رمان عبور از غبار پارت 6

4.4
(10)

یه دفعه زد تو جاده خاکی :
-این هفته میای بریم کوه ؟
با وحشت گفتم :
-تو این سرما؟
-کدوم سرما ؟..بهانه نیار دیگه …از وقتی که برگشتم یه دل سیر باهام حرف نزدیم …بریم که هم
خوش گذرونده باشیم هم اینکه حرفامونو بزنیم
-والا شنیدن خزعبلات تو …شنیدن نداره …رو من یکی حساب نکن ..من فقط یه جمعه ها رو دارم که
به تو که چه عرض کنم ..به دنیا هم نمی دمش
یوسف حتی نشنید که من چی گفتم که برای خودش گفت :
-پس تصویب شد..کله سحر روز جمعه منتظرم باش …با تمام تجهیزات ..لباس گرمم فراموش نشه
با چشمام بهش چشم غره رفتم :
– من نمیام
-دیگه ادامه نده تصویب شد رفت
دیگه مگه حرفمو گوش می داد…؟
-راستی یوسف باید کمکم کنی
پرونده رو باز کرد و گفت :
-چه کمکی؟
به دو طرف سالن نگاهی انداختم …موحد هنوز در حال حرف زدن بود و خبری از پرستارا نبود و چند
نفری از همراهای بیمارا در حال رفت و امد بودن :
-قراره هومن پول نصف خونه ای که گرفته بودیمو بهم بده
یه دفعه گوشاش تیز شد و دقیق به سمتم چرخید و منتظر شد:
-اما من می خوام یه کار دیگه کنم ..دوست ندارم راحت مثل این بدبخت بیچاره ها بیاد و پولو جلوم
پرت کنه و بره و به زندگیش برسه
حالا دیگه مهربون نبود سرزنش گر نگاهم می کرد:
-می خوام یه مرد کنارم باشه ..برای همین گفتم که تو
-تو زندگیم یه احمق بیشتر ندیدم که اونم خودت بودی آوا
عصبی بهش چشم دوختم و گفتم :
-از کشفی که کردی خیلی خوشحالم ..حالا کمکم می کنی ؟
قدمی بهم نزدیک شد:
-چه کمکی از دست من بر میاد؟
لبخند رو لبام نشست و گفتم :
-می خوام نصف اون خونه ای که به ناممه رو وقف کنم
خنده که هیچ …. حتی اخم و تخمم از صورتش رفت :
-چه غلطی بکنی ؟
با ناراحتی سرم رو کج کردم و گفتم :
-اینطوری دیگه نه می تونه پولای زنشو به رخم بکشه و نه راحت توی اون خونه زندگی کنه
-مگه شهر هرته ..هیچ می فهمی چی میگی آوا؟
قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم :
-آره که می فهمم ..چطور؟
-اولا به همین راحتیا نیست ..در ثانی..می دونی اگه اینطوریم بشه اونم باید یا دوباره نصف سهم تو
رو بخره یا اینکه برای نصفی که مال خودش نیست اجاره بده ..تازه اینا خوش بینانشه ..ول کن تو
روخدا..چرا پولتو نمی گیری و بکشی کنار
عصبانی شدم …انتظار داشتم کنارم باشه اما نبود:
-تو با منی یا با اون ؟
جدی شد و برای اینکه صداش زیاد بلند نشه کمی به سمتم خم شد:
-تو داری با زندگیش بازی می کنی ..این کارارو نکن آوا
-مثل اینکه یادت رفته همین تو بودی که اون بالا رو سرش اوردی ؟
-اره من بودم ..پاشم وایمیستم ..اما خوردنشو …خودش خورد..همه چیز با خودش بود نه با
زندگیش ..من با زندگی آدما بازی نمی کنم …شاید خودش و زنش خوب نباشن ..اما بازم یه زندگیه …
ممکنه با اینکارت زندگیشون از هم بپاشه …
و یه دفعه تو چشمام براق شد و گفت :
-با یه مرد سر این جور مسائل شوخی نکن
یوسفم داشت طرف اونو می گرفت :
-پس چرا اون می تونه با من این کارو کنه ؟..پس چطور می تونه بد نامم کنه ؟چطور می تونه منو
مثل یه دستمال کاغذی دور بندازه و یکی دیگه رو جایگزینم کنه ..؟هان ؟پس چرا من نتونم ؟…اتفاقا
همین کارم می کنم که بفهمه توی زندگیش هر غلطی رو که خواست نمی تونه بکنه …پرسو جو هم
کردم …شدنش میشه …البته یه خورده دنگ و فنگ داره
خواست چیزی بگه که نگاهش به پشت سرم افتاد …اشکام می خواستن در بیاد که یهو لبخند رو
لباش افتاد و گفت :
–چه خوب دکتر دیدمتون ..می خواستم بیام پیشتون
استشمام ادکلن موحد در چند قدمیم منو ساکت ساکت کرد …یوسف از مقابلم کشید کنار و به
سمت موحد رفت ..برنگشتم …شاید حق با یوسف بود اما نمی تونستم انقدر راحت خونه ای که اون
همه براش زحمت کشیده بودمو دو دستی تقدیم زن هومن کنم
چند لحظه بعد برگشتم ..نگاه موحد بهم افتاد…نگاه منم خیره به چشماش شد
نگاهی که از دید یه غریبه هیچ معنایی نداشت …حتی برای منم نداشت …اروم بهش سلام دادم ..
بدون کوچکترین حسی سرش رو تکونی داد و جوابم رو داد و بی تفادوت روشو دوباره به سمت یوسف
برگردوند و شروع به حرف زدن کرد
باز خداروشکر جوابم رو داده بود و کینه نکرده بود …فکرم درگیر چندتا جا بود…مطمئن بودم به موحد
هیچ حسی ندارم …اما از اینکه انقدر زود و بدون در نظر گرفتن هر چیزی جوابشو داده بودم یه جورایی
ناراحت بودم …قضیه هومنم که با نبود یوسف و حرفاش داشت اذیتم می کرد …
نگاهشون کردم … توجهشون به من نبود…برگشتم و گوشیم رو از روی استیشن برداشتم و از
کنارشون گذشتم
تنها یوسف بود که موقع عبور از کنارشون نگاهی به من انداخت …اما موحد همچنان گرم صحبت
کردن بود و نگاهمم نکرد …به انتهای سالن حرکت کردم تا به بخش جراحی برم ..دیگه باید همه چی
رو می سپردم به زمان تا حلشون کنه …به غیر از قضیه هومن که نمی تونستم توی این یه مورد به
حرف یوسف گوش کنم
یک ربع بعد در حالی که همه منتظر موحد بودیم اومد …یکی از اقایون که کنارمون ایستاده بود اروم
طوری که فقط ما چند نفر بشنویم گفت :
-فقط خدا کنه امروز از دنده لج پا نشده باشه
اتنا که معلوم بود از زیر ماسکش داره می خنده گفت :
-نه بابا… امروز شازده …شارژ شارژه ..صبح نبودید ببینید با خانوم دکتر رحیمی چه بگو بخندی
داشتن
به اتنا نگاهی انداختم با چشماش حواسش به موحد بود :
-البته لیچار بار کردناش همیشه سهم ما جماعت مقرون به صرفه ست … و خوشیاش با امثال
خانوم دکتر ارتوپدِ مفصل بند
چند نفری از بچه ها نتونستن جلوی خنده هاشونو بگیرن و کمی بلند خندیدن که موحد متوجه شد
و سرشو بلند کرد..رنگ صورتم پرید…اتنا که از ترس رنگ صورتش سفید شده بود اروم گفت :
-یا پیغمبر
همگی اماده بودیم که بیرونمون کنه …حتی منی که هیچی نگفته بودم …اما چون بین اون جمع
بودم مطمئن بودم که منم به تیر غیبش گرفتار میشم که گفت :
-خیل خب ..یکم دیر شده ..عملو شروع می کنیم
یک لحظه هممون شوک زده به موحد خیره شدیم ..امکان نداشت توی این جور موارد از یه نفرمون
بگذره
اتنا که با ناباوری خیالش راحت شده بود نفس صدا دارشو اروم بیرون داد و گفت :
-خدا به هممون رحم کرد
قدمی به سمت تخت برداشتم و اروم کنار گوش اتنا با تندی گفتم :
-اره خدا به هممون رحم کرد ..پس از این بعد لطف کن و از این حرفای مفت کمتر بزن
عصبانی برگشت و بهم خیره شد ..اهمیتی بهش ندادم و در نزدیکترین جا به تخت
ایستادم …یکساعتی از شروع عمل می گذشت …جو ارومی بود …مثل قبل … با این تفاوت که موحد
امروز به هیچ کدوممون گیر نداده بود
مخصوصا به اقای تابان که همیشه حواسش یه جای دیگه بود یا اتنایی که زیر زیرکی با بچه ها
حرف می زد ..مقصودیانی که از بی حوصلگی اونقدر پاشو تکون می داد که می رفت رو اعصاب موحد
…سماواتی که همیشه سوالای بی مربوط می پرسید..
