رمان عبور از غبار پارت 9

4.5
(6)

خیلی خیلی شوخ تر از منه
سرشو بلند کرد و فنجونو به لبهاش رسوند وبا لبخند بهم خیره شد و گفت :
-الانم که تو پیش منی
با همون چهره بهت زد..لبخند نیمه جونی زدم و بهش خیره موندم
-می دونی چند وقته که آرزو می کردم پیشم باشی…کنار م باشی…از وقتی که برگشتم ایران از
تصور اینکه باید کنار هومن می دیدمت داشتم دیوونه می شدم …اما بعد که گفتی ازش جدا شدی
قلپی از قهوه اش رو خیره به صورت رنگ پریده ام …خورد و بهم لبخند زد
از درون داشتم داغون می شدم …
فنجونش رو روی کابینت گذاشت و قدمی به سمتم نزدیک شد:
-چرا موهاتو بالای سرت بستی ؟
فکرم دیگه پیش یوسف نبود از درون آشفته شده بودم …بی خود نبود که عذاب وجدان ولم نمی
کرد
دست بلند کرد و با حالتی شیطنت گونه گیره رو از موهام جدا کرد
موهام از اطراف به سمت پایین و شونه هام سرا زیر شدن …باورم نمیشد که اونشب فقط برای
دیدن من اومده باشه بیمارستان
فاصله ها رو یوسف با قدم بعدش از بین برد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به سمت
خودش کشوند .
-چرا رنگت پریده … نکنه سرما خوردی ؟
نگاهمو ازش دزدیدم ..دلم می خواست فضای بیشتری رو برای بلعیدن هوا پیدا می کردم ..تک تک
کلماتی که یوسف از دهن موحد گفته بود توی گوشم مرتب تکرار می شدن :
-نمی دونم …شاید…
مضطرب و نگران سعی کردم کمی ازش فاصله بگیرم ..اما اون این چیزا حالیش نبود و همه اشو به
حساب معذب بودنم گذاشت .
دیگه یوسف جلوی چشمام نبود..بلکه این صورت موحد بود که دیگه با باز و بسته شدن چشمام
هم ازم دور نمی شد ..
سرش رو توی موهام فرو برد …شاید باید بهش می گفتم که قبلا موحد ازم خواستگاری کرده و من
بهش جواب رد دادم …اما از واکنشی که می تونست داشته باشه ترسیدم ..ترسیدم درباره من ..درباره
موحد.. بد فکر کنه …
سرش رو از توی موهام بیرون کشید و با لبخند گرمی گفت :
-نترس ..بهت قول دادم …سر قولمم هستم ..اما ماچ و ب*و*سه رو نمی تونم بهت قول بدم ..این یکی
رو عمرا بذارم نه بگی ….
و گونه امو خیلی نرم و با خنده ب*و*سید
با شرم و حالی خراب سرم رو پایین گرفتم …چرا باید اولین شبمو ن … با این حرفا خراب
میشد؟…چرا باید حرف از موحد زده می شد ؟
هنوز دستش دور کمرم حلقه بود که جعبه کوچیکی رو که اصلا متوجه اش نشده بودم رو از روی
کابینت برداشت و به طرفم گرفت و گفت :
-توی محضر جلوی استاد محترم و حاج آقا نمیشد این کادور بهت داد…چون شرایط خاص داشت
اونقدر غرق شادی و لذت بود که اصلا متوجه بهم ریختگی من نمی شد…جعبه رو به سمتم
گرفت …
-بازش کن …
رنگ پریده و در سکوت دست بلند کردم و جعبه رو ازش گرفتم ..و درشو اروم باز کردم .
گردنبند ظریف و قشنگی بود که بی شک خیلی هم بهم می اومد …معلوم بود که قیمتشم خیلی
زیاده ..طبق همه لبخندای امروزم باز به زور لبخند زدم که با چشمکی گفت :
-حلقه که نمیشد گرفت ..فکرشو کن هی قایمکی دستمون کنیم ..اما این یکی همیشه تو گردنت
هست …کسی هم نمی تونه ببینه
مثل پسر بچه ها اونقدر خوشحال بود که دلم نمی اومد با بی حالی و نگرانی تمام برنامه هاشو
خراب کنم …..اما واقعا هم نمی تونستم یه کلمه هم حرف بزنم …دستشو از دور کمرم برداشت و
گردنبندو ازم گرفت و گفت :
-بچرخ
چرخیدم ..و نفس آزار دهنده امو بیرون دادم ..موهامو اروم کنار زد … شیطنت انگشتاش روی گردنم
موقع بستن گردنبند نه تنها حس خوبی بهم نمی داد بلکه اذیتمم می کرد ..سرشو از پشت به گردنم
نزدیک کردم و گردنم رو ب*و*سید و اروم گفت :
-شرایط خاصش می دونی چیه ؟
با نگرانی برگشتم …نه از ترس یوسف که بخواد کاری بکنه …نگران از اینکه شاید اون همه چیزو
می دونه و می خواد بازیم بده …نگران از حرفهای موحد و حسش نسبت به من ..
اما وقتی برگشتم لبخند رو لباش بود..نگاهش غرق محبت و خوشحالی بود ..و من تنها رنگ پریده
و مضطرب به تمام حالاتش خیره بودم که با دستاش بازوهامو گرفت و منو به سمت خودش کشوند به
طوری که توی ب*غ*لش رفتم …همین که توی ب*غ*لش جای گرفتم …یکی از دستاشو از روی بازوم
برداشت و دوباره دور کمرم حلقه کرد و همراه با گفتن خیلی دوست دارم ..لبهاشو با چشمای بسته
روی لبهام گذاشت و منو ب*و*سید
به هیچ وجه نمی تونستم لذتی از ب*و*سه هاشو ببرم ..دست خودم نبود..از وقتی که ذهنم درگیر
حرفاش در مورد موحد شده بود بی اراده فقط دلم می خواست تنها می شدم …و کمی حرفاشو
هضم می کردم
بیشتر منو به سمت خودش کشید …توان پس زدنش رو هم نداشتم ..دلم نمی اومد ناراحتش
کنم ..اونم برای چیزی که فقط دیگه حرفش بود..و من فقط برای عذاب وجدان این همه بی میل شده
بودم
تلاش کردم در بین ب*و*سیدن هاش من هم حداقل یکبار بب*و*سمش …بی احساس و تنها برای ناراحت
نشدنش بعد از چندین بار ب*و*سیدنش ..ب*و*سیدمش
خندید و سرش رو عقب کشید و با عشق بهم خیره شد ..از خودم متنفر شدم …
-تو گشنه ات نیست
حرفی بود که برای فرار از نگاههاش به میون اورده بودم
لبخندی زد و گفت :
-چر اتفاقا..خیلیم گشنمه
گوشه لبم برای لبخند به سختی بالا رفت و گفتم :
-امروز مریضامو انداختم گردن یکی از بچه ها و اومدم بیرون ..فردا منو ببینه ..حسابی گله می کنه
خندید و غذاها رو از توی کیسه ها در اورد
کمی دست و پامو گم کرده بودم
-بشقابات کجان ؟
دست بلند کرد و یکی از کابینتا رو نشونم داد
-تو کابینت ب*غ*لیشم لیوانه
سرمو حواس پرت تکون دادم و اول کابینتی که لیوانا توش بودو باز کردم و دست بلند کردم که لیوان
بردارم .
اما با بی دقتیم …دستم به لیوان کناری لیوانی که می خواستم بردارم خورد و با یه حرکت از داخل
کابینت بیرون افتاد …و تا من به خودم بجنبم با صدای بدی کنار پام افتاد و شکست
یوسف متعجب دست از کار کشید و به من که رنگ پریده و بی حرکت ایستاده بودم خیره شد
لبهام لرزید
-ببخش اصلا حواسم نبود
میز رو دور زد و با نگرانی گفت :
-تکون نخور صبر کن برم برات دمپایی بیارم …
دستی به گردن و موهام کشیدم
وقتی دمپایی رو مقابلم گذاشت ..نگاهی به صورتم انداخت و گفت :
-چیزی شده آوا؟
سریع تو چشماش خیره شدم و گفتم :
-نه ..
پورخند زد …اونم از نوع عجیب و غریبش
-احساس می کنم اصلا اینجا نیستی
داشتم گند می زدم ..دستشو به سمتم بلند کرد ..باید به خودم می اومدم …زودی دستشو گرفتم و
با خنده گفتم :
-این احساسات الکیتو بنداز دور
چشماشو کمی تنگ کرد
باید حواسمو بیشتر جمع می کردم …یوسف ادم خنگی نبود که بخوام با دوتا لبخند و شوخی ذهنشو
از چیزایی که نمی خواستم منحرف کنم
-خیل خب ..راستش از اینکه پدر و مادرم در جریان نیستن یکم ناراحتم ..
به میز تکیه داد و دستاشو از دو طرف رو لبه های میز گذاشت و گفت :
-بهت قول می دم این یه ماهم زود تموم میشه ..شایدم زودتر …اگه خودمم برم که خیلی زودتر جمع و
جورش می کنم ..اما نمی خوام وقتمو تلف کنم چون دیر یا زود کتی مدارکو می فرسته …بعدش با
خیال راحت می ریم به مرحله خواستگاری و عقد کردن
ناراحت به غذاها خیره شدم …لبخندی زد و به سمتم اومد دست اویزونم رو با دستش گرفت و کف اون
یکی دستشو روی گونه ام گذاشت و با مهربونی گفت :
-ببخش مجبورت کردم کاری رو که دوست نداشتی رو بکنی ..فکر کنم ادم خودخواهی شدم …
بهش خیره شدم …نوک انگشتاشو اروم روی ابرو و برجستگی گونه ام کشید و با ناراحتی گفت :
-بیا تا غذاها سرد نشده ..بخوریمشون … بعدشم برسونمت خونه ات ..می دونم خسته ای …
دستمو از توی دستش در اوردم و به سمت میز رفتم و با شیطنت گفتم :
-نه توروخدا الان انتظار نداشتی که بگم ..نه تو روخدا خودتو ناراحت نکن ..من می مونم
خندید و از پشت سر ب*غ*لم کرد و با دستاش منو توی خودش محصور کرد و سرشو جلو اورد و گونه اشو
به گونه ام چسبوند و گفت :
-جدی نمی مونی ؟
با خنده دستامو روی دستاش گذاشتم و گفتم :
-تو از اون دسته جماعتی هستی که اگه بهشون رو بدی …ادمو با کله می خورن
با شیطنت خندید و گردنمو ب*و*سید و گفت :
-توام که خوردنی …
خنده ام شدت گرفت و راحت تر بهش تکیه دادم :
-قول می دی که بیشتر از یه ماه نشه ؟
-عزیزم قول ..به تمام شرافتم قسم که تمومش می کنم ..من برای بودن با تو هر کاری می کنم …نمی
ذارم این سختی بیشتر از یه ماه طول بکشه ..لطفا باورم کن
صورتمو نمی دید جز نیم رخم ..لبخند زدم …بوی ادکلنش رو دوست داشتم ..چشمامو بستم ..یوسف
هم راضی از وضعیت موجود بی حرف ایستاد…
حضور نزدیک و آرام بخشش ..ذهنم رو از موحد دور دور می کرد
***
سرحال وارد بخش شدم ..یوسف یه خیابون بالاتر منو پیاده کرده بود و خودش چون باید می رفت دنبال
کاری …تا یه ساعت دیگه می اومد بیمارستان …
آتنا که ویلون و سرگردون توی بخش می چرخید با دیدنم با یه لبخند عریض به سمتم اومد و گفت :
-می بینم جرات پیدا کردی و نصفه روزه بی مرخصی از بیمارستان جیم می زنی
لبخندی بهش زدم و همونطور که به طرف رست می رفتم گفتم :
-خوب توام از این جساراتا پیدا کن
بهم پوزخند زد:
-وقتی دچار ترکشای موحد شدی ببینم بازم حرف از جسارت می زنی ؟
چیزی نگفتم و با خنده لب پایینم رو گاز گرفتم ..هر دو وارد رست شدیم که سودابه با عجله از پشت
سر وارد شد و گفت :
-بچه ها تا نیم دیگه یه جلسه مهم توی سالن همایشا برگزار می شه ..یادتون نره ..گفتن همه بیان
اتنا چینی به دماغش داد و پرسید:
-حالا درباره چی هست ؟
سودابه که عجله داشت زودتر این خبرو به بقیه بچه ها برسونه حین رفتن به سمت در گفت :
-نمی دونم ..تا یه ساعت دیگه می فهمیم
شروع به در اوردن پالتوم کردم و گفتم :
-حتما مثل همیشه است دیگه …درباره تازه واردا…و وضعیت بیمارستانو..خط و نشون کشیدنای
همیشیگی
به سمت مبل تک نفره رفت و روش ولو شد و گفت :
-اخه حضور ما چه فایده ای داره ؟هوم ؟فقط می ریم و مثل بز دو ساعت به حرفاشون گوش می کنیم و
اخرم دست از پا درازتر بر می گردیم ..من که بیا نیستم ..
