رمان عشق با اعمال شاقه پارت 15

4
(4)

سرم و نزدیک تر بردم ..تا صدای ناله هاش حتی یه قدم به عقب برم نگردونه….

سرمو کنار گوشش بردم و زمزمه کردم:

-همه کسم…باش تا من بتونم سرپا بایستم….خب!

پلکش لرزید و تکونی خورد لای چشماش و چندبار سعی کرد باز کنه.دستام شروع کردن به لرزیدن..ترس به دلم افتاد!!!ترس اینکه نارگل شو بخواد…..چی جوابش میدادم!!؟؟

حلقه ی اشکی تو چشمم آماده ی ریختن بود

-عمه من جوونی مو باختم…بازم بازیم بده!!!

سعی شو برای باز کردن چشماش ناتموم موند انگار خوابش برده بود ..گوشیم ویبره خورد تو جیب شلوارم با سرعت جواب دادم و از عمه فاصله گرفتمو به طرف پنجره رفتم.

-سلام

-سلام …چرا یواش حرف میزنی؟؟ چی شده؟؟

-چیزی نشده الان بیمارستانم ..پیش عمم نمیتونم بلند حرف بزنم!!

-آهان..خوبی؟؟

-خوبم..تو چه خبر!؟؟

-خبری نیست فقط میلاد بعد از ظهر سراغت و میگرفت..کار بدی کردی بهش دروغ گفتی نارگل..پسر مردم خیلی پریشون و رنگ پریده بود!

-….(سکوت)

-نارگل ؟؟

-خب چی بگم؟؟از اول نگفتم ما به هم نمیخوریم..به من چه سفت و سخت ایستاده پای یه قرار داد زپرتی!!

-زپرتی؟؟؟تو قول دادی نارگل!!!

-قول دادم حورا ولی یه شرط براش گذاشتم..که یه خرده خصوصیه

-الان اینو گفتی که نپرسم چه شرطی؟؟

-آره دقیقا!!!

نفس عمقی کشید و آروم گفت: میلاد پای عشقش ایستاده!!

-بس کن باو…ملت جلو چشماشون عشقشونو ازشون میگیرن هیچی نمیگن!!

با بدبینی مکث کرد و با صدای بغض آلودی گفت:

-منظورت منم!!!!!!

-آره چرا که نه!!

-بدتر از اون کاری که کردم ؟

-حورا میدونی اشتباهت کجاست؟؟؟وقتی احساساتت فووران میکنن دیگه نمیتونی کنترلشون کنی….میدونی اگه من بودم چیکار میکردم؟؟

-گفتنش آسونه ولی میشنوم!!

-یه دختر جور میکردم مبتلا به ایدزی چیزی..میفرستم برا عماد جون و کاریش میکردم تا آخر عمرش عذاب بکشه و با درد بمیره!!

مکث کرد طولانی …..

-گاهی میترسونیم…حس میکنم اصلا نمیشناسمت….

-بده ذهنم انقدر فعاله!!؟؟

-اگه انقدر فکرم کار میکرد میرفتم دلیل کارهاش و میپرسیدم که تا آخر عمرم فراری نشم!!اسم جعلی..رسم جعلی…

-ظاهر جعلی…

جوش اورد و صداش بالا رفت:

– یه بار دیگه به اعتقاداتم توهین کنی نارگل دیگه نمیبخشم!!من هرچی هستم باانتخاب خودم بوده و بس!!!!

-باشه باو اعصاب نداری ها…داشتم شوخی میکردم..

-نه این شوخی نبود نارگل..مثل پیش کشیدن این حرفا…این یکی رو حداقل میدونم..تو بیخودی سربحثی رو باز نمیکنی..

-خودت شروع کردی!!

-میتونستی مثل همیشه ت جواب سربالا بدی!!

-حورا !!!!

-چیکار کردی نارگل..تروخدا بگو چیکار کردی؟؟؟؟

-هیچی جون خودم ولی از صبح تا حالا دارم یه فکرایی میکنم…

-منظورت چیه؟؟

-من تا اینجا اومدم حیفه دستی به سر برادران کیان نکشم!!

-برادران؟؟؟؟!!!!!!

-اوپـــس…………گفتم صبح عماد و دیدم؟؟؟؟..ای بابا ببخشید از دهنم در رفت!!

فک کنم شوکه شد چون تا چنددقیقه یه کلام حرف نزد:

-همین الان یا زنگ میزنی پرواز رزرو میکنی بر میگردی یا صبح نشده میام برت میگردونم!!!

-حورا!!

-حورا ومرض..حورا و درد..نمیذارم دیگه نمیذارم…

-حورا!!! حورا !!!آروم باش… آروم باش…این همه ترس برا چیه دختر خوب!!؟اول که اصلا نفهمید من کی م بعدش هم…عوض اینکه انقدر بترسی و فرار بکنی تو هم بیا تا حال عمه خوب بشه فکرامونو رو هم بذاریم یه خورده تفریح بکنیم!!

صدای بغض آلودش تو گوشی فریاد کشید:

-تفریح؟؟تفریح؟از ذهن تو تفریح چیه؟؟؟تفریح اونا بدنام کردن یه دختر باکره بود…باعث اخراج کردن بهترین دانشجوی حقوق بود…بهم زدن ازدواج دختر تنهایی بود که هیچکس و نداشت….من نمیذارم یه بلای دیگه یی سر خودت بیاری!!

-صبر کن صبر کن صبر کن ببینم اینا همش از تو بود که!!!

-منظورت چیه نارگل فکر کردی من دروغ دارم بهت بگم یا شوخی دارم..دارم سکته میکنم بفهم!!

-نه اینارو میدونم منظورم اینه که این بلا هارو عماد سر تو اورد!!یادت رفته منو تو باهم فرق میکنیم…

-نارگل!!

-تو نمیدونی اونا…

حالا نوبت من بود که با لحنم تلخ بشه:

-اونا نه…فقط عماد!!!عمه جونت که جونش برات درمیره..عارف هم که پشتته ..آرش هم که خنثی ست…فقط عماده این وسط..یعنی من و تو بااین همه تجربه از پسش برنمیایم!!!؟؟؟انقدر ترسو نباش حورا!!!

-ترسو نیستم عقلم بهم میگه ازش دور بمونیم جفتمون….اگه بدونم نقشه ای برا ش کشیدی نارگل من میدونم و ت…

-من کاری به عماد ندارم..فقط خواستم بگم دیدمش اگه دوست داری کمکت میکنم با پنبه سرش و ببریم..اگر نه هم هیچ!!

-باور نمیکنم…قول بده خرابکاری نمیکنی ؟؟؟

-قول چیه حورا !!؟؟خصومتی هم داشته باشم با آرش دارم نه عماد..عماد بنده خدا چیکار من کرده….فعلا هم اولویت من عمه ست..از اون دلم قرص بشه…هرچی بره تو چشمم به آتیش میکشم!!

-عوض تهدید کردن سعی کن با زبون خوش دخترعمه هات و راضی کنی بیاریش اینجا!!

-اون هم به روی چشم!دیگه امری فرمایشی؟؟

-خودت و مسخره کن..نارگل..خواهش میکنم مراقب خودت باش!!

-باشه دیگه

گوشی رو قطع کردم و به سیاهی آسمون خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم:

تـــورو دیدم و دید من به این زندگی ، تغییر کرد…. همین لبخند شیرینت من و با عشق درگیر کرد

شروعـــی تازه یی واسه من از نفس افتاده …..خدا توروجای همه نداشته هام بهــم داده !!

***

-خانم حالتون خوبه!!؟

سرم و جندبار تکون دادم تا صدای پرستار بخش دست از سرم برداره.دست و صورتمو تو روشوئی سرویس بهداشتی اتاق عمه شستم و به تصویر رنگ پریده و پریشونم خیره شدم.از خوردن غذای فست فودی بایدم دم به دم بالا می اوردم.

تق دیگه ای به در خورد سری تکون دادم و با عصبانیت در و باز کردم که با یه جفت چشم آبی که با اخم و نگرانی نگاهم می کرد مواجه شدم.