موحد امروز هیچ کدوم از اینا رو نمی دید…فقط داشت عملشو می کرد ..و توضیحاتی که باید می
دادو می داد
با نگرانی سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم …حواسش جمع عمل بود …چشمامو حرکت دادم
و به دستاش خیره شدم ..تند و بی نقص مثل همیشه بود
اما اخلاق … نه … همونی نبود که ازش انتظار داشتیم …خود به خود هممون ساکت شده بودیم از
اخلاق جدیدیش
اتنا که از ابتدای عمل از دستم شاکی شده بود بلاخره طاقت نیورد و به منی که تمام حواسم به
صورت موحد بود نزدیک شد و زیر گوشم گفت :
-ببینم نکنه دلت براش تاپ تاپ می کنه که اینطوری هواشو داری؟
از دنیای افکار دنباله دارم خارج شدم و با ناباوری به اتنا خیره شدم
-چشمم که ازش بر نمی داری …خبریه عزیز دلم ؟
رنگ پریده بهش خیره موندم که بلاخره موحد به اخلاق سابقش برگشت
-شماها …دو دقیقه هم نمی تونید ساکت بمونید…مثلا اینجا اتاق عمله
با وحشت به موحد خیره بودم نگاهش چند ثانیه ای خیره به من موند و گفت :
-دوتاتون همین الان برید بیرون
با ناباوری بهش خیره شدم من حتی یه کلمه هم حرف نزده بودم اونوقت منم داشت بیرون می
کرد…اتنا اخمالود چرخید و با شونه اش موقع رفتن به شونه ام ضربه ای زد و به سمت در رفت
موحد نگاهشو ازم گرفت ..بچه ها به من خیره شدن و من به موحد که داشت عملشو ادامه می
داد…رنگ پریده و گر گرفته چرخیدم و به سمت در رفتم
اتنا با حرص توی راهرو دست به سینه به دیوار تکیه داده بود تا منو دید از دیوار جدا شد و به سمتم
اومد و گفت :
-راحت شدی ؟
خودم بدتر از اون عصبی بود م و حوصله بحث باهاشو نداشتم …کنارش زدم تا برم لباسامو عوض
کنم که از پشت سر بازومو چسبید و گفت :
-هی با توام
عصبی برگشتم و گفتم :
-خیلی پرویی…هرچی از دهنت در میادو که می گی…عین این بچه ها هم شوخیای مسخره می
کنی …به دکترای بیمارستان هم … همه چی می چسبونی…انوقت منو مقصر تمام خرابکاریات می
دونی …؟
یه لحظه ساکت موند می دونست خودش بانی بیرون کردنمون بوده اما بعد از چند ثانیه ای از رو
نرفت و گفت :
-من یه شوخی کردم که بخندیم ..نمی دونستم انقدر به خانوم بر می خوره
-اره که بر می خوره …خوشت میاد پشت سر دکتر رحیمی حرف در میاری …؟از مورچه صدا در
میاد از اون بدبخت نه …
-دیگه داری خیلی بزرگش می کنی آوا
-بله که بزرگش می کنم ..چون به خاطر جنابعالی پیش دکتر یه ادم حراف و سر به هوا نشون داده
شدم …
روشو ازم گرفت و دستشو توی هوا تکونی داد و گفت :
-برو بابا..حالا همچین میگه که انگار موحد کی هست …خوب بیرون کرد که کرد..هزار بار از این عملا
دیدیم ..چیزی رو از دست ندادیم که
واقعا براش متاسف بودم … برای لاف پوشونی کاراش هر حرفی رو می زد:
-شاید تو چیزی رو از دست ندی …اما من اعتبارمو دوست ندارم از دست بدم
-اوه ..اعتبار!..اونم برای کی ؟…. برای موحد!!….برو بابا..توام دلت خوشه ها ..یه ادم عصبی و بد
عنق که دیگه داشتن اعتبار پیشش انقدر ارزش نداره ..والا من به این چیزا اهمیت نمی دم
نه بحث باهاش فایده ای نداشت …تو خوابای خرگوشی خودش به سر می برد…پس ولش کردم و
برای عوض کردن لباسام رفتم .
پشت سرم به راه افتاد :
-البته ممکنه که منظور از اعتبار یه چیزای دیگه باشه …هان ؟نظر خودت چیه ؟
کم کم داشتم صبر و حوصله ام رو از دست می دادم
-نکنه آوا دوسش داری که انقدر شاکی شدی ؟
ایستادم …وحشت و عصبانیت تمام وجودم رو گرفت و به سمتش چرخیدم
پوزخند گوشه لبش چهر ه اش رو به طور زننده ای بد نشون می داد
-همین امثال تو ..باعث شدن چند ماه پیش اون حرفا پشت سرم در بیاد … دیگه اجازه نمی دم که
تو یکی بخوای با ابروم بازی کنی… آتنا تا امروزم اگه صدام در نیومده ..چون نمی دونستم اون طرفی
که با اقبالی بوده کیه که کاراشو کرد و به نام من زد ..
.اما یه کلمه دیگه بی ربط درباره من یا هر کس دیگه ای بزنی بی برو برگرد می رم پیش دکتر
تقوی و بهش می گم که تو از اون مریضای بدبخت زیر میزیای الکی می گیری..به بهانه عمل …یا
همون به قول خودت شیرینی که معلوم نیست برای چیه
رنگ صورتش پرید:
-چرا حرف مفت می زنی ؟
-فکر نمی کنم زیاد مفت باشه …وقتی تو انقدر ارحت به من برچسب می چسبونی …گفتن
واقعیت که دیگه کار سختی نیست
داشت از کوره در می رفت ..رنگ صورتش حسابی قرمز شده بود:
-خیل خب …برم به موحد بگم تو تقصیری نداشتی…راحت می شی؟
محکم جوابشو دادم :
-اره که میشم …
لبهاش با لرزش از حرکت ایستادن …انتظار نداشت این همه قاطعیت به خرج بدم
-نیم ساعت دیگه عملش تمومه ..اما اونقدر می شناسمت که بدونم جَنم این کارم نداری
رومو برگردوندم دیگه صداش در نمی اومد…نمی خواستم به روش بیارم ..اما گاهی باید به ادما
حالی کنی که فقط اونا زرنگ نیستن …و نمی تونن که دور بردارند
یک ساعت بعد در حالی که توی بخش با یکی از بچه ها درباره وضعیت یکی از بیمارا حر ف می
زدیم …اتنا رو دیدم که گرفته داشت می رفت سمت اتاق موحد..زهرا که مقابلم ایستاده بود با تک
خنده ای گفت :
-فکر کنم که از جونش سیر شده باشه
هیچ حرکتی از خودم نشون ندادم :
-بعد از رفتنتون از اتاق عمل …یه کلمه هم حرف نزد…توضیحاتشم خیلی مختصر شد…یعنی اصلا
فقط انگار داشتیم فیلم می دیدیم
اتنا با ضربه ای وارد اتاق موحد شد و من رومو برگردوندم و به زهرا خیره شدم :
-منو الکی بیرون کرد..من که حرفی نزده بودم
دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت :
-ناراحت نشو..موحده دیگه …اگه از این کارا نکنه که موحد نیست ..البته اتنا هم دیگه شورشو در
اورده …شوخیاش داره بد میشه
بهش لبخندی زدم و گفت :
-بی خیال …خوب حالا کجا بودیم خانوم دکتر؟
با خنده ضربه ای به شونه ام زد و گفت :
-بیا توی اتاق مریض تا بگم کجا بودیم دکتر جان
با خنده همراهش به سمت اتاق مریض رفتیم …
***
وقتی از اتاق مریض در اومدیم اتنا رو دیدم که با صورتی گریون داشت می رفت طرف رست …زهرا
با تاسف سری تکون داد و گفت :
-خدا به خیر بگذرونه …خیلی دلم می خواد بدونم موحد چی بهش گفته که داره عین ابر بهار گریه
می کنه
و بعد با شوخی چشمکی بهم زد و گفت :
-تو نمی خوای یه سری به اتاق دکتر بزنی
-ول کن تو رو خدا …درسته انقدر شیف شب بهم داده که پوست کلفت شدم ..اما باور کن که دارم
پوست می ندازم …تا اخر وقت اصلا دور و برش نمی خوام بپلکم که مطمئنم که منو ببینه شیفت شب
بهم می ده
بلند خندید و با گفتن اینکه باید بره جایی ازم خداحافظی کرد و رفت و منم فرصت کردم به بیمار
کوچولوی بخش که زیاد درباره اش حرف می زدن یه سری بزنم ..همه از شیرین زبونیش زیاد تعریف
می کردن …کاری که نداشتم ..پس فرصتو مغتنم شمردم و به سمت اتاقش رفتم
وقتی وارد اتاقش شدم مادرش روی صندلی کنار تخت نشسته بود و خودش با بی حال داشت از
پنجره به بیرون نگاه می کرد ..بهش نزدیک شدم و گفت :
-سلام خانوم کوچولوی…خوبی ؟
صورتشو به سمتم برگردوند :
-اگه من خانومم … چرا می گی کوچولو..اگه کوچولوم …چرا می گی خانوم ؟
مادرش بهم لبخندی زد و منم خنده امو به زور جمع و جور کردم و گفت :
-ببخشید
-نکنه توام اومدی سر به سرم بذاری ؟
با خنده لبمو گاز گرفتم و گفتم :
-قربونت بشم چه حرفیه …اومدم بهت سر بزنم ..اخه تعریفتو خیلی شنیدم
-اهان شنیدن کی بود مانند دیدنه دیگه نه ؟
خنده امو دیگ قورت ندادم …مادرشم همراهم خندید
-دقیقا… و خوب شد که اومدم …چون از اون چیزایی که شنیده بودم با حالتری
بلاخره خندید و دستشو بلند کرد و به سمتم گرفت و گفت :
-من مهسام ..اسم تو چیه ؟
دستمو بلند کردم و دستشو گرفتم و گفتم :
-منم آوا
لبخندش عریضتر شد و گفت :
-توام دکتری؟
سرمو تکونی دادم و گفتم :
-یه جورایی اره ..هنوز یکم مونده که دکتر دکتر بشم
-پس نباید بذارم که معاینه ام کنی ..منم می خوام دکتر بشم
-چه خوب .. می خوای دکتر چی بشی؟
با صادقانه ترین لحن ممکن گفت :
-دکتر دیگه
لبخند زدم به این حالت کودکانه و ساده اش :
-خوب خانوم دکتر ما حالا چند سالش هست ؟
با ذوق گفت :
-سالمه
ته دلم براش سوخت ..نه سالش بود و اونوقت توی تخت بیمارستان بود..مادرش که دیگه رنگ به رو
نداشت …یه لحظه ای از اینکه خدا بهم سلامتی داده بود شکر گزارش شدم که ازم پرسید:
-ازدواج کردی ؟
مادرش با لحن دلخوری صداش زد که با لبخند رو به مادرش گفتم :
-عیبی نداره
و بعد رومو به سمت مهسا گرفتم و گفتم :
-نه
جدی و با چشمای گشاد پرسید:
-چرا؟
لبامو با شیطنت تر کردم و گفتم :
-مورد خوب هنوز پیدا نشده
سوالی نگاهم کرد و پرسید:
-مگه مورد خوب چه شکلیه ؟
صندلی کنار پنجره رو برداشتم و نزدیک به تختش گذاشتم و روش نشستم و گفتم :
-امممم ..خوب مورد خوب ..خوب بذار ببینم ..
