رمان عشق با اعمال شاقه پارت 14

4.7
(6)

لاله با دلهره و اضطراب نگاهی به من که کنار تخت عمه ایستاده و بدون حرف به فرش رنگین زیر پام خیره شده بودم کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت!!

نگاهم به سه حرف درشت و قرمز رنگ آی سی یو که پشت در بسته یی که ساعتی میشد عمه بعد از تحمل سه ساعت و سی و چهار دقیقه و پنجاه ثانیه جراحی توش بستری شده بود خیره بود.

اینکه به موقع به بیمارستان منتقل شد ،اینکه ده دقیقه دیرتر هرگز دیگه چشماش و باز نمیکرد چیزی نبود که بخوام به سادگی ازش بگذرم از یه کسی متشکر بودم اما غرورم نمیذاشت فکرش به ذهنم برسه و به زبونم برسه!!

صدای قدم های تند و دوون دوون زنی نگاه لاله رو از سرامیک مات و بی رنگ بیمارستان جدا کرد و به ته راهرو داد شخص ته راهرو مکث کرد قدمی با تردید برداشت و انگار از دیدن چیزی که می دید باور نداشت دوباره به قدم هاش سرعت داد لاله چند قدم جلو رفت و سد راهش شد.زن قدم دیگه یی برداشت لاله بازوهاشو گرفت و دوباره نگهش داشت زن با سماجت پسش زد و کنارم ایستاد عطر تیز محبوبش تو بینیم پیچید هنوز خیره بود به صورت ماتم به در بسته ی مراقبت های ویژه کمی مکث کرد و حرکتی کرد روبروم ایستاد حالا بهتر میتونستم ببینمش.

اولین چیزی که تو صورتش به چشمم خورد برق خشمگین چشمای قهوه ای تیره ش بود.برقی که پشتش طوفان بزرگی بود همیشه.تکونی به دستش داد دست بالا اومده اش و برای سیلی تو صورتم تو هوا گرفتم ..مچ ظریفش و تو دستم محکم گرفتم..

من دیگه یه دختر بچه 19 ساله نبودم من یه زن 27 ساله بودم…

لاله قدمی جلو برداشت بازوی لیلا رو گرفت و عقب کشید و با صدای لرزون و بغض آلودی گفت:

-لیلا چیکار میکنی؟!!

صدای عصبیش راهروی ساکت بخش اورژانس بیمارستان و پر کرد:

-تــو اینجا چه غلطی میکنی ؟؟؟

با جدیت نگاهش کردم به ابروهای نامرتب و اصلاح نشده ش، به چشمای گود رفته ش به چروک های زیر پلکش ،به لب های از خشم فشرده شده ش به شال آبی رنگ و مانتوی سبز رنگِ چروکش به شلوار خونگی و دمپایی های خونگی و صورتی رنگش نگاهم و بالا اوردم و به چشم های از اشک حلقه زده ش و اخم های درهمش که به سختی ریزش اشک ها و شکستن بغضش و تحمل می کرد رسوندم …این زن شلخته لیلای من بود..

بغضی به گلوم فشار اورد وقت شکستن نبود..تمام سعی مو برای تمرکز به احوالم به کار بردم و با سردترین لحنی که از خودم سراغ داشتم تمام دلتنگی مو با فشاری به مچ ظریفش تو صورتش پرت کردم:

-بــه تو هیچ ربطی نداره!!!

ابروهاش از درد درهم شد ،رنگ از صورت پرید لاله کمی عقب کشیدش و با گریه گفت:

– تروخدا بس کن لیلا ….اگه نارگل نبود مامان از دستمون میرفت…

دستشو ول کردم ، لاله عقب کشیدش تو بغلش لیلا مات و مبهوت بهم زل زد و خیره خیره نگاهم میکرد.

-اینجا چه خبره؟!!؟؟!

با شنیدن صدای مردونه یی به عقب برگشتم و نگاهمو به چشمای آبی رنگش دادم هنوز اندازه ی گذشته ش برازنده بود کمی لاغر تر شده بود اما نه اونقدر که از جذابیتش کم بکنه!!

با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش و بین منو دخترا حرکت میداد .تمام رخ به سمتش چرخیدم اخم بین ابروهاش جای خودش و به صورت بهت زده و متعجبش داد.

با بی تفاوتی نگاهمو ازش گرفتم و به سرامیک های راهرو دادم و با سری افتاده قدم زنان از اونجا خارج می شدم که به جسم نرم و خوشبوئی برخورد کردم…مرد با عذر خواهی ازم گذشت و به عجله خودش و به در آی سی یو رسوند آخرین چیزی که قبل از رد کردن پیچ راهرو شنیدم صدای مضطرب مرد بود که بلند شد:

-چی شده؟؟؟؟؟لیلا خانم شما حالتون خوبه؟!؟!؟!

***

از بیمارستان خارج شدم صورتم میسوخت دستی به صورتم کشیدم خیس از اشکهای شوری بود که سالها باهاشون غریبه بودم…

دست برای اولین تاکسی بلند کردم سوار شدم..

تو افکار خودم درگیر بودم که صدای راننده مخاطبم قرار داد:

-خانم کجا تشریف میبرید؟؟؟

چشم هامو باز کردم دست بردم و از تو کیفم موبایلم و دراوردم و شروع به شماره گرفتن کردم بعد از بوق خوردن صدای گرم و متعجب امین گوشم و پر کرد:

-نارگل!!

-با صدای سردی که خودم از سردیش لرز کردم بی مقدمه گفتم:

-کجایی امین؟؟؟

مکث کرد با تردید جوابداد:

-حالت خوبه؟؟

-کجایی امین؟؟؟

-چیزی شده نارگل؟!چرا اینجوری حرف میزنی؟؟

-کجایی امین!!

-د لعنتی کجام این وقت ، خب پیش حسامم تو بگو چی شده!؟؟!

-حسام کجاست؟؟

زد زیر خنده :

-مارو گرفتی اول صبح ؟؟؟حالا حسام کجاست حتما؟؟آتیلیه شه دیگه !!

-همون خیابون امام!!

مکث کرد و با تردید گفت:

-نارگل تو کجایی؟؟!

-خفـه شو!!!بگو اون حسام لعنتی کدوم گوریه آتلیه ش!!!!

راننده با ابروهای بالا رفته ش از تو آینه به فک از خشم به هم فشردم نگاهی کرد و لبخند نصف نیمه ای زد.صدای امین حواسم و از راننده فضول گرفت :

-آدرسش عوض شده…نــارگل!!تو اینجایی!!؟!

-آره آدرسشو بده….

لحن صداش عوض شد با ذوق و بااحتیاط گفت:

-خب بگو تو کجایی من میام دنبالت …آدرسش سرراست نیست!

آدرس جایی رو که میشناختم دادم .گوشی رو بدون اینکه به باقی سوال جواباش گوش بدم قطع کردم و با چشم های بسته آدرس رو به راننده دادم و سرمو به عقب تکیه دادم و چشمام و بستم بعد از چند دقیقه راننده گفت:

-خانم رسیدیم…

کرایه رو دادم پیاده شدم به طرف دیوار رفتم و تکیه مو به دیوار دادم مقاومتم پودر شد سر خوردم و رو زمین نشستم.پاهامو با دستام بغل زدم و سر به مرز انفجارم و رو پاهام گذاشتم..

یه ربعی گذشت انقدر ماشین بوق زده و رفته بود حال سربلند کردن نداشتم تمام ذهنم پیش عطر خوشبوئی بود که به مشامم فوق العاده آشنا میومد…ذهنم پیش صدای گرمی بود که حافظه م انکار می کرد از به یاد اوردنش…تمام ذهنم پیش لیلا و ظاهر پریشونش بود لیلایی که هیچوقت اینقدر درمونده ندیده بودمش.به اشک های لاله که بند نمیومد..به صورت مردونه و همیشه مطمئن امید که از خستگی کلافه به نظر میرسید.

-وای خانوم کوچولو گریه نکن…مامانت و گم کردی؟؟؟؟

مامانم ….مامانم…وای مامانم..مامان ندای مهربونم…..صدای سمج پسر مزاحم با صدای بالای ضبطش نمیذاشت بیشتر به مامانم فکر کم…به رگ های مغزش که پاره شده بودند و خونریزی کرده بودن… به کمی دیر رسیدن و برای همیشه از دست دادنش…به فشار خون بالاش بخاطر نخوردن سروقت داروهاش… به دستای بسته و رد کبودی های روی دستش…

-بیا بغل عمویی ببرمت خونتون ..بیا!!

صدای خنده ش از حرف مسخره ش تو کوچه پیچید.نا نداشتم سر بلند کنم.سرم دردناک و سنگین شده بود و حس خفگی داشتم.