حوصله اشو ندارم ..توام نرو..حتما موحدم هست …دیروز خودشم دو سه ساعتی توی بخش نبود..اما
وقتیم برگشت انقدر کار داشت که یادش نیفتاد تو هستی یا نه
حالت تدافعی به خودم گرفتم و گفتم :
-وا این همه ادم ..مگه دیوانه است همش امار منو بگیره ؟
چشماشو بست و با خنده سرشو به عقب تکیه داد :
-اخه به تو بیشتر از هممون شیفت می ده …ازتم کار زیاد میکشه ..برای همین گفتم با ندیدن حضور
پرنگت حتما متوجه غیبتت شده
روپوش سفیدم رو تنم کردم و با بستن دگمه هاش با حرص گفتم :
-اگرم نفهیده باشه …تا الان فکر کنم تو زحمتشو کشیده باشی..نه ؟
خندید :
-اگر ازش نمی ترسیدیم مطمئن باش می گفتم … به تلافی او روزی که رفتی و منو شب اینجا تنها
گذاشتی
-به من چه …کم کارایاتو که نباید من تلافی کنم
چشماشو باز کرد و با نگاهی مملو از کینه گفت :
-اتفاقا یه نامه نوشتم و از زیر در اتاقش انداختم تو …فکر کنم امشبی رو با ید با مریضای خوشگل سر
کنی
با ناباوری به سمتش چرخیدم
پوزخند زد :
-راستش آوا اصلا ازت خوشم نمیاد ..مخصوصا با اون نامردی که در حقم کردی
بهش خیره موندم …و بعد از چند ثانیه ای که واقعا نمی دونستم توی ذهنش چی می گذره از رست
خارج شدم …بی محلیمو طاقت نیورد و به دنبالم اومد
-امیدوارم تا اخر هفته عذابت بده
بازم سکوت کردم و به سمت اسانسور برای رفتن به سالن همایشات رفتم
ایستادم و دکمه رو فشار دادم
-خیلی دلم می خواد یه روزی این دک و پزتو بیارم پایین ..نمی دونم این همه اعتماد به نفس مسخره
اتو از کجا میاری ؟
دستامو توی جیب روپوشم فرو بردم و به در خیره شدم اما صدای وز وزش هنوز توی گوشم بود
معلوم نبود از چی حرصش گرفته بود که از اول صبح شروع کرده بود… شخصیتش رو می شناختم از
اونایی بود که هر روز یه جور رفتار می کردن و با تغییر شرایط زودی همه چی رو بهم می ریختن تا
کمی اروم بشن
هنوز در اسانسور باز نشده بود که یکی از پرستارا با عجله به سمتم اومد و گفت :
-دکتر مریض یکی از اتاقا بد حاله …میشه بیاید
پرسیدم :
-مریض کدوم اتاق ؟
با شنیدن شماره اتاق فهمیدم مریض اتنا است ..اما اتنا به محض باز شدن در اسانسور رو به پرستار
گفت :
-دکتر فروزش به مریض من رسیدگی می کنن
و با فراغ بال وارد اسانسور شد
پرستار بدتر از من به رفتار عجیب اتنا خیره موند
با بسته شدن در اسانسور پوزخندی زدم و رو به پرستار گفتم :
–گفتی کدوم اتاقه ؟
پرستار خجالت زده لبخندی زد و شماره اتاق رو گفت
***
نیم ساعت بعد در حالی که کمی عجله داشتم از اسانسور خارج شدم …و به سمت سالن همایش
به راه افتادم …
در رو به ارومی باز کردم …سکوت بود و سکوت و تنها صدایی که شنیده میشد صدای دکتر تقوی
..رئیس بیمارستان بود…در سالن دقیقا جایی قرار داشت که به محض ورود همه ادمو می دیدن ..چون
در از پایین جایگاه باز می شد .
ردیف جلو بدون استثنا جهت دیدشون عوض شد و به من خیره شدن ..از جمله موحد
معذب سرم رو پایین گرفتم و به سمت صندلیا رفتم ..باید از وسط صندلیا که تنها راه ….برای رفتن به
ردیفهای انتهایی بود استفاده می کردم …موحد درست ردیف جلو و روی صندلی نشسته بود که باید
از کنارش می گذشتم ..
اتنا دو سه ردیف عقب تر با تمسخر بهم خیره شده بود … هومن هم ردیف بعدی موحد نشسته
بود…از یوسف هم خبری نبود …با نزدیک شدن به اولین پله با نگاه موحد سری به نشونه سلام براش
تکون دادم …سرش رو خیلی اروم برام تکوت داد…و بعد به تقوی خیره شد
همون لحظه یه دفعه احساس کردم …دستبندم از مچ دستم ازاد شد و از زیر استین روپوشم سر
خورد و روی زمین افتاد
اونم کنار کفش موحد…موحد اول نگاهی به من و بعد به دستبند انداخت ..خواستم خم بشم که پایی
که روی اون یکی پاش انداخته بود و از روی پاش برداشت و خم شد و دستبند رو از روی زمین
برداشت و همزمان بلند شد و با دادن دستبند ….به من که اصلا جلب توجه نمی کرد …روی صندلی
ب*غ*لیش نشست و گفت :
-عقب جا نیست ..همینجا بشین
هومن با خشم بهم خیره موند …
با تعارف موحد بیشتر از قبل معذب شدم …اخه این ردیف مال ماها نبود .. بدتر از اونم به خاطر تمام
اتفاقا و حرفای دیروز خواستم بگم نه ..عقب جا پیدا می کنم
که با دیدن رنگ و روی اتنا که چیزی شبیه به حرص خوردن بود …یه لحظه پشیمون شدم و با اینکه
برام سخت بود .. با تشکری روی صندلی کناریش نشستم
باز همون بحثای همیشگی و حرفای تکراری که بیشتر برای پزشکای جدید بود
نگاهم به تقوی بود و فکرم هزار جای دیگه …از اینکه موحد عادی برخورد کرده بود..حس خوبی
داشتم …مثل اینکه من زیادی سخت گرفته بودم
..هنوز توی افکار خودم بود که نیم نگاهی به من انداخت و پرسید:
-سر عمل دکتر رجبی …که همین چند روز پیش انجام شد..بودی ؟
سرم رو چرخوندم و خیره به چشماش گفتم :
-نه متاسفانه ..اما شنیدم که عمل مهمی بوده
نیم نگاهشو ازم گرفت و خیره به تقوی گفت :
– سعی کن که سرعملاش باشی…چون چیزایی که می بینی و یاد می گیری…توی عملای دکترای
دیگه کمتر..می تونی ببینی و یاد بگیری .
لحظه ای خیره به نیم رخش سکوت کردم …از سنگینی نگاهم سرشو کمی به سمتم چرخوند و
نگاهم کرد…معذب از نگاه خودم …سرمو برگردوندم و دوباره به تقو خیره شدم …
***
حرفهای تقوی تموم شده بود و کم کم همه می خواستن برن بیرون … نگاهی به موحد انداختم ..
سخت مشغول حرف زدن با دکتر ناصری ..ب*غ*ل دستش بود
از جام بلند شدم …هومن هنوز سرجاش نشسته بود که به محض بلند شدنم به من خیره شد.