حالا مورد خوب باید از کجا می اوردم ..مهسا فقط شکلشو می خواست …منم که بعد از هومن به
کسی فکر نکرده بودم که یهو یاد موحد افتادم ..چه اشکال داشت مهسا که نمی فهمید دارم درباره
کی حرف می زنم ..کسیم که تو اتاق نبود
مهسا با بی طاقتی گفت :
-بگو دیگه
از بی قراریش خندم گرفت ..تو جام درست نشستم و گفتم :
-باید قد بلند باشه
-از توام قد بلند تر؟
-اره عزیزم
مکثی کرد و پرسید:
-موهاش چطوری باشه ؟
نگاهی به مادرش انداخت که داشت با خجالت به مهسا نگاه می کرد:
-موهاش مشکی …یکمم بزنه به خرمایی
با شگفتی نگاهم کرد :
-چشام چی؟اونا چه رنگی باشن ؟
تو دلم گفتم :
-اخه بچه اینا به تو چه ربطی دارن که با خنده گفتم :
-عسلی
لحظه ای به چهره خندونم خیره موند که بادیدن کسی که پشت سرم ایستاده بود سریع جهت
دیدشو تغییر داد و لباش از خنده کش اومدن و گفت :
-سلام
با شنیدن صدای پشت سرم ..احساس کردم دیگه نفسی برای کشیدن ندارم
-سلام خانوم خانوما..احوال شما؟
کا ش زمین دهن باز می کرد و من بدشناسو با خودش یه جا می بلعید..چشمامو محکم بهم فشار
دادم و یهو عین فنر از جام پریدم
موحد به سمت تخت رفت و من اب دهنمو قورت دادم ..ابرو دیگه برام نمونده بود..اخه چه وقت
اومدن بود ..دیگه نباید وایمیستادم ..البته قبل از رفتن باید خرابکاریمو یه جوری درست می کردم
مهسا که متوجه من شده بود یهو گفت :
-داری می ری ؟
موحد با ابروهای بالا رفته و نگاهی که معلوم بود داشت بهم می خندید نگاهی بهم انداخت که رو
به مهسا گفتم :
-رنگو اشتباه گفتم ..مشکی بود عزیزم ..مشکی
توی عالم بچگیش نگاهی به چشمای موحد انداخت و گفت :
-تو که گفتی عسلی
قلبم اومد تو دهنم ..به زور لبامو حرکت دادم و با همون رنگ پریدگی ضایع گفتم :
-عزیزم گفتم که اشتباه کردم ..من گفتم مشکی …حالا خوب بگیر بخواب …
و سریع برای فرار از اتاق با یه ببخشید فرارو بر قرار ترجیح دادم …
وقتی از اتاق خارج شدم .. برای گندی که زده بودم با دست ضربه ارومی به پیشونیم زدم و بعد کل
صورتم با دست از خجالت پوشوندم …اخه موحد الان برای چی باید می اومد تو اتاق ؟
به راه افتادم صورتم داغ داغ شده بود…دیگه مگه روم می شد بهش نگاه کنم ..وسط راه یهو
فهمیدم ..دارم مسیرو اشتباه می رم ..سرمو با تاسف تکون دادم و برگشتم که همزمان موحد از اتاق
خارج شد ..طوری که نزدیک بود بهش بخورم
قبل از برخورد قدمی به عقب پریدم و با همون رنگ پریدگی بهش خیره شدم ..شیطنت نگاهش
نشون می داد که خوب اتویی دستش دادم
هوا برای نفس کم اورده بودم که همزمان با حرکت دست راستم شروع کردم به چرت و پرت گفتن
:
-تو اتاق عمل من نبودم که حرف زدم ..یعنی شما اومدید ما همه ساکت بودیم ..بعد یهو ..
..راستش الان با مهسا داشتیم بازی می کردیم ..بازی رنگا…یعنی اینکه کی چه رنگی رو دوست
داره …
حرفام هر لحظه بی معنی تر میشدن و اینو به خوبی می تونستم حس کنم
-خوب البته اون اشتباهی فکر کرد که من گفتم عسلی
یه دفعه نگام افتاد توی اون یه جفت چشم عسلی رنگ .. که خنده اش بیشتر شده بود ..خرابکاری
پشت خرابکاری
-ولی به خدا من رنگ عس …یعنی ..یعنی
دستمو مشت کرده چندباری تو هوا تکون دادم که چیزی برای خرابکاریم پیدا کنم اما نمی
کردم ..نگاهش حتی یه لحظه هم ازم کنده نمی شد که دیگه قید همه چی رو زدم و گفتم :
-ببخشید من الان واقعا نمی فهمم که دارم چی میگم …من ..من ..من
ادامه حرفام به نوک زبونم نمی رسیدن …از بی دست و پایی که یه دفعه ای گریبونمو گرفته بود
داشتم حرص می خوردم که گفت :
-خوب عسلی باشه یا مشکی …مگه فرقیم می کنه ؟
گلوی خشک شدم به شدت نیاز به اب داشت ..داشتم حسابی از خجالت میمردم و کاری نمی
تونستم بکنم
وقتی دید کاملا در مقابلش عاجز شدم با شیطنت گوشه لبشو گاز گرفت و نگاهی به چشمام
انداخت و سرشو اروم به سمتم خم کرد و گفت :
-خانوم دکتر چشم قهوه ای…. امشبو به جبران تنبیه اتاق عملت شیفت شب
وایمیستی..فرداشبم وایمیستی …الانم به جای دکتر یعقوبی میای بخش انژیو کمک دست من تا یاد
بگیری بیمارستان جای بازی نیست ..مخصوصا بازی رنگا
بعدم با بی رحمی سرجاش صاف ایستاد و ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
-من یه ربع دیگه بخش انژیوم ..کارات بسپر دست یعقوبی ..امشبو دوتایی شیفت وایمیستید …تا
خود صبحم هر نیم ساعت زنگ می زنم که خواب به چشاتون نیاد …..بهت گفتم که …. من به بی
خوابی عادت دارم ….وای به حالتون فردا بیام و بفهم دیشب حال مریضی بد بوده ..هیچ بهانه ای رو
هم قبول نمی کنم …
می تونستم قسم بخورم که داشت تلافی می کرد …در طول این سال تخصص گرفتنم هیچ وقت
انقدر وحشتناک تنبیه ا م نکرده بود …آخه دو شب پشت سر هم …من برای چی باید شیفت
وایمیستادم …؟
سکوت مطلق بخش و دیدن قیافه غمباد کرده اتنا…کاملا رو اعصابم بود …هنوز کلی تا صبح مونده
بود.. نگاهم به ساعت افتاد
: رو نشون می داد… با کوهی از غم پلکهامو روی هم گذاشتم و باز کردم
اتنا دور تر از من مشغول اس ام اس دادن بود
کمی روی مبل … پایین رفتم و خمیازه ای کشیدم … پاهامو بلند کردم و روی میز گذاشتم و پلکهام
رو بستم … به شدت نیاز به خواب داشتم
-به احمق دیوونه …. امروز رفتم و گفتم که تقصیر من بود…. خانوم فروزش تقصیری نداشتن …عقده
ای میگه تا یه ماه حق نداری مرخصی بگیری
بهش میگم من که تو اتاق عمل چیزی نگفتم ..میگه شیفت امشبو باید وایستی…. میگم امشب
باید برم خونه حال مادرم بده ..میگه فرداشب باید وایستی
پلکهامو از هم باز کردم و بهش خیره شدم ..چشماشو هاله ای از اشک فرا گرفته بود:
-هر کلمه ای که می گفتم یه شیفت بهم می داد..دیووانه روانی..عقده ای و بی همه چیز
پوزخند صدا داری زدم و گفتم :
-حالا خوبه که تو حرف زده بودی…اونوقت منم توبیخ کرد… کجای کاری دختر ؟
سرشو بلند کرد و گفت :
-میگم روانیه ….انوقت تویی که هی میگی نه و طرفشو می گیری
دستامو که گذاشته بودم روی سینه ام رو توی هم قلاب کردم و گفتم :
-والا این تویی که میگی من بهش چشم دارم …اگه داشتم که من بدبخت نباید پا به پای تو زجر
میکشیدم ..تازه به جای خانومم امروز رفتم آنژیو
تازه یادش افتاد که امروز از اون بخش با دستور موحد جیم شده بود
-اره ها راست می گی…. ببینم ..تو رفتی چیکارت کرد؟
به خنده افتادم ..مگه قرار بود چیکارم کنه ..با یادآوری بخش آنژِیو لبخندی زدم و گفتم :
-انقدر سرم غر زد و ایرادای الکی گرفت که دست اخر صدای مریض بیچاره در اومد و گفت ..دکتر
گ*ن*ا*ه داره کم تجربه است …دکترم کم نیورد و گفت ..شما نگرانشون نباشید..اینا نیاز دارن تا یاد بگیرن
فکرشو کن اون لحظه می تونستم چه احساس شاعرانه و قشنگی نسبت به موحد عزیزم داشته
باشم
آتنا به خنده افتاد و گفت :
-می دونی من فکر می کنم درموردت اشتباه کردم … حالا معنی نگاهاتو می فهمم ..تو یه حس
انتقام نسبت بهش داری ..اره ..چه احمقی بودم که نمی فهمیدم
به خنده افتادم و گفتم :
-خوشحالم از این که بلاخره خودتو شناختی
با حرص گوشیشو روی میز پرت کرد و گفت :
-آوا
بلند تر خندیدم که یه دفعه گوشیش زنگ خورد سریع خم شد و گوشیشو برداشت و گفت :
-این شماره ناشناس دیگه کیه ؟
و زودی جواب داد…به ثانیه نکشیده یهو تو جاش .. بلند شد و سیخ وایستاد و با ترس گفت :
-نه دکتر ما دوتامون بیداریم ..اتفاقا الان ذکر و خیرتون بود
با این حرفش ریسه رفتم از خنده …الان موحد پیش خودش چه فکری می کرد
-نه نه منظورم اینکه …
رنگش عین گچ …سفید شده بود که با تته پته گفت :
-بله هستن ..اتفاقا الان بالا سر مریض بودیم ..نه ..نه …گوشی یه لحظه
با چشمایی که به سختی می تونستم بازشون کنم بهش خیره شدم …به سمتم اومد و گوشیشو
به طرفم گرفت و گفت :
-دکتر با تو کار داره
با تعجب پاها مو از روی میز برداشتم و درست تو جام نشستم و گوشی رو از دستش گرفتم
اتنا خیره به من عقب عقب رفت و روی صندلیش نشست و منم گوشی رو اروم گذاشتم دم گوشم
و گفتم :
-سلام دکتر
به نظر می اومد که در حال مچ گیریه :
-خواب که نبودید؟
از اینکه می خواست اذیتمون کنه نمی دوم چرا به خنده افتاده بودم ..به قول اتنا واقعا برای خودش
دیوونه ای بود
-نه دکتر
-امیدوارم …مریض اتاق امروز زیاد حالش خوب نبود…قبل از رفتن بهش سر زدم ….وضعش بد
نبود ….پسرش یه ساعت پیش بهم زنگ زد ..هر یه نیم ساعت حواست بهش باشه …مشکل
فشارداره …قند خونم داره …هر چیزی پیش اومد سریع به من خبر بده ..