-چی شد؟؟؟نمیای؟؟؟بیا گریه نکن با عمو بد نمیگ…

-با منم بد نمیگذره مرتیکه بیناموس… مگه خودت مادر خواهر نداری !!؟؟

صدای امین بود …صدای فحش و درگیری و زد و خورد ….صدای جمع شدن مردم و وساطت… صدای تهدید و خط و نشون کشیدن …صدای جیغ لاستیک ماشین …صداها تو سرم بود…

دستی رو شونه م نشست عطر تلخی تو مشامم پیچید سر دردناک مو کسی بوسید زیر زانوهای خم شده و ناتوانمو کسی گرفت…. صاحب عطر تلخ سبک بغلم کرد،عطرش خوشبو نبود اما قابل اعتماد بود صداش گرم نبود اما قابل اعتماد بود ….چشمامو باز نکردم سرمو بیشتر چسبوندم به تنها جای امنی که برای خودم باقی گذاشته بودم!

**

-نارگل!!

لای چشمام و باز کردم با صورت گرفته و درهمش با تاسف نگام می کرد به اطرافم نگام کردم به نظر پارکینگ می اومد نگاهم و متوجه اطرافم که دید آروم و با احتیاط گفت:

-خونه ی خودمه….اینجوری نگاه نکن نمیشد که ببرمت هتل …

آهی کشیدم و یه پام و بیرون ماشین گذاشتم زیر بازومو گرفت کمکم کرد.

خونه ش طبقه سوم ساختمون ده طبقه ای بود.در و باز کرد و تعارفم کرد تو برم سرم گیج رفت دستمو به دیوار گرفتم.با دلهره در و پشت سرش بست و کنارم ایستاد:

-میخوای بلندت کنم اگه حالت خوب نیست!

سر درد ناکمو تکونی دادم با صدای دورگه و گرفته زیر لب گفتم:

-سرم داره میترکه …

تکونی خورد و با هول و عجله گفت:

-قرص دارم همینجا بشین رو مبل تا برات بیارم

سرمو به نفی تکون دادم به سمت آشپزخونه رفت و با سروصدا یه بسته قرص و لیوان آب برگشت.

دستشو جلوی محدوده ی دیدم تکونی داد به کف دستش و دونه قرصی نگاهش کردم.نگاه با تردیدم و دید یکی زد تو پیشونیش و گفت:

-ای وای ببخشید یادم رفت وسواسی بیا اینم بسته ش خودت جدا کن.

بسته رو با ضعف ازش گرفت جلو چشمم تار میشد میدونستم عاقبت یکی از این سردرد ها کورم میکنه.با دستای لرزون قرص کف دستم جدا میکردم به پنجمین دونه دستم و گرفت با صدای آرومی گفت:

-نارگل!!

دست دراز کرد قرص هارو برداره که با کف دست قرصا رو بالا انداختم .صدای اعتراضش ، تلخی قرص اشک به چشمم اورد .دهنم مزه ی تلخی گرفته بود مثل حالا و روزم لیوان آب و نزدیک دهنم کرد دستشو با اندک مقاومت باقی مونده میلاد پس زدم و با خشم بهش خیره شدم.

با تعجب نگاهشو به چشم های از خشم شعله ورم داد.”چی شده؟؟!!” ی آرومش آتیش به انبار باروت دلم بود و باعث صدای جیغ آلودم تو خونه ش بپیچه:

-چـرا نگفتی ؟؟؟چرا امین ؟؟!!

قطره اشک سمجی از روی ضعف و عجز و دردم روی گونه م چکید.امین با صدای گرفته و آرومی جواب داد:

-چی رو نارگل !!؟

صدام از ضعف لرزید :

-من به تو اعتماد کردم لعنتی!!

-نارگل !!

اشکای روی صورتمو با آستینم پاک کردم با کمک دیوار از جام بلند شدم.امین سرشو با مظلومیت بالا اورد و گفت:

-چی شده آخه!!!؟؟

-چرا نگفتی آرش دکتر عمه ست چرا؟؟؟..چرا خواستی عذابم بدی…چرا ؟؟؟من خودم کم درد دارم داشتم؟؟چرا این همه دلم و میسوزونین!!؟؟

جا خورد رنگ از صورتش پرید .پوزخندی به قیافه ی متعجب و رنگ پریدش کردم واز سر تاسف سری تکون دادم سریع به خودش مسلط شد:

-کجا دیدیش؟؟

-فرقی داره؟!

-آره داره…چون هرجایی ممکن بود ببینیش..این از مشکلات فرار کردنه نارگل تقصیر من نیست!!

-من فرار نکردم!!!

-چرا کَردی؟؟تموم این سالها فرار کردی از همه چی…تو که ادعات میشد مقصر نبودی نباید فرار کردی!!

اخم هاش تو هم رفت و تقریبا داد کشید:

-چرا کـردی؟؟تمو م این سالها فرار کردی از همه چی…تو که ادعات میشد مقصر نبودی نباید فرار کردی!!

-من تنها بودم لعنتی بفهم….

-دروغـه دروغــــه نارگل !!!خودت خوب میدونی دروغه..از مادر من تا حتی خود آرش دوسِت داشتن و نمی خواستن خار به پات بره چه برسه عمت و خانوادش …همیشه یه عالمه آدم مراقبت بودن ولی بازم چشمت دنبال چیزی بود که نداشتــی.. مثل مادرت مثل پــدرت…که وقتی هم می اومد دنبالت چیکار می کردی؟؟ لجبازی و بچه بازی….

زندگیت تو غرور و لجبازی و غرورت خلاصه شده نارگل !!انقدر بقیه رو مقصر نشمر!!

صدای وجدان همیشه سرکوب کرده م به تایید حرفای امین سربلند کرد و فریاد میکشید.اندازه ی تحمل و مقاومت تمام این همه سالم شکستم و خورد شدم ..صدام تو گلوم لرزید و آخرین قوام و ناله کردم:

-و عشق سیاهم!!!!

عطر سردی توحافظه م مرور شد سرم گیج رفت از جاش بلند شد و به موقع از افتادنم جلوگیری کرد.بلندم کرد نای مخالفت نداشتم.

سرم درد میکرد اشکای سمجم بی اختیار صورتم و خیس میکردن انگار سر شده بودم نمیتونستم پاکشون کنم آروم رو تختش گذاشتم و همینجور پشیمون حرف میزد:

-دِ اخه چراانقدر تیشه به ریشه ی اعصاب خودت و من میزنی هان!!؟؟دکتر عمت نیست دختر عمه هات نذاشتن دست به عمه بزنه.. …سالهاست اینجا زندگی میکنه..چقدر خودت و عذاب میدی؟؟ امروز تو بیمارستان دیدیش؟؟!خب قربونت برم اونجا کار میکنه چه ربطی به من داره آخه؟؟؟گریه نکن گلم..گریه نکن طاقت دیدن اشک هات و ندارم…

از کنارم بلندشد درجه کولر و زیاد کرد و روی تخت نشست دستای سردمو بین دستاش گرفت و با لحن تسلی دهنده ای:

– آرش هیچ کاری با تو نداره و نمیتونه داشته باشه… الانم اگه با امید در تماسه چون تنها کسیه که اینجا میشناسه!!

ملافه یی روم کشید چشمامو باز نکردم مکث کرد و با بوسیدن پیشونیم گفت:

-از امینه وآمنه بیشتر دوست دارم چطور کاری بکنم به ضررت باشه هان؟!!؟ هیچ کس..دیگه نمیذارم هیچ احدی بهت آسیب برسونه…به من اعتماد داشته باش…گوش میدی به من نارگل ؟؟

کمی سکوت کرد .حس می کردم دارم از درون خالی می شم ..حس سبکی داشتم ،حس سری …حس خنکی… نمیدونم چقدر امین حرف زد چون خواب برای شنیدن باقی حرفاش مهلتی بهم نداد.

***

حس معلق بودن بین زمین و هوا رو داشتم حس رهایی حس خنکی عطر سردی تو بینیم پیچید به سختی لای چشمامو باز کردم هوا تاریک بود حورا با لبخند غمگین و چشمای به اشک نشسته ش نگاهم می کرد وحوله به پیشونیم می کشید باز چشمامو بستم.

***

با خنکی چیز دور گردنم چشمامو با ضعف باز کردم هوا روشن بود و امین با نگرانی و اخمای درهم حوله به سر و روم می کشید خواست چیزی بگه باز چشمام بسته شد.

