رمان عروس استاد پارت 2

4.4
(92)

بی توجه به حرفم سرش رو دوباره توی گردنم برد اما این بار بوسه ی ریزی به گردنم زد و گفت
_باشه…
سرشو بلند کرد
_اما فقط سه روز،توی این سه روز به خودت بیا چون من تحملم کمه.
خیره نگاهم کرد و از روم بلند شد،نفس آسوده ای کشیدم و به رفتنش نگاه کردم.من فردا باید فرار می کردم،قید دانشگاه رو می زدم و فرار میکردم تا هم از دست طاهر خلاص بشم هم این استاد.
با این فکر چشمامو بستم،حتی اگه بمیرمم نمیذارم دستت به من بخوره آرمین تهرانی،نمی ذارم. فقط دلم می خواست قبل رفتن آبروشو توی دانشگاه ببرم تا همه بفهمن استادشون چه جور ادمیه
****
صدایی که از بیرون میومد یعنی اینکه تهرانی بیدار شده… از شیشه ی آب کنار تخت به صورتم کشیدم و زیر پتو خزیدم. باید وانمود می کردم مریضم تا خودش تنها بره.
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد،چشمامو بستم حس کردم بالای سرم ایستاده تا اینکه صداش اومد
_بلند شو.
نالیدم
_نمی تونم حالم خوش نیست .
_چته تو ؟
خدا کنه فقط باور کنه. لای پلکمو به سختی باز کردم و گفتم
_فقط سردرد دارم خوب میشم شما برید.
دستشو روی پیشونیم گذاشت
_نمیشه،پس بریم دکتر .
ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم:
_نه… من همیشه از این سردردا می گیرم قرص بخورم بخوابم تا عصر خوب میشم.
مردد گفت
_مطمئنی؟
پلکامو به نشون تایید بستم که سر تکون داد
_باشه،من یه کلاس مهم دارم زود باید برم اگه حس کردی حالت خراب شد شمارمو کنار تلفن میذارم بهم زنگ بزن.
سری تکون دادم که نگاه خیره ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت.
نفس آسوده ای کشیدم و نشستم،گذاشتم بیست دقیقه ای از رفتنش بگذره و بلند شدم.
از اتاق سرکی کشیدم و وقتی مطمئن شدم رفته در اتاق تهرانی رو باز کردم و مشغول گشتن شدم،خداروشکر زیاد وقتم تلف نشد و خیلی زود از توی کشوی اولش دو بسته پول که همشم تراول بود پیدا کردم .
سریع برشون داشتم و دوباره به اتاقم برگشتم.مانتو و شالمو پوشیدم و چند دست لباس توی کیفم گذاشتم و از خونه بیرون زدم.

سر خیابون دستمو برای اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم.چون برای همیشه میخواستم برم نمیشد که برم خارج کشور مجبور بودم یه مدت برم یه شهر دیگه تا کارهای خارج رفتنم جور بشه. هر چند اگه پولی که از خونه ی تهرانی دزدیده بودم کفاف می داد.
تا رسیدن به ترمینال فقط از استرس گوشه ی ناخنمو جویدم.
رسیدیم و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم.حتی نمی دونستم کدوم شهر برم.مهم هم نبود همین که از تهران دور بشم کافی بود.به هزار بدبختی تونستم یه بلیط برای نیم ساعت دیگه به مقصد مشهد پیدا کنم.
برای خودم یه شیشه آب خریدم،خواستم سوار اتوبوس بشم که بازوم کشیده شد.
برگشتم و با دیدن تهرانی تمام تنم یخ زد.نگاه بدی به سر تاپام انداخت و گفت
_راه بیوفت .
با ترس گفتم
_استاد من…
وسط حرفم پرید
_هیشش گفتم راه بیوفت.
بازومو کشید از ترس اشکم در اومد،خدایا اون زندم نمی ذاشت.
منو دنبال خودش به سمت ماشینش کشوند،خواست سوارم کنه که بازومو از دستش کشیدم و با تمام توان فرار کردم…
صدای تهدیدش از پشت سرم اومد
_بیا اینجا نذار اون روی سگم بالا بیاد.
بی توجه بهش تند تر دویدم،همه با تعجب بهم نگاه می کردن.صدای پای تهرانی رو درست پشت سرم می شنیدم،آخر هم از شانس گندم پام پیچ خورد و افتادم… خواستم بلند بشم که بهم رسید. موها و شالمو توی مشتش گرفت و بلندم کرد. انقدر محکم موهامو کشید که اشکم در اومد.
همه با تعجب به ما نگاه می کردن اما تهرانی انگار خون جلوی چشمشو گرفته بود موهامو ول کرد و بازومو چسبید با فکی قفل شده گفت
_فکر کردی می تونی از دست من فرار کنی؟چنان بلایی امروز به سرت بیارم که به گه خوردن بیوفتی هانا.مثل سگ باید سرویس بدی مثل سگ