تو صورتم دقیق شد و اجزای خیس صورتمو از نظر گذروند و با آروم ترین صدای ممکن پرسید:

-حالتون خوبه!!!؟؟

از بالا تا پایینشو با تحقیر نگاه کردم و با پرورئی تو صورتش حرفمو پرت کردم:

-به تــو ربطی نداره!!!!!!

اخم هاش بیشتر توهم رفت از کنارش رد شدم و بی توجه بهش رو به تخت عمه کردم!!

مثل هفته ی گذشته با لبخند و مسکوت نگاهم میکرد.نزدیک تختش ایستادم پرستار بعد از چک کردن قندخونش اشاره به سینی صبحانه ش کرد و گفت:

-بعد از خوردن صبحانه ش خبرم کنید قندش و باز هم بگیرم!

سری تکون دادم و رو به پرستار به آرش که دست به سینه کنار دیوار ایستاده بود و بااخم به جای فرضی روی زمین نگاه میکرد اشاره کردم:

-رفتید در و هم پشت سرتون ببندید ممنون میشم!!

پرستار سرخ شد از خجالت لبی گزید و از اتاق عمه بیرون رفت.

نفس عمیقی کشیدم ومشغول صبحانه دادن به عمه شدم.

مرد دیگه ای با روپوش وارد اتاق شد و گرم با آرش سلام احوالپرسی کرد و برای خودشیرینی کنار تخت ایستاد و گفت:

-خب خانم علی منش میبینم که حالتون روز به روز بهتر میشه…

از پرونده ی عمه سرش و بلند کرد و گفت:

-که انگار پرستار زیبا و مهربونتون بی تاثیر نبوده درش!!

خواستم به بدترین شکل ممکن بتوپم بهش که فکری تومخیله م درخشید وقتی میشد از زبون خوش استفداه کرد چرا جنگ!!؟؟

یه لبخند دلبرانه زدم و سرمو با ناز کمی خم کردم و با صدای فوق العاده جلب توجه کننده ای گفتم:

-مرســـی…جذابیت شماهم بی تاثیر نبوده!

گوشی آرش زنگ خورد سریع ردش کرد و رو به دکتر که با چشماش داشت رسما میخوردم کرد و گفت:

-بهنام تمام شد؟؟؟کارت دارما..باید برم پرواز دارم!!

دکتر از بهت در اومد و “آره یی” گفت و با خداحافظی نصف نیمه ای همراه آرش از اتاق خارج شد.

با نیشخند برگشتم سمت عمه که با دیدن چشمای سرزنش گرش سرمو زیر انداختم و مشغول گرفتن لقمه ی بعدیم شدم.

دستشو بلند نکرد لقمه رو از دستم بگیره با معصومیت کمی سرمو بلند کردم و مثل بچگی هام که خرابکاری می کردم مظلوم نگاهش کردم.

چشماش خندید لباش به خنده باز شد ونیشم باز شد لقمه رو دوباره به سمتش گرفتم که چشماش پر از اشک شد با دیدن اشک چشماش نیشم بسته شد لقمه رو پس زد و آغوشش و برام باز کرد مثل همیشه با رضایت تو بغلش فرو رفتم!!

***

-منظورت چیــــه؟؟!!!

-همین که شنیدی!!

-تو چطورفکر کردی من مادرم و دست تو میسپرم؟!

-تو هم اشتباه کردی اگه فکر کردی عمه مو میدم دستتون تا به تخت ببندینش و تامرز کشتنش ببرین!!

-نارگـــل !!!!!

-لیــلا !!!!!

هردو با خشم توصورت همدیگه خیره شدیم و جدی تو صورت همدیگه داد می کشیدیم!!

-اینجا چه خبره!!

-لیلا برگشت سمت شوهرش :

-امید میخواد مامان و نمیدونم کجا ببره ….

امید نگاهی جدی بهم کرد و گفت:

-چرا فکر کردی از عهده اش برمیای؟؟؟با دو هفته پرستاری نمیتونی از یه زن بیمار و تنها پرستاری کنی!!

-پرستار میگیرم، براش چندتا میگیرم که برای دستشویی رفتنم مجبور به تخت بستنش نشم!

لیلا با خشم برگشتم سمتم و داد کشید:

-چیه؟؟ناراحت شدی؟دردت اومد؟؟این یه چشمه از بلائی که سرمون اوردی…هرچی ما می کشیم از دست تو میکشیم!!

پوزخندی صدا داری زدم تا صدای شکستن قلبم به گوششون نرسه :

-از دست من؟؟چـــــرا؟؟چون این سالهای اخیر بدون منت یه عده آدم دوروی مـــوذی در آرامش زندگی کردم ؟؟؟؟؟دردتون میومد فکرکنین رفتم آلمان پیش پاپا جونم ، هــــان نمیشد؟؟لیلا خانم ، مطمئنی چیز دیگه ی نسوزوندتـون!!!

دستش و برای سیلی تو صورتم و امید گرفت با اخمای درهم بدون اینکه نگاهم کنه خطاب به لیلا گفت:

-بسه عزیزم بسه..حرف اول و آخر و تو میزنی پس خودت و ناراحت چیزی نکن..نمیخوای مامانت ازت دور بشه، باشه!!ولی به این فکر کن بازم گم و گور بشه مامانت اینجور ساکت نمیمونه!!

-یعنی چــی امید بزارم ببرش جایی که نمیدونم کجاست؟!؟!

با بدجنسی داد زدم:

-تهــــران ..میدونی تهران کجـــاست؟؟؟پایتخت کشــــوره..یه شهر بزرگـــه!!یه سفر بیارش ببینه اسم شهر یادش بمونه لااقل!!

امید چشم غره ای بهم رفت و لیلا رو کمی دورتر کشید.

-من میگم بذار یه مدت آزمایشی ثابت کنه میتونه از مامانت نگهداری کنه بعدش پیشش هم باشه چه اشکالی داره!!مهم اینه که جایی باشه که حالش خوب باشه!!نه؟؟!

لیلا سرشو با دودلی تکونی داد و گفت به سه شرط:

به طرفم برگشت و گفت:به سه شرط میذارم!

با بی حوصلگی سری تکون دادم و با دستم اشاره کردم که یعنی بگو:

-میای با ما زندگی کنی!!

-چـــی؟؟؟بعد از هفت سال زندگی مستقل حتما برم سرکوچه و برگردم باید به تو جواب پس بدم؟؟!!

-تاآخر عمرت باید به بزرگترت جواب بدی!!

برگشتم سمت صدا ، امین با لبخند پشت سرم ایستاده بود.دستا شو تو جیبش کرد و گفت:

-نارگل خودش خونه داره میره خونه ی خودش!

-نمیشه امین میخوام مطئن بشم حال مامانم خوبه میخوام نزدیک خودم باشه!

امین یه قدم جلوتر اومد و با تلخی مخصوص صداش گفت:

-خونه ی خودش خیلی نزدیکه لیلا خانم اندازه یه دیوار بینتون فاصله ست…تو همون ساختمون..نزدیک عمش..نزدیک کسائی که دوسشون داشت و فکر میکرد دوسش دارن ولی خلافش و ثابت کردن!

-با زن من درست حرف بزن امین ..منظورت چیه؟!

-سالها قبل از رفتنش گفته بود براش خونه ی واحد جفتیتونو بخرم که بعد از رفتن آرش بیاد اونجا زندگی کنه ، نه سیخ بسوزه نه کباب که…تو و آرش و پدرش همه رو حسابی سوپرایز کردین!!!!!

امید با اخم یه قدم تو صورت امین برداشت رو در روش ایستاد امین از جاش کوچکترین تکونی نخورد انگار فرصت واسه تلافی این همه سالها سرزنش شنیدن هاش پیدا کرده بود:

-چیه باور نکردی؟؟؟؟؟گشتم طرف و پیدا کردم مُرده بود خونه رو از پسرش خریدم… بخاطراینکه نارگل میخواست که اینجا باشه که نزدیک باشه…که دور نشه که دور نمونه…نمیدونستم شماها انگشت به دهن میذاریدش!!

امید دستش و بالا برد نفهمیدم چجور خودمو بهش رسوندم و مچ دستشو گرفتم به عقب چرخوندم صدای آخش در اومد بهت زده از حرکتم پشت زانوش زدم رو زانو رو زمین افتاد.