***

چشم و باز کردم اولین چیزی که چشمم دید گچبری سقف اتاق بود اطرافمو نگاه کردم امین سرش رو تخت گذاشته بود و خواب بود تکونی به خودم دادم بلند شم امین ازتکون خوردن تخت هوشیار شد و سرشو بلند کرد چند بار پلک زد وقتی بیدار بودنم رو دید با چشمای گرد شده از تعجب پرید رو تخت و دست گذاشت رو پیشونیم و زیر لب خدارو شکر میکرد.

-خوبی؟؟بهتری؟؟مردم و زنده شدم از ترس دختر!!!

نگاه خالی و استفهامی مو دادم به صورتش مکثی کرد دست جلو اورد موهای اطراف صورتم کنار زد و بالحن مهربونی گفت:

-نگاش کن عین بز همچین زل میزنه به آدم بسه دلم کبابا شد…دو روزه داشتی تو تب میسوختی…خدا رحم کرد بهم حورا زنگ زد رو گوشیت بهش گفتم سریع خودش و رسوند اینجا تا تونستم تنهات بذارم برم برات دارو بگیرم

دوباره دست گذاشت رو پیشونیم و ادامه داد:

-انگار بهتر شدی خدارو شکر..این چه تبی بود بابا..صد رحمت به خورشید!!

از سکوتم مکث کرد نفس عمیقی کشید و گفت:

-قهری؟؟

سعی کردمتو جم بشینم کمکم کرد بالشت پشت کمرمو درست کرد و با گفتن ” یه سوپ پختم برات خوردن داره ” از اتاق بیرون رفت.

نگاهم به لباسم افتاد عوض شده بود بانگاهی به ساک دستی کوچیکی که گوشه اتاق بود از اومدن حورا مطمئن شدم .به این همه محبت این دختر لبخند خسته ای زدم.چشمامو بستم و به تکیه گاه تخت دو نفره ی امین تکیه دادم.

امین وارد اتاق شد کنارم رو تخت نشست و با لحن شیطون و سرحالی گفت:

-بیا بخور نمک گیرت کنم نارگل خانم!!

قاشق اول رو بالا گرفت نگاهمو از قاشق به چشماش دادم نگاهشو به کاسه داد و سربه زیر آروم گفت:

-بخورش جون بگیری..!!

سرمو جلو بردم و قاشق اول و دهن گذاشتم لبخندی زد و مشغول دهن گذاشتن باقی سوپ قاشق قاشق دهنم شد.به قاشق هفتم هشتم ناخودآگاه دست جلو دهنم گذاشتم و خم شدم به جلو امین با هول سرجاش نشست و سینی رو زمین گذاشت و با هول و استرس گفت:

-حالت خوبه..دیگه نخور فک کنم بس باشه نه؟!!

سرمو به تایید تکون دادم همزمان زنگ آیفون زده شد .امین با گفتن الان برمیگردم از اتاق خارج شد و چند دقیقه برگشت.

-نارگل دوستم پایینه یه لحظه میرم برمیگردم..

سکوتم تایید رفتنش بود به محض شنیدن صدای بستن در خونه با کرختی از جام بلند شدم و دست به تخت به طرف کیفم کنار ساک رفتم بسته سیگارم و بیرون اوردم و با فندک طرح هخامنشم روشنش کردم و از در تراس اتاق امین بیرون رفتم.

تو کوچه ی خلوت محل زندگی امین ماشین مارانوی مشکی رنگی ایستاده بود و امین از در سمت شاگرد سوار ماشین شد.

تکیه مو به دیوار تراس خونه ی امین دادم و مشغول سیگار کشیدن شدم و در آرامش کام میگرفتم و به فردا فکر میکردم .با عکس العمل لیلا واقعا نمیدونستم باید چجور عمه رو با خودم ببرم پیش خودم قد مسلم این بود که من قصد اینجا موند ن و نداشتم اونموقتی که یکی از سران فتنه ی زندگیم با آرامش در حال زندگی کردم و گشتن تو شهری بود که با قدم گذاشتن تو این شهر منو ازش فراری داده بود.

نخ دوم و با ته اولی روشن کردم:

فرار؟؟؟انگار حرفای امین بد جوری روم تاثیر گذاشته بود ..شجاعت پیدا کرده بودم تا با خودم فرارمو مرور کنم…

من فرار کرده بودم از همه.. حتی خود امین و احساسی که ازش نسبت به خودم مطمئن نبودم همیشه نقش یه برادر خوب و بازی کرد اما ته دلم هیچوقت بهش اطمینان نداشتم…

من فرار کردم تا شانس ازدواج امین و با لاله نگیرم…نمیدونستم امین خودش لاله رو دوست داشته!!

من فرار کردم تا امید و لیلا زندگیشون بخاطر عشق سیاه من از هم نپاشه..نمیدونستم رفتنم هم همونقدر بهش ضربه میرسونه که پریشون و شکسته ببینمش!!

من فرار کردم تا کمر عمه م خم نشه زیر بار آبروریزی که کرده بودم….نمیدونستم رفتنم کمرش و میشکنه….

من خام بودم و بچه…من هیچی نمیدونستم من هیچی نمیدوسنتم نمیدونستم گذشتن از التماس ها،گریه های پدرم…مساویه به اون فضاحت زمین خوردنم میشه….

من فرار کرده بودم تا نبینم چقدر مقصر بودم!!

در تراس با صدا باز شد و امین پا تو تراس گذاشت و با دیدنم که تو هاله یی از دود با به دیوار تکیه داده بودم با چشمای گرد شده از تعجب چند ثانیه بهم زل زد و زیاد طول نکشید تعجبش جای خودش و به اخم غلیظی داد و با قدم بزرگی به طرفم خیز برداشت و سیگارو از کنار لبم کنار انداخت و تا بیام به خودم بجمبم نصف صورتم سوخت.تعادلمو از دست دادم که بازومو گرفت و به داخل کشوندم و در تراس و با صدا بست و کف اتاق پرتم کرد.

دست دست کردم از جام بلند شم که شونه مو گرفت و به طرف خودش برم گردوند و با صدایی که به سختی کنترلش میکرد گفت:

-به چه حقی دست به سیگارای من زدی؟؟؟هان!؟

نگاه سردمو بهش دادم تو صورتش پزخندی زدم و باتلخی جواب دادم:

-د توئه سگ کش چی میدونی از این مارکی که براش پول خونت و دادم!!

دستاش دور یقه ی لباسم شل شد با تردید زل زد تو چشمام دستشو از یقه لباسم جدا کردم و قدمی عقب برداشتم

یه قدم به سمتم برداشت و تو صورتم داد کشید:

-کدوم بی همه چیزی سیگار داد دستت!!؟؟

واسه چی انقدر میجنگید واسه من ..من که خیلی وقت بود از دست رفته بودم..ولی اینو کسی نباید میفهمید.با صدای بلند مثل خودش داد زدم:

-میخوای بدونی باشه میگم برات..اولین دوست پسرم دستم داد..اوپــس… حالا میخوای بدونی کجا دستم داد…خونش…میفهمی خونه ش!!

با خشونت به سمتم خیز برداشت و محکم به دیوار اتاقش کوبوندم چشمامو از ترس بسته بودم و فقط صدای نفس نفس زدن های عصبی شو می شنیدم بعد از چند ثانیه مکث بریده بریده گفت:

-یه بار دیگه بگو چه گ*ه*ی خوردی؟؟

-همون که شنیدی؟؟نکنه فک کردی قدیسه بودم این سال ها!

حس کردم یه طرف صورتم از ضربه ی سیلیش در جا باد کرد .بیشتر به دیوار فشارم داد و با صدای خفه یی که شک داشتم از بغض باشه گفت:

-دروغــه!!داری اینا رو میگی حرصم بدی چون دیشب بد حرف زدم نه!؟

سرمو با جسارت تمام بالا بردم و تو چشمای آزرده ش نگاه کردم و گفتم:

-نقش اول جلوت واستاده!!!

دستش برای زدن سیلی دیگه یی بالا برد که با سرعت کشیده و به عقب پرت شد.

از هاله ی اشک قامت بلند بالای حورا رو که با اخم و صورت خالی از هر حس و شفقتی به امین که بخاطر اصابت با گلدون گوشه ی اتاقش به حالت خمیده روی زمین بود وشونه ی ضرب دیده ش و گرفته بود و زیر لب مدام ذکر ” باور نمیکنم….” میگفت نگاه میکرد.

قطره اشکی از گونه م پایین چکید صدای لرزون و به بغض نشسته م سکوت اتاق و شکست

-باور کن امین باور کن!!!من اون نارگلی که میشناختی نیستم تو هم اون امینی که من میشناختم نیستی…

صدای سرد و یخ زده ی حورا جمله ی مو ادامه داد:

-رفیق دزد و شریک قافله ست آقا امین!!

