رمان عبور از غبار پارت 5

4.1
(17)

دور تر از ما تا صداشون واضح شنیده نشه
-اینطوری که بدترش می کنی ..من سوار شم …همین زنش فردا کل بخشو پر می کنه که من با تو
بودم
چشمکی زد و گفت :
-نگران اون نباش ..قبلا پختمش
-لابد اونم تو زود پز که خوب جا بیفته ؟
نگاهی به هومن انداخت و خیره تو چشمای نگرانم گفت :
-الان داره کلی حرص می خوره …تورخدا اون لحن عصبی که داره با زنش حرف می زنه رو ببین ..من
که دارم حال می کنم
با عصبانیت دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
-من می رم ..حوصله این بازیا رو ندارم
-د نروه دیگه احمق جان ..بازی تازه می خواد شروع شه …تمام زحمتای منو خراب نکن
با حرص از بین دندونای کلیک شدم بهش غریدم و گفتم :
-یوسف من نه اینجا ماشین دارم نه به ظاهر با تو صنمی ..پس دارم اینجا چه غلطی می کنم ؟
-منم صنم ندارم …هومنه که صنم داره …تو هم پایینی تا مدارکی که می خواستی رو من لطف کنم
و از داشبورد ماشینم بهت بدم
بعدشم با دو تعارف ساده ام راحت برای رسیدن به مقصد سوار ماشینم میشی…حرف زیادیم
نمی زنی تا من اون کاری که دلم می خوادو بکنم
با حرص کمی عقب ایستادم که مثلا یوسف مدارکو برام بیاره …اما دیدم داره حسابی لفتش می
ده ..هومنم بد وایستاده بود و به بهانه حرف زدن با زنش از جاش جم هم نمی خورد که با حرص و به
ظاهر با ارامش گفتم :
-دکتر اگه پیداش نمی کنید بعدا ازتون می گیرم ..من دیرم شده باید برم
اما باشنیدن صدای زنگ گوشی صنم نگاهمو کلافه از یوسف گرفتم و به هومن خیره شدم که صنم
بهش گفت :
-بالا کاری پیش اومده باید زودتر برم بالا..من الان برمی گردم
همین چند جمله …انگار خواسته دل هومنم بود که بدون ناراحت شدن گفت :
-باشه ..برو انجام بده و بیا
حتی تاکیدی به زودتر اومدن صنم هم نکرد…چشماش کاسه خون شده بودن ..با بسته شدن در
اسانسور ..یوسف سرش رو از توی داشبوردش بلند کرد و گفت :
-بهش گفته بودم زودتر زنگ بزنه ..نمی دونم چرا انقدر لفتش داد
با تعجب به سمتش چرخیدم و پرسیدم :
-تلفن کار تو بود؟
با انگشت اشاره گونه اشو خاروند و گفت :
-باید اون سر خرو یه جوری ردش می کردم یا نه ؟
با نگرانی به یوسف خیره شدم که با لبخند نگاهم می کرد نمی دونستم چی تو فکرشه … اما با
شنیدن صدای هومن فهمیدم که بدجور زده تو خال :
-می بینم که حسابی داره بهتون خوش می گذره
یوسف در ماشینو کامل باز کرد و پیاده شد و گفت :
-چشم حسودا کور بشه ..بله …خیلی خیلیم داره خوش می گذره
نگاهم به هومن بود..فک منقبض شده و چشمای قرمزش نشون از عصبانیتی بود که لحظه ای
رهاش نمی کرد
-همون چند سال پیش هم خوب تشخیص داده بودم ..تو یه ک*ث*ا*ف*ت اشغالی که فقط به دنبال
خوشگذرونشه
با ترس به یوسف نگاه کردم
یوسف به نظرم حرص می خورد اما در ظاهر لبخند می زد:
-خوب تشخیص دادی دکتر جان …من همون اشغالم که مخ دخترا رو می زد و شاید هم الانم می
زنه ..اما همین به ظاهر اشغال شرف داره به امثال توهایی که هیچی از انسانیت حالیشون نیست و
مثل حیون رفتار می کنن
خشمو حالا می شد توی چشمای هر دوشون دید …هر دو می خواستن حال همو بگیرن
یوسف در حالی که در رو کامل برام باز می کرد…لبخند حرص دراری به هومن زد و گفت :
-حالا حرص نخور …من و آوا می ریم خوشگذرونی تو هم برو به زن و زندگیت برس
اخلاق هومنو خوب می شناختم …امشب تا صبح باید از سردرد بی خوابی می کشید
-آوا هیچ جا با تو نمی یاد
یوسف ناگهان خنده بلندی سر داد و گفت :
-نه بابا… اینو تو گفتی .؟..اصلا تو چیکارشی؟هوم ؟اهان ..شما..همون به حساب همسر عقدی
سابقشی دیگه …اوه اوه …ترسیدم
هومن ساکت شد و یوسف با جدیت بهم گفت :
-سوار شو بریم
هومن بهم خیره شد..اهمیتی ندادم و رفتم که سوار شم که هومن سرم داد زد و گفت :
-تو با این هیچ جا نمی ری
ایستادم و چرخیدم و به هومن خیره شدم
-این عوضی ادم نیست ..بفهم …
هیچ تمایلی بهش نداشتم …حرفهاشم نمی فهمیدم …این همه جلیز و ویلیزش برام بی معنی بود
-لابد تو ادمی؟
خیره نگاهم کرد و یوسف با پوزخندی گفت :
-ما که رفتیم ادم جان …تو هم همین جا بمون و خوش بگذرون
یوسف پا گرد کرد که بره طرف ماشین که هومن از پشت سر بهش نزدیک شد و در حالی که قصد
زدنشو داشت بلند گفت :
-تو اینکارارو برای در اوردن حرص من می کنی
و یه مشت حواله صورت یوسف که غافلگیر شده بود کرد ..دقیقا یه ضربه …. زیر چشم یوسف
یوسف با ناباوری دستشو از محل ضرب دیدگی برداشت و به هومن سرتا پا خشم نگاهی انداخت
و کم نیورد و محکم تر از اون زد زیر چشمش ..
هومنم که انتظار این عکس العملو از یوسف نداشت به راحتی مشتو خورد کمی به عقب رونده
شد و کیفش از دستش افتاد
با وحشت نگاهی به اطراف پارکینگ انداختم و بعدم به دوتاشون که دیدم هومن برای گلاویز شدن
با یوسف قدم اولو برداشت ..
نگاهم به اسانسور افتاد نباید کسی این دوتا رو توی این وضعیت می دید به سمتشون دویدم ..داد
زدم که از هم جدا شن ..اما هیچ کدومشون صدامو نمی شنیدن …
تازه انگار بعد از سالها به مراد دلشون رسیده بودن و می خواستن که هم دیگرو بکشن
داد زدم … التماس کردم …اما بی فایده بود که باز هومن محکم زد توی صورت یوسف …
یوسفم عصبانی شد و چنان زد و هلش داد که هومن افتاد روی زمین ..خودشم افتاد روش و تا می
خورد هومنو به باد کتک گرفت
هومن دیگه نای تکون خوردن نداشت
نباید می ذاشتم کار بیخ پیدا کنه ..از پشت سر بازوی یوسف رو چسبیدم و داد زدم :
-ولش کن ..کشتیش
اما یوسف تازه گیرش اورده بود..یقه هومنو محکم گرفت و به واسطه اش سرشو کمی بالاتر اورد و
مشتشو برای زدن بالا اورد و گفت :
-این برای تمام نامردیایی که در حق آوا کردی ..ک*ث*ا*ف*ت
چنان مشتو زد توی صورتش که احساس کردم هومن تموم کرد اما یوسف هنوز سیر مونی نداشت
-این برای تمام تهمتایی که چند سال پیش بهم زدی و هیچی بهت نگفتم
خون از گوشه لب و دماغ هومن بیرون زده بود ..اما به دید یوسف نمی اومدن ..رنگ پریده قدمی به
عقب رفتم
-اینم برای اینکه دل آوا خنک بشه …
مشت اخر و با رها کردن یقه هومن توی صورتش زده بود…هومن پخش زمین بود و یوسف با نفرت
نگاهش می کرد
هومن چشماشو با بیحالی از هم باز کردو به من خیره شد…احساس بدی داشتم که یوسف از
روش بلند شد و با پشت دست خون کنار لبشو پاک کرد و به هومن گفت :
-دیگه دور و بر آوا نبینمت
هنوز به هومن خیره بود که یوسف با لبخند و آرامش به طرفم برگشت و گفت :
-سوار شو بریم
و خودش رفت که سوار بشه …
یقه خونی و موهای بهم ریخته هومنو از نظر گذروندم که یوسف دوبار پشت سر هم برام بوق زد
هومن نگاهشو ازم بر نمی داشت چند قدمی رو عقب عقب رفتم و توی لحظه اخر نگاه ازش گرفتم
و با عجله سوار شدم …عصبی و نگران خواستم برگردم و نگاهی به هومن بندازم که به محض بستن
در یوسف گاز ماشینو گرفت و از پارکینگ خارج شد
نگران از وضعیت پیش اومده با فشاری که به دسته کیفم وارد می کردم به ادمها و خیابونها خیره
شده بودم …نیم ساعتی می شد که در سکوت مطلق به سر می بردیم ..از یوسف خوش خنده و
بذله گو هم خبری نبود
اضطرابی که نمی دونم برای چی بود تمام وجودمو فرا گرفته بود که بلاخره به حرف اومد:
-تو روخدا نگو که برای اون عوضی نگرانی ؟
نگاهمو از بیرون گرفتم و نگاهی بهش انداختم …حسابی عصبانی بود..
-نباید می زدیش
چشماشو با عصبانیت بست و باز کرد و خیره به جلو با صدای تقریبا بلندی گفت :
-چرا ؟چون یه زمانی شوهرت بوده ؟
خیره نگاهش کردم ..نیم نگاهی بهم انداخت و با عصبانیت ادامه داد:
-نکنه دلت براش سوخته ؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم :
-تو الان عصبانی هستی هرچیم که بگم بی فایده است
-تو رو خدا به من درس اخلاق نده
با نگرانی سرمو به سمتش چرخوندم ..گوشه لبش کمی باد کرده بود
-اگه چیزیش شده باشه چی؟اونوقت به خاطر اون دیوونه باید بیفتی تو دردسر
با عصبانیت دنده رو عوض کرد و گفت :
-فدای سرت ..اصل …خنک شدن دلم بود… که شد..حالا هرچی که می خواد بشه
با ناراحتی سری تکون دادم و گفت :
-بخدا که دیوونه ای …حالا کافیه زنش بیاد پایینو و شوهرشو اونطوری ببینه …فردا همه جا رو پر
می کنه که ما اون بلا رو سرش اوردیم
پوزخندی زد و گفت :
-دکتر کلهرت برای حفظ آبروشم که شده باشه ..حرفی از من تو به میون نمی یاره …هرچی باشه
افت داره تو بخش پر بشه که از من کتک خورده
-توروخدا دست از شوخی بردار…خیلی بد زدیش
از شنیدن حرفام حسابی کلافه شد و ماشینو کنار کشید و زد رو ترمز گفت :
-ای بابا..ببین می تونی تا اخر شب حالمو بگیری یا نه ؟
ساکت شدم … یوسف دستی به صورتش کشید و خیره به نیم رخم گفت :
-من فقط به خاطر تو و البته چند درصدیم به خاطر خودم این کارو کردم ..در ثانی اون دیوونه اول
شروع کرد ..نه من …
من قصدم …. فقط عذاب دادنش بود..چون می دونستم از اینکه پیشم باشی حرص می خوره ..می
خواستم عذابش بدم …خودت که دیدی…اولین مشتم اون زد نه من
سرم رو بلند کردم و به صورتش نگاهی انداختم .گوشه لب باد کرده و خراش افتاده کنار ابروش
ناراحتم کرد و گفتم :
-فردا با این سر و وضع بیای بیمارستان هیچ کسم نفهمه … زنش که می فهمه
شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-به جهنم ..تازه اشم من فردا تا عمل دارم …اصلا وقت نمی کنم توی بخش بپلکم ..اخه زنش
کجاست که بخواد بیاد و منو ببینه ..گیرم ببینه …می خواد چی بگه ؟..هوم ؟…نگران نباش هومن جرات
نمی کنم به زنش چیزی بگه …چون زنش دهن لق تر از این حرفاست
دست بلند کردم و دستمالی رو از توی جعبه روی داشبوردتش بیرون کشیدم و چند لاش کردم و
اروم گوشه ابروش گذاشتم و گفتم :
-حالا چه ورزشی کار می کنی که اون بدبخت نتونست جلوت جُم بخوره
به خنده افتاد و گفت :
-عصبانی که بشم دیگه هیچی جلودارم نیست
لبخندی زدم و اون با لبخند گفت :
-حالا دلت خنک شد یا برم یه دور دیگه بزنمش ؟
دستمالو از روی زخمش برداشتم و با خنده گفتم :
-نه ..همین طور ادامه بدی باید ادامه عملاتو …توی زندان انجام بدی …اونم برای ادم بی ارزشی
مثل هومن …
دستمالو از توی دستم بیرون کشید و نگاهی به ابرو و زخمش کرد و گفت :
-تو روخدا بین چیکار کرده …بی انصاف …
با خنده گفتم :
-نه اینکه تو اصلا صورتشو صفا ندادی ؟؟
با خنده دستمالو روی زخمش کشید و گفت :
-بی خیال بابا…
به عقب تکیه دادم و خواستم حرفی بزنم که با شنیدن صدای زنگ گوشیش سکوت کردم
…گوشی رو از روی داشبورد برداشت و با دیدن شماره اش سریع جواب داد:
-سلام
….