با پوفی نگاهمو ازش گرفتم و چرخیدم برم که دستی روی شونه ام جا خوش کرد ..به عقب چرخیدم
اتنا با لبخند بهم خیره شده بود
امروز نمی فهمیدم چشه که مدام جلوی چشمام سبز می شد و نیش بهم می زد…
-عزیزم مریض که زیاد بد حال نبود ؟
دستامو توی جیب روپوشم فرو بردم و گفتم :
-اگه خیلی نگران مریضت هستی می تونستی بمونی و بهش سر بزنی
پوزخندی زد و در کمال وقاحت گفت :
-من که می خواستم بهش سر بزنم ..اما انگار یادت رفته ..همین تو بودی که اصرار کردی که می
خوای خودت بهش سر بزنی
صداش به حدی بلند بود که موحد و ناصری که هنوز نشسته بودن سرشونو به سمت ما چرخوندن
اتنا به دنبال بهانه ای برای خراب کردنم بود..اما هنوز منو نشناخته بود … با اینکه می دونستم چندتا
چشم به ما دوخته شده خودمو نباختم و گفتم :
-خانوم دکتر اونقدر رفتنتون تند و با عجله بود که پرستار بیچاره بخشم ..حرف تو دهنش ماسید
بهم پوزخند زد …می خواست عصبیم کنه :
-در حالی که شما باید به مریضتون سر می زدید..اما اونقدر عجله داشتید که به جلسه برسید که
حتی دلتون نیومد از پرستار بپرسید مشکل مریض دقیقا چیه
مثل من دستاشو توی جیب روپوشش فرو برد و ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
-نه خانوم دکتر فروزش ..مشکل این حرفا نیست …مشکل اینکه ..شما فکر می کنید نسبت به بقیه
بیشتر سرتون میشه و تو کار همه مداخله می کنید
چندتا دیگه از بچه ها که در حال عبور بودن ایستادن …کمی رنگ صورتم پرید …اتنا که دور گرفته بود
ادامه داد:
-احتمالا هم اونقدر سرتون میشه که بیماراتونو بدون اطلاع قبلی رها می کنید و از بیمارستان می رید
بیرون ..حتی یه اطلاع به همکارا و یا رئیس بخشم نمی دید…
معلوم نبود قصدش چیه و چرا انقدر تغییر رفتار داده بود:
-شما که انقدر بی انضباطی با چه جراتی به من میگید که وظایفم رو درست انجام نمی دم …من می
خواستم به بیمارم سر بزنم ..اما شما مانع شدید
کم کم داشتم عصبی می شدم که موحد از جاش بلند شد و بهمون نزدیک شد و اتنا با لبخندی که
نشونه راضی بودنش از شرایط بود رو به موحد گفت :
-دکتر ….خانوم فروزش بدون اینکه اطلاعی به ما یا شما بدن بخشو ول کرده بودن به امون خدا
هومن با پوزخند بهم خیره مونده بود و اتنا با ذوق از خراب کردنم سکوت کرده بود موحد قدمی جلوتر
اومد و ما بین من و اتنا قرار گرفت و گفت :
-تشکر از اطلاع رسانیتون خانوم دکتر یعقوبی …می بینم فعالیتی که توی عرصه خبر رسانی دارید
توی تخصص خودتون کمتر دارید
رنگ صورت اتنا پرید و بچه ها ریز خندیدن
-دکتر دیروز همه بچه ها اذیت شدن … همه باید مدام به بیمارهای ایشون سر می زدیم
موحد نگاهی به اتنا انداخت و گفت :
-ممنون از تلاشای فداکارانتون …اما خانوم دکتر فروزش دیروز مرخصی داشتن ..از منم مرخصی گرفتن
..
اتنا با ناباوری به موحد و بعد به من خیره شد
بعد از چند ثانیه که بچه ها منتظر ادامه بحث و دعوا بودن موحد با تشر به هممون گفت :
-جلسه خیلی وقته تموم شده ..شما ها قصد رفتن ندارید احیانا…؟
همه سریع به راه افتادن و اتنا با حرص از کنارم رد شد …موحد هم گوشی و پرونده ای که از اول
جلسه همراهش اورده بود رو برگشت و از روی صندلی برداشت و بدون حرفی همراه دکتر ناصری از
سالن خارج شد ..
.اما هنوز هومن نشسته بود و به من نگاه می کرد….عصبی برگشتم برم که صدام زد و گفت :
-دلم می خواد یه روزی خرد شدنتون با چشمای خودم ببینم آوا
چرخیدم ..تنها بین صندلیا نشسته بود و کسی توی سالن نبود
-تموم زندگیمو بخاطر تو باختم آوا…از این به بعد تنها هدفمم نابود کردنته ..نابود کردن خودت و زندگیته
…یعقوبی تازه اولشه …
از جاش بلند شد و به سمتم اومد و مقابلم ایستاد :
-کاری می کنم که قید تخصص گرفتنم بزنی و بری
بهش پوزخند زدم :
-آتنا رم تو کوک کرده بودی… مگه نه ؟
لبخند زد و به سمت در رفت ..برگشتم و بهش خیره شدم و گفتم :
-هر کاری که می تونی بکن …من کاری نکردم که از تو بترسم …و واقعا هم برات متاسفم ..تو اصلا
مرد نیستی …یه ترسویی..ترسو
ایستاد و نگاهم کرد و با لبخند گفت :
-خواهیم دید خانوم دکتر ..خواهیم دید
***
عصبی وارد بخش شدم ..احساس می کردم نگاه بچه ها یه جورایی عوض شده …درست مثل زمانی
که همه جا پر شده بود که من با اقبالی هستم …البته این فقط یه احساس بود..چون از هومن بعید
نبود که دوباره به خاطر تلاقی کردن ..سر قضیه خونه … بخواد زمینم بزنه
برای اینکه بهانه دست کسی نداده باشم سریع به کارای روزانه ام رسیدم …ساعت با موحد عمل
داشتم …باید تا اون موقع به تمام مریضام رسیدگی می کردم ..ساعت نزدیک بود که بلاخره سر و
کله یوسف هم پیدا شد …
قرار گذاشته بودیم توی بیمارستان زیاد بهم نزدیک نشیم …برای همین وقتی وارد بخش شد..اصلا
بهم توجه نکرد و یه راست به بخش جراحی رفت …البته انتظار این همه بی توجهی رو هم ازش
نداشتم ..لااقل یه سلام خالی رو می تونست بکنه
…به اخرین مریضم هم سر زد و برای رفتن به اتاق عمل اماده شدم …
لباس پوشیده وارد بخش جراحی شدم …..
هنوز وارد بخش اصلی نشده بودم که یوسف عصبی از راهرو ی کوچیکی که می تونستی باهاش از
بخش خارج بشی..رد شد و از بخش بیرون رفت ..متعجب ایستادم و نگاهش کردم …..
اصلا متوجه من نشده بود…در صورتی که من و اون تنها توی راهرو بودیم …به ساعت روی دیوار نگاه
کردم ..وقت رفتن به دنبالشو نداشتم …وارد اتاق عمل شدم …هنوز موحد نیومده بود…
چند دقیقه بعد با اومدنش ..عملو شروع کردیم …
درست مثل همیشه با دقت و گاهی هم با تشر برامون در مورد عمل توضیح می داد..اما من نگران
یوسف بودم ..معلوم نبود چش شده بود که حتی منو ندیده بود
به ساعت برای چندمین بار نگاهی انداختم که موحد با لحن سرزنش کننده ای گفت :
-اگه حوصله عملو ندارید می تونید برید بیرون خانوم دکتر فروزش ؟
رنگ پریده به موحد خیره شدم ..بچه ها هم به من خیره موندن ..موحد سری با تاسف تکون داد و
دوباره مشغول شد
یکی از بچه ها که نزدیکم ایستاده بود با ناراحتی و اروم زیر گوشم گفت :
-تو روخدا عصبیش نکن ..حوصله غر غراشو نداریم ..تو یکی بهانه دستش نده
عصبی و بی توجه به دختر ازش فاصله گرفتم و به تخت نزدیکتر شدم و سعی کردم به حرفای موحد با
دقت بیشتری گوش بدم
بعد از پایان عملی که چیزی ازش نفهمیده بودم …زودتر از بقیه از اتاق خارج شدم …وقتی لباسامو
عوض کردم و وارد بخش شدم …یه راست به سراغ گوشیم رفتم …
***
گوشی به دست از بخش خارج شدم و سریع شماره اشو گرفتم …اما جواب نداد…
با حرص تماسو قطع کردم و دوباره شماره رو گرفتم ..بازم جواب نداد..به ناچار براش اس ام اس
فرستادم .. و خواستم که باهام تماس بگیره و چند دقیقه ای رو هم توی محوطه برای خودم چرخ زدم
که شاید تماس بگیره ..اما تماس نگرفت
دست از پا دراز تر وارد بخش شدم که یکی از پرستارا با عجله به سمتم اومد و گفت :
-کجایید ؟چندبار کدتونو اعلام کردیم
نگران پرسیدم :
-چی شده ..؟
-مریضتون توی بخش ccu حالش بد شد و بعدش قلبش برای لحظه ای وایستاد… شانس اوردیم دکتر
موحد همون موقع وارد بخش شد ..و به داد مریض رسید
رنگ پریده به سمت ccu رفتم …موحد و دوتا از بچه ها بالای سر مریض بودن
ضربان قلبم بالا رفت و نگران پشت سر موحد ایستادم ..و به صورت رنگ پریده مریض خیره شدم ..دکتر
موسوی تا منو دید با دست اشاره کرد که تا موحد منو ندیده برم
اما من متعجب بهش خیره شدم که انگار با برگشتن موحد به سمتمون نگاهشو ازم گرفت و به بیمار
خیره شد
موحد عصبی و با صدای کنترل شده ای گفت :
-مگه مریض تو نیست ..؟
اب دهنم خشک شد
-چرا هر چی صدات کردن توی بخش نبودی ؟چرا نیومدی ؟
باید چه دلیلی می اوردم .؟… دست و پامو برای اولین بار گم کردم
-دکتر من تازه از بخش جراحی
-یعنی چی خانوم ..عمل نیم ساعته که تموم شده …شما وظیفه ات بوده بعد از عمل توی بخش و بالا
سر مریضات باشی
دکتر موسوی و محقق با نگرانی به من خیره شدن
-بچه نیستید که من هی بهتون وظایفتونو گوشزد کنم ؟
نگاه عصبیش برای چند ثانیه ای روم بود و انگار که کاملا ازم نا امید شده باشه ..بی توجه به رفتار
تحقیر امیزی که جلوی پرستارا و دو دکتر کرده بود از کنارم گذشت و از ccu خارج شد…
مطمئن بودم اگه پرستارا و دوتا از همکارم نبودن با این برخوردش می زدم زیر گریه …
دکتر موسوی بهم نزدیک شد و گفت :
-نزدیک بود بیمار بمیره برای همین دکتر خیلی عصبانی بودن
از تسلایی که بهم داده بود با چشمای قرمزی که نمی ذاشتم ازشون اشک بباره با لبخند تلخی
تشکر کردم و از اون بخش خارج شدم ..
اصلا حالم خوب نبود…تمام بدشانسا از همون اول صبح سرم آوار شده بودن …
به طرف بخش که راه افتادم چندتا نفس عمیق کشیدم تا همه بغض و اشکامو پس بزنم …
توی همون حال عجیب دلم می خواست کمی با مادرم حرف بزنم ..حتی آرزو کردم که کاش یه خواهر
داشتم که توی اینجور مواقع کمی باهام حرف بزنه و آرومم کنه
..اما نه مادرم کسی بود که بخواد سر صبر و حوصله پای حرفام بشینه و نه خواهری داشتم که
همراهم باشه و با دلسوزی تمام حرفامو بشنوه ..
گوشی توی دستم رو توی جیب روپوشم انداختم …
جلوی موحد با این اتفاق به سان ادمای الکی خوش نشون داده شده بودم که خودم رو از خودم متنفر
می کرد…از اینکه شاید فکر می کرد ادم بی مسئولیتی هستم خیلی از دست خودم شاکی شده
بودم
حتی از وسیله ای مثل گوشی هم بیزار شدم …به طوری که تصمیم گرفت همین الان برم و از پنجره
پرتش کنم بیرون ..اگه اون ادم میمرد دیگه نمی تونستم خودمو ببخشم …
اما به جای پرت کردن از پنجره رفتم رست و گوشی رو توی کیفم انداختم …وقتی یوسف نگرانم نبود
چرا باید من نگرانش می شدم و به خاطرش حرف می شنیدم …
حس وظیفه شناسیم به شدت بعد از برخورد موحد گل کرده بود… طوری که تا پایان وقت حتی به
مریضای چندتا از بچه های دیگه که سرشون حسابی شلوغ بود سرزده بودم …
دو سه باری هم که تو اتاق بالای سر مریض بودم ..موحد با همون اخم وحشتناکش منو دیده بود…و
بی تفاوت رد شده بود
دوست نداشتم موحدی که به زور از کسی تعریف می کرد حالا با اون وضعیت از گفته اش پشیمون
بشه و با خودش بگه ..درباره اینم اشتباه فکر می کردم ..
