رمان عشق با اعمال شاقه پارت 19

3.3
(4)

عماد دست گذاشت جلو دهنش که هانا خندش و نبینه. هانا با دقت و اخم زل زده بود به من و عماد!!

هانا -بابای من و مسخره میکنید؟؟خدا ناراحت میشه نارگل خانم اگه کسی رو مسخره کنی!!

خم شدم تو صورتش، عماد گوشی شو چک کرد و این پا اون پایی کرد رو به هانا گفتم:

-خدا دیگه به کل از من قطع امید کرده،چیزیش نمیشه..میای دوربین بخریم عکس بگیری یا قصد داری همینجا بمونی فتوا بدی!!

سرش و خم کرد و با کنجکاوی پرسید:

-فتوا چیه نارگل خانم!!؟

عماد پقی زد زیر خنده و با گفتن “الان میام” ازمون دور شد.

بی اعصاب سر تکون دادم و دستش و دنبال خودم کشوندم و با گفتن “فضولی چی؟؟” به سمت مغاره سیاری که دیده بودم دوربین فوری با ظرفیت عکس محدود میفروخت راه افتادم!!

**

ساعت نزدیک های یازده بود ،که با هزار بدبختی و وعده وعید فردا شب هم میایم پارک، بچه ها رضایت دادند بریم چیزی بخوریم،عماد سری بالا گرفت که یعنی واسه این گفتم یکی دیگه هم باید باشه.

حرکت نکرده بودیم که امین زنگ زد به عماد، سراغ مانی رو گرفت. عماد هم توضیح داد داریم میریم رستوران ،بعد از چند ثانیه مکث آدرس رستوران و داد و قطع کرد.

دم در رستوارن با دیدن آرش ،امین و لاله و لیلا و امید نزدیک بود شاخام دربیاد از جلو پیاده شدم زیاد به مذاق آرش جور نیومد چون به اخمی روش و به طرف دیگه ایستادم متمایل کرد.

-سلام..لیلا عمه؟!

-سلام …دنیا خانم فکر کرد بچه ها برگشتن اومد اون جا امین زنگ زد گفت دارین میان اینجا ماهم اومدیم بیرون بعد عمری شام بخوریم !!

-الان دنیا پیششه؟!

لیلا جا خورد و معذب سری تکون داد، آرش با بهت برگشت طرفم، شاید انتظار نداشت اسم مامانشو بدون هیچ پسوند پیشوندی بیارم.

عماد با سرحالی یکی پشت امین زد و یه چیزی در گوشش گفت امین بیشعور سرخ شد از خجالت نگاهش و گردوند به من که روشون زوم کرده بودم رسید با شیطنت ابروهام و براش بالا بالا انداختم حساب کار خرابی اوضاع دستش بیاد.

سری تکون داد با تاسف به لاله که مشغول سرو کله زدن با مانی بود خیره شد.

عطر سردی تو بینی م پیچید به سمت چپم نگاهی کردم با صورت خالی از هر نوع حسی نفس عمیقی کشید که بازدمش تو صورتم، مور مورم شد. آهسته و شمرده دهن باز کرد:

-بخاطر هانا ،ازت ممنونم!!

سری تکون دادم و تکیه مو از مارانوی مشکی رنگش برداشتم و بدون یک کلام حرف پشت سر امید و لیلا وارد رستوران شدم.گرسنه م نبود اما عجیب دلشوره داشتم و نمیدونستم چرا!!

میز ده نفری نشستیم به محض اومدن گارسن در گوش حورا گفتم “هرچی خورد واسه من هم سفارش بده”. هانا انقدر نق زد که جاش خوب نیست پنجره رو نمیبینه که حوراجاش و باهاش عوض کرد و خودش مجبور شد ، بین عماد و آرش بشینه.عجیب خنده م گرفته بود نمیدونستم چطور باید خودم و کنترل کنم.

هانا سرش و خم کرد و ناراضی گفت:

-خاله ها، نمیتونن مامان آدم بشن، نه!!!؟؟

شوکه برگشتم طرفش مسیر نگاهش سخت نبود بفهمم به کی می رسه .

آرش برعکس عماد که با اخم به بشقابش زل زده بود ، برای حورا با محبت لیوان ،جعبه دستمال کاغذی رو کنارش دستش میذاشت و آروم و متین در حال صحبت کردن بودند. عماد نگاهش و بالا اورد تو چشمای من قفل شد ، نمیدونم ته نگاهش چی بود ولی بشتر شبیه پسربچه های حسود شده بود.

ناخودآگاه از تصور پسر بچه، اونم با همچین قد و هیکلی لبخندی زدم که صدای سرفه ی امین حواسم و به جمع جلب کرد .

آرش با اخم وحشتناکی داشت نگاهم می کرد سرم و زیر انداختم.مشغول غذا خوردن بودیم و بجز سر و صدای مانی که بخاطر دندونش بدقلقی میکرد و هانا که هنوز از جاش ناراضی بود صدایی نمیومد.

گوشی موبایلم تو جیب مانی،بخاطر جیب نداشتن مانتوم گذاشته بودم، زنگ خورد از تو جیبش دراورد و بلند گفت:

-خاله نوشته “مازیار”!!

دوغ به گلو امین پرید، یه اخم وحشتناک تحویل من داد .حورا سرخ شد و سرش و زیر انداخت ،عماد با کنجکاوی نگاهش و بین اخمای آرش با نیشخند به من میرسوند.هرچی بود این قُل از اذیت کردن اون یکی عجیب ،لذت میبرد.

مانی قبل از اینکه امین از جاش بلند بشه ،با ذوق گوشی رو دستم رسوند.از جام با “ببخشیدی” بلند شدم ،جواب دادم و از ترس امین به سرعت از رستوران جیم زدم .برام جالب بود مازیار چیکارم میتونه داشته باشه!!