-امشب ؟
….
-اما آخه …
نگاهم بهش بود ..نگاهی بهم انداخت و با ناراحتی گفت :
-خیل خب ..یکی دو ساعت دیگه …

-باشه ..باشه ..کاری نداری

-باشه ..خداحافظ
وقتی تماسو قطع کرد با بی میلی و ناراحتی گوشی رو پرت کرد روی داشبورد و بدون اینکه نگاهم
کنه گفت :
-آوا..اگه بگم که امشب کاری برام پیش اومده و نمی تونم اون غذای حال بهم زنی چینی رو به
خوردت بدم … ..چی می گی ؟
به خنده افتادم و گفتم :
-بهتر از این نمیشه ..حس و حال مهمونی رو اصلا نداشتم ..
پوفی کرد و گفت :
-منم …ولی باید یه جایی برم که دوست ندارم
ابروهامو با تعجب بالا دادم و خواستم فضولی کنم که با دیدن چهره متفکرش سکوت اختیار کردم و
گفتم :
-اگه منو تا خونه برسونی ممنونت میشم ..اگرم نمی تونی که خودم
-نه ..می رسونمت
و با گفتن همین حرف ساکت شد و ماشینو روشن کرد و به راه افتاد و تا خود خونه هیچ حرف دیگه
ای نزد
***
وقتی یوسف ازم خداحافظی کرد و رفت …نگران از سکوت بی موقع و صورت گرفته اش تصمیم
گرفتم باهاش تماس بگیرم و بپرسم که چشه ..چون می دونستم ادمی نیست که موقع نارحتی رو
درو م حرفی بزنه ..شاید تلفنی می گفت که چشه
با اولین بوق جواب داد:
-جانم آوا؟
-خوبی یوسف ؟
-خوبم ..خوشم ..سرحالم ..چطور؟
-نمی دونم احساس کردم گرفته ای
-حست یکم مزخرفه ..چون هیچ مشکلی نیست
-با لبخند گفتم :
-مزخرف حس خودته …
-نگران نباش ..چیزی نیست ..کاری نداری؟
سکوت کردم ..معلوم بود که نمی خواد حرفی بزنه
-من خونه ام اگه خواستی می تونی زنگ بزنی و بگی چه مرگته …
به خنده افتاد و به ظاهر برای شوخی گفت :
-مرگ تو روحت …دختره خل و چل
لبخندی زدم و گفتم :
-باشه مزاحمت نمی شم …شب خوبی داشته باشی
سکوتش طولانی شد و گفت :
-امیدوارم ..تو هم همینطور
و تماسو قطع کرد
امشب یوسف عجیب شده بود…نمی دونم چش بود…ناراحت گوشی رو روی میز رها کردم و به
ساعت نگاهی انداختم
که با دیدن لباسای حنانه که به خشکشویی داده بودمشون یه دفعه فکری به سرم زد و توی یه
تصمیم آنی تصمیم گرفتم لباساشو همین امشب براش ببرم
هرچند از تصمیمم حسابی خرسند و خوش بودم ..اما هیچ نمی دونستم که تصمیمم قراره چه
تغییراتی رو توی زندگیم بده …تغییراتی که شاید به همین راحتیها نمی تونستم از دستشون خلاص
بشم
هرچند از تصمیمم حسابی خرسند و خوش بودم ..اما هیچ نمی دونستم که تصمیمم قراره چه
تغییراتی رو توی زندگیم بده …تغییراتی که شاید به همین راحتیها نمی تونستم از دستشون خلاص
بشم
****
با حساب کردن پول آژانس از ماشین پیاده شدم …امشب از اون شبایی بود که قبل از اومدن
حسابی به خودم رسیده بودم …
علتشم به احتمال زیاد …وجود خانواده پر جمعیت دکتر بود که همشون یا دکتر بودن یا یه کاره
مهم …البته واقعا هم دلیلش رو نمی دونستم ..اما حسی بهم می گفت درست و حسابی برو اونجا و
یکم به خودت برس
در بزرگ خونه که حالا رنگش عوض شده بود کامل باز بود…با تعجب به ماشین های پارک شده
نزدیک خونه … نگاهی انداختم و با قدمهای آهسته به سمت در رفتم ..انگار خبرایی بود.
مقابل در که ایستادم … لباسا رو توی دستام جا به جا کردم و با خودم فکر کردم که بهتر بود قبلش
باهاش تماس می گرفتم و می گفتم که می خوام لباساشو بیارم …
الان همین طوری برم تو و بگم چی ؟….مخصوصا که فهمیده بودم تو مهمونیه …اصلا یادم نبود که
دیشب بهم گفته بودن که امشب اینجا مهمونیه ..
لبهامو بهم فشردم و تصمیم گرفتم که برگردم …عجله ای برای پس دادن نبود …اما با افتادن نور
چراغهای ماشینی که چشمامو می زد لحظه ای سر جام ایستادم و بی حرکت به راننده خیره شدم ..
ماشین قصد داخل شدن رو داشت …برای همین نورش م*س*تقیم تو چشمام بود …راننده قابل
تشخیص نبود ..در سمت راننده باز شد و اون فرد که نمی تونستم خوب ببینمش پیاده شدو به سمتم
اومد
چند لحظه بعد با دیدن موحد که متعجب نگاهم می کرد سری تکون دادم و آروم گفتم :
-سلام
کت و شلواری خوش دوخت تنش کرده بود… مقابلم که ایستاد جواب سلامم را داد و پرسید:
-اینجا چیکار می کنی ؟
حسابی به موها و صورتش رسیده بود..یه جورایی تیپش عوض شده بود
لباسارو کمی توی دستم بالا اوردم و گفتم :
-لباسای حنانه خانوم و اوردم ..اما ..
-چرا اینجا وایستادی؟ ..خوب می رفتی تو
خیره توی صورتش که نگاه ازم نمی گرفت ..لباسارو به سمتش گرفتم و گفتم :
-میشه زحمت لباسارو شما بکشید و به دستشون برسونید
نفسش رو بیرون داد و گفت :
-تو ی خونه خبر خاصی نیست …در ضمن بفهمه که اومدی و نیومدی تو… شاید ناراحت
بشه …بهتره خودت بهش بدی ….بیا سوار شو
و خودش به سمت ماشین رفت
مردد برای رفتن و نرفتن بلاخره به راه افتادم …اول خواستم در جلو رو باز کنم که با نزدیک شدن به
در و با دیدن زنی که روی صندلی جلو نشسته بود یه لحظه سرجام ایستادم و نگاهی به موحد
انداختم
موحد که قبل از سوار شدن نگاهمو دیده بود مکثی کرد و پرسید:
-چرا سوار نمی شی؟
نمی دونم چرا انتظار نداشتم که زنی رو در کنارش ببینم شایدم به خاطر طرز تفکری بود که بچه
های بخش نسبت بهش داشتن
چیزی نگفتم و به سمت در عقب رفتم و دروباز کردم و همزمان با نشستنم به زنی که جلو
نشسته بود سلام دادم
زن نگاهی به موحد انداخت و بلاجبار خیلی خشک و سرد جوابم رو داد
موحد از توی اینه نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت و با بیرون دادن نفسش به راه افتاد
چهره زن رو خوب نمی تونستم ببینم …زیادم نمی تونستم توی جام تکون بخورم که موحد گفت :
-لازم نبود برای اوردن انقدر عجله کنی
به موحد و موهای مرتبش خیره شدم اصلا زن رو به من معرفی نکرده بود ..خیلی دلم می خواست
بدونم که زن چه نسبتی با موحد داره که جواب دادم :
-روزا که وقت آزاد ندارم …گفتم همین امشب بیارم …احتمال دادم که شاید حالا حالاها وقت نکنم
که بیارمشون
با قرار گرفتن ماشین جلوی پله های عمارت دستم به سمت دستگیره در رفت که یه دفع زن خیره
به پله های با بی حوصلگی و حالتی که لجبازی کاملا توش مشهود بود گفت :
-من زیاد نمی مونم ….می فهمی که ؟
موحد سرش رو چرخوند و به نیم رخ زن که هیچ نگاهش نمی کرد با حرص خیره شد … که یه دفع
انگار من یاد ش افتاده باشم جهت دیدشو به سمتم تغییر داد …خجالت اور بود اما مثل این بود که من
از رفتار زن خجالت کشید باشم که با نگاه شرمنده موحد سرمو سریع پایین انداختم و درو باز کردم و
پیاده شدم
موحد هم شاید به خاطر حضور من حرفشو خورد و چیزی نگفت و پیاده شد که زن با کلی فخر و
عشوه در رو باز کرد و پیاده شد..