هرچند توی محضر این حرفو صراحتا زده بود …و با کمال ادب و با زبون به زبونی بهم گفته بود..حماقت
کردم …
ساعت از وقت کاری گذشته بود و من هنوزی توی بخش بودم ..نه اینکه خودم خواسته باشم …
حال یکی از بیمارام زیاد مساعد نبود ..نگران از اینکه بعد از رفتنم حالش بدتر بشه و در نبودم اتفاقی
بیفته … جرات رفتن رو ازم می گرفت …
بیشتر بچه ها رفته بودن …یوسفم دیگه بعد از اخرین باری که امروز دیده بودم ..پیداش نبود ..علاقه ای
هم برای دیدنش نداشتم …حتی نیومده بود بخش که از دورم شده باشه منو ببینه …
پرونده به دست به سمت استیش رفتم …شیفت پرستارا هم عوض شده بود…پرستار قد بلند سفید
رویی که مقابلم ایستاده بود …در حالی حرف زدن با تلفن بود..
پرونده رو مقابلش باز کردم ..مکالمه اش رو زود تموم کرد و به سمتم چرخید و من بهش گفتم :
-این مریض یه سری ازمایش داشته ..خواستم زود جوابشو برام بیارن ..اما هنوز نیوردن ..به محض اوردن
سریع به من اطلاع بده
لبخند زد :
-چشم خانوم دکتر …
پرونده رو بستم به سمتش کشیدم ….همزمان موحد از اتاقش خارج شد
حس دانشجویی تنبلی رو داشتم که استادش به کل ازش نا امید شده بود
حس بدی بود و من چنین چیزی رو نمی خواستم …
اخمش کمتر از قبل بود…پالتو و کیفش رو توی دستش جا به جا کرد و به سمت استیشن
اومد..پرستار خسته نباشیدی بهش گفت و برای مرتب کردن پرونده ها از ما کمی فاصله گرفت ..
پالتو و کیفش رو روی استیش گذاشت و تلفن رو به سمت خودش برای زنگ زدن چرخوند …همین که
گوشی رو برداشت منم هم گوشی معاینه ام رو دور گردنم انداختم و اروم و سر به زیر در حالی که
قصد رفتن به اتاق مریضم رو داشتم گفتم :
-خسته نباشید
بدون اینکه نگاهی به من بندازه …در حال شماره گیری با همان صدای خشک و سردش گفت :
-مگه شیفتت تموم نشده …؟
ایستادم و نگاهش کردم و گفتم :
-جواب آزمایش یکی از مریضام مونده …منتظر جوابشم
گوشی رو کمی از گوشش دور کرد و گفت :
-کدوم مریض ؟
تمام برخورد امروش جلوی چشمم مثل فیلم تکرار شد…اما اون رئیس بخش و استادم بود..نه می
تونستم بهش اخم کنم ..نه تلافی سرش در بیارم …تلافی هم وجود نداشت ..وقتی پای جون یه ادم در
میون بود …بچه بازی و ادا در اوردنی نبایدم در کار می بود…
پرونده مریض رو برداشتم و بازش کردم و به سمتش گرفتم و اسم بیمارو گفتم
گوشی رو سرجاش گذاشت و پرونده رو ازم گرفت و با دقت تمام موارد یادداشت شده رو خوند و
گفت :
-جواب ازمایشاش کی میاد؟
جای شکرش باقی بود که هنوز به طور کامل از چشمم نیفتاده بودم
-هنوز منتظرم …یه بارم با ازمایشگاه تماس گرفتم ..گفتن زود می فرستن
سری تکون داد و پرونده به دست .. به سمت اتاق بیمار راه افتاد..نگاهی به راهروری خلوت انداختم و
به دنبالش رونه اتاق شدم
رنگ و روی بیمار زیاد خوب نبود …سنی هم ازش گذشته بود و همین ادمو نگران تر می کرد
نگاهی به سر و صورت بیمار انداخت و به سمتم دست داز کرد و گفت :
-گوشیتو بده
گوشی رو از دور گردنم برداشتم و به طرفش گرفتم و موحد با گرفتن گوشی
شروع به معاینه اش کرد
همونطور که معاینه می کرد …سوالاتی رو هم در مورد وضعیت بیمار ازم می پرسید و من هم سعی
می کردم درست جوابشو بدم
کارش که تموم شد
پرونده رو باز کرد و اسم یه داروی جدید دیگه رو به دارویی که قبلا نوشته شده بود اضافه کرد و گفت :
-اگه جواب ازمایش مشکلی نداشت …این دارو هم حتما بهش داده بشه
پرونده رو ازش گرفتم …گوشیم هنوز توی دستش بود که به سمت در رفت
طاقت نیوردم و بهش نزدیک شدم و گفتم :
-دکتر
ایستاد
-من امروز نمی خواستم از انجام وظایفم …شونه خالی کنم ..
به سمتم چرخید ..دوباره اخمش برگشته بود سر جای قبلش
از نگاهش سکوت کردم
-اگه جواب ازمایش مشکل داشت ..حتما باهام تماس بگیر …تا اومدن جواب ازمایشام مرتب بهش سر
بزن
همین جمله ها کافی بود تا بفهم که هیچ عذر و بهانه ای براش پذیرفته نیست و من نمی تونم خودم
رو تبرعه کنم
سرم رو با ناراحتی پایین گرفتم ..دست بلند کرد و گوشیم رو به سمت گرفت
دست دراز کرده هنوز بهم خیره بود…
ناراحت …دستم رو بلند کردم و گوشیم رو از دستش گرفتم و اون رفت
دلم می خواست به حال و روزم های های گریه کنم …بدبخت تر از منم مگه بود..مطمئن بودم که
بود…. اما توی اون لحظه ها فقط فکر می کردم من از همه بدبخت ترم …
یک ربع بعد جواب ازمایشا رسید و مشکلی نبود …حالا من هم می تونستم برم خونه …خونه ای که
حوصله اش رو نداشتم ..اما جز اونجا هم جایی دیگه ای رو نداشتم …جلوی بیمارستان دربست
گرفتم …حس خیابون گردی و پیاده روی هم نبود …خسته بودم ..اونم خیلی زیاد
گوشیم رو از توی کیفم در اوردم …یه عالمه شماره که هیچ کدوم در عین اشنا بودن …اصلا برام اشنا
نبودن …تک تک اسمها رو پایین اومدم …یوسف حتی یکبار هم باهام تماس نگرفته بود…
لبهام لرزید..و شماره خونه رو گرفتم …شاید یه صدای اشنا کمی حالم رو از این فضا دور می کرد
صدای مادرم رو که شنیدم ..احساس کردم که چقدر دلم براش تنگ شده :
-بفرمایید
چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم :
-سلام مامان
لحظه ای سکوت کرد
-تویی آوا؟
به این که دوست داشتم با شنیدن صدام از خوشحالی ذوق کنه اهمیت ندادم :
-خوبی مامان ؟
جواب رو بی حوصله و مثل روال همیشگیش داد:
-سلام …بد نیستم مادر ..تو خوبی ؟…چی شده ؟اتفاقی افتاده ؟
سرم رو از شیشه جدا کردم …نزدیک بود اشکم در بیاد…پشیمون شدم از زنگ زدن :
-نه مشکلی نیست ..همین طوری زنگ زدم ..کاری نداری؟
بازم سکوت
-نه مادر..مراقب خودت باش
بغضمو قورت دادم و با گفتن باشه تماس رو قطع کردم …
دستم رو روی صورتم گذاشتم …چرا انقدر بدبخت شده بودم ..؟من با خودم چیکار کرده بودم …؟چرا
هیچ کسی دور و برم نبود …؟چرا من انقدر تنها شده بودم
***
با حساب کردن گرایه جلوی ساختمون پیاده شدم …کلیدو از توی کیفم در اوردم …و باز به کلمه حماقت
برای هزارمین بار توی امروز… خوب فکر کردم …به یاد یوسف لبخند تلخی زدم …اونم خیلی تلخ …چرا
که هرکسی …. بهترین هم که باشه …. اگر زمانی که باید باشه … نباشه …همون بهتر که اصلا
نباشه
وارد راه پله شدم …دلم می خواست دیرتر به خونه برسم …چندتا طبقه که قرار بود با فکر و خیال بالا
برم … مطمئنم می کرد که اروم ترم میکنه ..