**

سرم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم ،چشمام و بستم کی فکرش و میکرد ،مازیار مبتلا به ایدز بشه، بقول خودش یکی از اون آشغالایی که براش کوچکترین ارزشی نداشتن به یه آشغال مبتلاش کرده بودند.

با خودم فکر کردم اگه اون سفر و باهاش رفته بودم ،معلوم نبود الان……. با خودم که تعارف نداشتم مازیار مثل میلاد نبود که بشه از دستش در رفت مطمئن بودم همه چیزم و میباختم!!

باید سرفرصت به دیدنش میرفتم حالا که اون برای خداحافظی جزو دوستاش، بهم زنگ زده بود.

عطر سردی تو مشامم پیچید، از تصور تنها بودن با آرش اونم پشت رستوران که پرنده پر نمیزد و روبه پارکینگ ماشین ها بود زیاد خوشم نیومد .اومدم که برم که قامتش روبروم قرار گرفت.

یه لبخند نصف نیمه تحویلش دادم و خواستم ازش بگذرم که دستمو محکم گرفت و به دیوار چسبوندم پاهام و با پاهاش قفل کرد و دستام و به حالت تسلیم با دستاش بالا گرفت .

قلبم شروع کرد زدن سرم و بالا گرفتم و با صدایی که شک نداشتم میلرزه پرسیدم:

– این کارا یعنی چی؟؟

سرش و خم کرد تو صورتم ،عطرش تمام راه نفسمو گرفت کلافه سر تکون دادم ، صداش دورگه به گوشم رسید:

-که پشیمون نیستی ازاینکه خودت و به من تحمیل کردی، نــه؟؟؟؟!!!!

سرم و بالا گرفتم این برق عجیب چشماش و اصلا نمیشناختم ،تکونی بی فایده به خودم دادم و تو صورتش غریدم:

-ولـــم کـــن !!

بدون ذره ای توجه به جواب من بیشتر تو صورتم خم شد ، صورتمو عقب کشیدم. فاصله مون اندازه یه بوسیدن بود.حرفم نمیتونستم بزنم.سرش و کمی عقب گرفت و آروم گفت:

-منم ازتحمیل شدنم به تو اصلا پشیمون نمیشم!!

خواستم حرفی بزنم که با بوسه ی بدون مقدمه ش در جا خفه شدم.دست و پا میزدم میخواستم یه جوری از حصارش خلاص بشم، وزن تنه ش رو بدنم هم سنگینی میکرد و اجازه جم خوردن نمیداد.

یواش یواش حس کردم دارم داغ میشم،کمی ازم فاصله گرفت به نفس نفس زدن افتاده بودم،نگاهم و تو چشمای راضیش دادم و با نفرت حرفم و تو صورتش پرت کردم:

-ازت مُتِنَفِرَم!!

خندید ،از اون خنده هایی که یه روزایی عاشقشون بودم ، سرش و کمی پایین اورد و تو صورتم زمزمه کرد:

– اینجوری بیشتر میچسبه نه!؟!!؟تو از تجربیاتت بگو؟!با من چطور بود؟؟؟اینکه ازت متنفر بودم تاثیری روت داشت یا نداشـــت!!؟؟

آخر حرفش و تو صورتم داد زد، چشمام و از فریادش بستم.

عصبی شده بود حسش میکردم.اوضاعی که هرلحظه بیشتر از کنترلم خارج میشد وبه شدت حس میکردم.

-جواب نمیدی؟؟؟اشکال نداره الان تجربه ش میکنم، مست هم که نیستی خداروشکر!!

دوباره نزدیک شد بوسیدم، کنترل ضربان قلبم دست خود نبود ، فکم داشت میلرزید بدون گرفتن پالس مثبتی دوباره بوسید،کمی تو صورتم مکث کرد ،مغزم از کار افتاده بود فقط دلم میخواست چشمام و ببندم جای دیگه ایی چشم باز کنم.

قدرت فکرکردن ازم گرفته شده بود،نفس هاش تو صورتم بی طاقتم میکرد ، از پیشونیم آروم شروع کرد بوسیدن،کنار شیقه م ،روی چشمای بسته م ، نوک بینیم ،به لبم رسید مکث کرد گوشه ی لبم و کوتاه بوسید .

گلوم می سوخت ،حس فشار و انفجار داشتم،انگشتام سِر شده بود از این همه سرکوب کردن نیازی که داشت بیشتر شعله ور میشد.

سرش و عقب کشید و دستام و ول کرد ،با تعجب سرم و بالا گرفت گفت:

-چت شد؟؟خدای من از بینیت داره خون میاد!!نارگل ؟؟نارگل ؟؟صدای من و میشنوی!!

تنها صدای واضحی که میشنیدم ،صدای تقلاهای قلبم بود که همه جای بدنم و به نبض واداشته بود ، دستمالی رو که از جیبش دراورده بود تا خونه بینی مو پاک بکنه از دستش گرفتم پرت کردم کناری یه قدم فاصله ی عقب رفته شو برداشتم رو نوک پا ایستادم و بوسیدمش.

نه من مست بودم نه اون اما عجیب در حال مست شدن بودیم،عجیب دلم داشت تنگش می شد ،دیوونه ی زنجیری محصور قلبم بیدار شده بود ، داشت سروصدا میکرد. دوباره داشت خودش و به در و دیوار میکوفت..

دست چپش، پشت گودی کمرم قفل شد دست راستش آروم و بالا اومد پشت کمرم جای زخم تتو شده ی پشت کمرم مکث کرد و کمی بالاترم کشید،دستام و به یقه ی کتش گرفته بودم و بیشتر جلو میکشیدم ، مغزم انگار مستقیم از قلبم فرمان میگرفت با حرارت تر میبوسید ،بیشتر تلاش میکرد فاصله رو برداره ،میخواست دره ی عمیقی رو که سالها پیش با دستای خودش حفر کرده بود برداره ولی بی فایده ..