-دکتر یه ربع پیش بهش سر زدم خوب بود
لحظه ای سکوت کرد و گفت :
-تو هر نیم ساعت وضعیتشو چک کن …
-پرستارا هم می تونن این کارو کنن دکتر
عصبی شد ..منم همینمو می خواستم …حالا که اذیت می کرد چرا من نمی کردم ..اما واقعیتش
هم همین بود..وظیفه من نبود که هر نیم ساعت وضعیتشو چک کنم
-پس من تو رو برای چی اونجا گذاشتم ؟
-دکتر دیگه برای چک فشار و
یه دفعه صداشو برد بالا و گفت :
-فروزش …کاری نکن که تا اخر هفته توی اون بیمارستان لعنتی نگه ات دارم …وقتی میگم هر نیم
ساعت بگو چشم
با حرص چشمامو بستم و باز کردم ..البته حساسیتای موحد بی دلیل هم نبود …همین شیفت
شب هم می تونست برای من تنبیه کافی باشه ..مرض نداشت که بخواد از خواب خودش بزنه و اذیتم
کنه … برای همین بهش گفتم :
-چشم دکتر
باشنیدن چشمم بدون هیچ حرف دیگه ای تماسو قطع کرد
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گوشی رو با عصبانیت روی میز پرت کردم :
-چی گفت که کفرتو در اورد ؟
لحظه ای خیره نگاهش کردم و بعد بدون محل دادن بهش از جام بلند شدم و با برداشتن گوشیم
به سمت در رفتم که پرستار با عجله وارد اتاق شد و گفت :
-از بخش اورژانس تماس گرفتن و خواستن که زودتر برید پایین
اتنا که خودشو زد به اون راه که یعنی نشنیده …نگاهی بهش انداختم ..شدیدا خودشو با گوشیش
سرگرم کرده بود …
نگران مریض اتاق هم بودم …اما از اونجایی که یه ربع پیش وضعیتشو چک کرده بودم …با خودم
تصمیم گرفتم اول برم اورژانس و بعد از برگشت دوباره بهش سر بزنم …به پرستاری که منتظرم بود
سری تکون دادم و گفتم :
-حواست به مریض باشه …من زود بر می گردم …خانوم دکترم هستن ..
چشمی گفت و منم سریع به سمت اسانسور رفتم
***
در اسانسور که باز شد نگاهم به دو انترنی افتاد که بالا سر مریض ایستاده بودن …مرد بیچاره نگران و
شوک زده در حال جواب دادن به سوالاشون بود .
پرستار بخش که منو از قبل می شناخت سریع به سمتم اومد و گفت :
-من تماس گرفتم …از وقتی که این اقا اومده کار مثبتی این دوتا نکردن …دکتر یزدانیم برای کاری نیم
ساعت پیش رفت و هنوز نیومده ..این بنده خدا هم همشم می گه درد داره و اون دوتا وایستادن
به سمتشون رفتم …. پرستار که معلوم بود دل خوشی ازشون نداره سرشو بلند کرد و گفت :
-لطفا برید کنار خانوم دکتر اومدن
هر دو کنار رفتن و من به مردی که لبه تخت نشسته بود نزدیک شدم ..یکی از اون دوتا گفت :
-مشکل خاصی ندارن دکتر…همه علائم طبیعیه
نگاهی به رنگ و روی مرد کردم که خودش گفت :
-توی قفسه سینه ام درد دارم .. انگار بازومم گرفته …نفس کشیدنم داره سخته میشه
اون یکی که می خواست حرفی زده باشد گفت :
-آقا حساس شدی چیزی نیست
گوشیمو که دور گردنم انداخته بودم و توی گوشم زدم و سرش رو روی سینه اش گذاشتم و خواستم
نفسای عمیق بکشه …
صدای ضربان قلبش نامنظم بود ..گوشی رو برداشتم و خواستم بهش بگم که دراز بکشه که در یک
لحظه باورنکردنی سرش به دوران افتاد و چشماش سیاهی رفتن و یهو روی تخت افتاد
دو تا دختر با وحشت عقب رفتن ..سریع بالا سرش خم شدم و پلکهاشو باز کردم و با گوشی دوباره
ضربان قلبشو چک کردم ..دیگه صدای قلب رو نمی شناختم
رنگم پرید …بعد از خستگی یه روزه انتظار این یکی رو نداشتم همونطور که به مرد خیره بودم برگشتم
و با دیدن پرستار بلند گفتم :
-ایمانی عجله کن …ایست قلبی
ایمانی همراه دو پرستار دیگه در کوتاه ترین زمان دستگاه دفیبریلاتور رو آماده کردن …
توی فاصله اماد کردن دستگاه …CPR
رو بدون فوت وقت شروع کرده بودم
دخترانترنی که از ترس به لرز افتاده بود کمی جلو اومد ودرست پشت سرم ایستاد و گفت :
-خوب بود به خدا
حواسم به شمردن تعداد ماساژام بود که باز گفت :
-خانوم دکتر
عصبی همونطور که ماساژمی دادم سرش فریاد زدم و گفتم :
-بکش کنار
با چشمای گریون دستشو گذاشت روی دهنش و به سمت اون یکی دوستش رفت …با نگرانی
برگشتم و ایمانی رو صدا زدم و گفتم :
-پس چی شد این دستگاه ؟
ایمانی بدو به این سمت تخت اومد و گفت الان اماده میشه ..
با نگرانی همونطور که دستام روی سینه مرد بود و ماساژمی دادم به ساعت نگاهی انداختم ..زمان
داشت از دست می رفت
دست تنها برای اولین بار نبود که می خواستم شوک بدم اما از اینکه بعد از من پزشک دیگه ای نبود
کمی به وحشت افتاده بودم
ایمانی پدالو رو آماده ژل زدن می کرد …برای اینکه مو به مو درست انجام بدم و برای خودم تکرار کنم
با حالت دستوری گفتم سطحشونو میلی متر ژل بزن .
بقیه پیرهن مردو بدون توجه به دگمه ها بستش از بالا با یه حرکت کشیدم ..چندتا از دگمه هاش کنده
شدن و بقیه با فشارم از جاشون در اومدن
ایمانی رنگ پریده تر از من سریع ژلا رو زد و پدالا رو به دستم داد… دستهامو طوری روی سینه اش
قرار دادم که یکیش روی پنجمین فضای بین دنده ای چپ و اون یکی دستم روی فضای بین دنده ای
راست زیر استخوان کلاویکول باشه
با اینکه خودم داشتم دیوونه میشدم اما ظاهرم رو اروم نشون می دادم ..هم برای ارامش خودم و هم
بقیه ..
اون دوتا انترن که حسابی کشیده بودن عقب که با شنیدن صدای موحد قبل از دادن شوک پدال ها رو
از سینه بیمار دور کردم
-چند دقیقه است ؟
دیدن موحد در بدترین لحظاتی که این چند وقته داشتم …برام دنیایی می ارزید…دست و پام رو گم
نکردم و گفتم :
– دقیقه است دچار VF
(فیبریلاسیون بطنی)شده
اولین بار بود که می دیدم عینک به چشم زده …کیفش رو روی یکی از تختا رها کرد و با عجله با
همون کت و شلوار توی تنش اومد کنار دستم و پدالا رو گرفت و بهم گفت :
CPR-
رو چند دقیقه بود که شروع کرده بودی؟
-یک دقیقه و بیست ثانیه
بالای سر مرد ایستاد و بهم گفت :
– تاش کن …
به سمت دستگاه رفتم و موحد سریع یکی از چشمای مردو برای بررسی باز کرد و بعد پیرهن مرد رو
کامل کنار زد
دفیبریلاتور رو روی تنظیم کردم و گفتم اماده است ..توی دست راستش پدال مربوط به Apex
و توی دست چپش پدال مربوط به Sternum
گرفت و بلند گفت :
-اماده
همه عقب رفتیم و اون سریع شوک رو وارد کرد …دعا کردم با اولین شوک برگرده و همزمان نگاهم به
دو انترن افتاد که داشتن از ترس پس می افتادن
شوک اول تاثیری نداشت …موحد کمی رنگش پریده بود که با تنظیم دوباره دستگاه شوک دومو دوباره
وارد کرد فقط نگاهم به صفحه بود… که برگشت ..نفس حبس شده امو..بلاخره بعد از چند دقیقه نفس
گیر ..به راحتی بیرون دادم
با برگشت مرد موحد رو به ایمانی کرد و گفت :
-سریع ببریدش بخش
ایمانی سری تکون داد و همراه دو پرستار دیگه سریع دست به کار شد ….که نگاه موحد که به من در
یک قدیمش قرار گرفته بودم … افتاد ..عینکشو با انگشت اشاره کمی بالا داد و گفت :
-شانس اورد زود خودشو به بیمارستان رسونده بود
با تعجب بهش خیره شدم و از اینکه حضورش اینجا برام سوال شده بود گفتم :
-من تازه بالا سرش رسیده بودم که ازحال رفت
چیزی نگفت و من به ایمانی و بقیه که در حال جا به جا کردن و بردن مرد به بخش بودن نگاهی
انداختم ..موحد به سمت کیفش که روی تخت پرت کرده بود رفت و منم پشت سرش رفتم دو انترن با
ترس به موحد خیره شده بودن …اما موحد اصلا نگاهشون نمی کرد که بهم گفت :
-تو پایین چیکار می کنی ؟
حالا همینو کم داشتم که با یاد اوری لحن دستوریش پای تلفن با متلک گفتم :
-داشتم می ر فتم به مریض سر بزنم برای چک فشار و قند خونش که ایمانی تماس گرفت و
گفت زود بیام پایین …فهمیده بود کاری از دست این دوتا بر نمیاد
بلاخره نگاهی به اون دوتا انداخت و گفت :
-پس دکتر یزدانی کجاست ؟
شونه هامو بالا انداخت و گفتم :
-در جریان نیستم
با بردن مرد به بخش …می دونستم موحد هم باید بیاد بالا…به سمت اسانسور رفتیم …وارد اسانسور
که شدیم ..کمی عقب رفتم و به دیواره اتاقک تکیه دادم که احساس کردم داره خیره نگاهم می کنه
..سرم رو بلند کردم و به نگاه خیره اش خیره شدم که از اینه پشت سرش تازه متوجه یه دسته موم