جیغ لیلا بلند شد ابروهای امین تو هم رفت صداش تو محوطه ی فضای سبز بیمارستان پیچید:

-چیکار میکنی دیوونه!!!!!؟؟؟

سرمو پایین بردم کنار گوش امید و با صدایی که به سختی کنترلش میکردم گفتم:

–یه بار دیگه بخاطر من …بهش آسیبی برسونی به اشکال مختلف دستت و میشکونم!!!

-کر شدی نارگل..میگم برادرم و ولش کن!!

“اینجا چه خبره!!؟؟”

همین یه رقم جنس و کم داشتم به طرف صدا برگشتم آرش بااخم و عماد با شعف و وجد به تسلیم کردن امید نگاه میکردن.

دست امید و ول کردم و یه قدم به طرف لیلا برداشتم و با چشمایی که شک نداشتم به تیره ترین حالت ممکن در اومده بودند به لیلا که با تردید به این نارگلی که این مدت سخت پنهانش کرده بودم نگاه می کرد چرخیدم و با لحن سرد و کوبنده یی گفتم:

-زیر بد دیگی رو روشن کردی لیلا خانم!!!! میخوای بمونم باشه میمونم تا آخر امسال ، تا بهت ثابت بشه بخاطر سلامت عمه برگشتم…ولــی شک نکن عید و با عمه تو خونه خودم میگیرم!!!

چرخیدم و از کنار چشمهای متعجب امین که روبروی برادرش روی زمین نشسته بود و سر افتاده ی امید و بلند می کرد ، لیلایی که صداش و گم کرده بود ، آرشی که با تاسف به زمین خیره شده و عماد ، تنها کسی که با رضایت نگاهم میکرد گذشتم و با قدم های بلند از بیمارستان بیرون زدم!!

به محض سوار تاکسی شدنم نفس عمیقی کشیدم و در جواب راننده با اشک هایی که صورتم و خیس میکردند آدرس قبرستون و دادم!!

-میـم مثل مــاه!!میــم..مثل مریـــــم!!میم مثل مــادر!!

دستم رو حروف اسمش خشک شد بغضم شکست هق زدم:

-سلام نازنیــن مریم..ســلام!!!

ببین کی اومده دیدنت بعد از این همه سال ، فکر نمی کنم هیچوقت فکرش و نمیکردی با نبودنت چقدر دردسر درست میکنی ، وگرنه با چنگ و دندون به این دنیا میچسبیدی نه بخاطر من ، بخاطر همه ی کسائی که به خاطر من و نبودن تو دارن آسیب میبینن!!

حالت چطوره مامان جونی؟؟؟با فرشته ها خوش میگذره؟؟؟؟بایــــدم بهت خوش گذشته باشه بیخیال همه شدی!!!!!!

حتی من !!!! منی که هیچکس و ندارم….

صدام بالا رفت سرم و روی سنگ قبر مادرم گذاشتم و ادامه دادم:

-از اون شوهر نامردت چی بگم برات..چی بگم؟؟؟خوب شد رفتی ندیدی به چه قیمت با پاره ی تنت بازی کرد..قلبمو ، مامان قلبم و ، بازی داد….دیگه هیچی ندارم…حتی قلب هم ندارم…هیچی ندارم…….

مـــامان !!!!! مامــــان!!!!! مامــــان !!!! مــامـــان !!!

نمیدونی چقدر دوست داشتم باشی فقط اسمت و صدا کنم…هیچی ازت نمیخواستم فقط یه گوشی مینشستی صدات میکردم میگفتی: جانم دخترم!!!…

جوابم میدادی……جوابم می دادی این همه حس تنهایی نمیکردم!!

سرمو گذاشتم روی سنگ قبر سفید رنگی که زیرش مادرم سالها به آرامش رسیده بود و چشم هامو بستم..حتی دیگه اشک هم نداشتم…دیگه هیچی نداشتم!!

***

دستی تکونم داد با گردن درد ، سرم و بلند کردم زنی با شال و مانتو مشکی با لبخند غمگینی نگاهم میکرد

-پاشو دخترم…داره غروب میشه خوبیت نداره اینجا بمونی!!

سری تکون دادم ، فاتحه ای فرستاد و سرپا ایستاد:

-اگه دوست داری تا جایی میرسونمت اینجا زیاد امنیت نداره این وقتا!!

راست میگفت هوا حسابی رو به غروب می رفت و خسته تر از اونی بودم که بخوام باهاش تعارف تیکه پاره کنم از جا بلند شدم لباساما تکوندم و دوش به دوش زن به طرف ماشینش رفتم!!

دزدگیر و زد 206 مشکی رنگی اعلام وجود کرد سوار شدیم .تا وسط های راه سکوت کرده بود و با سوال بی مقدمه ای خواب و از سرم پروند:

-اسمت باید نارگل باشه درسته؟؟

با تعجب سر بلند کردم و به زن نگاه کردم.

لبخندی زد و راهنما زد و پیچید:

-شنیده بودم دختر نازنین اسمش نارگله!!

-…(سکوت)

-خونه عمت که زندگی نمیکنی درسته؟!؟سالهاست که میدونم از اونجا رفتی؟؟

-…(سکوت)

به محوطه ی بازی رسید زد کنار و ایستاد و به طرفم چرخید نگاه اشک آلودش و به چشمام داد خیره و با صدای لرزونی شروع به صحبت کرد:

-وقتی بدنیا اومدی.. بدجور مریض شدی و مدتها تو بیمارستان بستری بودی من اونجا برای اولین بار دیدمت…قبل از اون وقتا که بابا هنوز زنده بود نمیذاشت بیایم دیدنتون فقط گاهی با نازنین حرف میزدیم…وقتی تو تو شکمش بودی…گاهی انقد دست و پا میزدی که نازنین میخندید میگفت بچه ی شلوغی هستی وای به حال به دنیا اومدنت، دنیا رو بهم می ریزی!!

چرااین زن تو چشمم تار و تارتر میشد سوز صداش چی داشت که مجبور به شنیدن میکردم.

دستشو با احتیاط بالا اورد نرم دست کشید به گونه م دستاش گرم بودن یامن یخ زده بودم؟؟

-دستت و بکش!!!!

دستش تو هوا خشک شد.

-هرکسی هستی برام مهم نیست…مهم اینه که از اون خانواده یی و من از همتون به حد مرگ متنفرم!!!

در ماشین و باز کردم با سرعت پیاده شدم.تا به خودش بیاد و پیاده بشه دست برای ماشینی بلند کردم و سوار شدم.

آخرین صحنه یی که از این زن که بوی مهربونی میداد یادم موند دستای تو هوا خشک شده ش بود که هرلحظه تو چشمم کوچیک و کوچیکتر می شد.

***

کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.

در ساختمون و باز کردم و داخل شدم تو آسانسور به آینه ی بزرگش به جای دستای زن خیره شدم.باایستادن آسانسور نگاهمو از آینه گرفتم و به طرف خونه ی امین رفتم دستم به دستگیره نرسیده در با شدت باز شد و قیافه ی برج زهرمار امین تو چارچوب در سبز شد

یه قدم عقب رفتم و با خستگی نگاهش کردم.خواست حرفی بزنه که با دیدن لباس های خاکیم منصرف شد از جلوی در کنار رفت.مستقیم به طرف حموم رفتم.

-صبر کن کارت دارم !!

-بزارش بعدا امین !!

-میخوام برم همین الان باید حرف بزنم!!

برگشتم سمتش روبروم ایستاد و بااخم های درهم و صدای عصبی گفت:

-از اون جایی که یه روانی افسار گسیخته ندیدی تا حالا تو عمرت…مثل آدم بگو از صبح تا حالا کجا و با کی بودی؟؟این ماشین کی بود؟؟؟

بی حوصله زهر خندی زدم و مثل یه ربات گزارش دادم:

-قبرستون بودم…داشتم برمیگشتم یه زنه رو دیدیم خودش و از فک و فامیل مادرم معرفی کرد منم تو خیابون قالش گذاشتم و مجبور شدم سوار ماشین شخصی بشم تا برسم اینجا..حالا هم خیلی خسته م…تنهام بزار!!