-بـــابـــــا!!!!

جفتمون به شدت عقب کشیدیم. هانا با اخم های درهم به وضعیت آشفته ی پدرش که به سرعت بهش پشت کرد و کلافه دست تو موهاش کرد و منی که به سختی نگاهم و ازش گرفته بودم، دست به سینه با طلبکاری زل زده بود.

بیشتر ایستادنم اشتباه محض بود امشب حسابی گند زده بودم!

با دو رستوران و دور زدم و از در اصلی رستوران خارج شدم ، از پشت سر اسمم و شنیدم ولی با اولین تاکسی سوار شدم و از پنجره ها فاصله گرفتم.

در خونه رو باز کردم و خودم و داخل پرت کردم .با شنیدن صدای هینی به چپ متمایل شدم عمه و دنیا تو حیاط میز گذاشته بودند و در حال حرف زدن و تخمه کشوندن بودند.

بدون کوچکترین حرفی نگاهمو از دنیا که با کنجکاوی به ظاهر پریشون و مضطربم خیره شده بود دزدیدم و با سرعت پله ها رو دو تا دوتا بالا رفتم و با زدن رمزخونه با دستای لرزون، وارد خونه شدم و مستقیم با مانتو و کیف وکفش به حموم پریدم و زیر دوش آب سرد ایستادم!!!!!!!!

هرچی حورا در زد در و باز نکردم هدست گذاشتم تو گوشم و تا جایی که میشد صداش و بالا بردم!!

“هنوز بهت فکر میکنم به این که دل سیره ازت..به این که این شبهای تلخ حقم و میگیره ازت…..”

کیف چرم خیسم گوشه اتاق بهم دهن کجی میکرد ،برش داشتم انداختمش سطل زباله که با یادآوری دوربین ،از زباله درش اوردم وسائلش و رو زمین ریختم و دوربین و بر داشتم که اولین فرصت عکسایی که قول دادم و ظاهر کنم!

دراز کشیدم رو تخت خوابم نمی بُرد،می نشستم ،خوابم نمی برد،همش ذهنم پرواز میکرد جاهای که لبخندم پررنگ نشده به اخم تبدیل می شد .

عجب گافی داده بودم.تجربه شده که دیگه دست کم نگیرمش،نزدیک بود شوخی شوخی گند بزنم به همه چی!!

بی قرار بودم،گوشی مو برداشتم با دیدن پیامی ،بدون دقت به شماره ی آشنای فرستنده بازش کردم:

-خوب بخوابی!!! یه شکلک نیشخند گذاشته بود تهش

آخرین پیام خودم بهم پوزخند میزد ،بدون لحظه ای تفکر گوشی رو به دیوار کوفتم جسد گوشی جلو چشمم چند تیکه شد.

***

-خانم نیازی این رفیق ما مفنگیه نبودش!!؟

نیازی دست کشید به فضای سبز .روی نیمکت نشسته بود و به درخت روبروش خیره شده بود.کنارش رو نیکمت نشستم ،با دیدنم لبخندی زد ومایل بهم نشست!

-حالت چطوره خانم رنجر؟!

-خوب نیستم!!تو چه خبر!!

پوزخندی زد و نگاهش و به درخت کهنسال روبروش داد:

-روزا بهترم…شب که میشه انگار تو سرم ،سنج میکوبن،صداها عصبیم میکنن!!

یواش پاکت سیگارو کناردستش گذاشتم و لبخند شیطونی بهش زدم.یه نگاه به پاکت نوی سیگار کرد و تو چشمام خیره شد.

-راستشو بگو ،تو چی از جون من میخوای خانم!!!!؟؟

با صدا خندیدم:

-هیچی میخواستم امتحانت کنم!!

زهرخندی زد و آروم گفت:

-هر شب میخوابم فرداش منتظرم بیای بهم بگی پیداشون کردی،صبح میشه نمیای با خودم میگم امتحان امروزم و چطور دادم به خودم نمره میدم که صبرم تا چقدر بوده!!!

از جام بلند شدم و کلافه چرخی زدم :

-اگه پیداشون نکنن چی؟؟!

با ناباوری زل زد تو صورتم :ولی خانم خودت گف..

– من گفتم،هنوزم سر حرفم هستم هرکجای دنیا باشن به محض دیدن اثری شال و کلاه میکنم میرم دنبالشون، تو فقط به من بگو اگه پیداشون نکنن چیکار میخوای بکنی؟؟بازم تو گنداب دست شنا میخوای بزنی؟!

سرش و زیرانداخت و هیچ نگفت.دستی رو شونه م نشست خانم سعادت با اخم بهم نگاهی کرد و رو به مفنگی گفت:

-پسرم ،امید الان مهمترین چیزیه که تو داری در عرض این یکی دوماه خودت ببین چقدر با گذشتت فرق کردی،بازهم میتونی فاصله بگیری ،من اینجا بهت کار میدم بمونی که طاقت بیاری هرچقدر امتحانت طول کشید نمره خوب بگیری!!

از جاش با سری افتاده بلند شد و زیر لب آروم زمزمه کنان گفت:

-به حرف آسونه ولی امتحان سختیه…

برگشت و آروم آروم و خمیده به طرف مرکز رفت.به محض رفتن سعادت با اخم برگشت طرفم:

-کارت درست نبود امیدش وازش بگیری!!

برگشتم طرف در خروجی و از همون جا داد زدم:

-این امید بی فایده به درد هیشکی نخورده که به درد این بخوره!!

جاده رو رد کردم تاکسی گرفتم به سمت موبایل فروشی!!

