رمان عروس استاد پارت 45

4.2
(38)

 

داشتم اشهدم و میخوندم که در باز شد و صدای آشنایی داد زد
_هانا نه…
چشم باز کردم و با دیدن مهرداد مات و مبهوت نگاهش کردم.
با سرعت به سمتم اومد. چاقو رو از دستم کشید و به طرفی پرت کرد و با خشونت بغلم کرد و گفت
_داشتی چی کار می کردی دیوونه؟
بوی یه آشنا باعث شد بغضم بشکنه…زار زدم و با هق هق گفتم
_اونا کشتنش مهرداد… اونا جلوی چشمم آرمین و کشتن.من دیگه نمیخوام زنده بمونم.
دستش رو محکم تر دورم حلقه کرد و گفت
_هیش…آروم بگیر.
_چطوری؟چطوری آروم بگیرم؟اون آدم بدی بود درست… عوضی بود درست اما من عاشقش بودم،نمی تونم بدون اون زندگی کنم مهرداد حتی یه روزم نمی تونم.
ازم فاصله گرفت. دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت
_هیش… تو زنده میمونی… قوی میمونی… با قوی موندنت آرمین و هم تشویق میکنی که قوی بمونه.
بینی مو بالا کشیدم و گفتم
_یعنی چی؟
اشکام و پاک کرد و جواب داد
_اون گربه ی هفت جون نمرده البته فعلا… دکترا میگن فقط باید دعا کنیم.
مات برده روی تخت نشستم… کنارم نشست و گفت
_امروز چشم باز کرد و اولین نفر اسم تو رو آورد وقتی بهش گفتم خبری از تو نیست با همون وضعیتش سعی کرد بلند بشه پرستارا به زور جلوشو گرفتن.گفت دزدیدن تو کار شاهرخه… تا پلیسا اقدام به محاصره کنن طول کشید… متاسفانه وضعیت آرمینم خوب نیست اما من امیدوارم که زنده بمونه.
مثل برق بلند شدم و گفتم
_باید ببینمش
مچ دستم و گرفت و وادارم کرد بشینم و گفت
_هنوز همه شون و دستگیر نکردن من نمیخوام…
به سمت در اتاق دویدم و گفتم
_برام مهم نیست بمیرم من میخوام برم پیش آرمین.
دنبالم دوید و صدام زد
_صبر کن هانا این طوری نمی تونی بری!
توی حیاط دویدم و با دیدن آدمایی که یکی یکی سوار ماشین پلیس میشدن چند لحظه ای مکث کردم اما خبری از شاهرخ نبود.
رو به دو ماموری که اونجا بودن دویدم و گفتم
_شاهرخ کجاست؟ اون عوضی در رفت چرا نمی‌گیرینش؟
مامور با دیدن وضعیتم سر پایین انداخت و گفت
_ویلا محاصره شده.
با خشم داد زدم
_گور بابای خودتون و محاصره کردنتون اون عوضی شیش تا سوراخ موش برای فرار کردن داره.

مهرداد بازوم و کشید. کتش رو روی شونه هام انداخت و گفت
_آروم بگیر بذار کارشون و بکنن.
به عقب هلش دادم و گفتم
_اینایی که مثل بی عرضه ها اینجا وایستادن چه غلطی میخوان بکنن؟
به سمت مامور ها برگشتم و داد زدم
_اون حروم زاده به شوهر من شلیک کرد و کم مونده بود به من تجاوز کنه میفهمین این یعنی چی؟ میفهمین چهار روز بی غذا موندن تو این سگ دونی و شکنجه شدن یعنی چی؟
مهرداد کشون کشون به عقب بردم و گفت
_نکن هانا مگه برای تو آرمین مهم نیست؟
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم
_اون سگ عوضی نباید فرار کنه مهرداد مچ دستم و گرفت و دنبال خودش کشید و گفت
_فرار نمیکنه… بهت قول می‌دم. آروم باش.
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم
_من و ببر پیش آرمین.
* * * *
ماشین و که جلوی بیمارستان پارک کرد با سرعت نور پیاده شدم.
شلواری که مهرداد سر راه برام گرفته بود تنگ بود و دویدن رو برام سخت میکرد.