تازه می تونستم چهره اشو کامل ببینم …نمی تونستم بگم فوق العاده بود ..اما چیزیم از زیبایی کم
نداشت ..به خصوص با اون رنگ ابی چشماش که تناسب قشنگی رو با شال ابی رو سرش ایجاد کرده
بود
همچنین ارایش تمیز و قشنگی که روی صورتش شده بود جدای از اخلاق تند و سردش می
تونست خیلی خواستنی ترش کنه …
همونطور با حفظ ظاهر …محو تماشای صورتش بودم که بی ملاحظه در ماشین رو محکم بهم
کوبید و رو به موحد گفت :
-نمی خوای خانومو به من معرفی کنی ؟
نگاه عصبی موحد به زن انقدر بد بود که خودم پیش قدم شدم و دستم رو به سمتش گرفتم و
گفتم :
-آوا فروزش هستم ..همکار دکتر توی بیمارستان
دستم رو همونطور تو هوا مونده به انتظار گذاشت و با پوزخند صدا داری گفت :
-اون بیمارستان دولتی و مزخرف انقدر پز دادن نداره خانوم دکتر …از من به تو نصیحت وقتتو مثل
بعضیا برای اینجور جاها تلف نکن ..ارزش نداره ..البته اگه چیزی حالیته
با تعجب و ناراحت از اینکه دستم رو نادیده گرفته بود به موحد نگاهی انداختم که جلوتر از ما از پله
ها بالا رفت و روی پله اخر برگشت و رو به من گفت :
-الان حنانه رو صدا می کنم …بیا بالا
مخاطب جمله اش تنها معلوم بود که منم ..به زن هیچ اهمیتی نداد ..حتی یه تعارف ساده هم
برای بالا رفتن بهش نکرد
زن با عصبانیت و پوزخند حرکتی به چشمها و ابروهاش داد و با نشون دادن نیم بوتای زیباش …
اولین قدم رو روی پله ها گذاشت و خیره به جلو گفت :
-ادبم که تعطیله …اسمشون دکتره …فقط همین …هیچی حالیشون نیست ..جماعت بی فرهنگ
وقتی چند پله رو بالا رفت یه لحظه ایستاد و سرش رو به سمتم که بی حرکت مونده بودم چرخوند
و ازم پرسید:
-گفتی اسمت چی بود؟
از اینکه با این لحن باهام حرف می زد حسابی دلخور بودم … اما به احترام موحد و خانواده اش و
شاید اینکه این خانوم نسبت نزدیکی با موحد داشته باشه با همون حال گرفته گفتم :
-فروزش …آوا فروزش
لحظه ای چنان به قد و بالام خیره شد و بعد سریع به در ورودی عمارت نگاهی انداخت …… که
لحظه ای احساس کردم شاید اسمم رو بهش اشتباه گفته باشم که اونطور نگاهم می کنه
متعجب و دلگیر از کار و کردار زن ….. چند لحظه بعد حنانه در آستانه در عمارت قرار گرفت و با دیدنم
لبخندی به لبهاش اومد
و حین پایین اومدن از پله ها در حالی که از کنار زن رد می شد اول سلامی به من و بعد به زن داد
و به ظاهر..برای احترام مقابل زن قرار گرفت و با لحنی که خیلی رسمی بود و چندان هم صمیمیتی
توش نبود با زن احوال پرسی کرد.
اما این زن انگار با همه مشکل داشت چرا که بی توجه به احوال پرسی های حنانه مسیرشو رو به
سمت بالای پله ها ادامه داد و به هر دومون هیچ اهمیتی نداد
حنانه با رنگ و رویی پریده سعی کرد لبخندی بزنه و همه چیز رو طبیعی جلوه بده …
-دیشب اونقدر…. همه جا بهم ریخته بود که به کل یادم رفت برای امشب دعوتت کنم
لبخندی زدم و یک پله بالا تر رفتم و گفتم :
-خواهش می کنم …چه حرفیه …معلوم یه مهمونیه خانوادگیه …من برای چی باید دعوت بشم
عزیزم ؟
لباسها رو به سمتش گرفتم و گفتم :
-ممنون برای همه لطف و محبتات
لبخند زیبایی روی صورتش نقش بست و گفت :
-ای وای…لازم نبود همین امشب بیاریشون …لباساتو دادم تمیز کنن ..لباسای توام اماده است …
بیا بریم تو
دستشو گذاشت رو بازوم و وادار به حرکتم کرد که گفتم :
-نه دیگه ..من تو نمیام …
-چرا حتما باید بیای تو..نمیشه که …اتفاقا به مادر و پدرمم هم می خوام معرفیت کنم ..تعریفتو
پیششون کردم
توی دلم با خودم گفتم … آخه من چه تعریفی داشتم ….که در عرض یک روز … تو برای پدر و مادر
هم گفته باشی
با فشار ضعیفی که به بازوم وارد کرد از فکر بیرون اومدم و همراه با حننانه هم قدم شدم
با فشار ضعیفی که به بازوم وارد کرد از فکر بیرون اومدم و همراه با حنانه هم قدم شدم
اما هنوز به در نرسیده با توجه به تمام رفتارهایی که تا این ساعت باهام شده بود ایستادم …نباید
خودمو مثل بز اخفش نشون می دادم و هر کی هر چی که می خواست و بهم می گفت و باهام
رفتار می کرد و من فقط سر تکون می دادم و ساکت می شدم …
حنانه متعجب از ایستادنم …ایستاد و پرسید:
-چرا وایستادی ؟
-حنانه جان ..شماره اتو داشتم حتما باهات تماس می گرفتم که بیام یا نه …برای مهمونی هم
نیومدم …جمع هم کاملا خانوادگیه ..این درست نیست من بیایم …در واقعه اصلا راحت نیستم ..بخصوص
که خواسته باشم بدون دعوت قبلی وارد جایی بشم …
لبخندی به پهنای صورتم براش زدم و اون بلافاصله گفت :
-نکنه از رفتار
متوجه منظورش شدم و سریع گفتم :
-نه نه ..ایشون که چیزی نگفتن …در واقع من باید برم …یه کاری دارم که تازه یادم افتاد انجامش
ندادم .
حنانه که معلوم نبود داره به چی فکر می کنه ..با چهره ای گرفته گفت :
-ماشین داری؟
دروغ گفتن کار خوبی نبود..اما زیادم می خواستم خودمو آویزون این خانواده کنم …احساس بدی
بهم دست می داد …پس به ناچار متوسل به دروغ شدم
-با اژانس اومدم با همونم می رم
-پس منتظرته ؟
خوب البته زیادم دروغ نبود…و اینکه اون فکر می کرد ماشنی منتظرمه ..فکر خودش بود نه گفته من
-با اجازه
یک لحظه هم نباید می ذاشتم برای رفتنم مخالفت کنه ..همونطور که لباسها رو به دستش می
دادم ..خداحافظی کوتاهی باهاش کردم و خواستم از پله ها پایین برم که با شنیدن صدای داد و
فریادی ..
بی اراده سرجام ایستادم و برگشتم و به حنانه که داشت با وحشت …داخل سالن رو نگاه می
کرد خیره شدم
صدای زن اونقدر واضح بود که نیازی به فال گوش وایستادن نبود.
-فکر می کنید برای چی اومدم اینجا؟…فکر می کنید بیکارم ؟…یا شماها رو خیلی دوست دارم ؟…یا
عاشق این گردهمایی های پزشکیتونم ؟
جواب فریاد گونه موحد ترس رو توی وجودم سرازیر کرد:
-صداتو ببر..
پلکهامو چندین بار باز و بسته کردم که یکی از لباسا که توی دست حنانه بود به علت توجه به
داخل سالن از روی بازوش سُر خورد و به خاطر داشتن کاور پلاستیکی از بالای پله ها به سمتم
سرازیر شد و به پاهام برخورد کرد..اما همچنان حنانه به داخل سالن نگاه می کرد .
خم شدم و لباسو برداشتم و برای دادانش از پله ها بالا رفتم ..صدای زن یک لحظه هم بند نمی
اومد ..در یک قدمی حنانه ایستادم
-مطمئن باش عاشق جمال ادم مزخرفی مثل توهم نبودم که بیام ..تا تو بهم بگی صداتو ببر…حالم
ازت بهم می خوره …یه ادم بی خاصیت که از یه زنم ه*ر*زه تره
با شنیدن این جواب تنها صدای شنیده شده بعدی ..بی شک کشیده محکمی بود که توی صورتش
خوابیده شده بود ..
.
زن با دستی که روی گونه اش گذاشته بود مقابل موحد ایستاده بود ..خشمی که از چشمهای
موحد می بارید همه رو از ترس ساکت کرده بود
که زن با پوزخندی اروم اروم دستشو از روی گونه اش به پایین کشید و گفت :
-چیه ؟نکنه فکر می کنی دروغ می گم ؟ ..اره ؟…چرا به این جماعت نمی گی که چطور ادمی
هستی ؟…چرا می خوای خودت و دیگرانو گول بزنی ؟….فکر می کنی با یه سیلی که زیر گوشم
خوابوندی می تونی ساکتم کنی ؟….امشبم فقط به خاطر اونی که اون بالاست اومدم …اومدم تا بگم
چه پسر ی بزرگ کرده ..که ننازه انقدر به این پسرش …
حنانه تازه متوجه حضورم شده بود بی حرف لباسو بهش دادم و برگشتم که از پله ها پایین برم
…معلوم نبود مهمونی بود یا میدون جنگ هنوز دو پله پایین نرفته بودم که صدایی سرم آوار شد :
-کجا خانوم خانوما؟تازه شناختمت ..وایستا ببینم
متحیر از اینکه طرفش منم یا حنانه سرم رو چرخوندم و به داخل سالن خیره شدم ..
با عصبانیت داشت به سمت در می اومد…از حرکت و فریادش جدا ترسیده بودم و با دهانی نیمه
باز نگاهش می کردم ..حنانه که مقابلش بودو کنار زد و چند پله ای پایین اومد و یه دفعه به بازوم چنگ
انداخت
قلبم اومد توی دهنم …زن اونقدر عصبانی بود که دیگه حتی می ترسیدم تو چشماش نگاه کنم با
فشار که به بازوم داد صدام در اومد و داد زدم :
-چیکار می کنی خانوم .؟.بازومو ول کن
همه مهمونا که با نگرانی به دنبالش از عمارت خارج شده بودن …حالا درست بالای سر ما ایستاده
بودن که موحد کنارشون زد و با عجله اومد پایین و دست زن رو که روی بازوم بود کشید و سرش داد
زد:
-معلوم هست داری چه غلطی می کنی ؟
زن برگشت و توی چشمای موحد براق شد و گفت :
-اره که می دونم …خانوم وایستاده … فضولیاشو کرده ..حالا داره راحت می ره …خبر نداره که دعوا
سر خودشه …خود خاک بر سرشه …
با وحشت به موحد خیره شدم …نگاهها یه جوری عجیب شده بودن ..زن که به هدفش رسیده
بود…رو به جمع با صدای بلند…. طوری که معلوم بود می خواست کسی تو طبقه بالا حرفاشو بشنوه
سرشو بلند کرد و خیره به پنجره یکی از اتاقا گفت :
-پسرت … دیگه یاد گرفته ..خبر نداری… بدون … می ره زن صیغه می کنه …شایدم عقد کرده و ما
خبر نداریم
موحد داغ کرد وبا عصبانیت وسط حرفای زن و گفت :
-حرف دهنتو بفهم
زن از رو نرفت :
-من بفهم یا تو ؟
دیگه طاقت نیوردم :
-یعنی چی این حرفا؟
زن که فکر می کرد من مقابلش یه موجود حقیر شده و بی ارزشم سرم داد زد و گفت :
-تو یکی خفه شو…دختره هرجایی
بغض کرده و نگران به موحدی که در تلاش بود زن رو ساکت کنه خیره شدم :
-آهای خانوما ..اقایون …اقا رفته یه مورد مطلقه هم گیر اورده …
حنانه برگشت و بهم خیره شد :
-فکر کنم کارت توی اون بیمارستان اصلا همین باشه …لابدم امشب اومده بودی اینجا که خودتو به
همه معرفی کنی ؟اره احمق عوضی؟
اشک توی چشمام جمع شد
-خودم شناسنامه اتو دیدم ..اقا همچینم توی کیفش قایم کرده بود که انگاری گنجه
نگاه امیر علی و حنانه بد داشت داغونم می کرد که موحد با صدای کنترل شده و عصبی رو به زن
گفت :
-آفاق ..یک کلمه دیگه حرف بزنی …کاری می کنم که برای همیشه از اینجا اومدن پشیمون بشی
زن با حرص به چشمای موحد خیره شدو بعد از چند ثانیه ای یهو تغییر حالت داد و با حالتی زار
برای مظلوم نمایی رو به جمع گفت :
-دیدید..به خاطر یه عوضی با من چیکار می کنه …
نگاه امیر علی هنوز روم بود که با همون چشمای گریون چرخیدم و از پله ها پایین رفتم .. یه چیزی
تو گلوم گیر کرده بود…حقارت امشب رو چطور می تونستم تحمل کنم …..