***

-آخه خانم کی همچین گوشی رو میزنه تو دیوار بیرحم!!

خم شدم رو میزش:

-من عصبی بشم همه کار ازم برمیاد تو فقط حافظه رو برگردون من یه شماره از توش میخوام!!

پسر لاغر پشت مانیتور با اون عینکای مسخره ش سری تکون داد و گفت:

-دارم برمیگردونم شانس خودتونه!برنگشت از من عصبی نشین!!

حیف کارم لنگش بود وگرنه خودش و مانیتورش و از پنجره پرت میکردم پایین.

-بگرد ببین سارا مولایی پیدا میکنی یا نه؟!

سرش و نزدیک مانیتور برد و از شماره هام گذری زد و گفت:

-آهان بیا ایناهاش.شانس اوردی اسامی به انگلیسی بود وئگرنه بهاین آسونی بر نمیگشت!!

کاغذ برداشتم جسد گوشی مو گرفتم و با پرداخت هزینه، از مغازه زدم بیرون و به اولین مخابراتی که رسیدم رفتم و شمارش و گرفتم.

***

-سارا این حرف یعنی چی؟؟

-فرامرز یکتا ،الان تو زندانه!!خودم دیدمش در مورد ستاره و فرانک هم پرسیدم گفت به دو سال نکشید برگشتن ایران،با احتساب زمان الان باید 6 سالی باشه ایران دارن زندگی میکنن!!!

-مرتیکه …..

-فحش نده قطع میکنم نارگل !!

-حقشه پُ…..، نگفت کجا؟؟؟

-چرا یه آدرس داده گفت حدس میزنه اونجا باشن ،مینویسی؟؟

-آره بگو!!

بعد از نوشتن آدرس ازش پرسیدم:

-سارا حالا اینجا خونه کی هست؟!

-یه کسی به اسم محبوبه ملک،ببین من باید برم!!

-اوکی مرسی سارا جبران میکنم!!

-خواهش میکنم .. خدا کنه دوستت به خیر و خوشی خانوادش و پیدا بکنه !!

-مرسی

قطع کردم و با برگه ای که دستم گرفته بودم از مخابرات بیرون زدم . حورا رستوارن بود و از هفته ی گذشته درست حسابی ندیده بودمش بخواد سین جیم بکنم که اون شب چی شده بود!!

در خونه رو باز کردم با دیدن هانا که تو حیاط با مانی در حال طناب بازی بودند سرم و خم کردم و با احتیاط در و بستم.

-سلام خاله!!

-سلام آقا مانی چند تا شد پهلوون؟؟

-ده تا خاله!!خوبه؟؟

-آره عالیه!

نگاه هانا کردم ، اخم کرده بود و لباش و از زور حرص جلو داده بود و دستاش و پشت سرش بهم گرفته بود.

-سلام تو چی شد هانا ؟؟؟

آروم سلام زورکی کرد و هیچی نگفت.از شنیدن سرو صدا توجهم به راه پله جلب شد ،در همیشه ی بسته ی خونمون باز بود و به نظر میرسید کارگرا در حال رفت و آمد باشن.

عجیب بود ، عمه چیزی در این مورد به من نگفته بود با عجله کفشام و دراوردم و وارد خونه عمه شدم،از تو آشپزخوونه بیرون اومد و دیدمش دست کشیدم پشت سرم و با تعجب گفتم:

-عمه اونجا چه خبره!!

-خبر منم!!!!!!

با بهت به سمت صدا چرخیدم.

با بهت به سمت صدا چرخیدم.نادر علی منش رومبل دو نفری نشسته بود و کنارش زنی با مانتو نخی سنتی نشسته بود و شالش و گردنش انداخته بود،نفر سوم تکونی خورد ، پسر تقریبا 17 18 ساله ای که با کنجکاوی و دقت چشم ازم بر نمیداشت.

زن از جاش بلند شد، هم قد بودیم ،صورت سبزه و کشیده ای داشت. اولین عضوی که توجهم بهش جلب شد گونه هاش بود ، بعد چشمای تیره رنگ و ریزش و ابروهای کوتاه و رنگ کردش در کل زن معمولی محسوب میشد نه زشت نه زیبا.

صداش سکوت اتاق و شکست:

-سلام من مینا هستم،همسر پدرت ،تو باید نارگل باشی درسته؟!

صدام و گم کرده بودم دوباره نگاهم و بهش دادم با خونسردی پا روی پاش انداخته بود و لیوان به دست در حال چای خوردن بود.بدون کوچکترین توجهی به من با صدای بلند خطاب به عمه گفت:

-ندا هنوز چایی هات خوش طعم ترین چای های دنیان..!!

همین؟؟؟از اون سر دنیا بلند شده بود بیاد یه لیوان چای بخوره و تعریف کنه؟؟؟رسالتش همین بود!!

بدون حرف به طرف عمه برگشتم عادی و خونسرد نگاهم میکرد،این برادر و خواهر قصد دیوونه کردن من و داشتن امروز!؟

لیلا در خونه رو باز کرد و داخل شد با دیدن من بهت زده وسط اتاق ،تکونی به خودش داد و جلو اومد کنارم ایستاد و گفت:

-کی رسیدی نارگل ؟؟؟چرا گوشیت خاموشه؟!!!

تکونی خوردم ،بدون حرف از کنار لیلا گذاشتم و از پله ها بالا رفتم!!

در تعجب بودم از کارای عمه،چش شده بود؟؟؟!نکنه دنیا حرفی بهش زده بود؟؟؟چرا باهام سردی میکرد؟؟

کلافه تو اتاق چرخی زدم و بی قرار لباسام و دراوردم و کناری انداختم.عجیب حتی حوصله دوش گرفتن نداشتم.فقط دلم میخواست یه گوشه بشینم و به کسی که زندگیم و به هم ریخته بود فکرکنم!!