اینکه وارد خونه ا ی بشم که کسی منتظرم نیست …و حتی اینکه شامی برای خوردن ندارم …غم
عالم رو توی دلم می ریخت ..از دیروز تا امروز چقدر همه چی عوض شده بود
یه طبقه مونده به طبقه خودم در واحدی با شتاب باز شد… سرجام از شدت صدای برخورد در به دیوار
ایستادم ..پسر قد بلند و مضطربی بیرون اومد و بلند به ادمای داخل خونه گفت :
-تا ماشینو روشن می کنم زودتر بیارینش پایین
پسر ..خیلی هول در حالی که می خواست بره پایین از کنارم گذشت و بی هوا بهم تنه زد ..طوری که
کمی به دیوار کشیده شدم …همزمان مردی با یه بچه توی دستش بدو بیرون دوید و زنی هم پشت
سرش با گریه و زاری در حالی که مرتب می گفت :
-نمی تونه نفس بکش علی …یه کاری کن
به سمت پایین دویدن
به صورت بچه شیرخواری که توی دست مرد بود خیره شدم …کبود شده بود و نمی تونست حتی یه
ناله کوچیک کنه
وقتی دوتاشون از کنارم عبور کردن من هم با عجله به دنبالشون پایین رفتم ..وارد پارکینگ شدن …پسر
اولی ماشین رو روشن کرده بود و می خواست بره بیرون …از پشت سرشون داد زدم و گفتم :
-وایستا
مرد که بچه دستش بود هراسون به سمتم چرخید خودمو با قدمای بلند بهش رسوندم و گفتم :
-بدش من
با ترس از اینکه ثانیه ها رو از دست بده اهمیتی نداد و به سمت ماشین دوید کیفم رو رها کردم و به
سمتش دویدم و با داد سرش گفتم :
-بدش من ..من دکترم
با شنیدن کلمه دکتر ..دستاش شل شد و من بچه رو از دستش بیرون کشیدم …
زن با گریه باز گفت ..:
-نفس نمی کشه ..نفس نمی کشه ..تورو خدا یه کاری کنید
پسر ی که ماشین رو روشن کرده بود پیاده شد و به سمتمون اومد
بچه رو روی بازوم به صورت خوابونده و روی شکمش گذاشتم طوری که سرش کاملاً به طرف پایین
بود…عصبی در حالی که می خواستم اروم باشم …. با کف دست به آرامی بار بین دو کتفش ضربه
زدم
اما هنوز حالت خفگیش برطرف نشده بود و نفس نمی کشید
سریع به پسری که از ماشین پیاده شده بود گفتم :
-کتتو در بیار
گیج نگام کرد … سرش داد زدم :
-اون لعنتی رو در بیار و بنداز کف زمین
به خودش اومد و کتشو در اورد و روی زمین انداخت ..تند نشستم و بچه رو به پشت روی کت خوابوندم
و در حالی که سر شو به طرف پایین قرار داده بودم دو تا انگشتم رو درست زیر خط فرضی که نوک
سینه ها را به هم وصل میکرد ، قرار دادم و بار همون ناحیه رو فشار دادم و سریع داخل دهن بچه
رو با نگرانی نگاه کردم
بعد از گذشته – ثانیه …با دو سه تا تک سرفه یهو شروع کرد به گریه کردن و هر لحظه صدای گریه
اش بیشتر بیشتر شد …
تا حالا از گریه یه بچه انقدر خوشحال نشده بودم …با لبخند و رضایت از باز شدن راه تنفسش بلند
شدم و کتو دورش پیچوندم و از روی زمین برداشتمش و به صورت بچه با خنده خیره شدم ..به شدت
گریه می کرد خندیدم :
-فکر کنم از من بدش میاد …و مامانشو می خواد
مرد بیچاره که رنگ به رو نداشت با ناباوری بچه رو ازم گرفت تا مطمئن شه داره نفس میکشه
زن فین فین کنان به مرد نزدیک شد و به بچه خیره شد
به سمت کیفم رفتم و از روی زمین برداشتمش و به سمت پله ها رفتم …بیچاره ها هنوز توی شوک
بودن که پسر با عجله خودشو به من رسوند و گفت :
-خیلی خیلی ممنون ..سر میز شام یهو نفهمیدیم چی شد که صورتش کبود شده و صداش در نمیاد
-خواهش می کنم کاری نکردم
لبخندی زد و پرسید:
-شما پزشک کودکانید؟
لبخند خسته ای زدم و گفتم :
-نخیر ..تخصصم یه چیز دیگه است ..با اجازه
پسر که هنوز همون لبخند رو داشت گفت :
-تو همین ساختمون هستید؟
نگاهی به مرد و زن و بچه اشون انداختم و گفتم :
-بله
و اینبار بدون اینکه بهش اجازه داده باشم بیشتر حرف بزنه ..از پله ها بالا رفتم
که از پشت سر با سرخوشی گفت :
-بازم ازتون تشکر می کنم …خیلی خیلی ممنون
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم …وارد خونه که شدم …کلید برقو زدم …و نفسم رو بیرون دادم …
عجیب گشنه ام شده بود..اما متاسفانه چیزی برای خوردن نداشتم ..حوصله درست کردن غذای
حاضری رو هم نداشتم
به سمت هال کوچیکم رفتم و روی مبل ولو شدم ..حال در اوردن لباسامو هم نداشتم …چشمامو
بستم که صدای زنگ گوشیم در اومد …کیفم رو که کنارم انداخته بودم و برداشتم و گوشیم رو از توش
در اوردم ..
اسم یوسف چه خوب نقش بسته بود روی گوشی..اما حالا این من بودم که حوصله جواب دادن رو
نداشتم …امروز تو حقم خیلی بی انصافی کرده بود..اونم خیلی زیاد
گوشی رو پرت کردم روی میز مقابلم و دوباره به عقب تکیه دادم و چشمام رو بستم که اینبار با
شنیدن صدای زنگ خونه به ناچار باز چشمامو باز کردم
از جام به زور و اجبار بلند شدم و از چشمی بیرونو نگاه کردم …با دیدنش نفسم رو ناراحت بیرون
دادم و درو باز کردم و بهش خیره شدم
لبخند روی لباش بود اما داد می زد که الکیه
-یوسف نمی دونم چته …اما الان واقعا حوصله ات رو ندارم
با چشمای باز بهم خیره موند و گفت :
-می تونم برات توضیح بدم
سرمو بی رمق تکون دادم و گفتم :
-باشه توضیح بده ..ولی نه الان ..خیلی خسته ام
پوزخندی زد و گفت :
-بس کن دختر..یعنی چی؟ ..حالا چرا جلوی درو گرفتی و نمی ذاری بیام تو؟
چشمامو بستم و باز کردم و توی چشماش خیره شدم و بعد از چند ثانیه ای سکوت گفتم :
-برو یوسف ..برو
خنده اش گرفت :
-بذار بیام تو..انقدر عجول نباش زغنبوت
در حد مرگ از چشمم افتاده بود البته می دونستم فعلا اینطوریه …وگرنه انقدر ادم کینه ای نبودم
خواستم درو ببندم که دستشو روی در گذاشت و با خنده گفت :
-دوباره رفت تو فاز دیوونگی
خواستم سرش داد بزنم و بگم از اینجا برو… اما همون پسرِ توی پارکینگ با سینی غذایی که در
دست داشت …از پله ها بالا اومد…و البته لبخندی که بعد از چند سال زندگی خوب معنیشو می
فهمیدم …
با دیدن یوسف همون نصفه و نیمه لبخندش از بین رفت که سریع به روی یوسف لبخند زدم و
گفتم :
-چه خوب ..پس امشب قرار نیست شیفت بیمارستان بمونی ؟
یوسف مشکوک نگاهی به من انداخت و در حالی که خنده اش گرفته بود با دیدن پسر دوهزاریش
افتاد و گفت :
-اره عزیزم ..باورت نمیشه ..انقدر خسته ام که شام نخورده می خوام بخوابم
در حال حرص خوردن با چشمام براش خط و نشون کشیدم که پسر به یوسف نزدیک شد و من به
روش … لبخند ظاهری زدم و گفتم :
-برای بچه مشکلی پیش اومده ؟
پسر نگاهی به یوسف انداخت … از موقعیت استفاده کردم و قبل از یه مصیبت جدید گفتم :
-معرفی می کنم …اقای یوسف سلحشور متخصص و جراح قلب و البته نامزده بنده
کلمه نامزد چه تاثیر فوق العاده ای داشت به طوری که دیگه لبخندی رو به لبای پسر نیورد
حتی یادش رفته بود برای چی اومده بالا که به ظرف غذاش با لبخند خیره شدم و گفت :
-چرا زحمت کشیدید.؟راضی به زحمت نبودیم
تازه فهمید برای چی اومده بالا و سعی کرد از حال گرفتش در بیاد
-نه خواهش می کنم …در برابر کاری که شما کردید …هیچه …
خواستم سینی رو بگیرم که یوسف پیش دستی کرد و سریع سینی رو گرفت و گفت :
-البته دستپخت نامزدم فوق العاده است و نمیشه ازش گذشت ..ولی خوب مطمئنم خانوم دکتر
چون تازه از بیمارستان اومده وقت نکرده باشه چیزی درست کنه …پس واقعا از لطفطون ممنونم …از
خانومتونم خیلی خیلی تشکر کنید
نگاه پسر به یوسف نه خصمانه بود..نه دوستانه :
-خواهش می کنم این دستپخت زن داداشمه ..بنده هنوز ازدواج نکردم …با اجازه
یوسف لبخند مصنوعی زد و گفت :
-به سلامت
و با دور شدن پسر همچنان که بهش خیره بود گفت :
-بری که بر نگردی
و پرو پرو وارد خونه شد
سینی رو روی میز ناهار خوریم گذاشت و گفت :
-تو حق ایشون چه لطفی مرحمت نمودید که یه شبه عاشق جمال شما شدن ؟
ناراحت از ورودش درو بستم و به سمت اشپزخونه رفتم چیزی نگفتم که با لبخند پشت سرم وارد
اشپزخونه شد و گفت :
-خیلی از دستم عصبانی هستی ؟
به سمتش چرخیدم و دست به سینه سرمو برای گفتن اره بالا و پایین بردم
خنده اش گرفت و گفت :
-می خوای سر به تنم نباشه ؟
بازم سرمو بالا و پایین بردم
-دوست داری همین الان برم بیرون ؟
تند تند سرمو تکون دادم
به زور خنده اشو با فشار دندونشان روی لبش فرو خورد و گفت :
-دلت میاد این غذا رو تنها تنها بخوری و اونوقت من شام نداشته باشم ؟
پلکهمو اروم بستم و باز کردم و باز سرمو تکون دادم
-حالا نمیشه اول شام بخورم بعد برم ؟
و انقدر حالت چشماشو مظلوم کرد که خودش به خنده افتاد و گفت :
-یاد گربهه .. توی شرک افتادی درسته ؟
به خنده افتادم و چشمامو بستم و باز کردم و گفتم :
-یوسف تو اصلا امروز فهمیدی با من چیکار کردی ؟
چشماشو چرخی داد و گفت :
-خوب بذار ببینم ..تو رو که اول صبحی با سلام و صلوات راهی بیمارستانت کردم ..بعدش رفتم
سراغ پدرم …و فهمیدم که کتی سر بسته یه چیزایی در مورد طلاق بهش گفته ..کلا خانواده ام امروز
در حد خفه کردنم اونقدر باهام تماس گرفتن که تصمیم گرفتم گوشیمو توی داشبورد ماشین بذارم ..تا
برای عملم اعصاب داشته باشم ..
بعدشم که اومدم بیمارستان …در کمال ناباوری فهمیدم بیماری که دیروز عمل کرده بودم به خاطر
بی توجه ای یکی از پرستارا جونشو از دست داده ..
بعد رفتم و کلی به تیم پزشکی جواب پس دادم و کل عملو براشون تشریح کردم
چون خانواده مرحوم فکر کردن کم کاری از جانب بنده بوده …و شکایتی رو علیه بنده تنظیم فرمودن
بعدش که یه عمل دیگه داشتم به خاطر مشکوک بودن به هنر پنجولام …به امیر حسین جان واگذار
کردن که افتاد برای فردا …هرچند بنده خدا در دفاع از من سنگ تموم گذاشت
بعدش چون خانواده عزیزم منو پیدا نکردن زنگ زدن بیمارستان … و چون بازم پیدام نکردن …. مادرم
امیر حسینو گیر اورده و براش اه و ناله کرده …امیر حسینم یه راست اومده سراغم و بعد از چندین
سال دوستی دهنشو باز کرده و گفته …تو که زندگی و تکلیفت با خودت روشن نیست ..غلط کردی
فروزش بدبختو …درگیر خودت کردی که به خاطر جنابعالی گند بزنه به تمام حرفه پزشکیش
و با چشمکی بهم گفت :
-خبر از گند کاری امروزت دارم ..بازم به لطف امیر حسین ..اگه مریضت میمرد…. زن و شوهری روز
اول تاهلمون دوتا مرده می ذاشتیم کف دستاش ..