-داری در می ری؟…چی شد..به هدفت نرسیدی؟آخی بمیرم
دفاع کردن برای جمعی که منو نمی شناختن واقعا کار سختی بود..اگه یه کلمه دیگه حرف می زد
…قسم خورده بودم که برگردم و جوابش رو بدم ..حالا هر چی که می خواست بشه ….که موحد با
حرفش قدرت فکر و تصمیم گیری رو در یک لحظه بهم ریخت و از بین برد :
-اره این دفعه رو خوب زدی تو خال …آفاق
ایستادم ..اما بر نگشتم
-توام نمی دونی بدون …من ازش خوشم میاد..اتفاقا تصمیم داشتم همین روزا ازش خواستگاری
کنم …ممنون که کارمو راحت کردی
وحشت زده سرم رو چرخوندم ..لبهای زن با حالی گنگ باز و بسته می شد که شاید حرفی بزنه
که بلاخره زد اما دست و پا شکسته :
-خیلی پستی
-هرجوری که دوست داری فکر کن …تو مگه زنمی که ناراحت میشی…؟
حنانه ،امیر علی و اونایی که می شناختم با ناباوری به منی که توی شوک فرو رفته بودم خیره
شده بودن
-دستت درد نکنه امیر حسین ..من …
پوزخند روی لبهای موحد بهم دهن کجی می کرد:
-زنم بودی ..تموم شد..یادت رفته .؟..امشبم به خواسته من اینجا نیستی ..به خواست پدرمه که
اینجایی..به خواست مادرمی که از قضا تو خواهر زاده اشی …
اشک جمع شده توی چشمهای زن …در نگاه شوک زده من قفل شد
گیج و حیرون نگاهم بین تمام ادما ی اونجا در چرخش بود ..باید چیکار می کردم …خودمم نمی
دونستم …بهم ریخته و عصبی برای اخرین بار به موحد که نگاهم نمی کرد و به ظاهر نگاهش به
سمت افاق بود خیره شدم و بعد در حالی که نفسی برای کشیدن برام باقی نمونده بود چرخیدم و به
سمت در بزرگ حیاط راه افتادم ..حتی نمی تونستم معنی حرفای امشب موحد رو به خوبی درک کنم
انتظارم نداشتم که کسی بیاد دنبالم …یعنی خداخدا هم می کردم که چنین اتفاقی هم نیفته ..اما
از همون سکوت مهمونها….هم می شد فهمید که خواسته ام هم دور از انتظار نیست …چون به
راحتی از در گذشتم ..حتی به سر خیابون رسیدم …شوک حرفای موحد انقدر زیاد بود که حتی اشک
ریختن رو هم فراموش کرده بودم …
حتی قادر به حلاجی ماجرهای امشب هم نبودم ….من گند زده بودم یا موحد؟
واقعا حرفاش جدی بود؟از من خوشش می اومد؟اونم موحد؟این امکان نداشت …اینا همش یه
شوخی مسخره بود برای ریختن ابروم جلوی یه سری ادم غریبه …که حتی به خودشون زحمت شک
کردن به حرفای آفاق رو هم نداده بودن …چرا که میشد همه اینا رو از نگاهاشون به خوبی فهمید!!
دلم می خواست هر چه زودتر از اونجا دور دور بشم ..از خودم …از بختم از برچسب مطلقه بودنم
متنفر شده بودم ..حالم از خودم بهم می خورد…آخ که ای کاش وایمیستادم و یه کشیده محکم می
خوابوندم توی دهن زنش که اینطور با ابروم بازی نکنه …کاش اونقدر حامی داشتم که می دونستم
…..اگه کاری کنم کسی هست که بگه برو جلو من پشت سرت هستم …برو و نترس ..برو و حقتو
بگیر..برو و نذار پشت سرت حرف بی ربط بزنن …
چرا پدرم هیچ وقت با اقتدار در کنارم نبود که کسی بهم چپ نگاه نکنه ..تا کی باید خودم راست و
استوار می ایستادم و از حقم دفاع می کردم …حتی اونی که دوستش داشتم ..تنهام گذاشت و بدتر
از همه دورم انداخت …
اشکا دوباره جون گرفتن …چه شب بدی بود..چه لحظه های دردناکی بود…هر لحظه چیزی توی
وجودم صدام می زد که برگرد و برو و حالیشون کن که تمام حرفای زن دروغه ..اونم یه دروغ محض ..اما
عقلم می دونست که این کارا بیهوده است
…برای اولین تاکسی که انتظار نداشتم توی اون محله ببینم دست بلند کردم …دونه های برف
اروم شروع به باریدن کرده بودن ..سوز و سرما با بغضم یکی شده بودن و تنم رو به لرزه انداخته
بودن …با ایستادن تاکسی ..دستی به زیر چشمام و بینیم کشیدم و سوار شدم
در رو که بستم .. کمی شیشه رو پایین دادم و گونه امو به شیشه سرد چسبوندم تا هوای ازاد به
صورتم بخوره و فکرم کمی ازاد بشه ….
مسخره بود..اما دنبال یه راه حل برای مشکلی بودم که دقیقا نمی دونستم چیه ..اما زهی خیال
باطل ذهنم به هیچ عنوان متمرکز نمی شد…یه جور سردرگمی و ناباوری توی وجودم بود…نمی
دونستم باید به کدوم قسمت ماجرا فکر کنم …به حرفای زنش یا به حرفای خود موحد !!!
وقتی به خونه رسیدم ساعت شده بود…با بستن در… کیف و دسته کلیدم رو همونجا دم در
روی زمین رها کردم و به سمت شومینه رفتم و روی صندلیم نشستم …
توی راه چندین بار به خودم گفته بودم که اشتباه شنیده ام …. اما بعدش مثل چوبی که محکم به
سرم خورده باشه یادم اومد که بلند و رو به جمع چنین حرفی رو زده بود…بدتر از همه برچسبایی بود
که زنش بهم چسبونده بود…اونم بی کم و کاست
صندلی رو به حرکت در اوردم … حرکت گهواره ماننده اش اینبار ارومم نمی کرد..ارنجمو روی دسته
اش تکیه دادم و پشت انگشتامو به لبهام رسوندم …
و متفکر با حرکت انگشتا روی لبهام سعی کرم منظورشو دقیقا بفهم …اما واقعا معنای خاصی
نداشت چون فقط یه معنی می تونست حرفاش داشته باشه ..اینکه می خواد ازم خواستگاری کنه و
دوست داره که من زنش بشم .
نا خوداگاه به خنده افتادم …اول اروم ..و بعد یواش یواش بلند…خنده ای که انتهاش به اشک رسید
برای تحقیر شدنم توی اون جمع …بطوری که چندین بار به موحد بلند گفتم :
-دیوونه ..دیوونه …حالیش نیست چی گفته ..احمق زن داره بعد اون حرفا رو به من می زنه …
اما بعدش یادم افتاد که بهش گفته بود تو زن من نیستی
دستم رو به روی صورتم کشیدم که شاید این پرده خیالی کنار بره و من چیز دیگه ای بینم اما هیچ
اتفاقی نیفتاد ..تنها اتفاق نشستن دو ساعته من روی صندلی بود..بدون اینکه متوجه گذر زمان بشم
..
فکرم به هیچ جایی قد نمی داد ..عاقبت فضولیم همینی بود که برام اتفاق افتاده بود…با توجه به
شناخت از اخلاق موحد باور اینکه ازمن خوشش بیاد در حد صفر و شاید هم پایین تر از اون بود…
خنده دار بود..ادم به اون بی احساس جلوی فامیلش بلند گفته بود که از من خوشش میاد…هر
لحظه هم تن صداش توی گوشم تکرار می شد و عذابم می داد
مشکل اصلی این بود که اگه واقعا ازمن خوشش می اومد چی ؟اگر منتظر جوابم بود ..اون وقت
باید چه خاکی تو سرم می ریختم …
و آیا باید درباره اش جدی فکر می کردم ؟
با ناباوری سرم رو تند به چپ و راست حرکتی داد م و به خودم گفت :
-فقط خواسته ازت حمایت کنه ..برای جبران گندی که زنش بالا اورده بود..اره همینه
اما ته دلم با حرکت لبهام یکی نبود…حتی عقلم هم مداخله کرد و گفت :
-اون برای دفاع می تونست تمام ماجرا رو به همه بگه …لازم نبود اینطوری ازت دفاع کنه و بخواد
خودشو توی هچل بندازه
تا این فکرا به سراغم اومد بی دلیل حس تنفر از موحد تو وجودم شعله کشید چرا که یکراست
فکرم به اینجا ختم شد که اون به خاطر وضیعتم می خواد این کار کنه …شاید با خود ش فکر کرده که
چون من طلاق گرفتم …در مقابلش به راحتی جواب مثبت می دم …
ازش متنفر شدم …اونم به شدت …حق نداشت چنین بازی رو با من بکنه …حالا به هر دلیلی..حتی
اون دلیل می خواست چزوندن زنش باشه ..
حالا خوب بود توی اون گیر ویر یوسف نبود و گرنه …اوه خدای من یوسف …برای کارای محضر ازش
کمک می خواستم ..به کل فراموشش کرده بودم …
از روی صندلی بلند شدم که باهاش تماس بگیرم ..اما با دیدن عقربه های ساعت ….که رو
نشون می داد ن با ناامیدی دو باره سرجام برگشتم و تنها دعا کردم که حرفای موحد یه شوخی
باشه برای چزوندن زنش ……تنها امیدم همین بود
فصل هشتم
با دیدن همراه یکی از بیمارا که صدام می زد سرجام ایستادم و اون خودشو به من رسوند :
-خانم دکتر امکانش هست بازم اتفاقی براش بیفته ؟
زیر چشمای گود افتاده و نگرانش رو از نظر گذروندم و گفتم :
-نه خداروشکر خطر برطرف شده ..اما باید تحت نظر باشه ..در ضمن باید دکتر بخش همسرتونو ببینه
شاید دیگه نیازی به عمل نباشه با قرص و دارو برطرف بشه
با نگرانی و ترس زن لبهاشو تر کرد و گفت :
-حالا میشه شما هم بیاید یه سری بزنید…
به روش لبخندی زدم و به راه افتادم …دیدنم تاثیری نداشت اما برای راحت کردن خیال زن به سمت
اتاق بیمار رفتم …
بعد از معاینه همسرش گوشیم رو دور گردنم انداختم و پرونده اشو باز کردم …زن اونقدر نگران بود
که احساس می کردم هر لحظه قراره نفس کم بیاره و توی اتاق ولو بشه …
خودکارمو از جیب جلوی روپوشم برداشتم و پرونده رو روی میز انتهای تخت باز کردم و خم شدم تا
اخرین وضعیتها رو یادداشت کنم .
-دکتر بخش کی میان ؟
با نوک انگشت گونه امو خاروندم و خیره به پرونده گفتم :
-میاد… نگران نباش
نفسش را با صدا بیرون داد که همزمان دستی از پشت سر لبه پرونده رو گرفت و به سمت خودش
کشید..