گریه و التماس فایده نداشت وقتی خون جلوی چشماشو گرفته بود.
این بار به زور سوار ماشینم کرد و خودشم سوار شد پاشو روی پدال گاز فشار داد و همزمان داد زد:
_من و می پیچینونی؟ آره؟؟؟
از ترس زبونم بند اومده بود… با عربده ی بعدیش تکون شدیدی خوردم
_نکنه دستت با اون بابای حروم زادت توی یه کاسست؟ تو رو به چند نفر دیگه فروخته؟چند نفرو با اشک و ناله پیچوندی و در رفتی؟
با تته پته گفتم
_هیچی به خدا.
این بار عربده ش به آسمون رفت
_دروغ نگـــــو !!
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.با عصبانیت جواب داد:
_کلاس و کنسل کن امروز نمی تونم بیام.
حتی نذاشت طرف حرف بزنه و تماس و قطع کرد با عصبانیت گفت
_فکر کردی منم احمقم که با چهار تا آه و ناله باور کنم مریضی؟ همون لحظه دستتو خوندم عوضی همون لحظه فهمیدم تو هم مثل همون بابای لاشخورتی.
با گریه گفتم
_به خدا استاد من فقط به خاطر…
وسط حرفم داد زد:
_ببند دهنتو… به خوابت ببینی دیگه گول مظلوم نمایی هاتو بخورم .
ساکت شدم،با دست خودم قبر خودمو کندم،باید می فهمیدم اون به این راحتی اعتماد نمی کنه.زرنگ تر از این حرفاست که از من رو دست بخوره.
تا رسیدن به خونه فقط صدای نفس های عصبانی اون و گریه های من میومد.
ماشینو بی احتیاط پارک کرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد و مچ دستمو کشید. با عصبانیت منو دنبال خودش می کشوند و به التماسام هم توجه نداشت. وارد خونه که شدیم روی مبل پرتم کرد… با گریه گفتم
_استاد خواهش می کنم،من آمادگیشو ندارم
کتشو در آورد و همون طوری که کمربند شلوارشو باز می کرد گفت
_من بهت فرصت آمادگی دادم عزیزم.خودت تنت می خارید زودتر کارتو یه سره کنم.

معلوم بود هیچ نیازی نداره و فقط برای کم کردن خشمش می خواد باهام بخوابه .
دو دکمه ی بالای بلوزش رو باز کرد و به سمتم اومد،مثل برق بلند شدم اما تا خواستم پا به فرار بذارم موهام و از پشت کشید.
از عقب پرت شدم توی بغلش کنار گوشم با خشم گفت
_هنوز یاد نگرفتی از دست من فرار نکنی؟ هوم؟ امروز بهت یه درس میدم هانا.یه درس که فقط مخصوص توئه.امروز بهت یاد میدم دیگه هیچ وقت نخوای منو دور بزنی.
از پشت دستش رو دراز کرد و دکمه ی مانتوم رو باز کرد.
ترسم هزار برابر شد.با وحشت گفتم
_خواهش می کنم نکن!
بی توجه به حرفم برم گردوند،نگاهی به اشکام انداخت و دستاش رو دو طرف یقه م گذاشت و با یه حرکت مانتوم رو توی تنم جر داد .
از شانس گندم به خاطر گرمای هوا زیر مانتوم هیچی نپوشیدم.کلا عادت نداشتم.
نگاهی به بالا تنه م انداخت و سر تکون داد
_نه خوشم اومد.اندام رو فرم و تمیزی داری.معلومه حسابی به پوستت می رسی
مانتوم رو کامل از تنم در آورد و دستش رو دور کمرم انداخت.دیگه از زور گریه نفسم بالا نمیومد.
اما بازم دست از التماس نکشیدم
_تورو خدا استاد،من نمی خوام
دستش رو روی شونه های برهنه م کشید. سرش رو خم کرد و بوسه ی ریزی به سرشونه م زد.
انگار کم کم داشت خمار میشد که چشماش با حالت نیمه باز به لب هام دوخته شد.
تب دار زمزمه کرد
_پوستت مثل بچه ها می مونه،هم نرمه،هم خوش بو.
سرش رو خم کرد و گردنم رو بویید.
حس می کردم دنیا دور سرم می چرخه،دستش که به سمت بند لباسم رفت دیگه نفهمیدم.فقط با التماس زمزمه کردم
_استاد خواهش می کنم
و بعد از اون همه چیز تاریک شد و از حال رفتم.