-چــی؟؟

نایستادم تا صورت بهت زدش و ببینم به طرف حموم رفتم در و بستم.به شدت احساس نیاز به مواد داشتم تا این حال و هوا بیرون برم.یاد جمله ی حسام دوست امین افتادم”هرچی به خودت بیشتر آسیب بزنی به امین زدی نارگل!! “سری تکون دادم و با لباس زیر دوش آب سرد ایستادم.

از حموم بیرون اومدم امین رفته بود ته معده م میسوخت اما نه به اندازه ی دلم ، رو تخت دراز کشیدم و متمرکز شدم ، یاد حرفای عارف باید دنبال یه چیز با ارزش برای رسیدن به آرامش میگشتم…یه چیزی که هیچکس نتونه ازم بگیره….ملافه ی همیشگیش و از روش برداشتم به چشم های آبی رنگ مهربون و ملتمس خودم ، با چشمای بسته لبخند زدم!!

***

-چه خبر نارگل؟!

-خبر خاصی نیست داشتم حیات وحش می دیدم!!

-سلیقه ت چندشناکه ، نارگل هیچ میدونستی؟!!

-مرسی از تو..شما چه خبر این سرو صدا ها چیه؟؟

-پارکه …

-پارک؟؟دیوونه شدی تنهایی رفتی پارک؟؟؟

سرحال خندید و گفت:

-تنها نه..با یکی از شاگردام و خاله ش.. هانا رو یادته!!؟؟

– همون که میرفتی پیشش آرایشگری…

-نه بابا اون حنا بود..هانا ..همون که بهت گفت گوشت تلخ!!!

جا خوردم حورا به این سادگی با کسی صمیمی نمی شد.

-اه بابا عجب اعصابی داری تو !!آدم قحط بود؟؟مامان نداره بپری زن بابا ش بشی!!؟

-چی میگی بابا !! این فسقلی راضی نمیشه باباش با خاله ش ازدواج کنه ، بعد بیاد باباشو دو دستی بده دست من!!

-چی بگم…بچه هم بچه ها قدیم!!

-آره خب یکیش مث تو..چقدر راحت با ازدواج پدرت کنار اومدی!!!!

-حورا نمیخوای شوهر کنی ترشیده بمیری به من طعنه نزن….

-گفتم که یادت بمونه…این فقط یه گردش دوستانه ست …گرچه ساقی هم دختر ماهیه…کلی باهم بازار میریم..سینما می ریم !!

-حورا دوست پیدا کردی فکر کردی زنگ بزنی به من حسادت منو دربیاری..برو خوش باش!!

-حسادت؟؟اونم تو؟؟تو اگه برات مهم بودم تو این دوماهی که رفتی به روز میومدی از نزدیک ببینمت…انگار نه انگار!!

از صدای آزرده و دل گیرش بوی دلتنگی میومد لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:

-خب ریشه یابی شد انگار یه کس دیگه ای حسود شده…حال عمه خوب نبود نیاز به رسیدگی 24 ساعته داشت..فعلا واسه اینکه پوزه این دخترعمه ها رو بزنم از جفت عمه جم نمیخورم!!

-الان کجایی؟؟

-خونه ی خودمم..رفتم یه روزه وسائل مورد نیاز گرفتم تا این زندگی بااعمال شاقه کنار کسائی که غریبه م باشون تموم بشه!!

“نورا جون بریم پشمک بخوریم”

دهنی گوشی رو گرفت و روبه صدای بچگونه گفت:” آره عزیزم الان میام که بریم” و ادامه داد:

-سخت نگیر قبلا که غریبه نبودن!!

-نبودن ولی خواستن باشن..حورا من خستم شد میخوام بخوابم کاری نداری؟؟

-داشتیم حرف…

گوشی رو قطع کردم…

یه فسقله بچه ، جای من و گرفته…بهش میگفتم بیا بریم سینما یه بار با من نمی یومد حالا پارک…سینما…دارم برات حورا خانم!!!! دارم برات..نورا جـــون!

***

دو ماهی میشد تو ساختمون عمه جاگیر شده بودم…

تمام روز ها مو با پرستاری و رسیدگی به عمه میگذروندم و تنها سرگرمیم صبح ها قبل از روشن شدن هواورزش کردن تو پارکی با چند کوچه فاصله ی خونه ی عمه بود باقیش تمام انرژیم صرف جابجا کردن و لباس عوض کردن های عمه میشد ، خودم با سابقه ی وسواسم حسابی سخت گیری میکردم و همش در حال شستشو بودم.

منتها انرژی مثبتی که از لبخند های گاه و بی گاه عمه عمه می گرفتم واسه باقی روزم کافی بود که امیدوارم می کرد به کار درستی که با برگشتنم کرده بودم…

گاهی هم وقتای نبودنم لاله گوشی میداد دستم ، امید و آرش به عمه سر زده بودند.

برام مهم نبود ، مهم این بود که عمه به نسبت قبل بهتر شده بود من هم تو انجام کارهای پرستاری تا حدودی خبره شده بودم و کم نیورده بودم.

فقط کارهای شخصی عمه مثل حموم دادنش و سروقت دارو دادنش جزوکارهای مهمی بود که بدون کمک پرستار دلم میخواست انجام بدم..

دلم میخواست یه گوشه از محبت هایی که در حقم کرده بود و با جون و دل انجام بدم…

هنوز با شب خوابیدن ها مشکل داشتم اما برام پوئن مثبتش کابوس هام دست از سرم برداشته بودند ولی کماکان با سردرد های گاه و بیگاهی که خواب شبم و ازم میگرفت و درد معده م دست و پنجه نرم میکردم و اگه یادآوری های مداوم حورا برای دارو خوردنم نبود معلوم نبود کارم به کجا برسه!!

بعد از تماس حورا ساعت و نگاه کردم نزدیک های ده شب بود ..غذای رستوران و نصف نیمه رها کرده بودم از خستگی !!

دوش گرفتم آماده ی خوابیدن بشم که صدای زنگ موبایلم هوشیارم کرد شماره ی لاله بود بدون جواب دادن با پوشیدن ربدوشامبر قرمز با طرح های چینی و اژدها دارش از پله ها سرازیر شدم سمت خونه ی عمه ، با شتاب در و باز کردم و خودمو به داخل پرت کردم.

با دیدن عمه که با لبخند و لباس مهمونی پوشیده روی مبلی نشسته بود و از هجوم یهوییم به داخل خونه ش تعجب کرده بود روبرو شدم نفس راحتی کشیدم و با تعجب به سمتش رفتم و دست گذاشتم کنار صورتش و تو صورتش خم شدم :

-خوبی خوشکلم؟؟جیگر چقدر خوردنی شدی؟؟؟قراره خواستگار بیاد برات ورپریده!!!!

صدای سرفه ی لاله ، حواسم و از عمه پرت کرد و بهش رو کردم صاف ایستادم و حق به جانب با اخم پرسیدم:

– نزدیک بود از پله ها بیوفتم ، این چه وضشه فکرکردم چیزی شده…چه خبره اینجا!!!!؟؟

لاله سینی به دست و با شال بنفشی که سرش گذاشته بود و جذاب ترش کرده بود با ابروهاش به پشت سرم اشاره کرد برگشتم به پشت سرم که ای کاش بر نمیگشتم .

خاتون با لبخند سرتاپام و نگاه می کرد امین به سختی جلوی خندشو گرفته بود و به سقف رو کرده بود،امید سربه زیر انداخته بود و نگاهم نمیکرد ،آرش اخم کرده ، با مشت های فشرده به میز زل زده بود و حرص میخورد ، اما دیدن دونفر باقی مونده بیشتر بهم شوک وارد کرد.

دیدن همون زنی بود که اون روز تو قبرستون دیدم و مرد جوون کناریش که بی نهایت به خودم شبیه بود ولی تو فرم و فیزیک مردونه تر!!