اعتراف می کردم ته دلم خوشم اومده بود از بی توجهیش،اگر مثل باقی با بغض و سرافکندگی باهام برخورد میکرد بدجور تحریکم میکرد که اذیتش کنم که تلافی کنم که نبخشمش!!

ولی با اون خونسردی بااون رنگ چشمای قهوه ای نسبتا روشنش،انگار واقعا میدونست چجور باید توجهم و جلب کنه!!

من با حضور آرش کنار اومده بودم چه برسه اون،ولی برام جالب بود چرا برگشته بود؟؟؟

چطور بعد از این همه سال میخواست تو خونه ی سابقش زندگی کنه!!!؟؟یعنی با مرگ مادرم کنار اومده بود؟؟؟

یا خودش و بخشیده بود؟؟؟قصدش چی بود از برگشتن ،باید دراولین فرصت ته و توی این و در میوردم!!

***

تمام بعد از ظهر تو ماشین در خونه ای که آدرس داشتم نشسته بودم خبری از صاحب خونه نشد ، ناچار شماره مو از لای در داخل انداختم و خواستم در رابطه با پسرشون در اولین فرصت باهام تماس بگیرند.

تا آخر شب تو پارکی نزدیک فرودگاه نشستم به انتظار حورا ، بادیدنم با خستگی زیاد با سرعت به سمتم اومد و یه لحظه از گفتن چی شده دست بر نمیداشت.

-چیزی نشده حورا حوصله م سر رفته بود گفتم بیام ،اینجا!!

با دقت تو صورتم کنکاش کرد و به نیکمت پشت سرم اشاره کرد و گفت :

-من میشینم برو یه چیز بخر تشنمه!!

با دوتا دلستر تلخ و هلو برگشتم،سیگارم و روشن کردم و گوشه ی لبم گذاشتم حورا کمی فاصله گرفت ولی شکایتی نکرد.

با دوتا دلستر تلخ و هلو برگشتم،سیگارم و روشن کردم و گوشه ی لبم گذاشتم حورا کمی فاصله گرفت ولی هیچی نگفت.بدون مقدمه ازش پرسیدم:

-همیشه اونقدر که از مادرت میگفتی ،از پدرت نمیگفتی؟؟؟چرا!!

از سوالم جا خورد از دلسترش به قلپ خورد و گفت:

-حتما بحثش نشده بود!!!

-(سکوت)

-چراهمچین سوالی پرسیدی؟؟

-هیچ، دلم میخواست بدونم پدرت و به عنوان مقصر اصلی این ماجراها بخشیدی یانه!!!

چشماش گرد شد و به شدت اخم کرد:

-کی گفته پدر من مقصر بود،قبول دارم اوایل خیلی ازش دلگیر بودم اما بعد از جریان تو به این نتیجه رسیدم همه ی پدرا واسه نگهداری از دختراشون دست به هرکاری میزنن، اگه منظورت در مورد ازدواجشه،پدرم عاشق بود نارگل من بهش حق میدادم!!

نگاهش کردم حرف نگاهم از چشمام خوند:

-درسته عاشق نشدم اما میتونم خودم و بزارم جاش اگر من هم بودم برای رسیدن به اون کسی که سالها بخاطرش انتظار کشیده بودم دست دست نمیکردم!!!!

-حتی به قیمت..

-به هر قیمتی نارگل ،خودت گفتی عشق قیمت داره!!!عشق پدرمن هم دوریش از من بود و داغ دیدن عزیز ترین کسش!!

-چرا این همه عشق ها بااعمال شاقه ن حورا؟؟؟چرا نمیشه یه نفر و دوست داشتی مال تو باشه،بدون هیچ تلخی بهش برسی،خوشبختی برات یه سراب نباشه یه واقعیت قابل لمس باشه و موندگار!!

دست گذاشت رو پیشونیم:

-چته ؟؟تب هم نداری آخه!!!آخه نارگل عشقی که بخاطرش درد نکشی لذت داشتنش و نمیتونی تصور کنی!!مثل مادرا و نه ماه تحمل بچه هاشون،بچه دار شدنشون..

حرفش و قطع کردم از جام بلند شدم:

-احمقانه ست..این خودآزاریه!!!

با صدا خندید و با خستگی سرش و تکیه داد به نیمکت و به آسمون خیره شد:

شاید باشه،اما اگر این خودآزاری

بازم خندید و ادامه داد:

-از نظر تو نبود!!هیچ عشقی موندگار نمیشد!!عشق هم مثل هوس دست هرکسی می افتاد تا باهاش دیگران و زمین بزنن!!!

-هرجور بخوام حساب کنم، زیاد با عشق حال نمیکنم!!

سیگارم و زیر پاخاموش کردم و بدون مقدمه گفتم:

-پدرم برگشته….

شوک زده تو صورتم خیره شد،خندش محو شد و صاف سرجاش نست و با نگرانی خیره شد به سیگار زیر پام.

-این قیافه رو به خودت نگیر حورا ،قرار نیست اتفاقی بیوفته،فقط جالبه برام چرا برگشته تو خونه ش؟؟توخونه یی که مادرم نفس کشیده و …

حورا از جاش بلند شد و آروم گفت:

-فکر نمیکنی دیگه بهتره برگردیم…عمه هم که خدارو شکر بهتره ،واسه تو خوب بودنش مهمه یا حتما باید پیشت باشه،بیا برگردیم نارگل!

نفس عمیقی کشیدم،برگشتم طرف تاکسی که چندساعتی می شد نگهش داشته بودم و پشت به حورا گفتم:

-من دیگه از چیزی فرار نمیکنم.نادر برگشته،خوش اومده!!من به خاطر بردن عمه اومدم و سرحرفم ایستادم !!