امین نگاهش و از زمین گرفت به صورت خالی از لبخند همیشگی حورا داد و استفهامی نگاهش کرد.

حورا پوزخندی زد و ادامه داد:

-خودتون و دوست نارگل نشون میدین بعد با کسی که مقصر تمام این مصیبت هاست نِشَست میگیرید تو ماشین!!

رنگ از صورت امین پرید …بوی عطر سردی باز تو مشامشم پیچید …زانوهام لرزید و کنار دیوار سر خوردم….

سکوت اتاق و گرفت حورا منتظر جوابی نموند برگشت سمتم و با تاسف به ظاهر درب داغون و پریشونم کنارم نشست و دست برد زیر بازومو و همونطور که کمک میکرد بلند بشم آروم روم میگفت:

-نباید میذاشتمت برگردی اینجا نارگل ..اینجا جز عذاب و پریشونی هیچی برات نداره!!

دستام حس مشت شدن هم نداشتن به اندازه تمام هفت سال گشذته تو این چندروز شوک بهم وارد شده بود و گیج بودم حورا کمک کرد و با تکیه دادنم به خودش چند قدم برنداشته بودیم که صدای امین از پشت سرمون حورا رو مخاطب قرارداد:

-من نمیدونم دلیل خصومت شما با خانواده ی کیان چیه که بخاطرش از نارگل این همه سال مراقبت کردید و با نفرت پرورشش دادید اما این و بدونید آرش هیچکاره ست..

حورا باخشم و نفرت برگشت سمت امین دست من و ول کرد و یه قدم به سمت امین برداشت و با عصبانیتی که به سختی کنترلش میکرد گفت:

-من از نارگل مراقبت کرده و میکنم چون اندازه خواهر نداشته م دوسش داشته و دارم و خواهم داشت..کاری هم به هیچ کس ندارم!!

چشمامو بستم ..اینا سر چی جنگ میکردن ؟؟سر دوست داشتن من؟؟؟من انقدر ارزش داشتم؟؟؟

حورا دستمو گرفت و به طرف در اتاق می برد که امین با چند قدم بزرگ سد راه شد و با سر زیر افتادهه گفت:

-مقصر این همه مصیبت منم نه هیچ کس دیگه یی…در مورد آرش هم بعدا کامل توضیح میدم…من دنبال شر نیستم حورا خانم وگرنه درمورد شما به آرش میگفتم…نگفتم چون نارگل گفت اینجوری در امانید….من قصد بدی ندارم ..

از اینجانرید خواهش میکنم..

امین دست سرد مو گرفت و آروم گفت:

-لااقل تا خوب شدن عمت از اینجانرو نارگل..ترو به روح مادرت قسمت میدم..من از اینجا میرم..اینجا واسه تو وحورا خانم تا هروقت خواستید بمونید فقط از اینجا نرو نارگل..حالا که برگشتی ..دیگه فرار نکن….

عقب گرد کرد و با سرعت از اتاق خارج شد و با شنیدن صدای بستن در خونه من و حورا با همدیگه زوی زمین نشستیم.

دهنم مزه ی تلخی میداد مزه ی تنفر،تنفر از شخص خودم از منی که همه رو به جون همدیگه مینداختم و عین خیالم هم نبود!!

-از کجا فهمیدی آرشه؟؟

حورا آهی کشید و با کمترین صدای ممکن جواب داد:

-باتاکسی برمیگشتم که دیدمش پشت آیفونه ..به تاکسی گرفتم بره پایین پیاده م کنه…پشت درختا قایم شدم حواسشو نبود اومدم تو ساختمون..منتظر نشستم تو راه پله تا اومد هرچی ازدهنم در میاد بهش بگم دیدم با عجله و دوون دوون اومد تو و حتی یادش رفت در و ببینده و یه ریز صدات میکرد.

منم پشت سرش اومدم تو ، دیدم درگیر شدین سرسیگار کشیدنت راستش و بخوای از یه طرف دلم میخواست بالاخره یکی پیدا بشه حق این زبون درازیت و بذاره کف دستت..که دیدم دست روت بلند کرد.

آهی کشید و ادامه داد:

-دیگه نفهمیدم چیکار کردم!!

-با پشت دست اشکامو پاک کردم و دست گذاشتم روشونش و آروم گفتم:

-شانس منه …همه اندازه خواهرشون دوستم دارم…

با بغض خندید و گفت:

-میدونی چرا؟؟

سرمو به نفی تکون دادم

-چون ته چشمات یه حسی به آدم تلقین میکنه..من خیلی آسیب پذیرم..کمکم کنید!!

با بغض خندیدم سرمو بغل کرد بعد مکثی ادامه داد:

-دیشب حالت خیلی بد بود ..داشتی تو تب میسوختی…و یه ریز میگفتی من فرار نکردم..آهی کشید و ادامه داد:

-امین خیلی بابت زدن اون حرفاش متاسف بود..میدیدمش از کنارت جم نمیخوره تا بهت بگه!!آخه از سابقه ی بیماری تو خبر نداشت که نباید زیاد عصبیت کنه..من هم تا تونستم بهش طعنه زدم که من اگه کمتر سخت گیری میکنم بخاطر حال روز نارگله!!

-متاسف چرا…خودم میدونم فرار کردم…

سرمو از بغلش دراوردم و تو چشمای سبزآبی خوشکلش خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم:

-اون موقع خیلی ضعیف بودم و ترسیده..الان دیگه از چیزی نه میترسم….نه ضعیف و آسیب پذیرم!!!

دست گذاشتم زمین و به سختی از جام بلند شدم سرم گیج رفت حورا بلند شد و کمکم کرد خواست به طرف تخت ببرم که دست کشیدم به طرف حموم .

سری تکون داد و با غرغر واسه حموم رفتن کمکم کرد.

***

-مطمئنی نیازی نیست بمونم؟؟؟

لبخندی به صورت مضطربش زدم و با لودگی گفتم:

-میدونی وقتی دلواپس میشی خیلی خوشکل تر میشی حورا!

پشت چشمی نازک کرد برام و سرشو بالا گرفت و جواب داد:

-زبون نریز واسه من ..نارگل موندنت تو خونه ی امین با وج,د اینکه آرش میدونه اینجایی از نظر من کاردرستی نیست!!

-خیالت راحت..ناسلامتی یکسال تمام زیر دست اون آنای ارتشی خدمت کردم ها….چشمکی بهش زدم و با آرامش گفتم:

-برو به سلامت…من از عهده ی خودم برمیام..فقط..مکثی کردم و با خنده ی کجکی گفتم:

-چیزه…من به میلاد گفتم با دوستام رفتیم ترکیه…جون حورا سه نکنی!!!

-نارگل!!!!

-خب چیه…انتظار نداشتی که بگم برگشتم اینجا!!!

-نمیدونم من دیگه مغزم کار نمیکنه….مراقب خودت باش..هرشبم باهام در تماس باش!!!

-باشه …البته اگه پشت خطی عشقت نشدم!!

دکمه ی آسانسور و زد و از دور بهم چشم غره رفت.

در خونه رو بستم و با عجله رفتم سراغ ساکم …دو تا مانتو اورده واسه من…اونم چروک…نیم ساعت تمام تو خرت و پرت ها امین گشتم تا اتو رو پیدا کردم بعد از اتو کردن لباس هام لباس عوض کردم و از خونه به مقصد بیمارستان بیرون رفتم!!

***

-سلام خانم اینجا بیماری به اسم علی منش بستری بود نیستن که!!

پرستار با بی حوصلگی سری بالا اورد و با بدخلقی گفت:

-بردنش بخش!!

-خب اگه احیانا مزاحم چرت زدنتون نمیشم میشه بپرسم چه بخشی چه اتاقی!؟

پرستار اخم هاش بیشتر تو هم رفت و با بذخلقی گفت:

-خانم درست حرف بزن!

-دارم درست حرف میزنم شماانگار زیادی خماری …تلگرافی جواب میدین..!!

-شما هم تمام شب بیدار بودی از این بهتر نبودی خانم محترم بفرمائید بزارید به کارم برسم!!

-اوه منظورتون چرت زدنه..ببخشید مزاحمتون شدم….از اول گفته بودید بیمارم کجاست این همه از وقت جفتمون نمیزدید!!

-نارگل!!!!

به طرف صدا برگشتم…امید با خستگی چند قدم باقی مونده رو برداشت و کنارم ایستاد.

-اینجا چیکارمیکنی اول صبح!!؟

پرستار-هیچی وقت منو بگیرن حتما!

