گذاشت …صدای گریه اش به گوش
میرسید
شوک زده ایستاده بودم که ناغافل دست منم به سمت عقب کشیده شد و همزمان صدای امیر
حسین اومد:
-بقیه اش دیدنی نیست خانوم
همونطور که تو شوک بودم خنده به لبهام اومد و فهمیدم که راست می گه …برای همین خندون
صورتمو برگردوندم ..از گوشه چشم بهم خیره شد و گفت :
-یعنی با اینکه برادرمه ها..اما بعضی وقتا مطمئن میشم که کتک لازمه ..امشب منو تا مرزسکته
رسوند
نمی تونستم جلوی خنده امو بگیرم … دستمو بیشتر فشار داد و گفت :
-توام که خدا خواسته …ولت می کردم تا آخر وایم*س*تادی و نگاهشون میکردی..نه ؟
شونه ای بالا دادم و راحت خندیدم :
-بریم یکی دیگه سفارش بدیم …؟
-موافقم ..این دوتا که نذاشتن بفهمیم چی خوردیم …حداقل این یکی رو تو ارامش بخوریم
با لذت خودمو نزدیکش بردم و بهش تکیه دادم …دستمو رها کرد و دستشو دور شونه ام انداخت و منو
بیشتر به خودش چسبوند و شعری از شاملو رو شروع به خوندن کرد:
-آن که می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی است
.که آوازش را ازدست داده است
ای کاش عشق را زبان سخن بود
لمس گرمای تنش …وجودم رو لبریز از تمنا کرد و من بقیه شعر رو خوندم :
-هزار کاکلی شاد در چشمان توست
.هزار قناری خاموش در گلوی من
ای کاش عشق را زبان سخن بود
سرمو بلند کرد و همونطور که به سمت کافی شاپ می رفتیم بهش چشم دوختم و اون ادامه داد:
-آن که می گوید دوستت می دارم
دل اندوهگین شبی است
.که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را زبان سخن بود
تکه آخر شعر رو هر دو خیره بهم خوندیم …منو بیشتر از قبل به خودش فشرد:
-هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره ی گریان
.در تمنای من
…عشق را
.ای کاش زبان سخن بود
****
از تو اتاق عمل که بیرون اومدم …یکی از همراهای مریض اومد جلو و به هم چسبید و شروع کرد به
پرسیدن حال مریضش …
حوصله اش رو اصلا نداشتم …حسابی خسته بودم …و حالا این عمل سنگین که کلی بهم فشار اورده
بود…مانع از زیاد حرف زدنم می شد…
اما به زور و به سختی سعی کردم حدالامکان جوابشو بدم ..زمانی که از دستش خلاص شدم …به
سمت بخش به راه افتادم ..امیر حسین امروز یه بیمارستان دیگه بود و خبری ازش نبود
وارد بخش که شدم دیدم بعضی از بچه ها دور یکی جمع شدن و باهاش خوش و بش می کنن ..به
طرفشون که رفتم با دیدن هنگامه و شکم بالا اومدش …خنده به لبهام اومد…چند وقتی بود که فقط
تلفنی جویای حال هم بودیم و ندیده بودمش …ازدواجش با دکتر رفعت بین اون همه مشکلات تنها
شیرینی بود که طمع تلخ و گس اون همه گرفتاری رو کمی از بین می برد…
-به به خانوم دکتر فروزش …از این ورا.؟.شما یهو راه کج نکنی بیای طرف ماها..ما وظیفه امونو …ما
باید بهتون سر بزنیم …
هنوز پر انرژی و شاد بود…ازدواج چیزی رو تو وجودش تغییر نداده بود ..به طرفش رفتم و حین ب*و*سیدن
گونه اش گفتم :
-گفتم ازدواج می کنی درست می شی…ولی نشدی ..دلم خوش بود با مادر شدنت به راه راست
هدایت میشی که اینم نا امیدم کردی
زد زیر خنده ..چاق شده بود و وروم داشت …در کل با نمک شده بود…:
-می خوای همینطور منو سرپا نگهداری..؟نمیگی این وروجک بهش بر می خوره و میگه عجب خاله
سنگدلی دارم که انقدر مادرمو اذیت می کنه ؟
-این وروجک انقدر که دلش از دست تو خوونه ..از دست من ناراحت نیست …
دستمو اروم روی کمرش گذاشتم و به سمت پاویون راهنمایش کردم …این موقع روز خلوت بود و بیشتر
بچه ها مشغول بودن
زمانی که روی مبل راحتی با نفس زدن نشست … رو به روش با ذوق روی یه صندلی که اورده بودم
نشستم و گفتم :
-کی بسلامتی فارغ میشی؟
مجله ی روی میز رو برداشت و خودشو بادی زد و گفت :
-ماه اینده …وای که چقدر به نظرم طولانی میاد…
-حالا با این حال و روزت مجبور بودی بیای اینجا.؟..اونم توی این محیط ؟