-ولی نارگل ….

-بیا حورا ..بیا بریم ..فردا میخوام کیک درست کنم به عنوان خوش آمد ببریم براشون!!

-چی؟؟؟؟؟

سوار ماشین شدم و در و براش باز گذاشتم حورا آروم نشست و سلام کرد.

-میخوای چیکار کنی؟؟؟

-هیچی بخدا..میخوام کدورت ها رو بشورم!!آقا حرکت کن!!

تا رسیدن به خونه هردو سکوت کرده بودیم،به محض پیاده شدن در و باز کردم و خطاب به حورا گفتم:

-برو یه ماشین بخر، کلافه شدم از این تاکسی به اون تاکسی!!!

دهنش باز موند:

-میخوای بازم رانندگی کنی!؟

برگشتم طرفش :

-از نظر تو ایرادی داره!؟

-نه نه..این خیلی هم خوبه..شنیدم برای هانا نشستی پشت فرمون هم شوکه شدم هم خوشحال!! اون شب تو رستوران، امین پشت سرت حسابی تعریف دست فرمونت میداد جلو پسرا!!

پوزخندی زدم و بدون نگاه کردن به چراغ های روشن خونه ی همه خاموش و نفرین شده مون پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم!

***

-خیلی خوشکل تزئینش کردی نارگل !!

با سرحالی نگاهی بهش انداختم و موهای تو صورتم و کنار زدم و با شک و تردید رو بهش گفتم:

-یعنی خوبه دیگه!!؟؟

حورا خندید و گفت :چقدر استرس داری بابا …عالی شده !!

لبخندی زدم و با گفتن “خنک شد بزارش تو یخچال”.با هیجان رفتم حموم شامپو رنگ مشکی که خریده بودم و بازش کردم و با لبخند طبق دستورالعملش موهای مش شرابی و قرمزمو که ریشه های مشکی زده بودند و باهاش شستم!

میخواستم شبیه زنش بشم،میخواستم شاید اینجوری یه خرده حرصش و در بیارم، ته دلم مثل بچه ها ذوق زده بودم و هر چند دقیقه یک بار به چشمای شیطون و خرابکارم تو آینه خیره میشدم و ازذوق نگاهم و از آینه می گرفتم!!

از حموم بیرون مستقیم پریدم اتاقم . تو آینه به ابروهام نگاه کردم در اومده بودند با بدجنسی مشغول درست کردنشون شدم!!

کار ابروی دومم تموم نشده بود که در اتاق با تقه ای باز شد،حورا با ظاهر خواب آلود تو چارچوب در خمیازش نیمه تموم موند با دهن باز به ظاهر جدیدم زل زده بود و حرفی نمیزد.

یقه ی حوله ربدوشامبر فیروزه ای رنگم و محکم کردم و یه قدم به سمتش رفتم:

-خوب چطوره؟؟؟چند درصد شبیه نازنین شمس شدم!!؟؟

به عکسی که کنار آینه بود اشاره دادم ابروهاش تو هم رفت واخمی کرد:

-نارگل !!

-چیه خب!؟!خوب نشده!!!؟؟

یه قدم جلو تر اومد روبروم ایستاد ، کمی سرمو بالا گرفتم تا صورتش و خوب بینم ده سانت اختلاف قد چیزی نبود که بشه ازش گذشت!!

-عالی شدی اما..اگه بخاطر حرص دادن پدرت این شکلی کردی خودت و کارت اشتباهه محضه ،اون مریضِ اگه بلائی….

-بلائی سرش نمیاد ..وقتی برگشته تو خونه یی که با مامانم زندگیشو شروع کرده بعد از 27 سال یعنی حتما با همه چیزش کنار اومده. تو بگو تقصیر منه شبیه مامانمم؟؟؟

نگاهش دودو میزد تو چشمام کمی عقب رفت و با تردید گفت:

-نمیدونم این برق ترسناک چشمات و باور بکنم یا این حرفایی که از سر دوستی داری میزنی رو ؟؟!!در هر صورت…مراقب باش زیاده روی نکنی!!

پشت کرد رفت در اتاق و هم پشت سرش بست.

دوباره تو آینه به چشمام نگاه کردم..با این ظاهر جدید خانم و حسابی شیک شده بودم!!

لبخندی به خودم زدم ، برا خودم تو آینه بوس فرستادم و مشغول اتو کردن موهام شدم.

با دیدن مارانوی مشکی آرش تو حیاط نگاه متعجب من و حورا بهم گره خورد ،حورا با بدبینی اخمی کرد و اشاره داد اینا اینجا چیکار میکنن!!؟؟

لبخند آرامش بخشی زدم انگار پدرم سران فتنه و یه جا جمع کرده بود .اینا مهم نبود ،مهم این بود که پدرم با دیدن ظاهرم چه واکنشی قراره نشون بده!!

نگاهی به ظاهرم کردم ،مانتو نخی گشاد سفیدی رنگی پوشیده بودم و با شال سفید و جین تنگ سفید حسابی عروس شده بودم چشم و ابروی مشکیم حسابی چراغ میزد و صورت گرد و روشنم از خوشی برق میزد .

به طرف حورا برگشتم با تونیک سبز تیره و جین و شال مشکی حسابی ناز شده بود.

بااسترس برای بار صدم ازش پرسیدم خوبم؟؟؟

عصبی شد:

-نارگل مگه میخوای بریم خواستگاری بابا …این همه سال این همه زیبا ندیده بودمت مثل فرشته ها معصوم شدی شدی با رنگ سفید!!

نیشم باز شد سری تکون داد زنگ در و زد.

چند ثانیه گذشت مینا زن پدرم در و باز کرد با دیدنم لبخند زیبایی زد و با ذوق سلام کرد.