لحظه ای ترسیدم و نفسم بند اومد
اروم که سر چرخیدم با دیدن موحد..رنگ صورتم به وضوح پرید و پرونده رو رها کردم و کمی به عقب
رفتم ..با عقب رفتنم ..خیلی راحت جامو گرفت و نگاهی به پرونده انداخت و بعد به معاینه دقیق بیمار
مشغول شد و گفت :
-امشب اینجایی تا از وضعیتت مطمئن شیم …
حالا زن و شوهر با دیدن یک پزشک مرد به کل منو فراموش کرده بودن
-دکتر نیازی به عمل هست ؟
-فعلا نمیشه چیزی گفت اما تا امشب باید وضعییت چک بشه …فردا انژیو میشی …بعد نظر قطعی
رو بهت می دم
در حالی که نکات مهم و داروها رو توی پرونده می نوشت از پشت سر…. سرتا پاشو برانداز
کردم …یک سرو گردن از من بلند تر بود…خوش پوش بود…اگه بداخلاق نبود..چهره خوبی داشت …اما
همه اینا دلیل نمیشد که فکر کنم اون ازم خواستگاری کرده و من به دنبال جوابش باشم …رفتارش که
چیزی رو نشون نمی داد…و من همون احتمال چزوندن همسرشو برای خودم تخمین می زدم
گوشی به دست در حالی که حواسم نبود به سمتم برگشت و نگاهم کرد..لحظه ای با نگاهش
غافلگیر شدم و نگاهش کردم و سرمو پایین انداختم که پرسید:
-امروز عمل نداری؟
سرمو بلند کردم زن و هسرش به من نگاه می کردن …
-نه دکتر
-پس با من بیا..باید به چندتا مریض سر بزنم ..لازمه که توام باشی
دلم نمی خواست باهاش برم …از بودن باهاش واهمه داشتم … زن خیره نگاهم می کرد
..احساس می کردم همه نگاهها قصد نابود کردنم رو دارن
کار و کردارش اصلا تغییری نکرده بود…شاید هم همین کمی ارومم می کرد ….اول موحد از اتاق
خارج شد و پشت سرش من …پرونده رو توی دستش جا به جا کرد نگاهم به انتهای سالن بود ..قلبم
دیوونه وار شروع به تپیدن کرده بود که با دیدن یوسف که با سرخوش و رویی خندون به سمتمون می
اومد این دلهره و استرس چندین برابر شد…
.اگه یوسف می دونست … بی شک گردن موحدو میشکست .اما نه … اون موحدو دوست داشت …
شایدم از این حرکت هم کلی ابراز خوشحالی می کرد
به ما که رسید با لبخند اول به موحد دست داد و بهش سلام کرد و بعد به من سلام کرد ..سری
تکون دادم و چیزی نگفتم با اینکه با موحد حرف می زد اما از گوشه چشم حواسش به من بود
-بیچاره دکتر کلهر …چقدر بهش گفتم برو یه ورزش رزمی یاد بگیر..اخرم کار دست خودش داد
موحد بی خبر از هرکجا…. سری تکون داد و گفت :
-خیلی بد زدنش …فکر کنم تا یه هفته نتونه بیاد بیمارستان ..معلوم نیست این نگهبانی چیکار می
کنه که هر کی راحت میاد و می ره
دور از چشم موحد یوسف با شیطنت چشمکی بهم زد و رو به موحد گفت :
-حالا خداروشکر نتونستن چیزی ازش بدوزدن …دکترم خوب مقاومت کرده ها..افرین داره
نگاه یوسف به من بود … انتظار لبخند و شوقی رو از جانبم داشت …اما وقتی دید بی احساس
ایستادم و حتی توی حرفاشون نظری هم نمی دهم رو به من کرد و پرسید:
-چه خبر خانوم دکتر؟…شما خوبید؟
چقدر از این لبخندای ظاهری بی زار بودم …با لبخندی که به سختی روی لبهام جا داده بودم …سر
بلند کردم و گفتم :
-ممنون ..خبری نیست ..مثل همیشه
-خوب خداروشکر ..اونم خوبه …مثل همیشه باشه ..بدتر از همیشه نباشه ..اونم کلی غنیمته
اینبار هرچند از ته دل نبود اما لبخندی به لبهام اومد..موحد نگاهی به من انداخت …و بعد به یوسف
گفت :
-عمل امروزت ساعت چنده ؟
-باید دیگه برم کم کم آماده شم …
-باشه ..پس موقع ناهار می بینمت
یوسف که کمی برای رفتن عجله داشت با لبخندی از مون جدا شد و رفت
با رفتن یوسف موحد هم به راه افتاد و وارد اتاق یکی از بیمارا شد …کم کم از اینکه چیزی نمی
گفت و به روم نمی اورد داشت خیالم راحت می شد و به حدسیاتم افرین می گفتم
که حین معاینه بیمار در حالی که من این طرف تخت و موحدم طرف دیگه تخت رو به روم ایستاده
بود و با گوشی دقیق صدای قلب بیمارو گوش می کرد و نگاهش به من نبود ازم پرسید:
-خوبی ؟
سوال از این بی سرو ته ترم مگه میشد؟کجای حالم خوب بود؟اصلا مگه چیزیم گذاشته بود برام
بمونه که خوب باشم …؟
نگاهم رو ازش گرفتم …یعنی دیگه حوصله دیدن روشو نداشتم …ازش خجالتم نمی کشیدم ..فقط
فکر کنم کمی داشتم اب روغن قاطی می کردم که سرم رو بلند کردم و گفتم :
-دیشب اصلا کار خوبی نکردید….
خیره نگاهم شد …اخم روی پیشونیم بیشتر شد…باید حرفی می زد و منو از این برزخ نجات می
داد
از حالت خمش خارج شد و صاف ایستاد…و پرونده بیمارو باز کرد ..خیلی دلم می خواست بدونم
که چی می خواد بگه .
نگاه بیمار روی موحد زوم شده بود که موحد پرونده رو بست و رو به من گفت :
–کدوم کار ؟
اخمم غلیظ تر شد
-اگه شما با کسی مشکل دارید حق ندارید که
صبر نکرد حرفم تموم بشه :
-من با کسی مشکلی ندارم ..کار خطایی هم نکردم ..که حالا بهم بگی کارم درست بوده یا
نه …دیشب فکر کنم حرفمو کامل و واضح زدم ..توام خوب شنیدی که چی گفتم .
چنان ته دلم خالی شد که یه لحظه فکر کردم سبک ترین موجود روی زمینم …انقدر این حرفا رو
خشک و جدی می زد که یه درصدم احتمال نمی دادم شوخی باشه
.انتظار خجالت کشیدن و کمی رنگ به رنگ شدنم هم با این چهره مصمی که داشت … ازش
نداشتم …
شاید این بی مزه ترین نوع خواستگاری در حوزه پزشکی محسوب می شد که می تونست برای
من اتفاق بیفته …یه لحظه یاد هومن افتادم که موقع خواستگاری از من چقدر نقش افتاب پرستو خوب
ایفا کرده بود بس که هی تغییر رنگ می داد و نمی تونست حرفشو بزنه
مطمئن بودم که هیچ کدوم از بچه های بخش دوست نداشتن جای من باشن …حتی توی
رویاهاشونم به موحد اجازه این همه پیشرویی رو نمی دادن …
حالا اخم نبود که روی صورتم جا خوش کرده باشه ….حالا سردرگمی و ته دل خالی شدن بود که
داشت عذابم می داد
نگاهمو چند ثانیه ای بود که ازش گرفته بودم و با ناراحتی به لبه تخت خیره شده بودم تا بتونم
کمی قدرت بگیرم و به خودم جسارت بدم و بگم صداتو ببر..آخه این اراجیف چیه که برای خودت می
گی
-باید با هم حرف بزنیم
سرم رو بلند کردم اما به صورتش نگاه نکردم ..نگاهم به دستها و استین های روپوشش بود…که از
تمیزی داشت دلمو می زد
-به بیمارات که سر زدی بیا اتاق من
باید همین حالا جوابشو می دادم …دوست نداشتم که فکر کنه سکوتم علامت رضایته … به چه
حقی بهم دستور می داد که کجا برم ..کی برم ..اصلا برای چی باید ..باهم حرف می زدیم …من
دوست نداشتم باهاش حرف بزنم اینو دیگه مطمئن بودم
-دکتر ببخشید..اما من
-گفتم که … وقتی کارت تموم شد بیا اتاق من ..حرفاتو اونجا بزن
به ناچار لبهامو روی هم گذاشتم و خاموش شدم و به صدای قدمهاش تا دم در …گوش
سپردم …حتی صدای قدمهاشم یکنواخت بود..حالا زندگی زیر یک سقف با این ادم می خواست چه
هیجانی داشته باشه ؟ ..ادمی که به ظاهر همه کارهاش یکنواخت و تکراری و خسته کننده بود …بدتر
از همه اخلاقی بود که مورد پسند هیچ کسی نبود …باید امروز تکلیفم رو باهاش روش می کردم ..این
جور موارد نباید زیاد کش پیدا می کردن …چون می دونستم بعدا برام دردسر میشن
یک ساعت بعد در حالی که از وجودش توی اتاق مطمئن بودم …تصمیم گرفتم برم و کار و یکسره
کنم ..هر چی می خواسته گفته بشه و نشه …جواب من در مقابلش یه کلمه بود “نه ”
البته اگر بحث به همون خواستگاری بی سرو ته مربوط میشد…
به سمت اتاقش رفتم ..در اتاقش باز بود ودر حال حرف زدن با تلفن همراهش بود..منو که دید سری
تکون داد و خواست که برم تو …
رفتم تو و وسط اتاق ایستادم …شاید قرار نبود حرفامون … زیاد طولانی بشه ..برای همین ترجیح
دادم ایستاده حرف بزنم
یه اتاق کوچیک و ساده ..دم و دستک انچنانی هم نداشت …خوب یه بیمارستان دولتی بود دیگه
..انتظار بیشتر از این نباید ازش می داشت
کاملا ریلکس روی صندلیش لم داده بود و با اون طرف خطی که معلوم نبود زنه یا مرد… با
خوشرویی و محبت حرف می زد…
وقتی دید هنوز ایستادم ..دستشو بلند کرد و به یکی از صندلیا اشاره کرد تا روش بشینم ..گوشه
لبم رو از تو با دندون گاز گرفتم ..حتما می دونست که حرفامون قراره طولانی بشه که می خواست
بنشینم ..شایدم اینطوری بیشتر می تونست روم تمرکز کنه و باهام حرف بزنه
روی دومین صندلی که از میزش فاصله داشت نشستم …
از مکالمه اش فهمیدم که اخراشه ..چون بعدش همونطور که بلند میشد و به سمت در رفت …
حین گفتن خداحافظ در اتاقو بست
امیدوار بودم حرفاشو زود تموم کنه و من هرچه سریعتر از این وضعیت خلاص بشم ….با قدمهای
اروم به سمت میزش برگشت …گوشیش رو لبه میز گذاشت و لحظه ای بهش خیره شد ..به احتمال
زیاد داشت حرفاشو مزه مزه می کرد …دقیقا همون کاری که من کمتر بهش توجه می کنم …شایدم
-یه هفته برات خوبه که درباره اش فکر کنی ؟
یه جمله کاملا مفید که جلوی گفتن هر “نه ” ای رو بیش از موعدش میگیره
سوالش انقدر غیر منتظره بود که تنها کارم خیره شدن به صورت و چشمایی بود که از شیطنت
داشتن بهم می خندیدن …
-البته اگه کمه یه ماهم می تونه خوب باشه ..نظر خودت چیه ؟
فکر کن که کسی بخواد ازت خواستگاری کنه ..انتظار داری که اول کلی ازت تمجید و تعریف کنه و
تیتیش به لالات بذاره … بعد بره و ازت بپرسه که با من ازدواج می کنی ؟… بعد تو براش کلاس بذاری
و بگی باید فکرامو بکنم …و طرف با التماس یک ماهتو بکنه یه هفته …
اما انگاری قضیه ما فرق داشت …اقا حتی درباره یکی از خصوصیات شخصیم یا شیرین کاریای
بیمارستانم که کم هم نبودن چیزی نگفت و هندونه ای هم زیر ب*غ*لم نذاشت …تازه لطف فرمودن و یک
هفته رو کردن یک ماه …
-دکتر اصلا شوخی خوبی نیست
به خنده افتاد..راحت ..حتی ناراحت نبود که من ببینم و شاید هم بهم بر بخوره
-شوخی ؟کدوم شوخی ؟ببینم نکنه از نظر تو خواستگاری کردن شوخیه ؟
می دونستم گونه هام از شرم قرمز شدن و اون داره کلی لذت می بره …
البته نکنه دیگه ای که بیشتر ذهنمو درگیرش کرده بود این بود که اگه من جای موحد بودم از
کسی که می خواستم بهش پیشنهاد ازدواج بدم ..لااقل یه همچین جایی رو انتخاب نمی کردم ..اونم
این همه بی مقدمه
-شما دیشب یه حرفی رو بهم زدید..که احتمالا برای حمایت از من بوده …اما دیگه لزومی نمی
بینم که بخواید هی ادامه اش بدید
به میزش تکیه داد و دست به سینه شد. و به من نگاه کرد …از نگاه خیرش معذب بودم
-راستش الان نه وقتش مناسبه نه جاش …اما از اونجایی که می خواستم بدونی ..همین طوری یه
حرفی رو نزدم … گفتم بیای تا بفهمی …حرفم کاملا جدیه ..ازتم می خوام بعد از ساعت کاری امروزت
..یه وقتی رو در نظر بگیری که حرفامونو با هم بزنیم ….راستش یه چیزایی هست که باید بدونی
چه خوش خیال بودم که فکر می کردم امروز توی این اتاق جلوش می ایستم و میگم “نه ”
کلا نه گفتنمو توی نطفه خفه کرده بود..