بهت زده زل زده بودم تو صورتشون که لاله با سقلمه یی یادآوری وضع لباس پوشیدنم شد شلوارک کوتاه و تاب دو بنده ی کوتاه بالا نافم شرمزده بند های ربدوشامبر و بهم گرفتم و محکم کردم دستی خونسرد دستی به موهای خیسم کشیدم و از یه شونه م آویزونشون کردم.

خواستم حرفی بزنم که پشت سرم لیلا و مانی وارد شدن و لیلا با دیدنم اخماش تو هم رفت خواست حرفی بزنه که لاله با صدا کردن مانی متوجه مهمونا کردش.

لیلا خنده ی معذبی کرد و رو به من گفت:

-انگار زیادی هول هولی اومدی پایین عزیزم!!! به لاله گفتم بهتره بیاد بالا صدات کنه، هول نشی!!

عاشق آبروداری های لیلا بودم تو چشماش شعله های خشم زبونه میکشید ولی به ظاهر خونسرد داشت عادی برخورد می کرد.با عذر خواهی از کنار لیلا رد شدم وبرای لباس عوض کردن بالا رفتم همه ی ذهنم پیش این زن بود یعنی چی میخواست که دنبالم میکرد؟؟

این بار ترجیح دادم در بزنم بعد وارد شم.آروم وارد شدم که لیلا با نگاهی از سرتاپام تاییدم کرد.گرچه هنوز با روسری نپوشیدنم مشکل داشت ولی حداقل این تونیک شلوار بهتره اون تاپ شلوارک قبلیم بود.

عمه دستشو بلند کرد که کنارش بشینم با رضایت بین عمه و لیلا نشستم

خاتون با مهربونی همیشگیش احوالم و پرسید و حسابی هنذدونه زیر بغلم گذاشت که خوشکل بودم خوشکل تر شدم .امین سربه زیر شونههاش تکون میخورد هنوز قهر بود و نگاهم نمیکرد ولی بعد از این همه سال یکی بدو کردن با هم اگر همدیگه رو له و لورده هم می کردیم از همدیگه ناراحت می شدیم اما قهر تو مرام هیچکدوممون نبود.

امید با نگاهی که ته مایه های رضایت داشت با لبخند محوی نگاهم میکرد. تنها فرد ناراضی جمع پسر کوچولوی اخمویی بود که با آزردگی به چای روبروش خیره شده بود.

که واقعا برام سوال شده بود تو جمع خصوصی خانواده ی ما چی میخواست؟؟؟!!

نگاهم و تو جمع گردوندم و استفهام آمیز به صورت پسر جوون زل زدم.پسر سرشو زیر انداخت و سرخ شد خانم کناریش سرفه ای کرد وبا صدای ظریفش که ته مایه های خنده داشت با انداختن پاش روی اون پاش شروع به سخنرانی کرد:

-اسم من نادیاست..من خواهر مادرتم !!

همه برگشتن و با دلهره بهم نگاه کردن به تایید افکارم که تا حدودی حدس میزدم کی باشه لبخندی زدم و خیلی خونسرد جواب دادم:

-جدی؟؟؟خوشبختم خانم شمس!!!

همه نفس راحتی کشیدن نادیا لبخند غمگینی زد و ادامه داد:

-مادرت با ازدواج با پدرت از خانواده ی ما طرد شد!!

دست عمه رو ول کردم دستامو زیرچونه م گذاشتم و زل زدم تو صورتش مثل دیدن یه فیلم هیجانی گفتم:

-چــه جالب!!بعدش چی شد؟!!

اخم های زن تو هم رفت، واضح بود دارم دستش میندازم ولی از موضعش عقب نشینی نکرد :

-هیچ کدوم ما اجازه ی دیدن مادرت و نداشتیم ..بعد از مرگش هم مادرم از غصه فوت شد و پدرم هم خونه نشین شد.من اون زمان ایران نبودم با همسرم بخاطر درسش انگلیس ساکن بودم.فقط در حد تماس تلفنی جویای خانوادم بودم و این جور ارتباط ها خیلی دیر خبردار میشی که چی به چی شده…

لیوان چایش و رو میز گذاشت و کمی به جلو خم شد و لحن آرومی ادامه داد:

-اینا رو نمیخوام بگم که توجیهی برای این همه سال خبر نگرفتمون باشه میخوام بگم ما هم شرایط خوبی رو نمیگذرونیدیم!!

خیلی جدی زل زدم تو صورتش و خشک و رسمی گفتم:

-برو ته خط نادیا خانم من از حاشیه زیاد خوشم نمیاد!!!

از سردی کلامم جا خورد به مبل تکیه داد ، لیلا سرش و زیر انداخت ، لاله با استرس به صورتم نگاه میکرد اما تنها کسی که بااطمینان بهم خیره شده بود و لبخند میزد عمه بود!!!

زن نفس عمیقی کشید و آروم گفت:

-پدرم فوت کرده..من و وکیل کرده که اموالش و به نام تو بکنم چون همه ی اموالش و به تو بخشیده!!!!

اگه بگم از تعجب شاخ در اوردم دروغ نگفتم با بهت زل زدم تو صورت زن و سعی کردم خونسرد باشم:

-الا دارین منو مسخره می کنین؟!؟

لبخند زد و جدی گفت:

-نه عزیزم واقعیت محضه، پدرم سه چهار سالی میشه که فوت کرده و بعد از وصیتش همه ی اموالش و به نام تو زده. این یعنی یه خونه ی 500 متری 1 مغازه بزرگ و یه زمین زراعی چند کیلومتری شهر!!

-چرا باید همچین کاری بکنه؟اونم به نام نوه یی که هیچوقت ندیده؟؟؟

استفهامی نگاهی به باقی کردم هرکس یه جور به جایی زل زده بود و ذهنش مشغول بود.

-تورو دیده!!!

لبخند غمگینی زد و گفت:

-سالها تو مسیر مدرسه رفت و برگشت مدرسه ت همراهیت میکرده، فقط نمیدونم چرا جلو نمی اومد شاید بخاطر غرور خودش یا از ترس پدرت…

نفس عمیقی کشید و گفت:

-نادر زبون تلخی داشت ….وقتی منو بیمارستان دید ، چیزی نموند که نگفته باشه انگار که مقصر سر زا رفتن خواهرم من بودم!!!!!

زن بغضش شکست و با دستمالی که پسرش دستش داد اشک هاش و پاک کرد.

پوزخندی زدم درجه ی حرارت بدنم بالا و بالا تر می رفت بی توجه به حال زن با تلخی گفتم:

-شایدم از ترس بی رحمی خودش شرمش میشد…چندتا؟؟

استفهامی نگاهم کرد داد کشیدم:

-چندتا خواهر برادر داری!!؟؟

-سه تا برادر و مادرت !!

از جام بلند شدم سری تکون دادم..امین با اصطراب از هر عکس العمل بی جایی از جاش بلند شد:

-ببین خانم، ارث و میراثش به درد من نمیخوره….من به اندازه کافی حامی های پرادعای زندگیم مال و اموال به نامم کردن!!من حمایت میخواستم که نداشتم…اما الان اگه خیالتون راحت میشه باید بگم دارم…دارم ازدواج میکنم و سعی میکنم هرچی مربوط به گذشته ست و فراموش کنم،بیاد نیارم این همه سال سراغی از تنها یادگار خواهرتون نگرفتید…

تکونی خوردم و به طرف در خونه راه افتادم سکوت جمع و صدای لرزون زن شکست :

-ولی دخترم…

دستم به در خشک شد برگشتم جوابی بدم یه جفت چشم آبی با پشیمونی بهم نگاه میکرد نگاهمو ازش گرفتم و به زن دادم:

– من دنبال شر و دردسر نیستم ….ارث و میراث و به عدل و انصاف تقسیم میکنم ، چون نیازی بهش ندارم و مادرم هم نیازی نداره ،فقط در ازاش یه فاتحه برای روح مادرم گردن همتون!!

در و باز کردم و خودم و پرت کردم بیرون و با سرعت حیاط و رد کردم و از خونه بیرون زدم و دوون دوون به پارک نزدیک خونه پناه بردم. تک و توکی معتاد در حال چرت زدن بودن .

درختی تو تاریک ترین نقطه ی پارک پیدا کردم و زیرش نشستم و سرمو روی پام گذاشتم.