..چقدر بنده خدا از دست دوتامون امروز حرص خورده
با لبخند ناراحتی بهم خیره شد و گفت :
-خوب حالا میشه بهم بگی امروز در حقت چیکار کردم که خانوم خانوما دوست نداره با دیدنم
..حتی یه لبخند کوچیک بزنه که شاید خستگیم در بره
با ناباوری ازش پرسیدم :
-کدوم مریضت مرد؟
با اه دستی به سر و صورتش کشید و گفت :
– ولش کن ..بنده خدا که دیگه نیست ..عملش موفقت امیز بود…بد شانسی ….پرستار عاشق
..دارویی که باید سر ساعت می داد…یه ساعت دیرتر داده …
فعلا هم که منکرش شده
چشماش پر اشک شد و با خنده گفت :
-من خیلی گشنمه ..بریم این غذایی که عاشق کشته مرده ات … اورده رو بخوریم
در حالی که ناراحت بودم به خنده افتادم و گفتم :
-همه رو برق می گیره ما رو چراغ نفتی
کتشو در اورد و گفت :
-والا چراغ نفتیش بدم نیست ..قد بلند… رعنا…مهربون ..ابرو کمون …
با ناراحتی مشتی به بازوش زدم که با خنده مچمو گرفت و منو کشید تو ب*غ*لش و گفت :
-امروز خیلی بهم ریخته ام …خیلی ..پس لطف کن و امشب فقط حرفای خوب بزن …
لبخند تلخی زدم ….و گفتم :
-پس بذار بشقاب و قاشق بیارم ..
صداش خیلی گرفته بود:
-نه همون دوتا قاشق کافیه … توی همون سینی می خوری ..عین این تازه عروس دومادا
به چشمای قرمز ش خیره شدم …و اروم گونه اش رو ب*و*سیدم و از ش جدا شدم …و با برداشتن
قاشق همراه ش از اشپزخونه خارج شدم …خواستم برم طرف میز که گفت :
-بیا روی زمین بخوریم
و به کنار شومینه اشاره کرد ..سینی رو برداشتم و پشت سرش به سمت شومینه رفتم ..قبل از
نشستن ..دست بلند کرد و برق هالو خاموش کرد که گفتم :
-چرا برقو خاموش می کنی ؟
چیزی نگفت و با ناراحتی و خستگی روی تشک کوچیک مقابل شومینه نشست
فهمیدم خیلی داغونه و دوست داره توی تاریکی بشینه
سینی روی زمین گذاشتم و کنارش نشستم و گفتم :
-یوسف تقصیر تو نبوده … ناراحت نباش
قاشقو از توی دستم بیرون کشید و به سینی خیره شد و گفت :
-نه غذاشونم بد نیست …معلومه که خاطرتو خیلی می خواد
با نگرانی به نیم رخش خیره شدم ..قاشقو توی برنج فرو برد و خواست ببره طرف دهنش ..اما
نتونست و قاشقو پایین تر برد و توی ظرف رهاش کرد و سرشو با دستاش پوشوند
خیلی نگرانش شدم :
-یوسف ؟!!
دست چپشو کامل روی چشماش کشید و بهشون فشار اورد
قلبم از ناراحتیش به درد اومد و با ناباوری بهش خیره شدم
هنوز سرش توی دستاش بود :
-پرستار احمق دارو رو دیر داده ..دارویی که به جون طرف بستگی داشت …وقتی رسیدم بالای سر
مریض … ایست قلبی کرده بود..هر کاری کردم بر نگشت ..آوا ..زیر دستای من مرد …کسی که می
تونست خیلی راحت چندین و چندین سال زندگی کنه
چشمامو اشک پر کرد و خودمو بهش نزدیک کردم و دستمو دور شونه اش انداختم …
تا گرمای بدنم رو حس کرد سرشو کمی بالاتر اورد و به سینه ام تکیه داد …چند ثانیه بعد در
سکوتی که خفقان اور بود احساس کردم داره می لرزه ..کمی ازش فاصله گرفتم که فهمیدم داره بی
صدا گریه می کنه
با ناباوری بهش خیره شدم …باورم نمی شد صدام لرزید:
-توروخدا نکن ..تقصیر تو نبوده …چرا انقدر خودتو داری عذاب می دی ؟
دستی به زیر بینیش کشید و گفت :
-حالم بده ..دست خودم نیست
دستمو نوازشگونه روی شونه و کمرش کشیدم ..صدای هق هق مردونش دلمو به درد اورد …
همراهش به گریه افتادم …که یه دفعه سرشو بالا اورد و گفت :
-دارم بالا میارم
و با عجله بلند شد و با اشاره انگشتم به سمت دستشو یی دوید
با نگرانی دنبالش دویدم
صدای عق زدناش تمومی نداشت ..فکر کنم معدش خالی بود و انقدر فشار عصبی امروز تحمل
کرده که کار به بالا اوردن کشیده بود
چند دقیقه بعد با رنگ و روی زرد در دستشویی رو باز کرد و به چشمای گریونم خیره شد
سعی کرد لبخند بزنه :
-چرا لباساتو در نیوردی ؟نگران نباش … من حالم خوبه …
و بینیشو بالا کشید
-معده ات خالیه …بیا یه چیزی بخور بعد قرص بدم راحت بخوابی
سرشو تکونی داد و به سمت شومینه رفت و بی حال روی زمین نشست
به غذای رو به روش خیره شده بود کنارش نشستم
نگاهی بهم انداخت و گفت :
-میلم به غذا نمیره ..
سرمو کمی به سمتش خم کردم :
-می خوای بخوابی؟
با نا امیدی توی چشمام خیره شد:
-می تونم امشب اینجا بمونم ؟
با نگرانی و ناراحتی سرمو تکون داد و گفتم :
-بلند شو بیا توی اتاق …
جلوتر از اون وارد اتاق شدم و دو تکه از لباسامو که روی تخت صبح انداخته بودم و سریع برداشتم و
پتو رو کنار زدم ..اومد و لبه تخت نشست و به نقطه مقابلش خیره شد و همزمان دست بلند کرد و
دگمه یقه اشو با یه دست باز کرد لباسا رو توی کمد گذاشتم و به سمتش چرخیدم :
-نمی خوای یه دوش بگیری .؟.شاید کمی سرحال تر بشی
خیره به همون نقطه با صدای گرفته ای گفت :
-طرف جوون بود ..هیچ کاری نتونستم براش بکنم اوا
جلوش روی زمین زانو زدم و دستامو روی زانوهاش گذاشتم و خیره به صورت مغموم و گرفته اش
گفتم :
-تقصیر تو نبوده …همه هم می دونن ..پس چرا داری این کارارو با خودت می کنی؟ …یکی دیگه
مقصر بوده اونوقت تو عذاب وجدان داری ؟همه چی تا فردا معلوم میشه
نگاهی به چشمای قرمزش انداختم و ادامه دادم :
-یه نگاه به خودت بنداز..داری خودتو نابود می کنی …اصلا بهتره فردا نیای بیمارستان
پوزخند زد:
-بیام نیام ..چه فرقی می کنه ..اصل کاریا منو مقصر می دونن ..مگه نشنیدی چی بهت
گفتم ؟…عمل امروزمو ازم گرفتن
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
-این روالا عادیه برای اینکه کسی رو روی تو حساس نکنن .وگرنه اون همه عمل موفق داشتی
کسی بهت گفت افری؟..پس مطمئن باش کسی بهت شک نداره …لاقل من یکی ندارم
به خنده افتاد:
-الان این حمایت از منه دیگه
به زور خندیدم و با سر انگشتام اروم به سرش ضربه ای زدم و موهاشو بهم ریختم و گفتم :
-ناچاریه دیگه ..شوهرمه ای …مجبورم ازت حمایت کنم
به تلخی خندید و گفت :
-این یارو چه مرگش بود که با دیدنت اب از لب و لوچه اش اویزون شده بود؟
دستامو از روی زانوهاش برداشتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و با خنده روی زمین نشستم و
گفتم :
-همون ….. قدر نمی دونی ..طرف فهمیده چه جیگری هستم …
در حال خندیدن دستی به زیر بینیش کشیدو دماغشو بالا داد…هنوز چشماش اشک داشت
– حسابی داغونم ..موحدم تا تونست تلافی هر چی حمایتی که جلوی دیگران ازم کرده بود و توی
اتاقش سرم در اورد و بد و بیرایی نبود که حوالم نکرده باشه …از شیرین کاری توام حسابی کفری
بود… اونم سر من خالی کرد
این اولین باری نیست که کسی زیر دستم میمیره ..اما پیش خودش به زن و بچه اش قول دادم که
صحیح و سالم از اتاق عمل میاد بیرون …یه عالمه بهشون امیدواری دادم …پسره حتی قبل از عمل
اونقدر ترسیده بود که رنگ به رو نداشت …اونقدر باهاش شوخی کردم که باورش شد هیچ مشکلی
نیست …واقعا هم نبود
بلند شدم ..داشت خود خوری می کرد..دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :
-دراز بکش و بهش اصلا فکر نکن …تو باید محکمتر از این حرفا باشی یوسف
دراز کشید و دست اویزونم رو با دستش گرفت و گفت :
-پدرم فکر می کنه زیر سرم بلند شده
به خنده افتاد و یهو جدی گفت :
-اما من از اینکه صیغه ات کردم اصلا پشیمون نیستم ..اما الان نمیشه حرفی ازت زد..شرایطو کتی
خراب کرده …من از خانواده ام نمی ترسم ..خیلی وقته راهمو از اونا جدا کردم
اما برای مطرح کردن تو ..باید زیر پامو محکم کنم …تا بعد از فهیمدن ..محکم زمین نخورم
در نبودم … کتی چند باری با بیمارستان تماس گرفته ..مثلا خواسته از یه چیزایی سر در بیاره
حتی به پرستارم گفته همسر منه …یکم شرایط بخشم بد شده …نباید کسی رو حساس کنیم …از
فردا بهتره مثل روال قبل خودت تنها بری وتنها بیای..همون سلام و علیک عادی رو هم نباید داشته
باشیم ..امیر حسینم نگرانه ..بیشتر از همه نگران ابروی توه
اگه رفاقت چندین و چندسالمون نبود..به خاطرت دوتا کشیده نر و ماده می خوابوند توی صورتم
ناراحت مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و تخت رو دور زدم و طرف دیگه تخت و پشت به
یوسف نشستم
تخت تکون خورد ..دستشو روی شونه ام گذاشت :
-طبق قول سر یه ماه همه چی رو تموم می کنم ..قول …نمی ذارم اذیت شی …
نزدیک بوداشکم در بیاد …
-حالا چرا قهری ؟
هیچی نگفتم شونه ام رو فشار داد:
– الان یکم حال روحیم افتضاحه … فقط همین …اما مطمئنم بخوام خوب خوب میشم …توام یه لطفی
کن و یوسف امشبو فراموش کن ..من چندین ساله که نابود شده ام ..