کیک دستم و به سمتش گرفتم و با انرژی سلام کردم!!

سروصداهای داخل ساکت شد.قلبم محکم میزد از هیجان درو باز کرد و مشغول سلام احوالپرسی با حورا شد به محض قدم گذاشتن تو خونه ،عماد لیوان چای به دست مات صورتم شد، نگاهمو به نفر بعد دادم دنیا با لبخند محوی نگاهم میکرد .امید چشماش گرد شد رو صورتم، لیلا از بهت فقط دست گرفت جلو دهنش ،لاله لبخندی زد و سری تکون داد و به امین که با رضایت بهم نگاه میکرد خیره شد .عمه و پدرم نبودند .

پسر جوون اون روزی که حدس میزد برادرم باشه با لبخندی که بی شباهت به مادرش نبود به سمتم اومد و دستش و برای سلام پیش گرفت،با ذوق دست دادم :

-سلام خیلی خوش اومدین!!

سرشو تکونی داد و با صدای آرومی گفت:

-نیما هستم!!

-خوشبختم من نارگلم!!

مینا دست گذاشت پشت کمرم و به پشت سرم اشاره کرد بشینم ،به محض برگشتنم نگاه آرش با مهربونی خیره اجزای صورتم و میکاوید، نگاهم و به صندلی کنارش دادم امیر ارسلان کیان سرش و به تایید تکونی داد و به میز خیره شد ،هانا هم با خجالت سرشو تو بغل پدربزرگش بیشتر فرو کرد .

نگاهم بالا کشیده شد و رو پلان تمام قد زن حامله ای که زن توی تصویر برای شکم جلو اومده ش شاخی گذاشته بود و با خوشی تو دوربین خیره شده بود ، مات شد.

حس کردم قلبم از حرکت ایستاد ، پلکم عصبی پرید “مادرم” بود،زنی که نسخه ی دومش بودم،باهمون لبخند با همون نگاه شیطون ،نگاهم رو شکمش خیره شد .این من بودم؟؟؟

تنها عکس دونفره ی من و مادرم بهم دهن کجی میکرد.به دست چپش روی شکمش خیره شدم.

با لذت دختر دردسر سازش و لمس کرده بود.انگار دستی دور گلوم حلقه شد و فشردش.

احساس پوچی و تهی شدن میکردم،من هرگز شبیه مادرم نمی شدم،من هرگز شبیه مادرم نبودم،دستی رو شونه م نشست به طرفش چرخیدم از پشت پرده ی اشک به زور میدیدمش.قلبم درد گرفته بود،دردناک میتپید ، از حرص ،از حسرت ،از عقده های سرکوب شده م از زندگی نفرین شده م !!اون عکس مثل سیلی صورتم و سرخ کرد،بدجور سرخ کرد.

باید تخلیه میشدم باید این همه فشار و یه جایی تخلیه میکرد دستم ناخودآگاه مشت شد و برای زدن تو صورتش بالا اومد ،صدای جیغ مینا و عمه هم از حرصم کم نکرد ،چشماش و بست و از جاش تکون نخورد.

دستی به سرعت دستمو گرفت و به عقب پیچوند از درد کتفم چشمام و بستم .قطره اشکی ازچشمم پایین چکید ،چشمامو باز کردم تار میدیمش ، همه رو تار می دیدم .قلبم درد میکرد،جریحه درا شده بود،سوز میزد از این همه تنهایی!!

فکم میلرزید اما باید حرف میزدم باید حرف میزدم میفهمید چه بلائی سرم اورده بود.

سرم و بالا گرفتم و تو صورتش با جیغ و گریه داد زدم:

-ترســو !!!!!شجاع شدی برگشتی بعد از این همه سال یا برگشتی زخــــم دل مَن باشـــی!!!!؟؟

جوابش سکوت بود و سکوت ،بغضم ترک برداشت با عجز جیغ زدم:

آقای پِــدَر!!!پِدَر بی رحم و بی معرفتم ، یادت رفت هرچی داشتم، ازم گرفتی!!! با چه روئی برگشتــی؟؟

پِــــــدَر!!! پِدَر بی عاطــِـفه و سَنگ دلم!!!یادت رفت آرزوهامو به گند کشیدی ،یادت رفت..قلبم!!!قلبم رو به آتیش کشیدی،به چه امیـــ ـدی برگشتی لعنتـی؟؟؟

به امید بخشش ؟؟چجور باید ببخشمت وقتی بخشیدنت خنـــجر تو سینمه…نـه!!!نمیتونم …نمیتونم..ازت متنفرم…هیچوقت نمی تونم بخشمت لعنتی هیچوقــت…..

دنیا تکونی خورد و از جاش بلند شد نگاهم سرخورد سمتش ، صورتش خیس از اشک بود،چشمام و بستم دست حورا پشت کمرم شل شد ،تکونی به خودم دادم و بی حال به سینه ش تکیه کردم تا سرپا بایستم ،مات به زمین زل زده بودم و نفس نفس میزدم.بجز هق هق ترسیده ی هانا صدایی از کسی درنمیومد….

تکونی به خودم دادم و گیج به طرف در برگشتم .زنی به دیوار تکیه داده بود وبا چشمهای بسته گریه میکرد.مهم بود؟؟دیگه مهم نبود..دیگه هیچی مهم نبود!!مهم من بودم که هرکاری میکردم شبیه مادرم نمیشدم!!

درو باز کردم پا برهنه خودم و بیرون پرت کردم در و پشت سرم محکم زدم و از در خونه شروع کردم دویدن ،به مقصدی که خودم هم نمیدونستم کجا دویدم!