شدم … که از بی خوابی به کل فراموش کرده بودم که توی رست برای مرتب کردن داده بودمشون
بیرون که بعد از تماس موحد و اومدن پرستار بی خیالش شده بودم ..یعنی کلا فراموششون کرده بودم
سرمو سریع گرفتم پایین و دسته مویی که به طرز ناشیانه ای بیرون ریخته شده بود دادم تو که با
نیشخند گفت :
-پس خواب نبودی دیگه ؟
سرمو بلند کردم ..سرش رو با خنده تکونی داد و گفت :
-یعقوبی هم لابد لالا تشریف دارن ؟
نزدیک بود به خنده بیفتم :
-نه دکتر بخش بهش سپردم و اومدم پایین
در اسانسور باز شد همراش بیرون اومدم که هنگام عبور از در رست ایستاد..متعجب پشت سرش
ایستادم که برگشت و بهم گفت :
-عجب بخشو بهش سپردی
چند قدمی که ازش عقب بودم و طی کردم و در کنارش به اتنایی که بی خیال دنیا…پاهاشو روی میز
گذاشته بود و با دهانی نیم باز به خواب رفته بود خیره شدم
موحد دست راستشو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت :
-دنیا رو اب ببره اینو خواب می بره
حرف دیگه ای برای نجات اتنا وجود نداشت …امیدوار بودم مجبور نشه تا اخر هفته تمام شیفت شبا رو
بمونه
با خجالت سرمو پایین انداختم که خیره به اتنا گفت :
-یعقوبی هیچ وقت از اون دسته دکترایی نمیشه که من بخوام بهشون اعتماد کنم ..هیچ وقت
و به سمت اتاقش به راه افتاد
لحظه ای ایستادم و به اتنا خیره شدم که بلکه بیدار بشه … اما.. نه توی خواب عمیقی فرو رفته
بود…اه پر حسرتی کشیدم و به سمت اتاق موحد رفتم ..در حال پوشیدن روپوشش بود که بهم گفت :
-برو بالا سر مریض ببین همه چی رو به راهه ..منم الان میام
***
نیم ساعت بعد وقتی از اتاق مریض خارج شدیم …خوابالود با چشمایی قرمز خواستم برم رست که
گفت :
-به سر زدی ؟
من امشب یا خودم رو میکشتم یا موحد رو…خودش می دونست که اصلا وقت نکردم …
-از وقتی رفتم اورژانس و برگشتم متاسفانه وقت نکردم
زبونش رو توی دهنش چرخشی داد و بی حرف به سمت اتاق رفت …چشمای اونم قرمز تر از من بود
…توی دلم به اتنا هر چی از دهنم در می اومد می گفتم که دست تنهام گذاشته …لااقل باید بخشو
می گردوند
به ناچار دوباره همراهش به بیمار سر زدم ..خدا روشکر حالش خوب بود که باز بهم دستور داد که
فشار خون و قندشو چک کنم و خودش از اتاق بیرون رفت
وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم که رفت توی اتاقش ..ساعت رو نگاه کردم … و ربع شده بود…تنها یه
لیوان چایی می تونست سر حالم بیاره
به رست رفتم و از چایی ساز.. لیوانی چای برای خودم ریختم ..اتنا ی عزیزم همچنان در خواب
کودکیهاش دست و پا می زد
لبه لیوان رو به لبهام نزدیک کردم که با خودم فکر کردم که شاید موحدم ه*و*س کرده باشه …اونم
خسته است
لیوان دیگه ای برداشتم و برای اونم چای ریختم …وهر دو لیوانو توی سینی کوچیک پلاستیکی
گذاشتم و از کیفم بسته بیسکویت ساقه طلایم رو در اوردم و مقداریشو توی پیش دستی گذاشتم و
به سمت اتاق موحد به راه افتادم
صندلیش رو کمی به سمت پنجره چرخونده بود و سرش رو به عقب تکیه داده و پاهاشم دراز کرده
بود…به چشمای بسته و موهایی که کمی نامرتب شده بودن نگاهی انداختم و ضربه ای به در زدم
چشماشو باز کرد و سرش رو به سمت در حرکت داد…
کمی سینی رو بالا اوردم و بهش نشون دادم و گفتم :
-گفتم شاید ه*و*س کرده باشید
لبخند خسته ای زد و گفت :
-چایی یا قهوه ؟
رگ شیطنتم گل کرد:
-دکتر امکانات دولتیه …
با همون خستگی لبخند شو ادامه داد و من سینی رو به سمت میزش بردم ..پاهاشو جمع کرد و
صندلیشو چرخوند به سمت میز و دستشو بلند کرد تا لیوانو از توی سینی برداره
همزمان با برداشتن لیوان گفت :
-ممنون … از ظهر به بعد دیگه هیچی نخوردم …هنوز وقت نکردم برم خونه
پیش دستی حاوی بیسکویتا رو مقابلش گذاشتم و لیوان به دست مقابل میزش ایستادم که گفت :
-چرا ایستادی …بشین
از خستگی رو پاهام بند نبودم ….به سمت صندلی رفتم و حین نشستن گفتم :
-باور کنید هر نیم ساعت بهش سر می زدم نیازی به اومدنتون نبود
لبخند زد و خیره به لیوان گفت :
-مسیر برگشتم از این ور بود…. گفتم یه سری بزنم که خیال خودم راحت تر بشه ..و گرنه می دونم
اونقدر بی مسئولیت نیستی که به حرفم اهمیت ندی
شنیدن این تعریف بعد از یک روز کاری سخت چقدر به دل ادم می نشست …
لبه لیوان رو به لبهاش نزدیک کرد و سکوت کرد..من هم در این سکوت ترجیح دادم قلپی از چایی بی
مزه بیمارستانو بخورم …
-بعضی وقتا چیزای بد مزه هم ادمو سرحال میارن
نگاهش کردم ..منظورش چایی بود ….اما نگاهش به سمت در بود …
ز گوشه چشم نگاهی به سمت در انداختم ..کسی نبود :
-زیادم بد مزه نیست
و قلپی از چایمو خوردم که گفت :
-من زیاد اهل چایی نیستم .
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ..در حالی که ارنج دو دستش رو روی لبه های میز گذاشته
بود..لیوانو دو دستی چسبیده بود و اروم اروم چایش رو همونطور خیره به در می خورد
به یاد شب پیش و شام و خواستگاری افتادم ..انگار نه انگار حرفی بینمون زده شده بود..لیوانو کمی
پایین تر اوردم و به محتوای توش خیره شدم
هیچ حرفی برای گفتن نبود ..خسته از شرایط به وجود اومده دوباره نگاهش کردم و گفتم :
-نمی رید خونه ؟
لبه ی لیوانو کمی از لبهاش دور کرد و نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد ..خیره به ساعت دوباره لیوان
رو به لبهاش رسوند و با ارامش مشغول خوردن شد
نزدیک بود از کار و کردارش به خنده بیفتم که گفت :
-تا خونه ام زیاد راهه …تا بخوام برم و بخوام ..نیم ساعتم نمی تونم چشمامو روی هم بذارم …
و بلاخره بعد از این همه مدت نگاهش به سمتم سُر خورد و با لبخند گفت :
-قسمت شد امشب با تو شیفت وایستم ..و باید اعتراف کنم که دارم از بی خوابی میمیرم
با چشمایی خواب آلود به زور جلوی خنده امو گرفتم و از جام بلند شدم و گفتم :
-پس با اجازه اتون من برم ..شما هم کمی استراحت کنید
لیوان خالی از چایش رو روی میز گذاشت و به عقب تکیه داد و به تخت جمع و جور گوشه اتاقش که
مخصوص بیمارا بود خیره شد و گفت :
-توی ساعت گذشته تنها ساعت خوابیدم
به نگاه خیره اش که هنوز به سمت تخت بود خیره شدم ..نگاهی خسته و غیر قابل فهمی داشت
به سمت میز رفتم و لیوان چایش رو برداشتم …جهت دیدشو عوض کرد و به من خیره شد:
-حواست به بیمار جدیده باشه …من بیدارم …هر چی شد بهم اطلاع بده
سرم رو تکون دادم و با گفتن چشم به سمت در رفتم :
-دلت برای اون یعقوبی هم نسوزه …برو بیدارش کن …تا خودم نیومدم بالا سرش
خنده امو با گاز گرفتن لپم از داخل قورت دادم و با گفتن چشمی دوباره … از اتاقش خارج شدم
***
ساعت نزدیک بود ..اتنا رو که بعد از در اومدن از اتاق موحد به زور بیدار کرده بودم …دوباره یک
ساعت پیش به خواب رفته بود…
اما من تمام طول دیشب رو حتی نتونسته بودم دو دقیقه هم …. پلکهام رو روی هم بذارم …
شروع روز جدید و حس اینکه باید با همون لباسها و بدنی خرد و خاکشیر تا پایان وقت امروز می
موندم …حالم رو بد می کرد..نیاز به یه دوش داشتم …اما خارج از دسترس بود..حتی باید امشب رو
هم می موندم …مصیبت بدتر از این نبود…
ناراحت و گرفته در حالی که توی سلف بیمارستان سعی می کردم با خوردن صبحونه کمی خودم رو
سرحال بیارم ..یوسف رو دیدم که از مقابل در سلف داشت عبور می کرد…خیره نگاهش کردم با
نگاهم متوجه حضورم توی سلف شد و با لبخندی مسیرش رو به داخل عوض کرد و گفت :
-به به خانوم دکتر توبیخی …
نگاهی به قیافه خسته و خواب آلودم انداخت و خندید:
-قیافه اشو
چیزی نگفتم که صندلی مقابلم رو بیرون کشید و روش نشست ..خیره بهش لبخندی زدم و گفتم :
-بذار ببینم توام دو شب اینجا شیفت وایستی و خونه نری و یه ساعتم نخوابی …قیافه ات بهتر از من
میشه یا بدتر ؟
ارنجشو روی میز گذاشت و چونه اش رو به کف دستش تکیه داد و با خنده گفت :
-من باید کشف کنم که چرا موحد انقدر زغنبوت منو اذیت می کنه
خداروشکر کسی توی سلف نبود..با چشمایی پف کرده لیوان چاییم رو برداشتم و گفتم :