چشمامو به سختی باز کردم .توی یه اتاق بودم… با یه کم فکر فهمیدم اتاق خودم توی خونه ی تهرانیه.
با یاد داد و بیداد و بلایی که می خواست سرم بیاره مثل برق نشستم.
نگاهی به خودم انداختم،لباس تنم بود…
خدایا یعنی من بیهوش بودم بلایی سرم آورده؟
تو همین فکرا بودم که در باز شد،با ترس عقب رفتم .
تهرانی با اخم های در هم وارد شد،سینی غذا رو کنارم گذاشت و گفت
_این آخرین فرصتیه که بهت میدم،اگه فرار کنی شک نکن زیر زمینم بری پیدات می کنم.اون وقته که دیگه هیچ وقت نمی بخشمت.فهمیدی؟
سری تکون دادم.نگاهی با اخم بهم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت.نفسمو آزاد کردم…خداروشکر این بار بخیر گذشت.
****
سر کلاس نشسته بودم که بالاخره تهرانی با پنج دقیقه تاخیر وارد شد.
همه به احترامش بلند شدن،وقتی نشستیم یکی از پسرا با لودگی گفت
_استاد معلومه دیشب حسابی خسته شدین که امروز دیر کردید.
با این حرفش اکثرا زدن زیر خنده.تهرانی نیم نگاهی به پسره انداخت و گفت
_شما فامیلتون چیه؟
پسره با نیش باز گفت
_یزدی
_بسیار خوب آقای یزدی این ساعت بیرون کلاس منتظر باشید.
پسره وا رفت.انگار نفهمیده بود تو کلاس تهرانی کسی حق نفس کشیدنم نداره چه برسه به تیکه پروندن.مظلوم شد و گفت
_حالا استاد نمیشه…
وسط حرفش با جدیت گفت
_خیر بفرمایید بیرون وقت کلاسم نگیرید.
پسره ناچارا بلند شد و از کلاس بیرون رفت.پوزخندی زدم و گفتم
_این شیوه ی درستی برای یه استاد نیست.
عصبی بود ازم و با این حرف عصبی تر شد. نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_تو می خوای بهم یاد بدی؟
_لازم باشه آره.
خشمش بیشتر شد،از جام بلند شدم و گفتم
_قبل از این که از کلاس بندازیدم بیرون خودم میرم.
خواستم کیفمو بردارم که با صدای بلندی گفت
_بشین سر جات.
انقدر با تحکم گفت که ناچارا نشستم.با همون نگاه ادامه داد:
_کلاس که تموم شد شما بمون خانم…
سری تکون دادم،نگاه خیره ی بدی بهم انداخت و در نهایت مشغول درس دادن شد