بدون توجه به امید رو به پرستار برگشتم وگفتم:

-شما چرتتو بزن..کاریت نباشه اینجا مسئول جواب دادن به ارباب رجوعی

پرستار دهن باز کرد جوابی بده که با صدای “بسه دیگه!!!!” محکم و آمرانه یی سکوت کرد و صاف سرجاش نشست.

برگشتم به طرف صدا یه جفت چشم آبی رنگ با دنیا دنیا حرف نگفته و گله با آزردگی بهم نگاه می کرد خونسرد نگاهمو ازش گرفتم و به پرستار دادم خواستم متلکی بابت پهن شدنش سر میز بهش بزنم که باز صدای مرد پرستار ومخاطب قرارداد:

-خانم شریفی خسته نباشید…میدونم خسته یید بهتره برید خونه ..

-اما دکتر…

-نیازی نیست تا پایان شیفت بمونید من هستم..بفرمائید!

حوصله ی شنیدن باقی تعارف پاره کردن هاشونو نداشتم پرستار از جاش بلند شده بود تا برای رفتن آماده بشه که برگشتم سمتش و با سماجت گفتم:

-قبل از جیم زدن از ساعت کارتون لطفا بفرمائید بیمارمن کجاست وگرنه این بی احترامی تونو گزارش میدم!!

پرستار با چشماش واسم خط و نشون میکشید تا خواست بشینه سرجاش دفترش و باز کنه که باز صدای مرد بهش گوشزدی کرد:

-خانم گفتم شما بفرمائید الان 24 ساعت شیفت بودید جای دوستتون من صلاح میبینم تشریف ببرید ..خودم به کار ایشون رسیدگی میکنم!!

پرستار از ترس اینکه باز گیر بدم بهش از جاش بلندشد و در چشم به هم زدنی ناپیدید شد.

به چیزی که میخواستم نرسیده بودم و خون داشت خونمو میخورد هر دو مرد سکوت کرده بودند و قصد حرف زدن نداشتن..عقب گرد کردم و بدون توجه به جفتشون به طرف انتهای راهرو و آسانسور رفتم.

در آسانسور باز شد به محض وارد شدنم به آسانسور پشت سرم وارد آسانسور شد دکمه ی طبقه ی مدیریت بیمارستان و زدم و آخرین صحنه یی که دیدم امید بود که با دلواپسی و نگرانی نگاهم میکرد.

آهی کشید و با کمترین صدای ممکن گفت:

-رسیدن به خیر!!!

-….(سکوت)

دکمه ی طبقه ی قبل از طبقه یی که زده بودم و زد .آسانسور بعد از یه طبقه ایستاد در باز شد تا به خودم بیام بازومو گرفت و از آسانسور بیرونم کشید در آسانسور بسته شد و به طرف بالا رفت.

با خشم برگشتم سمتش و تقریبا تو راهروی سوت و کور طبقه داد زدم:

-چیکار کردی احمق!!

پشت بهم ایستاده بود دستای مشت شده شو تو جیب روپوشش کرد و به سمتم برگشت به سختی سعی می کرد عادی باشه:

-مگه نمیخواستی بری پیش بیمارت دارم میبرمت دیگه!

-اون مال قبل از بی توجهی اون پرستار بی لیاقت به پستش بود الان تنها جایی که میخوام برم اتاق مدیریت بیمارستانه!!

-این چند سال کجا بودی؟!

از سوال بدون مقدمه ش جا خوردم بااخم سعی کردم به خودم مسلط بشم و کم نیارم!!

-به شما مربوط نیست…

برگشتم سمت دکمه ی آسانسور و فشارش دادم

-چرا مربوطه..میخوام بدنم کجا انقدر بی ادب و گستاخت کرده!!؟

تنها جوابی که براش داشتم پوزخندی بود.

آسانسور ایستاد تو طبقه خواستم سوارش بشم با قدم بزرگی که به طرفم برداشت بازومو گرفت و عقب کشید .

برگشتم سمتش با دست آزادم دست چپشو گرفتم چرخیدم و پشتش قرار گرفتم .

یه سرو گردن ازم بلندتربود اما خوبی ورزش “آی کی دو” به فرزی و شناخت اعصاب نقاط حساس بدن بود که طرف و با هرچقدر هیکل و قد تسلیم میکرد.

به جلو هولش دادم و به دیوار زدمش یه پامو پشت پاش گذاشتم و به عقب کشیدمش به محض افتادنش رو زمین نموندم تا اثر هنری مو ببینم قبل از بسته شدن در آسانسور توش پریدم وکف آسانسور نشستم در آسانسور بسته شد و طبقات و به سمت پایین میرفت.

دست رو سینه م گذاشتم هنوز نفس نفس میزدم..قلبم اونقدر تند و محکم میزد که حس میکردم میخواد از سینه م بیرون بزنه آسانسور تکونی خورد و برای باز شدن درش آماده می شد که سرپا شدم و دستی به صورتم کشیدم.

بوی عطر سردی مشاممو زد.چشمام سوخت..دلم سوخت…کلافه سری تکون دادم و با سرعت از آسانسور بیرون زدم موقع خروج به مردی خوردم تعادلم و ازدست دادم مرد شونه هامو گرفته بود که نیافتم ، سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم برق از سرم پرید.

آرش چطور خودشو به این سرعت به طبقه همکف رسونده بود!؟؟؟

مات و مبهوت تو صورت مرد خیره شده بودم .لبخند شیطنت آمیزی زد و بازوم و ول کرد و یه قدم عقب رفت دستی تو موهاش کرد و با لبخند جذابی گفت :

-نمیدونستم جذابیتتم انقدر نفس گیره!!

یعنی کشته بودمش این روحش بود داشت باهام حرف میزد ؟؟چقدر روحش مهربون شده؟؟تا آدم بود خیری ندیدم ازش حالا روحش داشت تلافی می کرد؟؟!!

زنی از کنارمون رد شد و سری از روی تاسف تکون داد .قدمی به عقب برداشتم خوردم به کسی یه آقایی بود که در حال سوار شدن به آسانسور بود با عجله برگشتم سمت مرد با چشمای شیطون و سرحالش نگاهم می کرد.

یه قدم جلو برداشتم و خیلی آروم و با احتیاط با انگشت اشاره زدم رو سینه ش.ابروهاش از حرکتم بالا رفت و مسیر انگشتمو از سینه ش تا انگشتم دنبال کرد و با سرخوشی و نیش باز حرکاتم و زیر نظر داشت و تفریح می کرد.

صدای اعتراضی از پشت سرم بلند شد.

سرفه ای کرد تا خنده ش و بخوره و رو به صورت مات و متعجب من گفت:

-خانم اگه اجازه بدید رد بشم ممنونتون میشم…

با گیجی گفتم:

-از روی من!!!

به سختی خنده شو خورد و نگاهی به آسانسور کرد وآروم گفت:

-من غلط بکنم ..به همچین بانوی زیبا و جذابی اساعه ادب بکنم…منظورم سر راه ایستادنتون بود!!

بانوی زیبا و جذاب؟؟؟سرش زمین خورده بود حتما!!یعنی منو نمیشناخت؟؟؟به این سرعت..نــــه!!

صبر کن ببینم این چرا لباساش عوض شده ..آرش کی زنجیر طلا مینداخت گردنش..

نگاهموبه دستاش رسوندم دستبند؟؟؟؟؟آرش و دست بند؟؟آؤش این قرطی بازی ها تو کتش نمیرفت…

نکنه این..این..این عمـــاده !!!!

ته دیگ احساساتم به جوش اومد..خشم…اولین حسی بود که خارج از کنترلم سربلند کرد:

-این چه طرز صحبت کردنه آقا !!!شماباید از سر راه من برید کنار..سریـــع!!!!

جا خورد با اخم غلیظی از کنارش رد شدم و تنه ی محکمی بهش زدم و به سرعت از بیمارستان خارج شدم!!!

نفس نفس می زدم …طاقت این همه شوک تو این سه چهار روز برام زیاد بود با گیجی سمت تاکسی میرفتم که کسی کیفم و از پشت سر کشید با علم اینکه عماده با اخم و خشم آماده ی نبرد برگشتم عقب!!

لاله با چشمای از خستگی ریز شده و صورت بی رنگ و روش از ترس و تعجب یه قدم به عقب برداشت.

به خودم مسلط شدم و با حفظ اخمم با لحن آرومتری گفتم:

-چیه؟؟این چه وضعشه!!

مکثی کرد و با کنجکاوی صورتم و کاوید و آروم گفت:

-امید گفت دنبال اتاق مامان میگشتی!!

-…سکوت

-نمیخوای ببینیش!!

با لحن گرنده ی گفتم:

-اون شب به اندازه ی کافی شاهکارتونو دیدم!!