-خبر نداری بدون … امشبم بهم شیفت داده
ابروهاشو با شیطنت و تعجب بالا داد و با خنده گفت :
-شوخی نکن
-به نظرت به این قیافه شوخی میاد..از حالا غصه ام گرفته
-نه لازم شد من برم باهاش صحبت کنم
لیوان رو روی میز گذاشتم و پیشونیم رو به دستم تکیه دادم و با چشمای بسته گفتم :
-نه ..می ترسم بدترش کنی …یه شب دیگه هم بهم شیفت بده …فعلا که چشمام دارن آلبالو گیلاس
می چینن ..یه شب اضافه دیگه بهم بده .. بی برو برگردد بیناییم رو از دست می دم
-حالا به خاطر چی توبیخت کرده ؟
چشمامو باز کردم ..با شیطنت بهم می خندید ..چاله روی لپش موقع خندیدن چهره اش رو بدجوری
نمکی می کرد :
-هیچی اتنا جانت تو اتاق عمل حرف زد ..دیواری کوتاه تر از من گیر نیورد منم همراه اون توبیخ کرد
-امروز صبح دیدمش ..خیلی زود اومده
با شیطنت ابروهامو همونطور خواب آلود بالا و پایین دادم و گفتم :
-آه ام گرفت ..دیشب خودشم توی بیمارستان بود
-جدی ؟
-چشمامو بستم و باز کردم و گفتم :
-اوهوم
با ناباوری صاف تو جاش نشست و دستاشو روی میز روی هم گذاشت و مشکوک ازم پرسید:
-موحد دیشب بیمارستان بود؟
اصلا منظورشو از این سوال درک نکردم و جواب دادم :
-اره
توی سکوت نگاهی به چهره ام انداخت و لبهاشو با زبون تر کرد و پرسید:
-مطمئنی ؟
-وا..اینکه مطمئن بودن نمی خواد ..باور نمی کنی برو از اتنا بپرس
-پس چرا…
به لبهایی که برای نگفتن ادامه حرفش بسته میشدن خیره شدم و پرسیدم :
-پس چرا چی ؟
متوجه تغییر حالت توی چهره اش شدم که گفت :
-هیچی
هنوز منتظر ادامه حرفاش بودم که صندلی رو عقب کشید و بلند شد… با تعجب نگاهش کردم :
-داری می ری؟
-از ساعت چند اومد بیمارستان ..؟
تکیه ام رو از میز فاصله دادم و به صندلی تکیه دادم و پرسیدم :
-یادم نیست …بخش اورژانس بودم که اومد..بیمار بد حال داشتیم ..چطور مگه ؟
از حالت چهره اش می شد فهمید..که ذهنش درگیر جاییه
-صبحونه نمی خوری ؟
نه از شیطنتش خبری بود و نه از لبخندش :
-نه تو بخور..نوش جونت ..بعدا می بینمت
چنان بی حرف به سمت در رفت که یه لحظه احساس کردم که این یوسف نیست …به رفتنش تا دم
در سلف خیره شدم ..بدجوری تو فکر فرو رفته بود…صبحونه ام تموم شده بود..از جام بلند شدم و
پشت سرش از سلف خارج شدم …نگاهش کردم داشت می رفت بخش جراحی ..بدجوری توی فکر
بود حتی جواب سلام یکی از بچه ها رو هم که از کنارش می گذشتو نداد..یعنی معلوم بود که
متوجهش نشده بود
چنان بی حرف به سمت در رفت که یه لحظه احساس کردم که این یوسف نیست …به رفتنش تا
دم در سلف خیره شدم ..بدجوری تو فکر فرو رفته بود…صبحونه ام تموم شده بود..از جام بلند شدم و
پشت سرش از سلف خارج شدم …نگاهش کردم داشت می رفت بخش جراحی ..بدجوری توی فکر
بود حتی جواب سلام یکی از بچه ها رو هم که از کنارش می گذشتو نداد..یعنی معلوم بود که
متوجهش نشده بود
حیرون از رفتارش دستامو توی جیب روپوشم فرو بردم و به سمت بخش رفتم …
****
اخرای ساعت کاری بود …کم کم داشتم برای استراحت به رست می رفتم که موحدو دیدم که با
یکی از همراهای بیمار داشت حرف می زد …
سر و وضع اونم زیاد مرتب نبود..و خستگی از سر و روش می بارید…دستی از روی مقنعه ام به
گردنم کشیدم و نگاه ازش گرفتم …و به سمت رست رفتم
وارد اتاق که شدم چندتا از بچه ها مشغول بگو وبخند بودن که با اومدنم حرفاشونو قطع کردن و
یکی از اونا گفت :
-بمیرم از دیروز سر پایی
نفسم رو بیرون دادم که اون یکی گفت :
-خوب چرا صدات در نمیاد؟..برو بهش بگو چرا اینطوری می کنه
اما همون اولی جوابشو داد و گفت :
-بره به کی بگه ؟..اون مگه حرف تو گوشش می ره …؟
بعد رو کرد به من گفت :
-حرف اینو گوش نکنیا..نرو..بدتر می کنه …
هر کدومشون یه چیزی می گفتن که اتنا از پشت سر وارد شد و گفت :
-تازه امشبم داریم ..شماها که الان می رید …خوشبحالتون
یکی از بچه ها که حسابی از رفتار موحد عصبانی شده بود رو به هممون گفت :
-آخه جونیم براتون می مونه ؟..مگه شما نگهبان شبید؟..ای بابا..ما مثلا دکتریم …احترام و
شخصیتمونو همش می بره زیر سوال
اتنا که انگار هم درد پیدا کرده بود پیششون رفت و گفت :
-من فکر می کنم این عقده داره ..حتما این بلاها سرش اومده که هی سرمون خالی می کنه
نفسم رو از حرفای بیهوده اشون بیرون دادم و گوشیم رو از توی کیفم برداشتم و برای تماس با
شخص مورد نظرم از رست خارج شدم
مقابل پنجره ایستادم و شماره اشو گرفتم :
-الو سلام …فروزش هستم …

-ممنون ..خوب هستین شما

-من امروز قرار بود بیام خدمتتون …. اما یکم سرم شلوغه اگه موردی نداره فردا حول و هوش
ساعت بیام

-بله ممنون …اگرم تونستم زودترهم میام ..

-نه نه مطمئن …باشید..نظرم بر نمی گرده ..قطعیه

-بله ..بله …بازم ممنون …فردا حتما خدممتون می رسم …خداحافظ
تماسو قطع کردم و گوشی رو به داخل جیب روپوشم سُر دادم …و از پنجره به محوطه بیمارستان
خیره شدم …
از خستگی داشتم میمردم … بهتر بود می رفتم و تا قبل از رفتن بچه ها یکی دوساعتی رو می
خوابیدم …
هم سرم درد می کرد و هم توان ایستادن نداشتم
اما با احساس گرمای بدنی که در نزدیکم قرار داشت …با چشمای قرمز از خوابم سریع چرخیدم و
با دیدن موحد کت و شلورا پوش نفسم را با احتیاط بیرون دادم و قدمی به عقب رفتم و گفتم :
-ببخشید متوجه اومدنتون نشدم
نگاهی سر سری بهم انداخت و بعد از پنجره به بیرون خیره شد و گفت :
-لازم نیست امشب بمونی ..می تونی بری
گفتن همین دو جمله حتی خواب رو هم از چشمام فراری داد و عوضش تمام وجودم پر شد از
خوشی
-یعنی دیگه لازم نیست شب بمونم ؟
نگاهشو از پنجره گرفت و به چشمام خیره شد و گفت :
-تا نظرم عوض نشده زودتر برو..نه لازم نیست بمونی
انقدر خوشحال شده بودم که خنده به لبام اومد و گفتم :
-ممنون دکتر …
و با عجله برای تغییر نکردن نظرش به سمت رست رفتم …
برای من در این وقت روز که آرزوی دو ساعت خواب بی دردسر و داشتم ….. رفتار عجیبش ..برای
رفتن و موندنم ….مهم نبود…اتنا که روی مبل ولو رفته بود بهم گفت :
-من یکم می خوابم …بعد از یه ساعت بیدارم کن ..تا تو بخوابی ..باشه ؟
کیفم رو برداشتم و به سمت کمدم رفتم و تند تند در حالی که دگمه های روپوشم رو در می اوردم
گفتم :
-تو بخواب …هر چقدر که دلت می خواد بخواب …
مشکوک نگاهم کرد و گفت :
-مهربون شدی عزیزم ؟
با خنده ای که دست خودم نبود گفتم :
-آخه قرار نیست امشب در کنارت باشم عزیزم
با تعجب و شگفتی سریع از روی مبل بلند شد و گفت :
-منم نباید بمونم ؟
-تو رو نمی دونم ..اما به من گفت برو
عصبی سرش و تکونی داد و گفت :
-میمیری برای منم می پرسیدی؟
فقط خندیدم …اونم حرص خورد
از بخش که خارج شدم ..با عجله از ساختمان بیرون اومدم و با قدمای بلند از محوطه عبور کردم
…شالم رو از توی کیفم در اوردم و روی مقنعه ام انداختم و نزدیک به دیواری که زیاد توی دید
نبود..مقنعه رو از زیر شال بیرون کشیدم و شال رو روی سرم کمی مرتب کردم …اینطوری احساس
می کردم که کمی هوا به موهام رسیده ..
با سرخوشی حتی با نگهبانی هم خداحافظی کردم و اون بنده خدا هم کلی تحویلم گرفت
به سرخیابون که رسیدم ..تصمیم گرفت یه دربست بگیرم ..دستم رو بلند کردم اما زود پشیمون
شدم ..یادم اومد که تو خونه هیچی برای خوردن ندارم …
برای خرید باید یه خیابون بالاتر می رفتم …با خودم گفتم جهنم و ضرر اینم روش دو ساعت دیرتر
ولی اخرش خونه است و استراحت …
دستی به شال وچتری های ریخته شده از زیر شالم کشیدم و به راه افتادم …جالب این بود تا نیم
ساعت پیش توی بیمارستان ..فکر می کردم از بی خوابی از پا در بیام ..اما حالا انگار اصلا خوابم نمی
اومد …شاید چیزی نزدیک به قدم نرفته بود م که با شنیدن صدای بوق ماشینی سرجام ایستادم
و به خیابون خیره شدم
موحد با اون ماشین مد بالاش داشت برای من بوق می زد …نمی دونم چرا با دیدنش فکر کردم
می خواد بهم بگه برگردد بیمارستان و شیفتتو بمون ..غم عالم تو دلم ریخته شد..