درختی تو تاریک ترین نقطه ی پارک پیدا کردم و زیرش نشستم و سرمو روی پام گذاشتم.

سرم در حد انفجار بود ، هجوم یهویی خاطراتم به مرز جنون می بردم!

حالا می فهمیدم چرا عمه هیچوقت نمپرسید لباسای مدرسه م لک شیرینی رو از کجا گرفته!!!

چرا دیر به خونه میرسیدم هیچی نمیگفت،هرچی لیلا غر می زد چرا به بازیگوشی مشغول می شم و دیر می رسم ، هیچی نمیگفت، فقط در سکوت و با لبخند به سر زیر افتاده و دستایی که شکلات های پیرمرد غریبه ای رو مثل یه شی باارزش پشت خودش قایم کرده بودند نگاه می کرد.

عمه میدونست ، میدونست پیرمرد تنهایی با دختر بچه ی شیطون و پر سروصدایی تو همین پارک هم بازی میشدند و گذر زمان و از دست میدادند.

اشکام دونه به دونه صورتم و خیس کردن….چرا ؟؟؟چرا؟؟؟چرا کور شده بودم؟؟

امین راست میگفت!!

همیشه دنبال چیزایی بودم که نداشتم..

وگرنه امنیت دست کشیدن های ، اون پیرمرد روی سرم بعد از این سال سرم و گرم نمی کرد….

مزه ی شیرینی اون آب نبات ها و شکلات ها هنوز زیر زبونم نبود!!!

برام مهم نبود کیه ، چیکارست ؟؟؟چرا دنبال من میاد ؟؟؟

فقط این مهم بود که به جای پدر نداشته م بهم محبت بکنه!

انگار که وظیفه ی همه بوده چون مادر نداشتم ، پدرم هم شجاعت دیدن جای خالی مادرم و نداشت بهم محبت بکنن..

امین راست میگفت….

من به معنای واقعی کورو خودخواه بودم!!!!

بغضم شکست بادست جلوی دهنم و گرفتم تا صدای گریه م به گوش کسی نرسه…تا کسی نفهمه ، چقدر خودخواه و لوس بودم!!!!

نمیدونم چقدر گذشته بود صدای خماری به خودم اوردم .

سر بلند کردم معتادی خم شده بود به سمتم و به زور چشماشو باز نگه داشته بود از همون فاصله بوی گندش حالم و بهم میزد.دست گرفتم جلوی بینیم ، دید حرکتی کردم نیشش به خنده یی باز شد و با دندونای زردش لب زد:

-چی میخوای برات جور کنم!!!؟

از سرتاپاشو نگاه کردم خودش نئشه بود ، واسه من میخواست چیزی جور کنه!!

رفتم تو جلد بدقلقم:

-از جلو چشمم گم شو مفنگی…من معتاد نیستم!!

نیش خندی زد و با سماجت جواب داد:

-همه همین و میگن..ب… بب….ین یه دکه اونجا هس…برو بگو آدامس شیک میخوام هرچی میخوای بهت میده!!

پوزخندی زد و با تلخی گفتم:

-چی گیر تو میاد مردنی؟!

نیشش باز شد دست گذاشت رو زمین بشینه که دستش طاقت وزنش و نیورد خورد زمین و صدای آخش بلند شد با ترس اطرافمو نگاه کردم که با اوضاع ناجورم توجه کسی رو جلب نکنه..

بدون روسری بودم میگرفتنم یه شب و شیرین بازداشگاه سپری می کردم.

-ببین پاشو از اینجا برو من معتاد نیستم…دنبال سود رسوندن به تو هم نیستم!

-باشه بابا..مگه اینجا رو خریدی..تازه بت آدرس خوب دادم که یه کم به من هم برسه یانه!!!

-تجارت مواد؟؟؟؟…پاشو گم شو تا نزدمت له بشی!!

خواستم بلند شم دستشو گرفت به شلوارم ، چندشم شد . پامو تکونی دادم دستش و آزاد کنه که صدای ناله ش در اومد:

-دستم آی دستم..نامرد ..دستم و شکوندی..

دوباره سرجام نشستم و به عز و جزش که عین پیرزن ها ناله میکرد نگاه کردم یاد حرفای حسام افتادم..شوخی شوخی با اعتیاد هم شوخی؟؟؟یعنی منم معتاد حساب می شدم؟؟!

نگاهمو به مرد رنجور مقابلم دادم با خودم گفتم یعنی مث این میشم یه روز!!!

ناله نفریناش رو اعصابم بود :

-صدات و ببر….بببینم چیکار میتونم برات بکنم…

صداش در جا خفه شد و با کنجکاوی و رضایت نگاهم کرد تو چشماش حلقه اشکی برق میزد .ته دلم سوخت…از این همه بدبختیش..خدایا این چه سرنوشتی بود!!

-چندسالته مفنگی؟؟

بینی شو بالا کشید حالت تهوع گرفتم ، نگاهم به دوردست دادم صداش حواسم و جمع کرد. یه مرد از دور رد شد خودمو بیشتر تو تاریکی بردم.

به عقب برگشت و دوباره نگاهشو به من داد و با افتخار گفت:

-نترس هرکی من و ببینه نزدیک اینجا نمیشه!!

نترسم؟؟؟این مردنی داشت بهم میگفت نترسم و از حضورش احساس امنیت کنم.!!!!!

چند ثانیه مکث کرد و به سوالم جواب داد:

-30 سالمه یعنی باید باشه…از وقتی اسیر این لعنتی شدم حساب کتاب از دستم در رفته..

پاهاشو کشید و با دست دیگه ش دست میکشید روی پاش..

-درد میکنه؟؟

آهی کشید و سری تکون داد.

-سیگار همرات داری؟؟

نگاهی بهم کرد و بدون تردید ، دست تو جیب پارش کرد و نخ ارزون قیمت سیگاری رو کف دست چرک آلودش به سمتم گرفت .

زهر خندی زدم و از دستش سیگار و برداشتم.

-آتیش داری؟؟

دست تو گردنش کرد فندکی به گردنش آویزون بود و بیرون اورد و روشن کرد سیگار و گوشه ی لبم گذاشتم و جلو رفتم تا سیگارو روشن کنم صورتم روشن شد . با دقتی که از یه معتاد بعید بود تو چشمام خیره شد .

بی حرف سیگار و روشن کردم و دوباره به تاریکی چسبیدم.

دستی تو موهاش کشید و آروم گفت:

-چه بوی خوبی میدی ؟؟

من بوی خوب میدادم؟؟چجور بوی گند خودخواهی هام به مشامش نمیرسید؟؟؟

از جام بلند شدمبا صدای تلخ و سردی خطاب بهش گفتم:

-اگه تا فردا زنده بودی بیا همینجا دِین سیگارت ، گردنم نمونه مُردنی!!

بدون اینکه منتظر جوابی بشم ازش رد شدم سیگار به لب و دوون دوون به سمت خونه عمه راه افتادم!!

با در بسته مواجه شدم ، مجبور شدم از دیوار برم بالا ، پام به زمین نرسیده بود که صدای عصبی گوشمو زد:

-کُجا بودی تا حالا؟؟

برگشتم به طرف صدا شالش و دورش گرفته بود تکیه شو از دیوار برداشت و با قدم های عصبی به طرفم می اومد.تجربه نشون میداد اگه جلوی لیلا از در مسخره بازی وارد بشم مثل حورا جواب نمیداد.

جدی گفتم:

-پارک بودم!!

-واسه چی؟؟

-جانم؟؟؟

جلو اومد و یکی تو سینه م زد یه خرده عقب رفتم ودوباره سرجام ایستادم.و با خونسری که هرلحظه از بین می رفت نگاهش کردم.

-نگو پارک بودم بگو رفته بودم زهــرماری بکشم بوی گندم جار بزنه چـ ـــیکارم!!

بحث حیثیتی بود یه قدم به طرفش برداشتم حالا فیس تو فیس هم ایستاده بودیم با اخم تو صورتش براق شدم:.