نفس بریده جلوی پذیرش ایستادم و گفتم
_آرمین تهرانی…
نگاهی به قیافه ی پریشونم انداخت و گفت
_ایشون بخش مراقبت های ویژه هستن… طبقه ی دوم انتهای راه..
نموندم که کامل بشنوم و به سمت پله ها دویدم.
جلوی مراقبت های ویژه پرستاری جلوم رو گرفت و گفت
_نمی‌تونید برید داخل خانوم.
با چشمایی که فرقی با کاسه ی خون نداشت نگاش کردم و گفتم
_تو رو خدا بذار ببینمش
مشکوک نگام کرد و گفت
_شما چه نسبتی باهاش دارید؟
_زنشم.
متعجب گفت
_پس اون خانومی که آوردش بیمارستان چی کارش بود؟
چند لحظه ای مات صورتش موندم و قبل از اینکه جواب بدم صدای ظریفی از پشت سرم گفت
_من از اقوامشون هستم.
برگشتم و با دیدن دختر عموی آرمین نفس راحتی کشیدم. فعلا برام مهم نبود این دختر دو شب تو خونه ی ما چی کار می کرده.
با هزار خواهش و التماس پرستاره گذاشت برای پنج دقیقه آرمین رو ببینم.
چشمم که بهش افتاد باورم نشد این خود آرمین باشه این طوری لاغر و رنگ پریده زیر این همه دستگاه و سیم هایی که بهش وصل بودن.

به سمتش رفتم و دست سرم وصل شده ش رو توی دستم گرفتم و اسمش رو صدا زدم.
مثل هر سر صبحی که بیدارش میکردم الان باید چشماشو و باز می‌کرد اما هیچ عکس العملی نشوم نداد.
پیشونیم و روی پیشونیش چسبوندم و نالیدم
_اگه تو نباشی من میمیرم آرمین لطفا چشمات و باز کن.اذیتم کن… زور بگو هر کاری خواستی بکن حتی برو با دخترای دیگه خردم کن اما زنده بمون آرمین خواهش می کنم.
وقتی هیچ عکس العملی نشون نمی‌داد نفسم بند می اومد.
صورتش رو غرق بوسه کردم و گفتم
_روز اولی که پام و گذاشتم دانشگاه تو رو دیدم.از همون لحظه ی اول نگاهم جذب چشمات شد.منم مثل هزار تا دختر دیگه چشمم دنبالت بود…اون روزا حتی فکرشم نمیکردم یه روزی تو باعث بشی احساس مرگ کنم. آرمین بیدار شو.. بذار دوباره سر کلاس تو باشی که تدریس میکنی و من باشم که بهت چشم غره میرم چون دخترای دیگه نگاهت میکنن. بیدار شو من بدون تو نمیتونم آرمین خواهش میکنم.

_خانوم پنج دقیقه شد بیاین بیرون.
خودم رو بیشتر به تختش چسبوندم و ملتمس گفتم
_تو رو خدا دو دقیقه ی دیگه.
سری با تاسف تکون داد و گفت
_فقط دو دقیقه.
پرستار که رفت کنار شقیقه ش رو بوسیدم و کنار گوشش پچ زدم
_باید مقاومت کنی… اگه بمیری هانا هم میمیره. خواهش می کنم آرمین. نذار داستانمون اینجا تموم بشه.
اشکم روی گونه ش چکید. نفس عمیقی کشیدم و بعد از وارد کرد عطرش به ریه هام صاف شدم و بدون نگاه کردن دوباره به صورتش از اتاق بیرون زدم.
مهرداد با دیدنم به سمتم اومد و نگران پرسید
_خوبی؟
سری به طرفین تکون دادم و خودم و توی بغلش پرت کردم. کمکم کرد روی صندلی بشینم و گفت
_اون خوب میشه هانا… مطمئنم.
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم
_اگه به هوش بیاد پلیسا می‌ندازنش زندان؟
سری به طرفین تکون داد و گفت
_فکر نکنم.
_چرا نندازن؟اونم هم دست شاهرخ بود.
_شاهرخ توی کار قاچاق دختر بود.آرمین هیچ وقت این کار و نکرد.
_ولی کارای دیگه می‌کرد. مهرداد قول میدی وقتی آرمین به هوش اومد ما رو فراری بدی؟