به سرعت اخم پررنگی کرد و یه قدم عقب تر رفت:

–کم پیش میومد دستاش و ببندیم….پرستارش میخواست بره حموم من سرم درد میکرد دارو خورده بودم گفتم بلند میشه میره یه بلایی سر خودش میاره!!

-بلا؟؟بدتر از این که سرش اوردید ؟؟؟کبودی دستاش مهمتر بود یا سردرد تو؟؟؟

-با بغض نالید:

-نارگل!!

یه قدم به سمتش رفتم و تو صورتش که آماده ی گریه بود گفتم:

-فکر نکن که برگشتم بمونم به اون خواهرت هم بگو…عمه بهتر بشه از اینجا میبرمش پیش خودم..اگه تو سرت درد میکنه نمیتونی نگهش داری من از جونم میزنم براش!!!!!

عقب گرد کردم که برم که صدای مثل سابق تلخش گوشم و زد:

-جونت ارزونیت..واسه من از آداب نگهداری مادرم لازم نیست یادآور بشی..اگه عمه ی توئه مادر منه!!

کمی مکث کرد و طبق عادت همیشه ش تیر خلاص شو شلیک کرد:

-بهتره یادت نره مقصر اول و آخر مریضی مامان خود توئی..نه کس دیگه!!!

لبخندم و به سرعت خوردم هنوز عوض نشده بود یه آن مثل بره مظلوم و معصوم یه آن مثل گرگ درنده و بُرَنده من این لاله رو میخواستم نه اون دختر بیرنگ رویی که اشکش دم مشکش بود!!

برگشتم طرفش با نگاه سردی از بالا تاپایین نگاهش کردم گفتم:

-مقصر من نبودم شماها بودید !!که با حضور من تو خونتون مشکل داشتید روتون نمیشد بگید..به بهونه ی نقشه ی اون دائی کم عقلتون دستی دستی بدبختم کردید!!

داشت متلاشی میشد از فشار بغض و لذت میبردم از زخم زبون زدن بابت تلافی اون همه بدبختی و تنهایی که کشیده بودم لذت میبردم!

پوزخندی زدم و دست کردم تو کیفم و کارت آتلیه ی همراهی که با خشایار راه انداخته بودیم و برای عکاسی به موسسه ها و گاهی تولد ها میرفتیم و گذاشتم کف دستش و با لحن جدی و قاطعی گفتم:

-از حالش بی خبر نذارم….شماره اتاقشو برام بفرست…میخوام تا اینجاست پیشش باشم

-خانم تاکسی؟؟!!؟

سری به راننده تکون دادم و دوباره تو صورت لاله به صورت دلگیرش نگاهی کردم و ادامه داد:

-مادرت حق مادری به گردن من داره و داشته..پس بیشتر از یه عمه برام مهمه…هرکی رو توی گذاشته مقصر بدونم اون و نمیدونم…پس بهتره به باقی هم اخطار بدی ازم دور وایسن من دیگه یه دختر بچه ی ضعیف و بی تجربه نیستم!!

سوار تاکسی شدم هنوز به یه جایی رو زمین خیره شده بود .

صدای راننده نگاهمو ازش گرفت:

-کجا تشریف میبرید خانم؟؟؟

نگاهی به کارت آتلیه ی حسام و امین انداختم و آدرسش و به راننده دادم!

آتلیه ی “خانه ی آبی”خنده م گرفت این دوتا احمق همه جا باید یه سوژه ی مسخره داشته باشن خانه ی آبی هم شد اسم..مگه استخره؟؟؟

در شیشه ای رو باز کردم و داخل شدم اولین چیزی که روبروم دیدم یه میز بزرگ و اداری بود که دختر جوونی با شال گردن انداخته ش در حال لوندی برای مشتری بود..

صد باریک الله به این انتخاب احسن برای مجموعه شون..همچین جذب میکنه ادم و که حال آدم بهم میخوره!!

جلو رفتم و وسط لاس زدن خانم و آقا پریدم و خیلی خشک و رسمی رو به منشی گفتم:

-حسام کدوم گوریه!!؟؟

چشمای لنز گذاشته و عسلی رنگ منشی داشت از گودی چشماش بیرون می پرید مرد روی مبل نشسته نگاهی از بالا پایین به مانتوی تازیر زانوی آبی رنگ م که با ساق تنگ و شال سفید پوشیده بودمش کرد و چشماش برقی زد.

دختر با اته پته خواست جوابی بده که صدای کنجکاو مردی اجازه بیشتر جون کردنش و نداد:

-شما کی باشین؟؟

برگشتم به طرف صدا سرمو کمی خم کردم و با لبخند مرموزی از شکم جلو اومده و شلوار جین تنگ و تی شرت مارکی که یقه شو عین میلاد پشت گردنش بالا اورده بود کردم و نگاهمو به چشمای تیرش دادم:

کمی مکث کرد تو صورتم و با تعجب و خوشحالی ابروهاش بالا رفتند و نیشش به خنده ی پهنی باز شد:

-نارگل!!!

پوزخندی به قیافه ی خنده دارش زدم و گفتم:

-شناختی عزیزم!!دمت و تکون بده!!

چایی به گلوی مرد روی مبل نشسته پرید اخمای تیتیش خانم تو هم گره خورد صدای قهقهه ی حسام به هوا رفت.با خنده به طرف اومدم و دستاش و برای بغل کردنم از هم باز کرد.

یه قدم عقب رفتم و با بداخلاقی گفتم:

-ایییی شکمشو …

حسام سرحاتل دستی به شکمش کشید و گفت:

-شخصیت مرده بدبخت..عین تو خوبه مث مارمولک فقط قد دراز کردی!

مرد با هیجان به من نگاه کرد انگار که به تماشای یه فیلم اکشن نشسته باشه .با لبخند موزماری به منشی که حالا همه ی حواسارو به خودم جلب کرده بودم انداختم و رو به حسام گفتم:

-بیا بریم جوابتو یه جای دیگه بدم اینجامزاحم صحبت آقا و خانم شدم!!

حسام سری تکون داد و با خنده یی که سعی میکرد کنترلش کنه رو به منشی گفت:

-ویدا جان اگه میشه به آقا رضا بگو برامون نوشیدنی خنک بیارن!!

با دست به سمت اتاقش راهنماییم کرد لحظه ی آخر نگاهم به مرد افتاد که با رضایت نگاهم میکرد.

حسام در اتاق و بست و به طرفم برگشت و با ذوق و شوق بچگونه یی گفت:

-چقدر عوض شدی بدمصب…خوشکل بودی خوشکل تر شدی!!معلوم هست کجایی؟؟کجا بودی؟؟؟داری چیکار میکنی؟؟

سری تکون دادم و لبخند از خود متشکری زدم و به طرف نشیمن اتاقش رفتم و به در و دیوار نگاهی انداختم!!

نشستم و رو به حسام گفتم:

-یکی یکی بابا..تهران زندگی میکنم..اونجا با سه تا شریک یه رستوران زدیم .. درکنارش هم تفننی عکاسی هم میکنم…

حسام یه قدم به سمتم برداشت و به زور دست تو جیب تنگ شلوارش کرد که سرمو زیر انداختم خنده م نگیره با شنیدن صداش سرمو بالا گرفتم:

-پس خوبه…امین خیلی نگرانت بود..مدتها هم دنبالت گشت ..چقدره برگشتی؟؟

چند روزی میشه ..فعلا خونه ی امینم!!

حسام با مهربونی کنارم نشست و چشم ازم برنمیداشت.

-منشی خوبی استخدام کردین..خوشم اومد!!

سری تکون داد و گفت:

-معرکه ست حرف نداره!!

فحشی زیر لب بهش دادم که نیشش باز شد به عادت همیشگیش یکی زد پشت کمرم.رسما احساس کردم با صورت تا نزدیک زمین رفتم و برگشتم ..

برگشتم سمتش و گفتم:

-داشتی میکشتیم بابا یواش..هرکول شدی برا خودت ها حسام!!

پاشو انداخت رو پاش و گفت:

-بَـه الان و میگی چندسال پیشم و ندیدی این شکمه نبود حسابی دخترکش بودم برا خودم..

نگاهی به صورت گرد و جمع و جوش کردم صورتش عین دخترا ظریف بود اگه ریش کم پشتی نمیذاشت سخت بود مرد بودنش و بفهمی!

-خوب موقعی دیدمت پس..قِسر در رفتم!!

خندید و گفت:

-یه خوبش و سوا کردم دیگه بوسیدیم گذاشتم کنار!!

با تعجب کیفمو کنار گذاشتم و گفتم:

– ازدواج کردی؟؟؟؟؟دروغ میگی!!!!!