با قدمهایی که به سختی روی زمین می کشیدمشون به سمت ماشینش رفتم ..شیشه رو پایین
داد..سرمو رو با ناراحتی بلند کردم و بهش خیره شدم :
-مگه خونه نمی رفتی ؟
با خودم گفتم :
-اخه به تو چه که کجا می خوام برم
-بیا بالا می رسونمت
نارحتی نگاهم به تعجب تبدیل شدم و در کسری از ثانیه به نگرانی …به دو طرف خیابون نگاهی
انداختم و گفتم :
-نه دکتر مزاحم شما نمی شم …الان یه دربست می گیرم و می رم
خم شد و در جلو رو باز کرد
با نگرانی به در ورودی بیمارستان خیره شدم
منتظر بهم خیره شد و گفت :
-چرا سوار نمی شی؟
-مسیر شما یه طرف دیگه است دکتر ..به مسیر من نمی خوره
چشماشو کمی تنگ کرد و گفت :
-تو نگران مسیر من نباش ..سوار شو
کاش انقدر جلوی چشمام نبود…این کارشو باید به حساب چی می ذاشتم …محبتش یا
خواستگاری اونشبش ؟
نباید زیاد معطلش می کردم ممکن بود کسی از بچه ها ما رو می دید و چون اینکارا از موحد سالی
یکبار هم دیده نمی شد
می ذاشت به یه حساب دیگه و دوباره کلی حرف بود که باید تحملشون می کردم …دستمو روی
دستگیره در گذاشتم و سوار شدم …البته برای موحد فرقی نمی کرد…چون اخلاق خشکی داشت
مطمئن بود کسی درباره اش فکرای بد نمی کنه …اگرم کسی قرار بود خراب بشه من بودم نه اون ..
..درو که بستم پاشو روی گاز گذاشت و به راه افتاد .
ناراحت از شرایطی که دوستش نداشتم با خودم فکر کردم ممکنه تا وقتی که جدی بهش نگفتم
نه همین برنامه ها ادامه داشته باشه ..شایدم هنوز امیدوار بود بهش جواب مثبت بدم
شالمو کمی کشیدم جلو و دستی به موهای زیرش کشیدم و لبهامو تر کردم که بهش بگم جناب
آقای دکتر امیر حسین موحد جوابم منفیه ..پس این برنامه ها رو تموم کن ..
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم ..توی سکوت در حالی که ارنجشو به قاب شیشه ماشین تکیه
داده بود رانندگیش رو می کرد…
-اما ممکن بود اینطوری خیلی بد بشه …خیلی بهش بر می خورد
اما اون قسمت دیگه از ذهنم که طرفدارم بود گفت :
-خوب بد بشه …حداقل خودت راحت میشی..باید بفهمه که داری اذیت می شی
نیم ساعت بی صدا و بی حرف گذشت ..نه اون حرفی زد و نه من خودمو خلاص کردم ..نزدیک به
خونه بودیم که بلاخره تصمیمم رو گرفتم ..باید تمومش می کردم …دکتر بود …تحصیل کرده بود ..همه
این چیزا رو خوب درک می کرد ..پس می تونستم حرفمو بزنم …
پس با یک دو سه ای که توی دلم گفتم رودربایستی رو کنار گذاشتم و سرم رو پایین گرفتم و
گفتم :
-گفته بودید اگه جوابم منفی بود چیزی نگم ..اما خوب من فکر می کنم زبونن بهتون بگم بهتر باشه
با همون چشمای خسته و قرمز سرش رو به سمتم چرخوند و خیره نگاهم کرد ..ازش خجالت
کشیدم …اما شروع کرده بودم و باید تا اخرش می رفتم :
-خوب من راستش گفته بودم یه هفته ..اما تمام دیشبو فکر کردم …
از خجالت تمام مدت سرمو پایین گرفته بودم ..و اون در حالی که هم حواسش به جلو بود و هم به
من فقط سکوت کرده بود
سرم رو بلند کردم و با رنگ پریدگی از خجالت خیره به نگاه خسته اش گفتم :
-من و شما به درد هم نمی خوریم دکتر ..
مردم و زنده شدم تا این یه جمله رو گفتم …عوضش خودمو راحت کرده بود..حرفم تموم شده بود..
نگاه کردن بهش سخت شده بود…. بخصوص که خیره نگاهم می کرد …سرم رو پایین گرفتم و با
بند کیف دور دستم ور رفتم و به سختی گفتم :
– من ..من …متاسفم
ننگاهش همچنان خیره به من بود …که با لحنی پر از تمسخر در حالی که داشت نگاهشو از من می
گرفت و به رو به رو خیره می شد گفت :
-ذهن فعالی داری که توی اون همه کار و گرفتاری دیشب وقت کردی و به منم فکر کردی
رنگ از صورتم پرید
-حالا دلیلش ؟
سرم رو کمی بالا بردم ..گاهی نگاهی به من می نداخت و دوباره به جلو خیره می شد
-میشه نپرسید
ابروهاشو بالا انداخت و یه دفعه راهنما زد و ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد… ریتم ضربان قلبم
تند شده بود …. با ارامش ماشین رو خاموش کرد و به صندلیش راحت تکیه داد و گفت :
-نه ..باید بگی …چون حقمه که بدونم
نمی دونم چرا فکر می کردم که اگه به اینجای کار برسیم …. جوابی براش داشته باشم ..اما
نداشتم ..یعنی فکر می کردم همه بی سر و تهن … که بودن …چیزی کم نداشت البته اگه اخلاق بد و
داشتن یه زن دیگه و سنش رو در نظر نمی گرفتم ..هیچی کم نداشت
وقتی دید نگاهش نمی کنم ..سرش رو به سمتم چرخوند و گفت :
-امیدوارم که فقط دلیلت مربوط به سن و یه زن دیگه داشتن …نباشه ….هرچند سنم کمی از تو
بیشتره … من سالمه و تو سالت
به لبهاش شکل و شمایلی داد و ادامه داد:
-خوب کمم نیست …اما این دلیلو از تو انتظار ندارم ..چون فکر نمی کنم به این چیزا زیاد اهمیت بدی
…پس یه دلیل درست و حسابی برام بیار
کمی مضطرب و نگران شده بودم ..می خواستم همه جمله های توی ذهنم رو مرتب کنم ..با انگشتای
سرد شده دستم ..دستی به گوشه شالم کشیدم و خیره به داشبورد در حالی که واقعا نفس کشیدن
برام سخت شده بود گفتم :
-من یه بار ازدواج کردم …حالا همون عقد..اما ازدواج کردم …قبلا هم بهتون گفتم فعلا امادگیشو
ندارم …در ثانی با اون حرفایی که اونشب جلوی خانواده اتون زده شد..دیگه فکر نمی کنم کسی نظر
مثبتی نسبت به من داشته باشه ..
در مورد سنتونم ..نه ..من مشکلی باهاش ندارم ..فقط فکر می کنم ..اخلاق و رفتار دو نفرمون زمین تا
آسمون با هم فرق می کنه …خانواده هامونم که اختلاف زیادی دارن .چه از نظر فرهنگی..چه از نظر
اقتصادی ..و خیلی چیزای دیگه که گفتنشون بی فایده است …چون تفاوتا واقعا آشکارن
نفس صدا دارشو بیرون داد و دستی به موهاش کشید ..داشت با خودش فکر می کرد…که یه دفعه
گفت :
-فکر نمی کنی حرفات یه خرده کلیشه ای و تکرارین ؟
وقتی روشو به سمتم کرد به سحتی تونستم تو چشاش نگاه کنم :
-منکر حرفات نمیشم اما من و تو دختر و پسر بچه ساله نیستیم که این چیزا بخواد تاثیر م*س*تقیم
توی زندگیمون بذاره ….به نظرت می ذاره ؟
لبهای خشکم رو بهم فشردم ..حرف زدن سخت بود..خیلی سخت :
-می دونی چیه ؟ اینا دلیل نیستن ..اینا بهانن ..بهانه ای که خودتو راحت کنی..از همون نگاه اولتم
فهمیدم که جوابت منفیه …می دونستم … حتی منتظر ت تا اخر هفته هم نبودم …چون جوابمو گرفته
بودم
دو سه انگشت دستشو بلند کرد و روی فرمون کشید و گفت :
-بهتره جمله اتو درست کنی…تو امادگی زندگی کردن با منو نداری..یعنی توی نظرت … هیچ وقت
چنین آمادگی برات به وجود نمیاد..نه اینکه امادگی ازدواجو نداشته باشی..مشکل تو منم ..نه چیز
دیگه
نه می تونستم حرفی بزنم و نه سکوتم به درد به خور بود…
دستشو با کمی مکث از روی فرمون برداشت و روی دنده گذاشت و لحظه ای به انگشتای دستش
خیره شد و بعد با یه تغییر درجه ای سرشو بلند کرد و لبخند تلخی زد و گفت :
-در هر صورت هر جا که هستی امیدوارم موفق و خوشبخت باشی
فرو رفتن ناخونهام توی گوشت دستم نمی تونست چیزی از احساس بدی که نصیبم شده بود از این
همه نامهربونیم رو کم کنه …احساسم فقط یک چیز بود..دلش رو شکسته بودم ..اما توی اعماق
وجودم حق رو به خودم می دادم ..نمی تونست به خاطر نشکستن دل کسی خودم رو تا اخر عمر
اسیر زندگی کنم که حتی یک ثانیه اش رو هم نمی تونستم تحمل کنم …و چه بسا همه اینها
تفکراتی بود که منشاش از اخلاق سرد و بی روح موحد سرچشمه گرفته بود
***
فصل دهم :
از ساختمون که در اومدم به ساعتم نگاهی انداختم ..هنوز یکساعتی از مرخصیم مونده بود…کارم رو
تموم کرده بودم و باید بر می گشتم بیمارستان ..