کلاس که تموم شد زودتر از همه وسایلامو جمع کردم و بی اعتنا به حرف تهرانی که گفته بود منتظر بمون از کلاس بیرون زدم .. هر چند نگاه عصبانیش رو روی خودم حس کردم ولی انقدر ازش بدم میومد که می خواستم به یه طریقی آزارش بدم.
داشتم می رفتم که چشمم به میلاد افتاد،میلاد دوست پسرم بود،البته فقط دو سه بار باهم بیرون رفته بودیم ولی قبل از ماجرای ازدواجم همش توی دانشگاه با هم بودیم.با دیدنم به سمتم اومد.
با لبخند گفتم
_سلام خوبی؟
با اخم و دلخوری جواب داد :
_نه… یه هفته ست محل نمیذاری تلفن می زنم جواب نمیدی .
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم
_تو که نمی دونی چی شده. یه جا بشینیم تعریف کنم.
سری تکون داد و اشاره ای به صندلی های راهرو کرد .
با تردید گفتم
_اینجا ؟
_آره مشتاقم بدونم چی شده که انقدر دور شدی .
سری تکون دادم و روی صندلی نشستم،میلاد هم کنارم نشست. بعد از دست دست کردن زبون باز کردم و گفتم.میلاد می دونست بابای من آدم درستی نیست و قمار بازه یه جورایی رابطه ی ما با همین درد و دل کردن ها شروع شده بود .
میلاد هم مادر پدرش جدا شده بودن و همیشه دل پری از جنگ و دعوا هاشون داشت.
همه چیز رو براش تعریف کردم از فروختن من به طاهر… از فرارم،از برخوردم با تهرانی و خریدن من…
آخر حرفام بهت زده گفت
_منظورت از تهرانی همین استاد تهرانی خودمونه؟
سری تکون دادم. دندون هاشو با غیض روی هم فشرد و گفت
_مادرش و به عذاش می شونم بی پدرو..
خواست بلند شه که دستش رو گرفتم و ملتمس گفتم
_خواهش می کنم میلاد پشیمونم نکن از اینکه بهت گفتم.تازشم کاری باهام نکرد.
با عصبانیت گفت
_دیگه می خواستی چیکار کنه؟
نفسم رو آزاد کردم
_ولش کن… تقدیرم این بوده.
_نه،با هم فرار می کنیم هانا،من نمیذارمت بیوفتی دست اون استاد تقلبی…
خواستم جواب بدم که صدای مردونه ای با خشم ولی آهسته گفت
_عزیزم اگه نقشه کشیدنت تموم شد دیگه بلند شو به کلاس بعدیت دیر می رسی.

سرم رو برگردوندم و با دیدن تهرانی نفسم رفت .
در ظاهر خونسرد بود اما من از قرمزی چشمش می فهمیدم چقدر عصبانیه.
میلاد از جاش بلند شد و با شاخ و شونه گفت
_این دختر و به حال خودش بذار وگرنه ..
تهرانی طوری نگاهش می کرد انگار میلاد در برابرش عددی نیست .
از این غرور بیش از حدش خوشم نمیومد… به همه ی آدما به چشم زیر دست نگاه می کرد… معلومه با اون ثروت و عمارت باید هم حس کنه پادشاهه و بقیه رعیت .
با خونسردی گفت
_وگرنه ؟
میلاد آدم شری بود،یعنی اگر می خواست می تونست با شر به پا کردن یه نفرو از حرفش پشیمون کنه.
با پوزخند گفت
_عاقبت بدی داره استاد.جای تو باشم فکر امتحان کردنش به سرم نمی زنه.
تهرانی تک خنده ی تمسخر آمیزی کرد و بی اعتنا به میلاد به من گفت
_دو دقیقه ی دیگه تو اتاقمی .
حرفش و زد و جلوی چشمای عصبانی میلاد و نگاه ترسیده ی من به سمت اتاقش رفت.تنها استادی بود که توی این دانشگاه اتاق شخصی داشت .
هرچند قبل ها شنیده بودم که سی درصد از این دانشگاه مال تهرانیه ولی نمی دونستم درسته یا نه.
خواستم دنبالش برم که میلاد مانع شد:
_نرو هانا این آدم عوضیه من نمی تونم تو رو دستش بسپرم .
لبخندی زدم و گفتم
_نگران نباش تو دانشگاه نمی تونه کاری بکنه اگه نرم عصبانی میشه باز میخواد اذیتم کنه.با دلش راه بیام کاری باهام نداشته باشه.
_اما…
وسط حرفش پریدم:
_نگران نباش.برو به کلاست برس .
با اکراه سر تکون داد من هم به سمت اتاق تهرانی رفتم و بدون در زدن وارد شدم…
هنوز در رو کامل نبسته بودم که بازوم رو گرفت و به دیوار کوبید .
دردم گرفت اما با خونسردی به قیافه ی عصبیش نگاه کردم،غرید :
_با یه پسر یه لقبا نقشه ی فرار از خونه ی منو می کشی؟ دفعه ی قبل خوب ادبت نکردم نه؟
پوزخندی زدم :
_اون پسره ی یه لقبا که میگی مرامش از تو خیلی بیشتره استاد.
خیره نگاهم کرد
_من همین که تو رو از دست بابا و اون مرتیکه خلاص کردم کلی مرام به خرج دادم کوچولو .اگه تو الان هنوز باکره ای مرام به خرج دادم… هر کس دیگه ای جای من بود جلوی این زبون درازیا طوری تنبیهت می کرد که تا یه هفته کمر راست نکنی اما می دونی چیه؟ صبر منم حدی داره…

ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم. سرش رو جلو آورد لب هاش و روی گونم گذاشت و زمزمه کرد
_نکنه دوست داری منم مثل اون طاهر خشن باشم ؟ هوم؟
پشت بند حرفش لپم رو چنان گازی گرفت که اشک توی چشمم نشست.با عصبانیت گفتم
_وحشی .
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت
_وحشی گری ندیدی.اما نگران نباش اونم به زودی می بینی.
چپ چپ نگاهش کردم خواستم از اتاق بیرون برم که مانع شد
_صبر کن.
برگشتم… با جدیت گفت
_بار آخر باشه توی کلاس برای من بلبل زبونی می کنی.تو که نمی خوای از دانشگاه اخراج بشی و بشینی تو خونه ظرفا رو بشوری؟
سکوت کردم و اون ادامه داد
_و در ضمن،اگه بشنوم به کسی چیزی گفتی،قسم می خورم بدجور پشیمونت می کنم.
پوزخندی زدم
_چرا استاد؟ می ترسی چهره ی واقعیت برای بقیه معلوم بشه؟
لبخند محوی زد… به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.زمزمه کرد
_فکر کردی اگه من نمی بودم الان کجا بودی؟با اون لباس عروس،توی اون تاریکی شب فکر کردی به کجا می رسیدی؟نهایت گیر چهار تا لات میوفتادی و خوراک چرب یک شبشون بودی.یا هم اون شب نجات پیداش می کردی،فرداش چی؟دوباره پای سفره ی عقد با اون مرد می شستی،اونم مثل من مهربون نبود….تحقیق کردم می دونی کیه؟یه آدم لاشخور فکر کردی شب اولت رو با اون می گذروندی؟ نه جانم باید به دوستاشم سرویس می دادی.اگه الان ناراضی هنوز دیر نشده،زنگ می زنم به بابات و پولم رو پس می گیرم.تو رو تحویلش می دم تا بده دست اون حرومی. می خوای؟
حرفاش بدجور منو ترسوند… وحشت زده سرم رو به علامت منفی تکون دادم که گفت
_دختر عاقلی باش و پا رو دم من نذار وگرنه زندگی برای خودت جهنم می شه
چیزی نگفتم،درو باز کرد و گفت
_حالا دیگه برو .
بی حرف از اتاقش بیرون اومدم و به سمت کلاسم رفتم شاید شانس آورده بودم که تهرانی منو از بابام خریده بود.

 

میز شام رو آماده کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم،تهرانی در حالی که کلی برگه ی امتحان جلوی روش بود توی پذیرایی با تمام تمرکز داشت کارش رو می کرد .
پشت سرش رفتم و گفتم
_شام آمادست.
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت
_باشه،الان میام.
به آشپزخونه برگشتم،طولی نکشید که تهرانی هم وارد شد.پشت میز نشست و گفت
_خیلی افت داشتی،همین اول ترم بخوای این طوری پیش بری به آخر نمی رسی.
روبه روش نشستم و گفتم
_به نظرت چرا؟
معنادار نگاهم کرد و چیزی نگفت.
آهی کشیدم و گفتم
_من باید وسط این زندگی چی کار کنم؟طاهر ولم نمی کنه،تو هم که تکلیفت معلومه…
وسط حرفم پرید :
_طاهر هیچ گهی نمی تونه بخوره.اما من،فکر کن شوهر کردی اگه برات مورد داره اوکی ،صیغه ت می کنم اما ازم نخواه وقتی خروار خروار پول بابتت دادم فقط نگات کنم اگه بهت فرصت دادم واسه اینکه که نمی خوام اولین رابطه ت رو تجاوز بدونی .
_اما من دوستت ندارم.
پوزخندی زد
_عشق و عاشقی و دوست داشتن همش کشکه خانم کوچولو،اینو وقتی می فهمی که عاشق یه عوضی بشی.پس بهت گوشزد کنم راهتو از عاشقی کردن کج کن.کسی با عشق به جایی نرسیده .
یه جوری می گفت که شک کردم،قبلا عاشق شده که الان انقدر بی تفاوته و از یه زن فقط رابطه رو می بینه.نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و پرسیدم:
_استاد شما…
وسط حرفم پرید :
_آرمین .
لبمو گزیدم،توی ذهنمم آرمین صداش نمی کردم چه برسه که بخوام رو در رو بهش بگم.
با شیطنت چشمکی زد و گفت
_نکنه توی تختم می خوای استاد صدام کنی؟
خنده م گرفت
_نه خوب،ولی نمی دونم چرا نمی تونم جور دیگه ای صدات کنم .
_کاری نداره بگو آرمین،چند بار تکرار کن اوکی میشی.
زیر لب گفتم
_آرمین .
آفرین حالا کارتو بگو .
_تو تاحالا عاشق شدی؟