دست کشید سمت شاسی که رو دیوار بود عکس یه دختر بچه بود که موها شو دو گوشی بسته بود و با لباس صورتی و دامن مشکی پلیسه کوتاهی به دوربین نازی کرده بود..واژه ی سیبی که از وسط نصف شده باشه دقیقا وصف این پدر و دختر بود!!

از جام بلند شدم و نزدیک شاسی دستی به صورتش کشیدم…

-وای خدای من ..چقدر ناز و ملوسه..

-طنین اسمشه!!

– نگاش کن..چه نازی کرده پدرسوخته!!

-آهوی..

برگشتم سرجام نشستم و رو بهش گفتم:

-دیگه پدر شدی باید فحشاشم بخوری !!

-امین به اندازه کافی هم فحش میده هم فحش یادش میده تو دیگه ول کن!

-منم میخوام ببینمش حسام جان باید با خانومت هم آشنام کنی!!

-حتما!!!اتفاقا انقدر امین از تو گفته از خواهر های خودش نگفته.

آهی مصنوعی کشیدم و گفتم:

-امین ..امین..امین…تو چه دوستی هستی زن گرفتی… دوست بزرگترت ، هنوز دستش تو دماغشه!!

سرشو بالا برد و خندید چند دقیقه انقدر خندید تا اشکش در اومد هی به یه جا خیره میشد و انگار امین و دست به دماغ تصور میکرد خندش شدت می گرفت شکمش و گرفت و گفت:

-جون نارگل..پوکوندیم از خنده…چیکارش کنم..خودم کم بهش گفتم بیا همین ویدارو بگیر..

انگار چیز یادش اومده باشه بیشتر زد زیر خنده و بریده بریده ادامه میداد:

-دختر خوب.. ..با روابط عمومی بالا …تازه عاشقشم که هست..دیگه چی میخواد!!میگه نه!!

جدی شد آهی کشید و ادامه داد:

– زن خودم کم بهش فک و فامیلش و معرفی کرده وقتی نمیخواد چیکارش کنم…حداقل اگه دوست دختری چیزی تو بساطش بود …دلم نمیسوخت میگفتم سرش جایی گرمهه..ولی اینجوری تنهاس باید قیافه عنق و بداخلاقی هاش و تحمل کنیم!!

باز خندید و گفت:دل دختر مردم و هم میشکونه!!

فکری تو کله م درخشید..لبخندی رو لبم نشست ..حسام چشماشو ریز کرد و گفت:

-راستی بگو ببینم چجور شد بی خبر اومدی اینجا!!؟

قیافه مو مظلوم کردم گفتم:

-دنبال کار میگشتم..

ابروهاش و بالا برد و باز منتظر نگاهم کرد..

خودمو لوس کردم گفتم:

-دلم براتون تنگ شده بود!!!

سرشو خم کرد اخم کوچیکی کرد و باز نگاهم کرد.

خودمو جمع کردم و گفتم:

-ای بابا گلو خشک میخواد ازم حرف بکشه …

با بی حواسی دستی به پیشونیش زد و خواست از اتاق بیرون بره که چشمم به قهوه جوش رومیزش افتاد

-هی هی حسام صبر کن لیوان تمیز داری همینجا یه لیوان قهوه میخورم…بی دردسر!!

-آره بابا هست..

با دوتا لیوان قهوه رو به روم نشست و من هم با هیجان شروع به گفتن نقشه م کردم!!

حسام پوفی کشید و با لحن غمگینی گفت:

-انتظار نداشتم ازش..مثلا از بچگی باهم دوست بودیم..این و نباید میگفت!!

-امینه دیگه..چیزی رو که نخواد بگه با تیشه هم نمیشه ازش حرف کشید…حالا بگو پایه یی!!؟؟

-چهار پایه م جون تو..غریبه که نیستی..کم کمش 27 سالشه..من بچه دومم داره به دنیا میاد این هنوز اندرخم یه کوچه ست..خب زودتر میگفت دردش چیه …یه کاریش میکردیم…

-چیکار میکردی حسام!!؟ لاله یه خرده دیرجوشه برعکس امین ،یه خرده پایبنده برعکس امین ،دقیقا نقطه مقابل امین من نمیدونم این دوتا چطور از هم خوششون میاد!!؟؟

قهوه پرید به گلوی حسام سرفه می کرد و با چشمای گرد شده از تعجب نگام می کرد با یادآوری سه کاری که کرده بودم چندتا زدم تو کمرش نفسش جا اومد هنوز سرفه میکرد ولی کوتاه کوتاه بریده بریده پرسید:

-چی گفتی؟؟

-چیزه نشنیده بگیر حسام…قسم خورده بودم بابتش امین چیزی نفهمه!

سری تکون داد و هیچی نگفت.

-چقدر غر میزد امید میخواد زنم بده به خواهر زنش اینجوره اونجوره دختره جانماز آب بکشه…خشکه مذهبی ه..نمیشه باش حرف زد متعصبه!!فکرمیکردم خوشش نمیاد از دختره نگو..اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی!!

به رگ غیرتم برخورد با اخم رو به حسام گفتم:

-زر زده برا خودش.. لاله خشکه مذهبیه چون با پسرا ارتباط نداشته ؟؟؟.. لاله آدم بسته ای نبوده و نیست…ولی بی انصافیه چون یه دختر با هیچ پسری رو هم نریخته پس خشکه مذهبیه..پس متعصبه..پس امله… اگه امین بزرگش کرده چون مطمئن بود عمه ردش نکنه لاله ردش میکنه بخاطر عیاشی هاش!!عادت شما پسراست دست پیش و میگیرید که پس نیوفتید!!

حسام با خنده دستاشو بالا برد گفت:

-باشه بابا تسلیم..مگه من گفتم که منو میزنی!! زندگی من هم بی شباهت به امین نیست منم زندگیم تو مهمونی و یللی تللی میگذشت…تک پسر هم بودم باباهه چیزی نمیگفت که کم نذاشته باشه به ذهن خودش فکر میکرد برا بچه ش کم نگذاشته باشه نمیدونست روزی به یه نقطه بقول امین میرسیم که میبینیم هیچی برا خودمون برنداشتیم..

تا خدا بیامرز پدرم زنده بود حسرت ازدواج کردنم و داشت و دیدن نوه هاش ..شعارم این بود کی زن میگیره!!!زن بگیرم برا چی؟!…

رفت….سر عقل اومدم سرسال یه خانواده کنار مزار پدرم، مادرشون و از دست داده بودن برااولین بار تو زندگیم حس کردم چقدر خوب میشد یکی رو داشتم مال خودم باشه …

دختره چادری سربه زیری بود ریزه میزه و بانمک خوشم اومده بود از نجابتش از سربه زیریش از تن صداش موقع سلام کردنش ..شرم داشتم به مادرم بگم میخوامش..با زندگی خودم مقایسه ش میکردم..از گفتن منصرف میشدم!!

آهی کشید و با تن صدای آرومتری گفت :

-دو سال گذشت همین امین زیر پام نشست بگو بگو بگو بگو تا عرق ریزون به مادره گفتیم..سجده کرد از خوشحالی ولی کوتاه نیومد..حرفش این بود آدم بشو بعد!!

بعدم فهمیدیم با پدرخانمم صحبت کرده بود و پیرمرد هربار من و امین و سرمزار میدید انقدر حرف میزد که سر سال دوم پدرم ، حس کردم چقدر از گذشته م فاصله گرفتم…

بعدش هم که اینجا رو با امین راه انداختیم تا مادرم راضی شد و رفتیم خواستگاری بعدشم که ازدواج کردیم..خانمم دانشگاه قبول شد..کم نذاشت هم درس میخوند..هم بچه داری میکرد هم خونه داریش بدون نقص بود که گاهی من و امین خجالت میکشیدم از این همه خستگی ناپذیریش تا برگرده از دانشگاه غذا درست میکردیم. هربار یا شور بود یا بدمزه می خوردیم ولی لذتی که میبردیم از صدتا مهمونی و مشروب کهنه سال بیشتر بهمون خوش میگذشت!!

نفسی کشید و با لحن غمگینی ادامه داد:

-میدونی نارگل خوش گذرونی تا یه جایی حال میده بعدش تکراری میشه ..یا اگه تکراری نشه هدفت عوض میشه..اول یه چیزی بخوریم بابا …سرحال شیم… بعدش… یه دختر بیاریم برامون یه تابی بده..بعدش …خب سنگ مفت گنجشک مفت..کی میفهمه بعدا حالا یه شبی نصب شبی مهمون بدکاره ای بودیم..هرچی بیشتر تکرار بشه این فاز بیشتر تکراری میشه برات..البته اگه اسیر موادی ،مریضی چیزی نشه ادم ازش خسته میشه دنبال یه چیز واقعی و موندنی میگرده..مثل عشق!!