-تو بگو چیکاره م؟؟؟

یه قدم به عقب برداشت ، قهوه ای سوخته ی چشماش پر از ترس.انگشت اشاره شو به خودش گرفت و با صدایی که از عصبانیت چند لحظه پیشش اثری نبود با صدای لرزونی گفت:

-میخوای منم بِزَنی؟؟

قطره اشکی از چشمش چکید رو گونه ش ، مسیرش و با نگاهم دنبال کردم.سرم و زیر انداختم مشت های فشرده م نا خودآگاه باز شد .

صدای بغض آلود و لرزونش آروم آروم دست زیر عمیق ترین لایه های قلبم برد همونجا که خیلی وقت بود زیر و رو نشده بود.

-چرا این همه تلخی ..چـ ــرا؟؟؟؟مگه نگفتی این همه سال ، در آرامش زندگی می کردی پس چته دیگه !!!

بغضش به توانش چیره شد آروم جلوی پام دو زانو نشست و با دستاش جلوی دهنش و گرفت صدای گریه ش بالا تر نره:

-گفتی نمیری ، نگــفتی؟؟؟؟خودت گفتی هیچوقــت تنهامون نمیذاری، ولی دروغ گفتی!!! با کوچکترین بهونه رفتی….

دست کشید به خودش :

من میدونستم؟؟من لعنتی میدونستم اون پسره رو دوست داشتی؟؟؟منی که بین اون همه خستگی خریدای عروسی به تنها چیزی که فکر میکنم بودنت تو خونه بود جای امنی که دوسش داشتی!!

دیدم بغض میکردی ، دوری میکردی ، داشتی فاصله میگرفتی ، گفتم حتما بخاطر امیده..بخاطر اونه که این بازی رو راه انداخته ، بگذره حل میشه .آرش بره ، حل میشه ، برگردی تو خونه ای که بخاطر پدرت هم حاضر به ترکش نبودی حل میـ ـــشه!!!چه میدونستم مشکلت مائیم، هـ ــان؟؟؟!!

اگه میدونستم مشکلت مائیم میگفتم ، بخدا میگفتم، همه چی رو میگفتم…گفتم اگه بفهمه هم درک میکنه ، چاره ایی نداشتیم .

تند تند با دستاش اشک هاش و پاک کرد و ادامه داد:

-دائی مارو مقصر دور شدن تو میدونست نمیگفت دخترش هم عین خودش کله شَــق ، زبون نفهم و لجبازه…

با آستینش اشکهای صورت شو بازم پاک کرد و به یه کاشی خیره شد و آرومتر ادامه داد:

-گفت اجازه میده فقط به شرطی که هیچی نگیم فقط بذاریم خودت به این نتیجه برسی که وجود پدرت تو زندگیت چقدر مثمر ثمره..که شاید برگردی بهش! گفت فقط فرصت میخواد ، اگر نخواستی زورت نمیکنه، ماهمه انتظار داشتیم ما رو انتخاب کنی و بمونی نمیدونستیم میری نارگل!

همه مون پشیمون کردی نارگل با رفتنت ، نبودی ببینی دایی چطور سردخونه به سردخونه زجه میزد از وحشت دیدن تنها دخترش،التماس کسی نبود نکرده باشه پیدات کنن….

سرش و بلند کرد و با هق هق گفت:

-تو بگو من باید چیکار می کردم!!!

یه طرف دائیم بود که حق بهش می دادم ، دلش تنها دخترش و بخواد ، یه طرف تو بودی که نمیخواستم لحظه ای ازم دور باشی …

حتی یه لحظه فکر نکن تصمیم آسـ ــونی بود برامون ، سر عقد دائی زنگ زد میگفتم نه باید میرفتی زندان،میترسیدی بری زندان ،شب تو خواب میلرزیدی از ترس که نری زندان آجـ ـــــی کوچیکه ی بی وفا!!

-سخت ترین تصمیم زندگیم بود نارگل، سخت ترینش!!!

دلم قُرص به اعتماد تو بود…گفتم نارگل قول داده تنهامون نذاره…با من قهر بکنه مادر مریض مو نمیذاره بره دنبال یللی تللی ..نمیذاره بره دنبال خودش و خودخواهی هاش…

سرشو انداخت پایین و شونه هاش لرزید :

-خودش گفت خانوادش ماییم جلو همه خودش گفت ….نمیدونستم دوست داشتنت شعاره !!!!

نمیدونستم از خواهرات میرنجی و میری..نمیدونستم مادرت و ول میکنی میری..نمیدونستم مثل پدرت ، خودخواهی پای احساس خودت وسط باشه ، همه رو ول میکنی میری..

نارگل نمیدونستم به روح پدرم نمیدونستم وگرنه سکوت نمی کردم….

قلبم تو سینه م منقبض شد اشکام این مدت مسیر همیشگی شون و فول شده بودند.

طاقت شنیدن و دیدن این همه عجز و از بُت زندگیم نداشتم.

عقب گرد کردم و بدون حرف از پله ها بالا رفتم و رمز خونه رو زدم و وارد شدم و پشت در مثل چینی تو برخورد با زمین ، خـورد شدم.

***

تقه ای مداوم به در می خورد ، تکونی خوردم و کش و قوسی کردم تا از حالت خمیده یی که پشت در به خواب رفته بودم ، بدنم در بیاد باز در صدا کرد .

تمام بدنم از روی زمین خوابیدن درد می کرد به سختی از جام بلند شدم گردن دردناکم و با یه دست مالش میدادم و از توی چشمی نگاه کردم از دیدن لیلا رسما داشتم شاخ در می اوردم.

دستی به سرم کشیدم و در و باز کردم نگاهشو از لباس تغییر نکردم به صورت پف کردم داد و بدون اینکه به چشمام نگاه کنه گفت:

-خانم شمس تماس گرفت، گفت باید بری محضر برای به نام شدن ارثت…

گردنم و کج کردم ترق صدا داد ، اخم های لیلا تو هم رفت ، میدونستم از این کار بدش میاد از ترق ترق شکوندن بند انگشتها هم بدش می اومد.

-مگه نگفتم نیازی به ارثیه شون ندارم!!

پوزخندی زد و با تلخی گفت:

-تو به هیچ کس و هیچی نیاز نداری اینو همه میدونن..ولی چون اموال به نام توئه ، امید میگه نمیشه بدون امضات تقسیم بشه!!

یکی زدم تو پیشونیم و با حواس پرتی گفتم:

-ای وای ببخشید یادم رفته بود شوهرتون وکیل الوکلای شهر هستن ….به روی چشم امضا میدم به شوهرت خودش دنبال کارهاش باشه!!

جا خورد نگاه گریزونش و به چشمام داد و گفت:

-چـــی؟؟؟؟؟

-همین که گفتم..یعنی از عهده این کارهم واسه من برنمیاد…

تو صورتم دقیق شد تا اثری از شوخی پیدا کنه، با بدبینی پرسید:

-یعنی چی؟؟

-یعنی اینکه حالشو ندارم برم،به شوهر تو وکالت میدم اون دنبال این کار خیر و پسندیده باشه…میدونم استقبال میکنه!!

کمی مکث کردم و این بار نوبت من بود که بابدبینی بگم:

-مگه اینکه ایشون نخوان وکالت منو قبول کنن که اون بحث جداگانه ای!!

صورتش از بهت در امد هول شد و تند تند گفت:

-نـــه !!چرا باید نخواد…بعدشم مفتی که قرار نیست واسه غریبه ها کار کنه…..

از طعنه ی غریبه ش به سختی خندمو خوردم. این لیلای من بود ، زخم زبون چاشنی حتی شوخی هاش بود…

-اون که بله..از خجالت شون در میام ، شما خودت و بابت اون موضوع نگران نکن….

سری تکون داد و بلاتکلیف سرجاش ایستاده بود نمیدونستم باید دعوتش کنم تو یا نه دل به دریا زدم و گفتم:

-میخوای بیای داخل!!!

با تردید نگاهی بهم کرد :

-بدم نمیاد..ساخت اینجا با خونه ما خیلی فرق میکنه؟؟

از جلوی در کنار رفتم و اومد تو و با کنجکاوی نگاه به پرده قهوه ای کرم رنگم و به سرویس چرم مبلمان و به الی سی دی گوشه ی اتاق و تابلو های طرح دار عجیب غریبم تا به تابلوی خندون خودم و میلاد و حورا و رضا تو زمستون دو سال پیش با بک گراند تمام برف که دست تو گردن همدیگه انداخته بودیم داد.