سری به علامت منفی تکون داد و گفت
_نه… ولی قول میدم یه وکیل خوب بگیرم که کاری کنه آرمین زندان نیوفته.
_اگه نشد چی؟
با اطمینان گفت
_میشه. پروندش اونقدرا هم که فکر میکنی سیاه نیس. زیرآبی زیاد رفت. مثل قتل همون پسری که می‌خواست بهت تجاوز کنه. البته پلیسا از این قضیه خبر ندارن. یا کارای دیگش مثل معتاد کردن تو و شکنجه کردن آدما تو انبار که البته دو بارش توسط پلیس لو رفته اما تمام قاچاق هایی که کرده هیچ کدوم به مقصد نرسیدن چون پولش رو پلیس توسط آرمین به مافیا پرداخت کرده تا به هدف اصلی برسه.
گیج گفتم
_چرا آرمین؟
_چون اون یه زمانی برای شکست دادن پدر و نامادریش توی دانشگاه افسری درس خونده.
مات موندم که ادامه داد
_اما خوی خلاف کارش به پدرش رفته و البته بی رحم چون یک سال بیشتر دووم نیاورد و از شغلش بر کنار شو حتی شش ماه زندانی شد اما باز به کارش ادامه داد.تا به نفر اصلی برسه.
با همون چهره ی حیرت زدم پرسیدم
_پیدا کردن؟
سری با تایید تکون داد
_کیه؟
_امیدوار بود رئیس این باند پدر خودش باشه تا یه روز مقابلش وایسته و دستبند به دستش بزنه و تلافی همه ی کاراش رو سرش در بیاره اما به بیراهه زده بود. آرمین این و فهمید اما به پلیس ها نگفت تا پلیس ها یه جورایی به اون و نفوذش محتاج باشن.
_خوب اون آدم کیه؟
آهی کشید و گفت
_بابامون… که البته بعد از مرگش برادر زادش جانشینش شده.
وا رفتم… با تاسف گفت
_متاسفانه بابامون بدترین آدم دنیا بود هانا.یه عوضی که همه کار می کرد.
نالیدم
_چرا آرمین چیزی بهمون نگفت؟
_نمیدونم. اما من از همون اول می دونستم پلیس مخفیه ولی وقتی کاراش و دیدم شک کردم. آخه کدوم پلیس مخفی یکی و میبره توی انبار خارج شهرش و تا حد مرگ شکنجش می کنه؟

🍁🍁🍁

کانال رمان من 
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

وای خداااااااا
چه قدر بیچاره رو فحش دادیم اخر سر هم کاشف به عمل اومد که اقا پلیس مخفی تشریف دارن…..خخخخخخ
تو رو خدا یه زره زود تر بزارین

فاطمه افرازه
فاطمه افرازه
4 سال قبل

واییییییییی خیلی قشنگه

فاطمه افرازه
فاطمه افرازه
4 سال قبل

چطوری میشه یه رمان رو انتشار کرد؟؟؟؟؟؟؟؟
من خودمم نویسنده رمانم

فاطمه افرازه
فاطمه افرازه
4 سال قبل

چطوری رمانم رو منتشر کنم؟؟؟؟؟؟؟

ملیکا
ملیکا
4 سال قبل

امشب پارت داریم آیا؟؟

ملیکا
ملیکا
4 سال قبل

؟؟

s_mz
s_mz
4 سال قبل

ناموسا ۴ روز شد
نمیخواین بزارین پارت بعدی رو ؟!

Mahdieyeh
4 سال قبل

سلام لطفا هرچه زودتر پارت بزارید
اخه ۴روزه پارت جدید ندارین

ملیکا
ملیکا
4 سال قبل

نداریم؟

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x