-اما دکتر من جوابم
بدون اینکه تغییری توی حالت صورتش ایجا بشه و شاید هم نگران از گفتن ” نه ” ام …قبل از گفتن
جواب گفت :
-لطفا قبل از هر جوابی حرفامو بشنو و بعد جواب بده …
سرم رو بلند کردم ..جدی بود البته حالا یکم اخمم روی صورتش دیده میشد…به نظرم فکر نمی
کرد که من بخوابم به این زودی بهش جواب بدم …من فقط می خواستم این قضیه توی محیطی مثل
اینجا زیادی کش پیدا نکنه …در صورتی که جوابشو چه الان چه یه هفته بعد یا یک ماه بعد می
دونستم …جوابم همون “نه ” بود
-در مورد اون خانوم هم …امیدوارم که حرفاشو جدی نگرفته باشی
دلم می خواست این بحث زودتر تموم بشه و از این اتاق برم بیرون …چون فضاش داشت کم کم
برام زیادی سنگین می شد
-خوب چه ساعتی مناسبه که بیام دنبالت ؟
چقدر راحت حرف می زد …چقدر راحت فکر می کرد که همه چیز تمومه
بدجوری توی سکوت فرو رفته بودم که خودش زمانو تعیین کرد:
-ساعت بیام دنبالت خوبه ؟
ناراحت بودم ..توی وضعیتی بدی منو قرار داده بود…معلوم بود که حتما می خواد همین امشب
باهام حرف بزنه ..سرم پایین بود نه از خجالت بلکه از ناراحتی
-بله …خوبه
-خیل خب پس ساعت میام دم خونتون ..اشکال که نداره ؟
-نه
-البته اگه احساس می کنی که خانواده ات
اینبار من بودم که حرفشو قطع کردم :
-خانواده من شهرستانن …
و در حالی که سرم رو بلند می کردم تا بهش نگاه کنم گفتم :
-من تنها زندگی می کنم
معلوم بود که کمی جا خورده ..اما زیاد به روی خودش نیورد
-خیل خب ..منو صدا می زنن …باید برم ..پس همون ساعت میام دنبالت
از جام بلند شدم ..کف دستام سرد سرد شده بودن …
فکر می کنم بعد از این دیگه ساعت رو دوست نداشته باشم …به نظر میاد یه خواستگاری
زورکی باشه که نیست ..هر کسیم جای اون بود یه فرصتی رو برای حرف زدن می خواست ..چه بهتر
که همین امروزو انتخاب کرده بود…
فصل نهم :
شال زرشکی رنگم رو که مخلوطی از رنگهای تیره و روشن بود و روی سرم مرتب کردم و کمی از
موهای حالت دار مشکیمو بیرون ریختم و نگاهی به ارایش ملایم صورتم انداختم … بعد از مطمئن
شدن از صورتم …کمی از اینه فاصله گرفتم و به سمت راست چرخیدم و فرم پالتوی کرم رنگم رو روی
بدنم برانداز کردم
به نظر که همه چی خوب بود…فقط مشکلم استرسی بود که ولم نمی کرد
نگاهم به ساعت افتاد… هشت و ربع شده بود…می دونستم که دیرتر از من از بیمارستان در
اومده ..پس زیاد برای تاخیرش ناراحت نبود..چون حق داشت که اگه می خواست بره خونه و بعد بیاد
دنبال من … به ساعت نرسه ..
کیفم رو از لبه تخت برداشتم و از اتاق خارج شدم …در حال پوشیدن بوت های ساق بلندم بودم …
که پیامکی برای گوشیم رسید.
با دیدن شماره موحد ..یه لحظه فکر کردم که مقابلم ایستاده …حتی استرسم هم بیشتر
شد…اینکه می خواستم باهاش در مورد خواستگاری که تو مخیلم نمی گنیجد حرف بزنم ..واقعا
اضطرابم رو بیشتر می کرد …
هرچند امروز نذاشته بود بهش نه بگم ..اما تا همین الان با خودم هزار بار تمرین کرده بودم که
امشب قضیه رو فیصله بدم و تمومش کنم ..و راحت بهش بگم ” نه ”
پیامش رو باز کردم ..:
-سلام …پایین منتظرتم
نفس عمیقی کشیدم و به خودم اطمینان دادم که امشب همه چی رو تموم می کنم …
وقتی در ساختمونو بستم دیدم از ماشینش پیاده شده و در حال قدم زدن … داره با تلفن همراهش
حرف می زنه …
تیپ رسمی زده بود …کت و شلواری که پوشیده بود واقعا به هیکلش می اومد…چند قدمی به
سمتش رفتم
با دیدنم سری برام تکون داد و به سمتم اومد…چند قدم دیگه به طرفش رفتم …که مکالمه اشو
تموم کرد و گفت :
-ببخش یکم دیر شد …
-نه ..منم تازه یه ساعتی میشه که رسیدم خونه
سری تکون داد و قدمی به سمت ماشین برداشت و در سمت منو باز کرد
معذب تشکری کردم و سوار شدم ..با نشستنم درو بست و رفت که سوار بشه ..احساس عجیب
و غریبی داشتم …اصلا باهاش راحت نبود…این ملاقات به هر چیزی می خورد الا خواستگاری و حرف
زدن درباره همدیگه و آینده ای که می تونستیم با هم داشته باشیم
وقتی که پشت فرمون نشست … سرمو کمی پایین گرفتم و دستامو روی کیفم گذاشتم و توی هم
قلابشون کردم …
خیلی ادم خشکی بود …یه لحظه با خودم فکر کردم که اگه می خواستم مغزمو کار نندازم و بهش
جواب مثبت بدم ..
چطور باید این رفتارهای خشک و سردشو تحمل می کردم ..احتمالا تا سر سال از دستش باید دق
می کردم و قلبم از حرکت وایم*س*تاد
-خسته که نیستی؟
شروع بدی نبود… بخصوص که من یکی اصلا حرفی برای گفتن نداشتم ..سرم رو کمی بالا اوردم و
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
-نه ..شما باید خسته باشید..صبح که یه عمل داشتید و تا یه ساعت پیشم که تو بیمارستان بودید
نگاهی به نیم رخ معذبم انداخت و دنده رو جا به جا کرد و به راه افتاد و گفت :
-نه خوب …من دیگه عادت کردم …فقط امیدوارم امشب مورد اورژانسی چیزی پیش نیاد
از ته دل دعا کردم که پیش بیاد و این مراسم به قول معروف خواستگاری زورکی ..هرچه زودتر تموم
بشه ..
هرچند شیطنتم هم کمی گل کرده بود که ببینم اخر این ماجرا به کجا ختم میشه …در واقع یه
جورایی هم برام تفریح شده بود..چون جوابم رو از همین حالا می دونستم “نه ”
-امیدوارم که پیش نیاد
یه لبخند خیلی محو گوشه لبش جا خوش کرد ..احتمالا میمرد بیشتر از این لبهاشو کش بیاره که
هیچ وقت لبخند نمی زد
وارد خیابونای اصلی شده بودیم …خیابونا حسابی شلوغ بود که گفت :
-یه رستوران خوب سراغ دارم …اشکالی نداره که حین خوردن شام حرفامونم بزنیم …؟
دستمو بالا بردم و موهام رو که کمی بیشتر از اونچه که می خواستم بیرون ریخته بودنو… تو دادم
و خیره به جلو جواب دادم :
-هر جور که خودتون راحت هستید …من مشکلی ندارم
***
رستوران شیک و ترو تمیزی بود..معلوم بود که هر کسی به این رستوران نمیاد ..تمام ادمایی که
توش رفت و اومد داشتن از دور داد می زندن که وضعشون عالیه
با راهنمایی گارسونی که از بدو ورود موحد رو شناخته بود به سمت میز و صندلی که معلوم بود از
قبل رزرو شده رفتیم ..توی دلم به شیطنتش لبخندی زدم و با خودم گفتم ..تو که از اول می خواستی
بیای اینجا چرا دیگه نظر منو پرسیدی …؟
با نشستن روی صندلیها و دادن سفارشا..بلاخره دوتاییمون تنها شدیم ..طرز نشستنمون طوری بود
که درست مقابل هم قرار گرفته بودیم
سرم رو بلند کردم و با حرکت چشمام نگاهی به اطراف انداختم که شاید اون شروع کنه که کرد:
-از اولم خانواده ات شهرستان زندگی می کردن ؟
چشمهامو حرکت دادم به سمتش و گفتم :
-بله
و برای اینکه دوباره به دردسر سوال پرسیدن بیشتر نیفته ادامه دادم :
-پدرم اشپز یکی از بیمارستانای بزرگ اونجاست ..مادرمم یه زن خونه داره ..یه برادرم دارم که علاقه
ای به درس خوندن نداره و ولش کرده
لحظه ای تو فکر فرو رفت …با خودم فکر کردم بهتره که همه چیز بدونه …چون خانواده اون با خانواده
من زمین تا اسمون فرق داشتن ..اینم میشد دلیلی برای باهم نبودن ..
-پس بخاطر محیط کاری پدرت این رشته رو انتخاب کردی ؟
با یاد گذشته لبخند تلخی روی لبهام نشست و خیره به نمکدون روی میز گفتم :
-نه …پدرم هیچ وقت دوست نداشت برم جایی که کار می کنه …منم هیچ وقت اون بیمارستانی که
کار می کنه نرفتم …اما دلیل انتخابم …خیلی خیلی ساده است ..
ژست نشستنشم خیلی با کلاس بود..انگار واقعا عصا قورت داده بود..با چهره ارومش … خیره به
من و صورتم شده بود …سعی کردم کمی اون جو خشک و سرد رو از بین ببرم :
-اول فکر می کردم مهندس بشم خیلی با کلاسه …
به کودکی های چند سال پیشم لبخندی زدم و ادامه دادم :
-یعنی اینطوری تو ذهنم جا افتاده بود…ولی واقعا هم ریاضیم خوب بود …اما توی اون منطقه ای که
ما زندگی می کردیم یه دبیرستان بیشتر نبود…برای رشته ای که می خواستم ادامه بدم … باید می
رفتیم یه دبیرستان دیگه که کلی از خونه و محله ما دور بود…
اون موقع ها مثل الان نبود که دختر راحت هرجا بره و مدرسه اش کلی از خونه دور باشه و ایرادی
هم نداشته باشه .