.بلاخره خودمو راحت کرده بود و تکلیف سهمم رو از خونه مشخص کرده بودم ..هرچند خیلی دردسر
داشت ..الان دیگه خودشون می دونستن و هومن …اگه می خواست می تونست سهمشو بفروشه
یا اجاره سهم منم بده
اصلا از کارم ناراحت نبودم …
می دونستم پدر دختره انقدر پول داره که بخواد می تونه یه خونه بزرگتر و قشنگتر براش بگیره …
وارد بخش که شدم مثل همیشه بود امروز اتاق عملم داشتم اما هنوز تا اون موقع خیلی مونده بود…
پرونده به دست در حالی که داشتم به سمت اتاق یکی از بیمارا می رفتم …متوجه صدای کسی
شدم که داشت از پشت سر بهم نزدیک می شد
صداش رو خوب می تونستم تشخیص بدم ..صدای اشنای گذشته ها بود
وقتی که بهم رسید هم قدم با من گامهاشو برداشت و گفت :
-الان از دیدن صورت جدیدم داری کیف می کنی نه ؟
پوزخندی زدم و پرونده رو توی دستم جا به جا کردم
– به اون دوست عزیزت بگو کاری می کنم که از کارش برای همیشه پشیمون بشه
-چرا به من می گی ..برو به خودش بگو
صداش عصبی شد:
-حالم از دوتاتون بهم می خوره
-نگاهش نکردم و گفتم :
-خوب بسلامتی… برو که کمتر حالت بهم بخوره
انگشت اشاره اشو به سمت گرفت و گفت :
-تکلیف تو یکی رو هم روشن می کنم
تک خنده ای کردم و نگاهی بهش انداختم و گفتم :
-بپا فیتیله روشن کردنات دستتو نسوزونه
لبهاشو بهم فشار داد و گفت :
-می بینم زبون دراز هم شدی ؟
خسته از تهدیداش یه دفعه سر جام ایستادم و به صورتش خیره شدم ..چه کرده بود یوسف با
صورتش ..تازه مثلا خوب شده بود
-حدقل کاش اون روز پا میشدی و یه دوتا کشیده هم تو توی صورتش می زدی که دلم نسوزه چند
سال با یه ادم بی عرضه سر کردم
زورت بهش نمی رسه برای من قلدر بازی در نیار
چشماشو با عصبانیت بست و باز کرد و گفت :
-آوا تو هیچی نمی دونی
حرفهای تکراری که به درد جرز لایه دیوار هم نمی خوردند
-چرا می دونم ..همه چیزو می دونم ..اما تکرارش دیگه فایده ای نداره …من و تو دیگه زندگیمون از هم
جداست …نه تو دیگه خودتو اذیت کن نه من ..لطفا هم توی مسائل شخصی زندگیم دخالت نکن که
دیگه از این بلاها سرت نیاد..به تو ربطی نداره من با کی می رم و با کی نمی رم
-یه روزی به حرفام می رسی که خیلی دیره
-باشه حالا تا اون روز خیلی مونده …
نفسی بیرون دادم و نگاه ازش گرفتم و به راهم ادامه دادم …اگه قضیه خونه رو می فهمید…از اینی که
بود دیوونه تر میشد..اما حقش بود.
***
وقتی از اتاق بیمار در اومدم …چندتا از بچه ها رو دیدم که وسط سالن با همسر هومن در حال حرف
زدن بودن …بهشون که نزدیک شدم اتنا که باز با رفتن اونشبم از بیمارستان می خواست حالم رو
بگیره با بدجنسی رو کرد بهم و گفت :
-نمی خوای به صنم جون تبریک بگی ؟
ابروهامو بالا انداختم و گفتم :
-بابت ؟
-ای بابا آوا جان بمیرم برات …. اونقدر توی خودت و مشکلاتت غرقی که از همکاراتم غافل شدی
این دختر نیاز داشت که فکش یه تعمییر درست و حسابی بشه ..البته بنده خدا دست خودش نبود
…ذاتش مشکل داشت
-تولد صنم جونه ..خانوم دکتر کلهر دیگه
چه تاکیدی هم روی اسم هومن داشت
-اه ..خوب بسلامتی
صنم چشم و ابرویی برام اومد …نمی دونم چرا انقدر به خودش می نازید …
-تبریک خانم دولت خواه …ان شاͿ سالیان سال در کنار خانواده از این جشنا به شادی بگیرید
وخواستم از کنارشون رد بشم که اتنا دوباره یه حرف بی مربوط زد:
-کادو نمی دی ؟
ایستادم و به سمتشون برگشتم
اتنا لبخند مرموزی زد و گفت :
-زشت نیست ؟… همکارمونه ..مخصوصا که خانوم دکتر کلهرم هستن …
بیچاره ارش که باید اتنا رو تا اخر عمرش تحمل می کرد
-ما همه یه چیزی بهشون دادیم ..تو هم بده …
بهش لبخندی زدم و گفتم :
-خوب تو که انقدر به فکر مردمی …جای منم می دادی دیگه
بچه ها خنده ای کردن و اتنا گفت :
-عزیزم بهتر خودت بدی ..تا بقیه بدونن دیگه مشکلی با کسی نداری
رنگ از صورتم پرید..بچه ها که منظورشو خوب گرفته بودن یه جوری نگاهم کردن …صنم هم که معلوم
نبود درباره من و هومن چقدر می دونه بدتر از همیشه بهم خیره شد ..
لبهام تر کردم و بهشون خیره شدم که یهو یوسف از کنارم رد شد و گفت :
– به به میبینم که جمعتون جمعه
یکی از بچه ها جعبه شیرینی که صنم اورده بود رو به سمتش گرفت گفت :
-شیرینی تولد خانوم دولت خواهه
یوسف نگاهی به صنم که با لبخند بهش خیره شده بود انداخت و گفت :
-به به ..دیگه چی بهتر از این ..خدا کنه همیشه از این تولا باشه تا ما از این شیرینا بخوریم
دستم رو با بی حوصلگی توی جیب روپوشم فرو بردم که یوسف به صنم گفت :
-حتما دکتر کلهر کادوی خوبی براتون گرفته ..اینطور نیست ؟
صنم کمی رنگ به رنگ شد و گفت :
-بله ..معلومه …که هدیه خوبی گرفته
و توی یه چشم بر هم زدنی سوئیچ ماشینی رو از توی جیبش در اورد و به هممون به خصوص من
نشون داد که یوسف گفت :
-افرین دکتر…واقعا قدرشو بدونید..من یکی که از این ولخرجیا برای زنم نمی کنم
همه بچه ها که اخلاق شوخ یوسف رو می دونستند با غر و ناراحتی ظاهری چیزایی بهش گفتن که
خودش گفت :
-شماها چرا غر می زنید ..اون بنده خدا باید غر بزنه که نمی زنه
همه خندیدن که صنم گفت :
-ان شاͿ کی شام عروسی دکتر؟
یوسف که دو لپی شیرینی تر ش رو می خورد با چشمکی رو به جمع گفت :
-به همین زودیا
بچه ها که کلی با حرف زدن باهاش حال می کردن پرسیدن :
-مثلا
یوسف خندید و گفت :
-امروز نه فردا…
بچه ها مرده بودن از خنده که گفت :
-مگه هندونه است که امروز فردا کنم …شما ها چرا عجله دارید؟
همونطور در حال حرف زدن و خنده بودن که موحد از بخش جراحی خارج شد…بچه ها به محض
دیدنش هر کدوم سریع به بهانه ای پراکنده شدن و جایی رفتن …
یوسف که از حرکت بچه ها به خنده افتاده بود نیم نگاهی به صنم انداخت و گفت :
-نظر منو می خوای بهتر شیرینی تو زودتر از اینجا ببری
صنم که متوجه نشده بود چرا بچه ها انقدر برای رفتن عجله داشتن گنگ به من و یوسف خیره شد
که بلاخره موحد به ما رسید و یوسف الکی رو به من کرد و گفت :
–بله چرا نشه ..نیم ساعت دیگه توی اتاق عمل تمام مراحل کارو شرح می دم ..شما هم که ماشاͿ
واردید دیگه با یه اشاره کوچیک متوجه میشید
همینم مونده بود جلوی موحد ازم تعریف کنه ..صنم که با دیدن موحد به سمتش چرخیده بود..بهش
سلام کرد و جعبه شیرینی رو طرفش گرفت و با لبخند گله گشادی گفت :
-بفرمایید دکتر ..شیرینی تولدمه
موحد نگاهی به ما دو نفر انداخت ..من که سریع نگاهمو ازش گرفتم و به پرونده توی دستم خیره
شدم اما یوسف که می دونست به همین زودی صنم ضایع میشه با لبخند به موحد خیره شده بود که
موحد به صنم گفت :
-شیرینی تولد؟
صنم با لبخند بهش خیره شد
-انوقت شما چند سالتونه ؟
رنگ صورت صنم حسابی پرید..سرم رو برای نخندیدن پایین گرفتم
–خانوم این وسط معرکه گرفتی که به همه بگی تولدته …؟
صنم خجالت زده …سعی کرد چیزی بگه :
-من ..فقط
-هر روز که ادم یه جعبه شیرینی بر نمی داره بیاره که بگه تولدشه …بیمارستان فکر نمی کنم جای
این کارا باشه ..لااقل توی ساعت کار ..جای اینکارا نیست
یوسف با دست جلوی دهنشو گرفته بود که خنده اش دیده نشه
موحد نگاهی به من و یوسف انداخت و با تاسف سری تکون داد و به سمت یوسف اومد و گفت :
-من فردا نیستم ..عمل خانم زبیری رو می تونم به تو بسپرم ؟
یوسف دستشو از روی دهنش برداشت و گفت :
-حتما ..لابد برای همون ..
موحد زود سرشو تکونی داد و گفت :
-نه ..ربطی به اون نداره …یه کار دیگه برام پیش اومده
یوسف بهش لبخندی زد و گفت :
-نگران نباش من هستم
موحد لبخند کوتاهی بهش زد و از کنارمون بدون نگا ه کردن به من گذشت
صنم با چهره ای غضبناک به رفتن موحد چشم دوخت و گفت :
-مگه چیکار کردم …ایشون اصلا دنبال بهانه ان ..و گرنه
یوسف دستی به موهاش کشید و گفت :
-خوب همه بچه ها جمع شده بودن …دکتر دوست ندارن تو ساعت کاری که همه باید به
وظایفشون برسن …کسی سهل انگاری کنه
صنم لبهاشو بهم فشار داد و ساکت شد و بهم خیره شد.
شونه هامو بالا انداختم و با نگاهی به یوسف سعی کردم خنده امو قورت بدم ..
موحد ناخواسته دلم رو خنک کرده بود
صنم که دیگه دل و دماغی برای شادی تولدش نداشت ….با ناراحتی به سمت استیشن رفت و
یوسف بهم نزدیک شد و گفت :
-آخی طفلکی
نیشم باز شد و یوسف ابروهاشو بالا داد و گفت :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x