لبخندی زد و گفت :
-محبت بهت نیومده آوا…دلم برات تنگ شده بود.. گفتم بیام بهت سر بزنم ..تو که از این ناپرهیزیا نمی
کنی که بیای و به ما سر بزنی …
و با چشم ابرویی ادامه داد:
– همه که مثل شما خوش شانس نیستن با پارتی اقاشون بمونن اینجا و بقیه رو حواله کنید
بیمارستانای دیگه …فعلا ما هم که سر این وروجک جیم زدیم
پامو انداختم روی اون یکی پام و گفتم :
-تا چشات دراد…خودت خواستی بری پیش اقاتون
-خوب دراومد …خسیس
هر دو خندیدم که یهو جدی شد و کمی به سمتم متمایل شد و گفت :
-راستش آوا…از این طرفا رد نمی شدم …موضوعی پیش اومده که گفتم بهتره بدونی ..تا اینکه بعدا
بخوای با یه کلاغ و چهل کلاغ بشنوی..یا اینکه باهاش یهویی مواجه بشی
دست به سینه و متعجب نگاهش کردم :
-می دونم خسته ای ..بچه ها گفتن عمل داشتی ..اما دیروز مرتضی چیزی بهم گفت که باعث
نگرانیم شد
سرمو تکون دادم :
-به من مربوط میشه ؟
آهی کشید و مجله رو …روی میزی که از روش برداشته بود پرت کرد و خیره تو چشمام گفت :
-می خواستم قبلا بهت بگم ..اما دیدم گفتنش معنی نداره …و چیز مهمی نیست …البته اون موقع
برای همین نگفتم .. راستش یک ماه پیش …دکتر کلهر اومد بیمارستان ما…الانم اونجا مشغوله …
چشمامو کمی تنگ کردم :
-در جریان هست که من و تو باهم دوستیم و رفت و اومد داریم ..من که این روزا کمتر می رم
بیمارستان ..اما دیروز مرتضی رو تنها گیر اورده بود و ازش خواسته بود که به من بگه …که بهت بگم
..می خواد ببینتت …
چند بار پلک زدم و بهش خیره شدم
آهی کشید:
-البته این دکتر کلهر با اون روزایی که همه اینجا بودیم ..زمین تا آسمون تغییر کرده …فرت فرت تا وقت
گیر میاره …می ره حیاط پشتی بیمارستان و سیگار میکشه …اعصاب نداره و مرتب با پرستارای بیچاره
دعوا می کنه …چندین بار م طی این یه ماه تذکر بهش دادن ولی خوب …
-نگفت برای چی می خواد منو ببینه ؟
شونه ای بالا داد:
-نه والا…البته بهانه که اورده و به نظرم چرته …به مرتضی گفته یه امانتی داره که باید بهت بده …حالا
جالب ترش می دونی چیه ؟
ذهنم پر از سوال شده بود:
-چیه ؟
-خواسته که دکتر از این قضیه خبردار نشه
همونطور دست به سینه به عقب تکیه دادم و به پاهام که از روز خستگی و درد دارزشون کرده بودم و
روی هم انداخته بودمشون خیره شدم و توی فکر فرو رفتم و گفتم :
-والا امانتی که نیست که بخواد بهم بده …حرفیم بینمون نمونده که بازگو بشه …پس بهتره به مرتضی
بگی بهش بگه که من وقتشو ندارم و نمی تونم که ببینمش
ابروهاشو بالا داد :
-مرتضی چند بار ی سر دوندتش و هر بار بهش گفته که خبردارت می کنه … که دست از سر مرتضی
برداره … اما دست بردار نیست …انقدر گیر داده که دست اخر اومد و مرتضی بهم گفت …شاید کار
مهمی باهات داره
-اخه این چه کار مهمیه که نباید به امیر حسین بگم ؟خیلی به نظرت مسخره نمیاد؟
-چی بگم …به نظر من که اصلا تعادل روانی نداره …سر مریضا بد عنق و بد اخلاقه …نمیشه باهاش دو
کلام حرف زد…تازگیا هم انقدر بد دهن شده که ادم دلش نمی خواد باهاش هم کلام بشه
از حالت دست به سینه خارج شدم و انگشتای دستم رو توی هم قلاب کردم و فشاری بهشون دادم :
-به مرتضی بگو …بهش بگه نه …
شونه ای بالا داد و بهم خیره شد و اروم خیره تو نگاهم گفت :
-میگم آوا …یادته سر سفره عقد می خواستم یه چیزی بهت بگم ..اما با اومدن عاقد..بی خیالش
شدم
اول یادم نمی اومد اما کمی بعد که فکر کردم اون روزو خوب به خاطر اوردم ..بهش خیره شدم :
-می خواستم در مورد دعوای کلهر و دکتر بهت بگم …البته بی عقلی بود گفتنش به تو ..اونم سر
سفره عقد…
برای همین صرفه نظر کردم ..الانم برای این می خوام بهت بگم که شاید بفهمی چشه و چی می
خواد
تعجب کردم :
-دعوا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x