یوسفی که می شناختی..از بین رفته …حالا فقط یه جسمه ..یه جسم توخالی که با یه تلنگر سریع
از هم می پاشه …شایدم پاشیدمو خودم نمی فهمم …
رومو به طرفش چرخوندم
کنارم نشسته بود..نگاهم به چندتا تار موی سفید لابه لای موهاش افتاد
-پس از فردا خوب شو…بشو همونی که من می خوام ..همون یوسف شیطون …توی بیمارستانم
کاری باهات ندارم …از این به بعد بیرون همو می بینیم …اگرم نخواستی ..باشه صبر می کنیم تا اخر
این یه ماه ..تا همه چی حل بشه … خوبه ؟
لبخند شیرینی زد و با دستش منو به سمت خودش کشید…هر دو خسته بودیم …چشمام رمق
زیاد باز موندن رو نداشتن …ب*و*سه ارومی روی گونه ام زد و ..همراه دراز کشیدن روی تخت …منو هم
روی تخت خوابونید سرم که به بالشت رسید با لبخند بهش خیره شدم
لبخند زد و با نوک انگشتاش برجستگی گونه ام رو چندین بار نوزاش کرد
غرق لذت چشمهامو بستم و اون گفت :
-همه چی خوب میشه ..خوبه خوب ..مطمئنم
چشمامو باز کردم ..چشماشو بسته بود و منو محکم به خودش چسبونده بود ..شالم رو با دست
ازادم از روی سرم برداشتم و سرمو به سینه اش تکیه دادم و چشمامو بستم و خسته از یه روز
اعصاب خرد کن همراه یوسف به استقبال خواب رفتم
***
امروز کمی فکر می کردم حالم بهتره …سرحال بودم ..علتشم نا معلوم بود…اما یوسف هنوز توی
خودش بود و به ظاهر سعی می کرد شاد باشه و شوخی کنه …حتی صبحونه هم نخورد…و کمی
زودتر از من خونه رو ترک کرد
…البته هر چی اصرار کرد تا نزدیکای بیمارستان منو برسونه قبول نکرده بودم …
می دونستم دلش تنهایی می خواد و تا رسیدن به بیمارستان می خواد کمی به خودش مسلط بشه
و اماده چونه زدن با مسئولای بیمارستان باشه …
امروز نسبت به روزای قبل کمی بیشتر به خودم رسیده بودم …می خواستم حداقل اگه روحیه یوسف
خرابه روحیه من خراب نباشه …و بتونم بهش امیدواری بدم
ارایش صورتم یه خرده بیشتر از حد معمول بود…موهامم با حالت جدیدتری کمی از زیر مقنعه ام بیرون
ریخته بودم …و البته لبخند هم قرار بود از امروز روی لبام بیشتر از تمام روزای گذشته باشه …و به
تمام بدبختیای اطرافم فقط یه لبخند بزنم …و امیدوار بودم این روند تاثیر خوبی توی زندگیم داشته
باشه …
با روی باز و خندون وارد بخش شدم ..حتی نمی خواستم ادمای اطرافم که همیشه باعث اعصاب خرد
کنیم بودن …. باعث ازارم بشن …و باید تلاش می کردم من به تنهایی برم رو اعصابشون تا کمتر اذیتم
کنن
اتنا با الهه در حال حرف زدن بودن ..بی شک مطمئن بودم حرفاشون هیچ ربطی به بیمارا و تخصصشون
نداره ..و همه اینا از اتنا سر چشمه می گرفت ..هرچند نمیشد منکر ذهن باهوشش شد..وگرنه قادر
نبود با این همه حرف و بحثای متفرقه تا این سطح خودشو بالا بکشه
لبخند لبامو بیشتر کردم و به سمتشون رفتم ..در دو سه قدمیشون الهه متوجه ام شد و من با روی
باز به دوتاشون لبخند زدم و گفتم :
-سلام صبحتون بخیر خانوما
اتنا که فکر نمی کرد من از امروز بهش محل بدم متعجب نگاهم کرد و الهه با خنده گفت :
-سلام ..چه خوشگل شدی ؟
چشمکی بهش زدم و باخنده گفتم :
-تا چشمم نزدی برو یه اسپند برام دود کن
خندید و گفت :
-اگه امکانات بود حتما …
دستمو روی شونه اش گذاشتم و خیره به دوتاشون گفتم :
-خوب بحث درباره چی بود؟
اتنا ابرویی بالا اومد و گفت :
-آوا تو امروز حالت خوبه ؟
سرمو قاطع و محکم دو بار بالا و پایین بردم …
-مطمئنی چیزی به سرت نخورده ؟
خودمو مشغول فکر کردن نشون دادم و گفت :
-اتفاقا همین پیش پاتون با کله رفتم تو دیوار …چطور عزیزم ؟
الهه غش غش زد زیر خنده و گفت :
-اتنا …این امروز خوش خوشه ..معلومم نیست چشه …اما هرچیش که هست ..تو جواب دادن نمی
خواد کم بیاره
اتنا نفسش رو بیرون داد و گفت :
-شنیدی سلحشور چه خیطی بالا اورده ؟
الهه با غم بهم خیره شد و من گفتم :
-چرا گ*ن*ا*ه کس دیگه ای رو به پای دکتر می بندید؟
اتنا پوفی کرد و گفت :
-فعلا که اوضاع بخش خیطه ..توام چه روزی رو …برای سرخوش بودن انتخاب کردی
خندیدم و گفتم :
-حالا نه اینکه جنابعالی تمام ایام سال سرخوشی و کسی بهتون خرده نمی گیره
قیافه اشو مظلوم کرد و گفت :
-به خاطر دیروز خیلی از دستم ناراحت شدی؟
الهه به من نگاهی انداخت و من خیره به چشمای اتنا گفتم :
-ناراحت نشدم …اما فهمیدم …به درد دوستی و همکار بودن نمی خوری..پس مجبورم تا پایان دوره
تخصصم یا تا وقتی که توی این بیمارستان هستی تحملت کنم ..و البته مطمئن باش ..ادم چندان
مهمی نیستی که به خاطرت تمام فکر و ذهنم رو مشغول کنم
رنگ از صورت اتنا پرید و الهه بهش خندید و رو به من گفت :
-مگه اینکه تو حال اتنا رو بگیری.ما که جرات این کاراو نداریم
خندیدم و به الهه چشمک زدم گفتم :
-هرکی پا رو دمم بذاره حالشو می گیرم … اتنا که جای خود داره
اتنا کفری و عصبانی بهم خیره شد با خنده ابروهامو بالا دادم …و بهش خیره موندم که بی حرف ازمون
جدا شد و به سمت دیگه ای رفت …الهه خیره به رفتن آتنا چینی صورتش داد و گفت :
-مرده شور قیافش ..از صبح کسی رو گیر نیورده …مدام مخ منو تیلیت می کنه
-خوب تو بهش رو می دی…چه خبرا از مریضا و بخش ؟
غمباد زده بود :
-بخش که طبق معمول ..همونطوریه ..فقط به خاطر دکتر سلحشور و شکایتی که ازش شده یکم همه
دپرسن
معلوم بود که اوضاع حسابی خرابه
-من که شنیدم تقصیر پرستار بوده ؟
لباشو با زبون تر کرد و گفت :
-پرستارم زیر سواله ..دارن بررسی می کنن ..ولی دختره مُقر بیا نیست ..و می گه تقصیری نداشته
بیچاره یوسف
-بالاخره که همه چی معلوم میشه ..
-خدا کنه ..امروز از اون روزاست که موحدم اعصاب نداره
خنده ام گرفت :
-مگه چیزی گفته ؟
نگاهی به در اتاقش انداخت و گفت :
-از صبح که سلحشورو دیده برده تو اتاقش ..معلومم نیست دارن چی میگن …سلحشورم که قربونش
برم ..اونم عین تو امروز که باید حال گرفته باشه ..مدام اون لبخند عذاب اورش رو لباشه …یکی نیست
به شما دوتا بگه بابا….بخش رو هواست ..خنده اتون برای چیه اخه ؟
خنده ام بیشتر شد :
-نگاه نگاه ..دختره پرو ..باز چرا داری می خندی ؟
به زور خنده امو جمع و جور کردم و گفتم :
-الان بشینیم گریه کنیم و کاسه چه کنم چه کنم دست بگیریم ..بخش از هوا در میاد و رو زمین می
شینه ؟یا اون پرستار از حرفش بر می گرده ؟
تازه دکتر سلحشور اینطور که من شنیدم مقصر نبوده …حتی اعضای تیم اتاق عمل هم می تونن ازش
دفاع کنن …پس چرا باید ناراحت باشه ؟
از حالت غمگینش در اومد و با خنده چشمکی زد و گفت :
-اوا امروز چته ؟…چرا خوشگل کردی ..نکنه خبرایه نامرد؟
اخم ظریفی بهش کردم :
-نه چه خبری؟…به ما نمیاد به خودمون برسیم ؟
دستاشو تو جیب روپوشش فرو برد و گفت :
-چی بگم والا..چرا اتفاقا بهتم میاد..اما توی بخش تنها کسی که براش مهم نیست …موهاشو
اینطوری کنی که ناز تر بشه و رژ لب خوشگل بزنه و خودشو ملوس تر کنه ..تویی…مگه نه ؟
خنده ام کمی صدا دار شد و دستی به موهام کشیدم و گفتم :
-حالا خوب شدن ؟بهم میاد؟
نگاهی به موهام انداخت و گفت :
-اگه رنگشون می کردی چه میشد …خودم اونوقت می اومدم خواستگاریت
..
با مشت در حالی که دوتامون می خندیدم ..به بازوش ضربه ای زدم که فرزانه به سمتمون اومد و
گفت :
-بچه ها ..موحد گفته همه بریم اتاقش ..باهامون کار داره …عجله کنید
الهه با وحشت گفت :
-بسم اͿ ..خدا به هممون رحم کنه ..یعنی چیکارمون داره ؟
فرزانه شونه ها شو بالا داد و گفت :
-نمی دونم ..هنوز معلوم نیست
دوتاشون بهم خیره بودن که گفتم :
-خوب بریم تا معلوم شه که می خواد چی بگه
اتاق کوچیک موحد ظرف یک ربع از بچه های بخش که شامل پرستارا هم میشد پر شد..همه
ایستاده بودیم ..من و الهه نزدیک به در بودیم و یوسف کنار موحد ایستاده بود و گاهی نگاهی به من
می نداخت
-دیروز متاسفانه یکی از بیمارا جونش از دست داد..این وسط اتفاقایی افتاده که تحت بررسیه ..پس
من و یا هر کس دیگه ای نمی تونیم تقصیرو گردن کسی بندازیم ..
همه چی داره بررسی میشه ..اما خواهشی که این وسط از همتون دارم اینه ..از دیروز دارم یه
حرفایی رو می شنوم ..که اصلا خوب نیستن …لطفا جو بخش رو با این حرفا خراب نکنید..به دنبال
مقصرم …. تحت نظریه ها و تئوریه های من در اوردی خودتون نباشید
..
به خاطر شکایتی که شده ..ممکنه حرف و حدیثای زیادی پیش بیاد..کسایی بیان و چیزایی
بپرسن ..