حسام ساکت شد و متفکر به میز خیره شد.چیزی تو سرم تیک تیک می کرد معنی این حرفا چی میتونست باشه!!؟؟

-خب حجه الاسلام حسام!! تشکر میکنم از نطق پرسوز و گدازت ..حالا میشه نکته شو بگی روشن شیم!!

نگاه مستقیمش و به چشمام داد و گفت:

-پریشب امین حالش اصلا خوب نبود..تا صبح حرف زدیم….از همه چی…

با دقت عکس العمل هام زیر نظر داشت و گفت:

-با همه چی شوخی با اعتیاد هم شوخی!!

رنگم پرید حسام سری تکون داد و گفت:

-هرچی به خودت بیشتر آسیب بزنی به امین زدی نارگل!!نمیدونم چه بلائی سرت اومده انقدر عوض شدی اما

با خنده اشاره داد به خودش گفت:

-بابا ما آدم شدیم..پینوکیو آدم شد ..تو آدم نشدی!!

-امی..

در باز شد و امین خسته و غمگین و غرغر کنان اومد داخل و با دیدنم دهنش باز موند.

حس کردم سرخ شدم از خجالت .. اگه به خاطر یه سیگار کشیدن میخواست بکشم چطور از کنار مواد زدنم گذشته بود!از کجا فهمیده بود؟؟

از جام بلند شدم و کیفمو رو شونم گذاشتم و با خداحافظی از حسام بدون توجه به امین از اتاق بیرون زدم!

ماشین ایکس 33 آشنایی در آتلیه پارک شده بود ..از کنارش گذشتم و یادم اومد ماشین امین هم انگار همین شکلی بود.

به سر کوچه نرسیده ماشینی پشت سرم بوق زد نگاش کردم با اخم بهم اشاره کرد سوار ماشین شاسی بلندش بشم.بدون توجه به راهم ادامه دادم دستشو گذاشت روی بوق ممتد کسی از تو تراس داد کشید صداش و خفه کنه..

ناچار از دیوونه بازی هاش سوار شدم مکث کرد تو صورتم به شیسه ی جلو خیره شده بودم دنده رو جا انداخت و حرکت کرد.

تمام راه و بدون حرف مسیر وطی کرد ساعت ماشینش دوازده بود جلوی رستورانی پارک کرد و آمرانه گفت پیاده شو!!

حیف اگه گرسنه م نبود عمرا پیاده میشدم!!

پشت میز نشست رفتم دستام و شستم و برگشتم با حرص به دستای شسته م نگاهی کرد انقدر وسواس به خرج داه بودم که دیگه هرچیز طبیعی و کوچیکی همه عصبی می شدن.

غذارو اوردن برای خودش کباب و برای من میگو سفارش داده بود.

در سکوتی که ازش بوی خوشی به مشامم نمی رسید غذا رو خوردم و از حرصش همه ی غذام و هم خوردم.بشقاب نیمه پرش و کنار زد و دست به سینه به خوردنم خیره شد .

نفسی از سیری کشیدم و نوشابه م و تا آخرین قطره خوردم و از جام بلند شدم سری تکون داد و از جاش بلند شد تا حساب بکنه سوییچ ماشین و که نصفه از جیبش بیرون برد برداشتم و رفتم تو ماشین نشستم.

بعد از چند دقیقه با یه نایلکس و سه تا غذا برگشت و صندلی عقب گذاشتشون.ماشین و روشن کرد و به نیم رخم خیره شد .

مکثی کرد و ماشین و رزوشن کرد نرسیده به خونه ش در پارکینگ و زد که باز بشه که با اخم دهن باز کردم:

-حق نداری پا بذاری تو خونه ای که من هستم!!!

یه لگه ابروش بالا رفت در خونه پارک کرد و تو صورتم خیره خیره نگاه می کرد.

با پرروئی برگشتم سمتش و گفتم:

-چیه نگاه داره!!؟؟فکر کردی چون کبودی صورتم پاک شده فراموش میکنم یه وحشی افسارگسیخته هستی!!

سری از عصبانیت تکون داد و استغفرا.. ی زیر لب گفت دکمه در و زد در بسته شد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

-پیاده شو!!

پیاده شدم پشت سرم پیاده شد .نایکس غذارو دستش گرفت و تا آسانسور با اخم دنبالم اومد و تو آسانسور غذاها رو کنار پام گذاشت و تا خواستم حرف بزنم در و بست روم و رفت!!

با غر غر پلاستیک غذا رو تا آشپزخونه بردم و گذاشتم روی میز و برگشتم لباسام و در اوردم و با آب سرد دوش گرفتم ساعت حول و حوش دو بود خمیازه کشان رو تخت امین که صبح حورا قبل از رفتن رو تختی شو شسته بود و پهن شدم و به شدت ذهنم و از مسائل بیمارستان دور نگه داشتم!!

من بخاطر عمه برگشته بودم و لاغیرنمیذاشتم هیچ چیزی از مسیر اصلی دورم کنه!!!

***

صدای زنگ گوشی تکونی خوردم باز هم گوشی با فاصله ی دور ازم در حال خودکشی بود با سستی کش و قوسی کردم و به طرفش رفتم شماره ناآشنا بود :

-بله؟!

-سلام

خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:

-سات چنده لاله ؟!

چند ثانیه مکث کرد احتمالا از این سوال بی مقدمه مد جا خورده بود.با تردید گفت:

-مگه بد موقع زنگ زدم!!؟؟

نگاهم به ساعت کنار پاتختی امین افتاد نه شب بود ..واقعا باید یه فکری برای این استعداد زیاد خوابیدنم میکردم میتونستم تو رکورد های گینس رکود دار خوبی بشم..

-نه…فقط یه ساعت پرسیدم!!چیزی شده؟؟!

-نه من خیلی خسته م خواستم بگم اگه میخوای پیش مامان باشی..بیا جای من!!

-خواهرت؟؟

-رفته خونه مانی مریض بود…نتونست زیاد بمونه!!

-مانی؟؟؟

آهی کشید و آروم گفت:

-پسر لیلاست..7 سالشه!!

-آهان..باشه من یه دوش بگیرم نیم ساعته اونجام!!

طبق عادت همیشه م گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم.

***

-من در بخشم نمیذارنم بیام تو!!

-دارم میام!

تکیه مو به دیوار دادم از دور قامت خمیده لاله از دور تو محدوده ی دیدم قرار گرفت.

یه قدم جلو رفتم و با حرص به نگهبان کله پوک یه دنده گفتم:

-حالا اجازه هست!؟

-خانم من مامورم و معذور!

-آره خب …همه بیکارن فقط پرسنل بیمارستان ها ، مشغـــول ادای وظیفه ن!! نـــه!!؟؟

-چی شده؟؟

نگاهی به لاله کردم که غریب بود از خستگی بیهوش بشه .دست کشیدم در بیمارستان و گفتم:

-تاکسی رو نگه داشتم در بیمارستان تا بی دردسر بری خونه..برو به اندازه ی کافی این آقای نگهبان وظیفه شناس معطلش کرده!!

با گیجی پرسید:

-برای من!؟

-پ ن پ برای عمه گرفتم بره لب ساحل ..روحیه ش عوض بشه!!

اخمی کرد و خواست حرف بزنه که از نگهبانی رد شدم و داد زدم:

-برو دیگه !!!

بدون اینکه برگردم به طرف راهرویی که لاله اس کرده بود رفتم اتاق هارو رد کردم تا به اتاق عمه برسم که آرش و پرستار قد بلندی از یه اتاق بیرون اومدن و مشغول صحبت کردن بودند بدون توجه به دیدنش از کنارش رد شدم.چند قدم نرفته بودم که صدای پرستار بلند شد:

-دکتر حواستون با منه؟؟؟!؟کجارو نگاه میکنید؟!

اتاق و پیدا کردم و وارد ش شدم در و بستم و به در تکیه دادم.قلبم محکم میزد نفس عمیقی کشیدم زیر لب با خودم زمزمه کردم:

-من برای عمه اومدم….من بخاطر عمه برگشتم….

بعد چند دقیقه به خودم مسلط شدم تکیه مو از در برداشتم و به طرف تخت که انواع اقسام وسائل پزشکی محصورش کرده بود رفتم.

دومین سرمایه زندگیم این زن بود..زنی که صدای بوق های چند لحظه در میون دستگاهی نشون از تپیدن قلبش میداد.قلبی که به زدنش مدیون بودم..کمی جلو رفتم اتاق تاریک بود اما نه اونقدر که صورت درهم از دردش و ازم بپوشونه!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x