رفتم تو آشپزخونه چایساز و به برق زدم و تارفتم روشوئی و برگشتم دو لیوان چایی ریخته بود و تو یخچال در حال گشتن چیزی بود.

-گشتم نبود نگرد نیست!!

در یخچال و بست و گفت:

-چی میخوری برای صبحانه؟؟

-هیچی!!یه لیوان چای یا شیر!!

بااخم پشت میز دو نفره آشپزخونه م نشست و گفت:

-با سابقه ی زخم معدت فکر نمیکنی اینجوری بیشتر به خودت ضرر می رسونی!!

ابروهام بالا پریدن از تو کابینت یه بسته بسکوئیت در اوردم و مقابلش گذاشتم و خودم یه دونه دهن گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:

-بعد اونوقت این اطلاعات دقیق و میشه بپرسم از کجا میاری؟؟

من منی کرد و گفت:

-امین گفت بود ، آرش هم تائید کرد !!

قلپ نخورده چای به گلوم پرید ، داشتم رسما خفه می شدم…

بلند شد و به پشتم می زد و کمر مو مالشت میداد از فاصله گرفتم و سرفه میکرد بریده بریده نفس می کشیدم!

-چت شد؟؟چیز خاصی نگفت فقط گفت تو بیمارستان دیده به محض خوردن غذا فست فودی به معدت نساخته و حالت بد شده!!

شاخک هام فعال شدن.دیده غذا بیرون خوردم؟؟؟حالم بد شده؟؟شانس اوردم دست تو دماغ نکرده بودم وگرنه اونم از چشمش مخفی نمی موند.

صاف ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و عادی پرسیدم:

-چیزی پرسیدم!!

-نه آخه گفتم..هیچ ولش کن…یه سوال بپرسم!!؟

سری تکون دادم و پشت میز نشستم.

روبروم نشست و گفت:

-تو تموم این سالها شده بود برگردی ببینی در چه حالیم؟؟؟

اوفــــــــ دست رو سخترین سوالا گذاشته بود.سری به نفی تکون دادم .آهی کشید و گفت:

-به امید میگفتم باهاش در تماس نباش ..اگه روزی برگردی شاید ببینیش نیای سمتمون!!

مگه یه بسکوئیت چقدر جا میگرفت که گلوم فشرده شد.به سختی قورتش دادم و آروم گفتم:

-من بخاطر مسائل دیگه یی رفتم ، اونقدر برام مهم نبود که بخاطرش از خونه زندگیم دور بشم!!

-چی مثلا؟؟؟سکوت ما؟؟خودخوهی پدرت…بدشانسی هممون ؟؟؟چــی؟!

بدون توجه به صدایی که داشت باز بالا می رفت ، سکوت کردم و هیچی نگفتم..الان عصبانی شده بود با کوچیکترین حرفم امکان عصبانی تر شدنش هم بود نمی خواستم حالا که برگشتم با هم مدام در کنتاک و درگیری باشیم.

-نگفتی؟؟؟

نفس عمیقی کشیدم و خونسرد گفتم :

-فکر نمیکنم برات مهم براشه شنیدنش!

-نه بگو میشنوم…دیشب همش من حرف زدم ، حتی به خودت زحمت جواب دادن هم ندادی!

-جوابی نداشتم لیلا !!گذشته ها گذشته..ما هرکدوم بقول تو از روی بدشانسی به همدیگه صدمه زدیم..کم یا زیاد ..الان دیگه واسه من فرقی نداره….

دهنش باز موند

-داری منو دست میندازی نارگل!!؟؟تو همون کسی نبودی که تنها فامیل های مادرت و هم ازخودت روندی…حالا میگی گذشته برات گذشته..کدومشو باور کنم!!

بعضی چیزیا رو نمیشد برای همه توضیح در جواب لیلا باید اندازه ی درکی که داشت حرف میزد اندازه ی خودش..چون اون نمیتونست جای من باشه..هیچ کس نمیتونست…

-من کسی رو از خودم نروندم من فقط خواستم بااین کارم برای مادرم آرامش بخرم ،در مورد تو هم انتظار داری چی بهت بگم…قبول نداری همه چی دست به دست هم داده بود تا من سرپای خودم بایستم…

صورت درهمش و به طرفی متمایل کرد . هیچ نگفت.با کنجکاوی زدم رو دستش روی میز.

-یعنی چی این حرکت!!؟؟

سرشو به طرفم برگردوند چشمای اشکیش با آزردگی بهم خیره بود.

-چته لیلا؟؟؟؟

-بااعتیاد رو پات واستادی؟؟؟

ای زبون هرچی به اصلاح مرده خاله زنکه و مار بگزه….خدای من دست خاله خانباجی هارو از پشت سر بسته بودن.

لحن آرومم از کنترلم خارج شد:

-کی گفته من معتادم!!!!عجب!!!!!!بابا تفننی ما یه غلطی کردیم انقدر بزرگ کردن نداره.. امین خدا بگم چیکارت کنه…

-امین نگفت آرش به امید گفته بود

این یکی رو دیگه مطمئن نبودم گوشام درست شنیده باشه!!!

-کـــی گفته؟؟؟

-آرش گفته بود تو آزمایش خونی که ازت گرفته بود اثر مواد مخدر بوده!!!

با سرعت از جام بلند شدم لیلا با وحشت به حرکتم نگاهی کرد.اخمام بدجور تو هم رفت.

-کِی از من آزمایش گرفته که خودم نمیدونم!!؟؟خدای من اینجا چه خبره!!!!!اصلا این چی میخواد تو زندگی من!!!

-آروم باش….کسی نمیدونه!!

-جدی؟؟شک دارم..بزا یه سفر برم شیراز ببینم خواجه حافظ چی میدونه ، ببنده بهم!!!

-خودت گفتی تفننی!!

-آره تفننی هروقت از سردرد به مرز خودکشی برسم….میفهمی،تابحال سردرد به حد مرگ داشتی؟؟؟

-خب چرا نمیری یه دکنر خوب!!

بدترین نگاهی که میتونستم بهش کردم وعصبی دست کردم تو موهام گرمم شده بود ..کلافه دست بردم تونیک تنم و با یه حرکت از تنم دراوردم و یه گوشه پرت کردم و فحش گویان به طرف کولر رفتم و با بالا ترین درجه روشنش کردم لیلا مات و مبهوت به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود با بهت دست تو هوا به چیزی اشاره می کرد.

موهامو بالا گرفتم و جلوی کولر ایستادم و غر میزدم دست سردی روی کمرم نشست برگشتم پشت سرم لیلا باچشمای متعجب و پرسشگر تو چشمام خیره شد و گفت:

-این…این..این..چیه پشت کمرت!!؟؟

انگار قرار نبود امروز به خوبی بگذره لبخند مسخره ای تحویلش داد موهامو پشت کمرم انداختم و نگاهمو به چشمای منتظرش دادم!!

-چیزی نیست یه یادگاریه چیزی مهمی نیست!!

-یادگاری؟؟؟رو تنت ؟؟؟با تتو!!!!!!

آب گلومو قورت دادم و مسکوت بهش خیره شدم .یه قدم عقب رفت و با بدبینی پرسید:

-با خودت چه دشمنی پیدا کردی؟؟کدوم آدم سالمی میده رو تنش با زهر تتو کنن!!؟؟

-لیـــلا !!

عقب رفت و عقب تر

-تو خیلی عوض شدی…حس میکنم دیگه نمی شناسمت……

عقب گرد کرد و از خونه بیرون رفت و در و محکم بست.

با سری افتاده مستقیم رفتم به سمت حمام جز دوش گرفتن ، هیچی اعصاب داغونم و آروم نمیکرد!!

***

تازه از خشک کردن موهام فارغ شده بودم که همراهم زنگ خورد با دیدن شماره ی میلاد جواب دادم:

-سلام آق میلاد!!

با مکثی طولانی جواب داد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x