 

قیافش در هم رفت،بدون اینکه نگاهم کنه سرد و خشک جواب داد:
_نه
طوری اخماش در هم رفته بود که جرئت نکردم چیزی بگم .
شام رو که خوردیم میز رو جمع کردم،تهرانی دوباره رفت سراغ برگه هاش و منم رفتم پای درسام،فردا امتحان داشتم و هیچی نمی دوستم.اگه فقط یه ذره خوش اخلاق تر بود روی مغزش راه می رفتم تا بهم تقلب برسونه اما می دونستم هر چی بگم مساویه با یه جنگ و دعوای دیگه.
***
با استرس وارد کلاس شدم ،با دیدن میلاد به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
جزوه مو باز کردم و گفتم
_هیچی بلد نیستم.
خندید:
_تو کنار من بشین خودم ردیفت می کنم
هیچ وقت دلمو به تقلب خوش نمی کردم،مشغول خوندن شدم که با صدای بچه ها فهمیدم تهرانی اومده. همهمه بلند شد و هر کس به یه طریقی می خواست امتحان و کنسل کنه
تهرانی با اخمای در همش کلاس رو از نظر گذروند،با دیدن من اخماش بیشتر در هم رفت و گفت
_شما خانم مجد…
یه کم ترسیدم از نگاهش اما با عزت نفس گفتم
_بله.
اشاره ای به صندلی خالی ردیف آخر کرد و گفت
_جاتونو عوض کنید .
نگاهی به میلاد انداختم که با غضب به تهرانی نگاه می کرد،ناچارا سری تکون دادم و بلند شدم.
توی یکی از ردیف های آخر تک و تنها نشستم.
تهرانی با یکی دو جمله صدای همه رو قطع کرد طوری که هیچ کس نفس هم نمی کشید .
برگه ها پخش شد،با دیدن سوالات تازه فهمیدم که هیچی حالیم نیست.حتی جواب یکیشونم بلد نبودم .
با حالت زار هر سوال رو می خوندم و قیافم در هم تر میشد. با شرایط من مگه میشد درس خوند ؟
داشتم زیر لب غر می زدم که حضور یک نفرو بالای سرم حس کردم.می دونستم تهرانیه،دستمو زیر چونه م زدم و سرمو بلند نکردم تا اخمای در هم رفته و تهدید نگاهش رو ببینم.
زل زده بودم سوالات که برگه ای جلوم گذاشته شد
با تعجب سرم رو بلند کردم که دیدم تهرانی از کنارم عبور کرد .
به برگه نگاه کردم و با دیدن جواب سوالات چشمام از حدقه بیرون زد.
باورم نمیشد بخواد جوابا رو سر امتحان بهم بده.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sana
Sana
5 سال قبل

ببخشید کی قسمت بعدی رو میزارید؟

fatemeh
fatemeh
پاسخ به  ghader ranjbar
4 سال قبل

ووااای آخه چرا …میشه زود زود بزارید

Sana
Sana
5 سال قبل

ببخشید کی قسمت بعدی رو میزارید؟?

m.f
m.f
4 سال قبل

سلام
من این رمانو خریدم
قرار بود هر شب یک قسمت به ایمیلم فرستاده بشه
ولی خبری نیس
چرا؟؟؟؟؟

زهره
4 سال قبل

از سایت خوبتون ممنون .لطفا رمان حاج آقا رو هم در سایتتان قرار بدین.ممنون

زهره
4 سال قبل

البته منظورم رمان حاج آقا از شادی قربانی

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x