سرویس و از این جور چیزا هم زیاد باب نشده بود ..به اجبار بعد از ریاضی که تو برگه انتخاب رشته
ام اولین انتخاب بود …توی رشته ای که می تونستم کمی تحملش کنم رفتم ..یعنی همون تجربی
…وقتی واردش شدم ..احساس می کردم که شاید میانه راه ولش کنم ..اما در کمال تعجب .. کم کم
دیدم که ازش خوشم میاد و ادامه اش دادم
نگاهمو از نمکدون گرفتم و به رنگ عسلی چشماش خیره شدم :
-پس چطور برای پزشکی که قبول شدی اجازه دادن بیای؟
پوزخندی زدم و با افسوس گفتم :
-توی فامیل ما رفتن به دانشگاه اونم دولتی کار هر کسی نبود…پدرم اهل پز دادن و این چیزا
نیست ولی خوب ..رشته تو دهن پر کنی بود… بلاخره پدر بود و دوست داشت بچه هاش به جایی
برسن ..رشته ام که خوب بود…هزینه انچنانی هم که نداشت ..برای همین پدرم رضایت داد
-پس تو تمام این سالها همیشه تنها زندگی کردی ..برات سخت نبود ؟
..از سوالهای پشت سرش کمی توی خودم فرو رفتم و گفت :
-بدیه ادم اینکه زود به همه چی عادت می کنه
-بعد از گرفتن تخصصت می خوای چیکار کنی ؟
به لبه شالم دستی کشیدم و گفتم :
-اصلا درباره اش فکر نکردم
-دوست داری برگردی شهرستان ؟
بین سوالاش وقفه هم نمی نداخت
-نمی دونم …شاید…واقعا نمی دونم …باید ببینم چی پیش میاد
لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد کمی به سمت جلو خم شد و دستاشو روی میز گذاشت و مکثی
کرد گفت :
-من یه بار ازدواج کردم …دو سالم باهم زندگیم کردیم …ولی بعدش فهمیدیم به درد هم نمی
خوریم و از هم جدا شدیم …البته از اولشم ازدواجمون اشتباه بود..درباره کار م هم که همه چی رو
می دونی دیگه
به شدت معذب شده بودم …نوع حرف زدنش انگار از روی اجبار بود…معلوم بود حرفهایی سر نوک
زبونش میاد و نمی خواد که بگه
-اونشبم حضور اون زن توی خونه پدریم به خواست من نبود…در واقعه من اصلا اونجا زندگی نمی
کنم ..قضیه اش مفصله ..و مطمئنم که هیچ علاقه ای به شنیدنش نداری…هرچند اگه خواسته باشی
می تونم بهت بگم
نگاهم خیره به لبهاش بود و تنها یک سوال توی ذهنم جولان می داد”که چرا من ”
خواستم لبهامو از هم باز کنم و حرف دلم رو بزنم که غذاها رو اوردن …بعد از چیده شدن غذاها روی
میز متوجه نگاه خیره اش روی خودم شدم … سرم رو بلند کردم و چند ثانیه ای بهش خیره موندم و
بلاخره حرف دلم رو زدم :
-دکتر واقعا لازم نیست به خاطر برنامه دیشب این بازی رو ادامه بدید
چهره اش به لبخند کوتاهی از هم باز شد و خیره در نگاه منتظرم گفت :
-فروزش نمی گم عاشقتم …یا اینکه خیلی دوست دارم ..امیدوارم از صریح حرف زدنم ناراحت
نشی…اما خوب من خودم همیشه دوست داشتم همسرم کسی باشه که من و حرفه ام رو درک
کنه ..اینکه بدونه کارم برام ارزش داره ..نه اینکه به خاطر کارم به خیال خونه و زندگی بشم ..نه ..
اما اونقدر درک داشته باشه که زندگی رو توی رویاهای بچگانه اش نبینه ..تو رویاهایی که دیگران
براش دیکته می کنن
خصوصیات اخلاقیتو چه موقعه ای که دانشجوم بودی و چه حالا که داری تخصصتو می گیری به
خوبی می شناسم …من کسی رو می خوام که مثل خودم باشه
به زندگی گذشته ات هیچ کاری ندارم …چرا که دیگه تموم شده و قرار نیست ادامه داده بشه ..اما
واقعیت اینه …من ازت خوشم میادو فکر می کنم که بتونیم در کنار هم یه زندگی خوب و بی دغدغه
ای داشته باشیم
احساس جالبی نداشتم …البته ازش انتظار حرفای عاشقانه ای که دلمو هوایی کنه رو هم
نداشتم ..حداقل حسنش این بود که حرف دلشو زده بود و قصد گول زدنمو نداشت
-تو نمی خوای هیچی بگی ؟
حرفها به زبونم نمی رسیدن اما باید جلوش خودمو بی دست و پا نشون نمی دادم …یا حداقل
طوری نشون نمی دادم که بفهمه از اینکه تعریف انچنانی ازم نکرده ناراحتم ..بلاخره دختر بودم و
دوست داشتم که کمی ازم تعریف بشه ..حداقل برای دلخوشیم این کارو می کرد..در واقعه بعد از
قضیه هومن نیاز داشتم که این حس توسط کسی بهم برگردونده بشه :
-راستش بعد از قضیه دکتر کلهر من نمی خواستم به این زودیا به ازدواج فکر کنم
با کمی استرس با انگشتم به بالای ابروم دست کشیدم
-شما ادم خوبی هستید..خوب البته تا اونجایی که من روتون شناخت دارم ..اما الان واقعا نمی
خوام به ازدواج فکر کنم …چون اصلا امادگیشو ندارم
به چهره اش نگاهی انداختم که موشکافانه داشت نگاهم می کرد:
-منظورت از این حرفا این نیست که امشبم می خوای بهم جواب نه بدی؟
با نگرانی سرم رو بلند کردم نه لبخند داشت نه اخم :
-به هر حال فکر می کنم هر کسی تو هر تصمیمی… ولو اینکه ازشم خوشش نمیاد باید کمی
تامل کنه و بهش فکر کنه …ممکنه که همیشه نقطه ای برای برگشت وجود نداشت باشه
بعد از لحظه ای مکث … به چشمای پر استرسم خیره شد و با صدای ارومی گفت :
-مگه اینکه … پای کس دیگه ای در میون باشه
سریع سرمو تکون دادم و گفتم :
-نه نه ..من فقط
-پس یه مدتی به دلخواه خودت …خوب درباره اش فکر کن ..تو حتی منو نمی شناسی..تنها
شناختت توی همون محیط بیمارستانه ..البته من به هر تصمیمی که بگیری احترام می ذارم
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :
-برداشت بد نکنی …اما اگه تو بخوای می تونیم بیشتر باهم اشنا بشیم ..که این م*س*تلزم رفت و
اومدای بیشتره
به غذاهای دست نخورده میز خیره شدم
-این شناختم بهتره که همراه با خانواده ها باشه ..اینطوری فکر کنم که توام راحت تر باشی ..البته
این حرفا اصلا به محیط کار و بیمارستان کشیده نمیشه …اینو مطمئن باش …
چی باید جوابشو می دادم …دلیل این همه اصرارو نمی فهمیدم
-شما اگه بخواید موردای خیلی بهتر از منم هستن که
با آرامش دستاشو روی میز قلاب کرد و رو به من گفت :
-فروزش من به موردای دیگه فکر نمی کنم …فعلا فقط دارم به تو فکر می کنم
هر دو سکوت کردیم …چقدر نفس کشیدن برام سخت شده بود
-خب نگفتی ؟…
وقتی دلت چیزی رو نمی خواد….. وقتی دلت می خواد از جایی که هستی زودتر دور بشی و
نتونی ..
اونوقته که زبونت بند میاد..دلهره ات بیشتر میشه ..از اینکه حرفت خریدار نداره ..از اینکه مجبور به
پذیرش چیزایی میشی که باب دلت نیستن ..
در اون حالته که مجبور به قبول خواسته طرف میشی …که شاید همه چی زودتر تموم بشه و تو
بتونی راهی برای تنفس بیشتر پیدا کنی
اما بعضی وقتا هم بد نیست که کمی این فضا رو تحمل کنی ..حداقلش اینکه با تحملش می تونی
حرف دلتو بزنی و خودتو خلاص کنی
-من فکر می کنم نیازی به رفت و امد بیشتر نباشه ..اگه اجازه بدید توی همون یه هفته فکرامو
بکنم و بعد جوابمو بدم
با سکو ت معنا داری نگاهم کرد اب دهنمو قورت دادم و سرم رو کمی پایین گرفتم که گفت :
-من فکر می کنم که جوابتو از همین حالا هم برای هفته بعدم اماده کرده باشی
نگران سرم رو بالا اوردم عصبانی نبود اما به وضوح معلوم بود که کمی دلگیر شده
قاشق و چنگالشو اروم برداشت و با لبخندی که معلوم نبود برای چیه در حالی که مشغول به
خوردن شده بود گفت :
-اما بدم نیست ..حداقلش اینکه توی این یه هفته به این فکر می کنی که چرا می خوای بهم جواب
نه بدی
رنگ از صورتم پرید
-و امیدوارم دلیلش هر چی که باشه … بی معنی نباشه …و قانع کننده باشه
چقدر خجالت زده شده بودم …از اینکه غیر م*س*تقیم بهش گفته بودم “نه “…و اون خوب منظورمو
گرفته بود
حتی دیگه روم نمیشد دست به غذا بزنم ..چه برسه که بخوام بهش نگاهم کنم
-بخور …غذاش خوشمزه است ..من که غذاهاشو دوست دارم …اینجا کشف دوره مجردیم بوده
شرم زده دستم رو بلند کردم و قاشقم رو برداشتم معلوم بود که داره با متلک بهم حالی می کنه
که چون قبلا ازدواج کرده شاید بهش جواب رد دادم ..شایدم من از ناراحتی داشتم اینطوری درباره اش
فکر می کردم .
دچار عذاب وجدان شده بودم ..اما اون با ارامش داشت غذاشو می خورد حتی نگاهمم نمی کرد…
نه از اینکه دیگه نخواد حتی رومو ببین …. احتمالا به خاطر اینکه می خواست من معذب نباشم .
لیوان دوغش رو برداشت و به لبهاش نزدیک کرد و گفت :
-اون روز که روی برانکارد دیدم داشتی بیمارو احیا می کردی یاد خودم افتادم …منم همچین تجربه
ای رو داشتم
به خنده افتاد و قلپی از دوغش رو خورد و گفت :
-خنده دار شده بودی فروزش ..اصلا حواست به اطراف نبود ..اما از اینکه با اون هیکل نحیف و
کوچیکت ..جون یه نفرو نجات داده بودی با اینکه دو مرد دیگه کنارت بودن ..ازت خوشم اومد..هر زن
دیگه ای جای تو بود ..مطمئنم همه حواسش می رفت پی اون لکه سسی که روی لباست افتاده بود
تا جون اون مریض بدبخت
خنده اش بیشتر شد:
-یا اون روزی که توی سی سی یو …کلهر رسما از گیجی داشت پس می افتاد
سرم رو بلند کردم خیره نگاهم می کرد..لبخند هنوز روی لبهاش بود :
-از اینکه تو مواقع حساس سعی می کنی اروم باشی و مسائل خانوادگیتو قاطی کار نکنی واقعا
تحسینت می کنم
لیوانش رو روی میز گذاشت اما دستشو از دور لیوان جدا نکرد و به لیوان با همون لبخند خیره شد:
-ماه دوم انترنیم بود و من پزشک آنکال یکی از بخشا توی یه بیمارستان بزرگ دولتی و مسئول
دوازده تا بیمار بودم .
این قضیه بر می گرده به چندین سال قبل …اون روز در حالی که فکر می کردم با سر زدن به چند
تا بیمارو بررسی کردن وضعیتشون بزرگترین کار دنیا رو کردم …. داشتم توی رست برای خودم
خستگی در می کردم و فکر می کردم که چقدر ادم موفقی هستم
حتی از نبود بچه های دیگه استفاده کرده بودم و جفت پاهامو انداخته بودم روی میز کوچیک وسط
اتاقی که کسی توش نبود
..دنیا بدجوری به کامم بود که یهو صدای اعلام کدمو از بلندگو شنیدم .چشمامو باز کردم و با خودم
گفتم نیم ساعت پیش وضعیتشو چک کردم پس مشکلی نیست احتمالا باز پرستارا هول کردن …..
دوباره چشمامو بستم ..که یه کد دیگه اعلام کردن …احتمال دادم مربوط به یه پزشک دیگه
است ..بازم چشمامو بستم و با خودم گفتم ..امروز چه روز بدیه ..اما هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که
پرستار بخش با عجله وارد رست شد و به من گفت :
-دکتر، بیمار شما به محرکها پاسخ نمیده .