از کسایی که هیچ اطلاعی ندارن ..خواهش می کنم به بقیه حرفای بی ربط نزنن ..اطلاعات ندن …یا
حداقلش اینکه اطلاعات الکی و بی اساس ندید…
البته اگه من جای شما باشم …در مورد چیزی که نمی دونم چیه …اصلا حرف نمی زنم و اظهار بی
اطلاعی می کنم …
دکتر سلحشور یکی از بهترینهای بیمارستانه ..بارها خیلیاتون شاهد عملای موفقش بودید..
.عملی هم که ایشون انجام دادن کاملا موفقت امیز بوده ..اگه شک و شبه ای هم هست … تنها به
خاطر یه سری حرفایی که بی خودی زده شده ..
اما بازم می گم تا نظریه اصلی …هیچ کسی حق اظهار نظر نداره ..و از همه مهمتر به ادمای عادی
که هیچ مسئولیتی در این پرونده ندارن حق جواب گویی ندارید
که اگه بفهم اطلاعات ناقص و یا هر چیز دیگه ای از این بخش و توسط شما ها به بیرون درز پیدا
کرده باشه …به بدترین شک ممکن باهتون برخورد می کنم ..
می دونید که تو حرفم ..کاملا جدی هستم …
به یوسف خیره شدم …سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت که صنم از بین جمعیت حرفی زد که
باعث متشنج شدن جمع شد:
-دکتر چرا می خواید پرستارای بیچاره رو مقصر جلوه بدید ؟
موحد سرش رو چرخوند و به صنم خیره شد و صنم ادامه داد:
-یعنی دکترای بخش اصلا اشتباه نمی کنن .؟.همیشه تقصیرا باید پای ما پرستارای بی زبون بیفته
؟ اخه این درسته دکتر؟
چند تا از پرستار ای دیگه که با حرف صنم جرات حرف زدن پیدا کرده بودن ..پشت سرش با گفتن
درسته ..ایشون حق داره ..شروع به حرف زدن کردن که موحد صداشو کمی بالاتر برد و گفت :
-اولا شما صداتو بیار پایین …و بفهم داری با کی حرف می زنی ؟
رنگ صورت هومن پرید
-بعدشم ..من … نه گفتم مقصر پرستاره نه دکتر..هیچی هنوز نگفتم …شما برای چی داری جو
سازی می کنی ؟
-دکتر وقتی می گید عمل موفقیت امیز بوده یعنی همین دیگه ..یعنی پرستار اشتباه کرده
…اخم موحد غلیط شد :
-تیم پزشکی و کادر اتاق عمل حرف منو تایید می کنن …شما هم به جای اینکه اینجا وایستی و
صداتو بندازی تو گلو و بقیه رو بشورونی اول برو پرس و جو کن بعد بیا دور بردار..که یهو داغ نکنی .
..خوبه پرستار ..و یا همون همکار جنابعالی ..گفته که چه ساعتی دارو رو داده ..بعد زده زیر حرفش
…داروی تجویز شده و ساعت تجویز دارو هم توسط دکتر سلحشور توی پرونده در ج شده …..بازم بگم
یا شما باز می خوای بالای منبر بمونی ؟
بچه ها ریز خندیدن که با نگاه غضبالود موحد ..نیش همشون بسته شد ..یوسف سعی می کرد
اصلا حرفا رو نشنوه اما صنم می خواست حرفاشو بزنه و پزشکا رو ببره زیر سوال
-اگه اینطوره ..پس چرا عمل دکترو امروز شما باید انجام بدید؟..لابد بهشون شک دارن دیگه ؟
نگاهم به هومن افتاد که به یوسف با چشمای خندون خیره شده بود …چشماش داد می زدن که
چقدر از وضعیت به وجود اومده خوشحاله ..بهترین موقیعت برای نابود کردن یوسف بود …اونم همینو
می خواست که موحد گفت :
-خیلی معذرت می خوام نباید این حرفو توی این جمع بزنم ….چون بی شک همه امون مطمئن
هستیم که از سطح شعور و فرهنگ بالایی برخورداریم …اما چه میشه کرد ..گاهی برای ادمای حرف
مفت زن ….مجبوریم که اینکارو… کنیم
متوجه هستید که خانوم پرستار …
سرخ شدن صورت صنم همانا و پوزخندای بقیه بچه همانا
از حرف موحد خوشم اومد …جایی که باید طرفو ادم می کرد و می زدش زمین …طوری که دیگه
بلند نشه ..حرفشو می زد..صنم حقش بود..بی ادب و بی پروایش ..دیگه از حد گذشته بود
صنم با حرص از بین جمعیت اتاق رو ترک کرد و موحد با ناراحتی سری تکون داد و گفت :
-خواهش می کنم این بحثا رو اینور و اونور نبرید ..شماها همکارید..بهم احترام بذارید و تا مشخص
شدن موضوع سعی کنید که سکوت کنید ..
و فقط به کسایی که مسئول این پرونده هستن ..جواب گو باشید ..نه کس دیگه
و از همه مهمتر تمام وقت و انرژیتونو برای بیمارا و بخش بذارید..این مهمترین چیزه …ممنون از
حضورتون ..می تونید برید
از اتاق که خارج شدیم ..دو دسته گی عجیبی بین پرستارا و پزشکا ایجاد شده بود…هر گروه اون یکی
رو مقصر می دونست ..نگاه ها به شدت خصمانه بود …
اگه ترس از موحد نبود شاید کار به جاهای باریک هم کشیده میشد…یوسف به ظاهر بی خیال اما از
درون کلافه به بیماراش سر می زد …حضورش توی بیمارستان …فقط برای این بود که حرف زیادی
پشت سرش در نیاد…
جو سنگین و حاکم توی بخش اونقدر خسته کننده بود که زمان به نظرم به کندی می گذشت
دلم می خواست این روزا بیشتر کنار یوسف می بودم تا بتونم ارومش کنم …اما در عین محرم بودنمون
خیلی از هم دور شده بودیم ..اونم به خاطر وضعیتی که اصلا قابل پیش بینی نبود …
روزها بدون تغییر می گذشت و یوسف همچنان اجازه هیچ عملی رو نداشت ..و ارتباطمون در حد چندتا
اس ام اس اخر شبی بود
به نظرم رئیس بیمارستان و بقیه پزشکا داشتن بیش از اندازه سخت می گرفتن …از روز چهارم به بعد
یوسف اومدنهاشم به بیمارستان یک روز در میون کرد …و این نشون می داد که داره دیوونه میشه
کار زیادمم تو بیمارستان ….وقتی رو برای بودن باهاشو نمی ذاشت … در حالی که باید این روزا بیش
از گذشته در کنارش می بودم …حتی باید قید قولی که بهم داده بودیم رو می زدم …..پس بعد از چند
روز..کار سخت و خسته کننده تصمیم گرفتم به خاطرش مرخصی بگیرم …و در کنارش باشم
به جلوی در همیشه باز اتاق موحد که رسیدم ..ضربه ارومی به در زدم و وارد شدم
در حال نوشتن بود که با صدای ضربه ای که به در زده بودم سرشو بالا اورد ..از اول صبح ندیده بودمش
…آروم سلام کردم
سری تکون داد و خودکار به دست بهم خیره موند ..جرات مرخصی گرفتن رو هم نداشتم اما برای
یوسف باید هر کاری می کردم ..داشت نابود میشد.. البته شک داشتم بهم مرخصی بده ..این روزا کار
بخش زیاد شده بود و موحد بیشتر از قبل بهمون سخت می گرفت
لبهامو با زبون تر کردم و اروم گفت :
-خسته نباشید دکتر
همزمان با تکون دادن سر گفت :
-ممنون
نفسمو اروم بیرون دادم و سریع قبل از پشیمون شدن گفتم :
-من …من می تونم برای امروز مرخصی بگیرم دکتر؟
دو ثانیه به چشمام خیره شد و بعد از نگاه گرفتن از من مشغول نوشتن شد و گفت :
-فقط برای امروز؟
کاش می تونستم برای فردا هم مرخصی بگیرم اما به زبونم نیومد…هرچند معلوم هم نبود که برای
امروزم بهم مرخصی بده :
-بله
دوباره بهم نگاه کرد و پرسید:
-وضع بیمارات چطوره ؟
دستامو از جلو توهم گرفتم و گفتم :
-خوبن ..در واقع مثل همیشه هستن …دکتر رائفی پور قبول کردن در نبودم هوای بیمارامو داشته باشه
نفسش رو بیرون داد و گفت :
-مشکلی نیست می تونی بری …
بعد از چند روز ..برای اولین بار بود که از ته دل خوشحال می شدم …حتی بهم گیر هم نداده بود
-خیلی ممنون دکتر
سری تکون داد و من خواستم به طرف در برم که همون طور که سرش پایین بود گفت :
-می تونی فردا هم نیایی..البته اگه رائفی پور مشکلی نداشته باشه
با لبای خندون که به زور جلوی خنده اشو گرفته بودم به سمتش چرخیدم و گفتم :
-ممنون دکتر ..خیلی خیلی ممنون
اونقدر عجله برای رفتن داشتم که فقط یک لحظه موقع خارج شدن متوجه لبخند محوش شدم …به
طوری که با شک نیم نگاهی قبل از خروج کامل بهش انداختم ..
اما دیگه هیچ اثری از لبخند رو لباش نبود ..به طوری که به دیده ام شک کردم
موحد ادم تیزی بود…حتما می دونست که علت مرخصیم چیه …که بی چون و چرا قبول کرده بود..در
صورتی که به ندا برای یک مرخصی دو ساعته گیر داده بود و نذاشته بود که بره ..پس باید حسابی
ممنونش می بودم
***
قبل از هر کاری به یوسف پیام دادم تا مطمئن شم کجاست
جواب داد که خونه است و داره به کارای عقب افتاده اش می رسه …نیشم تا بنا گوش در رفت …و
در جواب پیامش که گفته بود من کجام
بهش گفته بودم بیمارستانم و موحد دوباره بهم شیف شب داده
وقتی جوابی نیومد فهمیدم کامل دپرس شده و هر چی بد وبیراهه نثار موحد بی خبر از هرکجا
کرده
تصمیم گرفتم اول کمی به خودم برسم …این چند وقته اصلا فرصتش رو نداشتم …پس به اولین
ارایشگاهی که به ظاهرم خوب می اومد قدم گذاشتم …
دو روز مرخصی که می تونست فقط مختص من و یوسف باشه …البته اگه می تونستم یوسفم از
اون حال و هوا در بیارم که عالی میشد
ارایشگاه یکساعتی از وقتم رو گرفت اما به تحمل کردنش می ارزید ..موهام مرتب شده
بود..ابروهام کشیده و صورتم روشن تر…از قبل شده بودن
باید کلی خرید هم می کردم …یوسفی که من می شناختم حتما تا الان با شکمش هم قهر کرده
بود
بعد از خرید از فروشگاه با دستایی پر به سمت خونه اش یه ماشین دربستی گرفتم و به راه
افتادم .
ماشین وارد خیابون اصلی خونه اش شد..که با دیدن گل فروشی…از راننده خواستم که منو
همونجا پیاده کنه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x