آماده شنیدن چنین خبری نبودم چرا که نیم ساعت پیش حال بیمارم خوب بود…حتی باهاشم کلی
شوخی کرده بودم …
به سرعت بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم متوجه شدم که پرستار داره راست می گه و خبری
از هول شدنای الکی نیست ..بیمار تنفس سطحی داشت و نمی تونستم نبضشو لمس کنم . حالم از
اون روز کلهرم بدتر بود
از اونجایی هم که هنوز رزیدنت ارشد نیومده بود همه به من نگاه میکردند و منم به بیمارم …شرایط
بدیه که همه انتظار دارن تو یه کاری بکنی و جون کسی رو نجات بدی
یه دفعه تصمیم گرفتم برای نجات بیمارم هر کاری انجام بدم . صفحه نمایش فعالیت الکتریکی رو
بدون نبضو نشون میداد. سعی کردم مطالبی رو که تو کلاسا یاد گرفته بودمو به خاطر بیاورم و یادم
آمد که به طور مکرر باید چندتا امپول جور واجور به بیمارم تجویز کنم .
از بیمار رگ گرفته نشده بود، پس از پرستار خواستم که یک کاتتر مرکزی به من بده و در عرض سه
دقیقه کاتتر را تو مسیر فمورال با موفقیت تعبیه کردم . ..چه حالی برای خودم می کردم فروزش ….حالا
با این کارم خودمو یه پزشک بزرگ فرض می کردم که کارم درسته … حتی فکر می کردم بهتر از
رزیدنت ارشدم ، چرا که تونستم تو ماه دوم انترنی بدون حضور رزیدنت ارشد کاری مهمی رو انجام بدم
عوامل قابل برگشت رو دوباره با خودم مرور کردم به تمام عللی که با (h
)شروع میشدن مثل هیپوکالمی ، هیپوکسی و هیپوولمی فکر کردم . بیمار انتوبه شده بود و دوز
مختلف دریافت کرده بود. پس تصمیم گرفتم که یک آمپول دیگه تجویز کنم .
اما بیمارم به هیچ کدوم از این کارا پاسخ نداد. تقریبا دقیقه گذشته بود. به شدت عرق کرده
بودم ، فکر میکردم که چه کار دیگری می تونم انجام بدم که تو همون حال رزیدنت رسید و از من پرسید
که سطح گلوکز خون چقدره .
منم مثل خنگا خیلی صادقانه گفتم «نمیدونم .»تا گفتم نمی دونم سریع دست به کار شد و کارای
کرد که من هیچ کدومشونو انجام نداده بودم
نگاه پرستارا بدجور رو مخم بود ..
خنده موحد بیشتر و بیشتر شد :
– همونجا بود که رویام درباره بهتر بودن از رزیدنتم به سرعت از بین رفت و فهمیدم هنوز هیچی از
پزشکی نمی دونم
شانس اوردم که با اون همه تجویز… بیمارم دچار مشکلی نشد…تجویز اون روزت ….منو یاد چند
سال پیشم انداخت …شاید باورت نشه تا دو سه ماهی حتی جرات نمی کردم داروی ساده ای رو
برای بیماری تجویز کنم
گاهی وقتا سخت گیریا..بی خوابیا…درس خوندنای زیادی می تونه اونقدر موثر باشه که تو حتی
نمی تونی فکرشو بکنی ..من توی تمام دوره دانشجویم ..توی تمام دوره تخصص گرفتنام ..روزی نبوده
که بیشتر از ساعت خوابیده باشم ..شاید هم کمتر
خیلیا تو بخش فکر می کنن من یه ادم عقده ای هستم که علاقه شدیدی به اذیت و ازار زیر
دستام دارم
با لبخند نگاهم کرد ..حرفهای بچه ها که به یادم می اومد از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم
-اما همه این کارا برای خودتونه …یادم میاد چند سالی رو که توی خارج بودم برای در اوردن مخارج
درس و زندگیم بعد از نیمه های شب توی یه بیمارستان توی بخش سردخونه اش کار می کردم ..از
نیمه های شب تا خود صبح …..می دونی کارم چی بود ؟
سرم رو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم
-البته هنوز اون موقع ها تخصص نگرفته بودم ..من مسئول اسانسوری بودم که جنازه ها رو توی
طبقات مختلف جا به جا می کرد…
با چشمایی گشاد شده و متعجب بهش خیره شدم
-به اندازه تمام عمرم مرده دیدم ..از ساده اش تا اونی که حتی چهره اش قابل شناسایی نبود…از
ادم بزرگش گرفته تا اون بچه هایی که واقعا ادم با دیدنشون دلش ریش می شد..
صبح وقتی بر می گشتم خونه …حتی حالم نمیشد لب به چیزی بزنم …اما همه اون کارا و سختیها
بهترین تجربیات زندگیم بودن …باور کن اگه یه زمانی بتونم برگردم عقب از اینکه بخوام دوباره اون کاراو
بکنم اصلا ناراحت نمی شم ….
از نظر خودم توی حرفه ام ادم موفقی هستم ..چون همه تلاشی که باید می کردم و کردم …اما
توی زندگی شخصیم موفق نبودم …
همسری داشتم که به خواسته خودم زنم شد…زنی که دید و طرز فکرش با من کلی فرق
داشت ..و من هیچ وقت تا وقتی که زنم نشده بود اینا رو نمی دونستم …بهترین تفریحش خوش
گذروندن با دوستاش بود ….چون من اکثرا بیمارستان بودم …بهانه اش این بود که باید یه جوری
خودشو سرگرم کنه …منی که با هزار جون کندن سعی می کردم عیدا رو توی خونه باشم اون دنبال
تهیه بلیت برای سفرای خارج از کشورش بود که با دوستاش بره و خوش بگذرونه …
پوزخند زد:
-من حتی یکبار هم دستپختش رو نخوردم ..دو سال همسرم بود اما ساعت هم باهم زیر یک
سقف نبودیم …یا من بودم و اون نبود..یا اون بود و من نبودم …اون از من سال کوچیکتر بود …و
ادعاش توی اخرین روزای زندگیمون این بود که من دارم کم کم پیر میشم و زندگیش رو دارم تباه می
کنم …جالب این بود که وقتی پول به حسابش واریز می کردم چنین ادعاهایی رو نداشت توی مهمونی
دوستان و اشناییان از این که کنارم باشه هیچ احساس خوبی نداشت و همیشه با دوستام بیشتر از
من حرف می زد
برای شنیدن ادامه حرفاش خیلی مشتاق بودم که سکوت کرد و بعد از گذشت مدت کوتاهی خیره
به نگاه مشتاقم مسیر حرف رو عوض کرد و گفت :
-تو می تونی در مورد من هر فکر کنی …می تونی فکر کنی که دارم از وضعیتت سوء استفاده می
کنم ..می تونی فکر کنی که چون احساس می کنم مسئول بخشم …می تونم هر خواسته ای ازت
داشته باشم …می تونی فکر کنی که ادم زیادی خواهی هستم ..حتی می تونی توی دلت بهم بدو
بیراه بگی …اینا شاید حق تو باشن ..پس اصرار زیادی برای اشنا شدن بیشتر یا تجدید نظر در مورد
جوابت نمی کنم …
هفته بعد اگه جوابت صد در صد منفی بود ….لازم نیست که چیزی بهم بگی …توی محیط کارم
سعی می کنیم فکر کنیم که از اولشم هیچ حرفی بینمون مطرح نشده … و همون روال عادی رو ادامه
می دیم
نمی خواستم امیدوارش کنم …اما از اینم که سکوت کرده بودم خیلی ناراحت بودم :
-امروز بهم گفتید که باید یه چیزایی رو بدونم که
-به نظرت برای تویی که جوابت از همین حالا “نه “ست ..گفتنش لزومی داره ؟…
سرافکنده نگاهم رو ازش گرفتم که گفت :
-غذاتو بخور سرد شد…
حالا که به حرفاش فکر می کنم ..می بینم که اگه می ذاشتم کمی بیشتر باهم اشنا بشیم شاید
نظرم درموردش عوض می شد..اما من دیگه حرفم رو زده بودم ..بهتر بود که توی سکوت غذامو می
خوردم و دیگه بهش فکر نمی کردم …خیلی بی انصاف شده بودم …لااقل در مورد موحدی که مثل
سایه گاهی توی بیمارستان هوامو داشت شاید هم بیشتر از گاهی…و من واقعا در حقش بی
انصافی کرده بودم
ساعتی بود که وارد بخش شده بودم …همهمه و رفت و امد امروز توی بخش زیاد بود…به مراتب
سر منم کمی شلوغ شده بود … و همین باعث میشد کمتر به قضیه دیشب فکر کنم …
تا نیم ساعت دیگه هم باید می رفتم اتاق عمل ..و بدتر از همه این بود که عمل امروزم با خود
موحد بود …البته که بدتر نبود اما واقعا نمی دونستم باید باهاش چه برخوردی داشته باشم ..
.یا اون چه برخوردی با من می کنه …
هرچند چیز ناراحت کننده نبود..به هر حال یه خواستگاری بود که با گفتن نه من تموم شده بود پس
نباید خودمو زیاد درگیرش می کردم
کم کم داشتم کارامو دسته می کردم که برم اتاق عمل …که دیدمش داشت از اتاقش در می اومد
که یکی از دکترا رو دید و باهاش دست داد و با خوشرویی و خنده مشغول حرف زدن شدن …به سمت
استیشن رفتم و با گوشه چشم حرکاتشو زیر نظر گرفتم ..عادی مثل همیشه بود…نمی دونستم
جوابم چقدر براش مهم بوده ..الان اگه کسی مثل هومن بود..با چهره ای برزخی تمام طول روزو
سپری می کرد..اما موحد انگار نه انگار که دیشب بهش گفته بودم نه …حتما هم براش مهم نبوده …و
همین می تونست دلگرمم کنه که عذاب وجدان نداشته باشم
-خوردیش ..خوشمزه است یا نمک بدم خدمتتون ؟
از ترس یهو شنیدن صداش اب دهنمو قورت دادم و سرجام سیخ وایستادم که یوسف ادامه داد:
-بنده خدا چه هیزم تری بهت فروخته که با چشمات داری هی براش خط و نشون می کشی؟
وقتی به سمتش برگشتم و از نبود کسی پشت استیش خیالم راحت شده بود عصبی گفتم :
-کی من از دست تو سکته کنم ..خدا می دونه
-خوب زنم بشی من دقیقا می تونم بهت بگم که کی قراره سکته بزنی
عصبانیت چند لحظه پیشم با این حرف مسخره اش از بین رفت و جاش لبخندی نشست رو لبهام و
گفتم :
-مگه عمل نداری؟
-والا اونطور که تو داری به امیر حسین جونم نگاه می کنی ..می ترسم تنهاتون بذارم
از لج سری براش تکون دادم و گفتم :
-من اگه بدونم تو چرا انقدر این ادمو دوست داری ..همه چیز حل میشه
کمی به سمت استینش چرخید و ارنجهشو به لبه اش تکیه داد و خیره به من گفت :
-تو نمی شناسیش وگرنه اینطوری درباره اش حرف نمی زدی
دست به سینه شد و با تمسخر گفتم :
-ِاه ..چه جالب …خوب شما که خوب میشنایسش به ما هم بگو تا بهتر بشناسیمش
چهره اش مهربون شد و پرونده زیر دسشو به بازی گرفت و گفت :
-ادما رو از رو قیافه نشناس دختر…اگه بگم اخلاقی داره صد برابر اخلاق تو بهتر… باورت میشه
زغنبوت ؟
-چه خوب که مدافعی مثل تو داره
-داری درباره اش بی انصافی می کنی
نگاهمو ازش گرفتم وگفتم :
-تو اینطوری فکر کن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x