داشت بارون نم ریزی میومد کنار ساختمون نیم ساخته ای ایستادم ، خم شدم رو زانوهام سر بلند کردم سمت آسمون:

-چرا از این عذاب کم نمیکنی!!!؟؟مگه نارگل چیکارت کرده این همه شکنجه م میدی؟؟؟ کجای زندگی من بودی ؟؟؟من که هیچ وقت ندیدمت!!!!

با زانو زمین خوردم…

حورا تو خاطرم متجسم شد،حورا نبود کارم به کجا میکشید ؟!!!اگه حورا مرد و مردونه پای کارش وای نمی ایستاد چی ازم باقی میموند یه خیابونی میشدم!!!!

تو خاطرم امین متجسم شد ، اگه اون شب تو اون مهمونی سروکله ش پیدا نمیشد الان کجا بودم ؟؟؟مبتلا به ایدز مثل مازیار در حال خداحافظی با دنیا بودم !!

مرد مفنگی با زندگی فلاکت بارش از ذهنم رد شد ،اگر نبود شجاعت کنار گذاشتن مواد و داشتم؟؟؟ نداشتم!!!

عقب تر رفتم عمه نبود کجا بودم؟؟؟کجا بودم؟؟؟

سرم به سجده زمین گذاشتم!!!

خدا همیشه بود اونی که نبود من بودم.

بغضم شکست گریه از سر گرفتم ، زیر لب زمزمه کردم:

-پدر پدر پدر پدر هزار بار هم اسمت و ببرم خسته نمیشم .من دوست داشتم چرا ندیدی؟؟؟چرا مزاحم تلفنی خونه تو پیگیری نکردی ببینی دختر نوجوونی به عشق شنیدن صدای تو کنار دست عمش کار میکرد کار یاد میگرفت فقط پولاش و جمع کنه زنگ بزنه صدات و بشنوه.محبت های من هم مثل توئه لعنتی !!

پدر پدر پدر پدر پدر چرا نمیتونم دوست نداشته باشم وقتی دست لروزنت رو شونه م و دلم میخواست ببوسم حیف من هم مثل تو شجاعت نداشتم،حیف من مثل اخلاقم به تو رفته ،غد، زبون نفهم ، بدقلق و ترسو ام!!

روزمین خوابیدم خودمو با دستام بغل زدم و آروم شروع کردم به خوندن :

میخوام آروم شم تو نمیذاری هردو بی رحم ن عشق و بیزاری

بارون گرفت کمرم خیس از قطره های بارون شد ،رو دو زانو نشستم رو به آسمون چشمام و بستم.قطره های خنک بارون رو صورتم دلم و خنک میکرد.خدارو صداش کرده بودم و آهسته و نم نم داشت مرهم قلبم می شد…

به تابلوی مرکز خیره شدم این ساعت شب در بسته و تعطیل بود.یه قدم جلوتر رفتم رو به شیشه ی نگهبانی زدم:

-سلام

نگهبانی با تعجب و تردید پرسید:

-خانم علی منش؟؟!

سری تکون دادم :میشه درو باز کنی ؟؟

در و باز کرد و آروم و با قدم های لرزون خودم و به اتاقش رسوندم .در اتاقش و باز کردم اتاق تاریک بود ،چراغ و روشن کردم.نیم خیز شد و تو جاش نشست و دست جلو چشماش گرفت تا چشماش به نوز عادت کنه با تعجب به من تو چارچوب در خیره شد و با تردید پرسید:

-خانم!!!!؟؟؟

جلو رفتم و روبروش ایستادم، نگاهی به سرووضع گل آلود و کثیف و آشفته ام کرد و خواست حرفی بزنه پیش دستی کردم:

-اگر دخترت نبخشیدت چیکار میکنی؟؟؟

جا خورد با بدبینی تو صورتم خیره شد، نگاهم به کاشی جلوی پاش بود از تخت پایین اومد و روبروم ایستاد، تازه داشتم تفاوت قدهامونو حس میکردم تقریبا هم قد حورا بود چطور تابحال دقت نکرده بودم آروم گفت:

-براش توضیح میدم….که بازی زندگی سکان زندگی مونو ازدستم خارج کرد.. ازش عذرخواهی میکنم!!!

-اگر نخواست بشنوه چی؟؟اگه گوش نداد؟؟؟

مکث کرد و کلافه پرسید:

-خانم این حرفا یعنی چی؟؟

با فریاد سوالم و تکرار کردم.اخم کرد و گفت:

-داد میزنم به گوشش برسه!

دستمو بالا بردم زدم تو گوشش ،برق از سرش پرید زل زد تو صورتم اشکام رو صورتم دونه به دونه پایین میچکیدن.با تعجب به صورتم به وضع خرابم خیره شد و سکوت کرد.هق هق گریه م بالا گرفت درد آلود داد زدم:

-اگه دست روت بلند کرد چــی؟؟؟اگه نخواست ببخشت، اگه گفت ازت متنفره که بخاطر بی عرضگیت آواره ی شهر غریبش کردی چــیکار میکنی؟؟؟

پرستاری تو در ایستاد و گفت:

-اینجا چه خبره کی شمارو راه داده.

به چشمای بی جواب مرد مفنگی نگاه کردم جوابی نداشت بده ، سرافکنده پشت کردم بهش، پرستار با دیدنم شوکه شد:

-خانم حالتون خوبه؟؟چیزی شده؟؟؟

به در رسیدم که با صدای دورگه یی گفت:

-بغلش میکردم نارگل ،میذاشتم قلبم التماسش کنه، باورم کنه که با تموم اشتباهاتم هنوز پدرشم و دوستش دارم!!

پرستار و کنار زدم و با خستگی و چشمایی که روهم میوفتاد از خستگی از مرکز بیرون رفتم،نگهبان با دیدنم علامتی داد و با معرفت گفت:

-دیدمتون پیاده اومدین،صلاح نیست پیاده برگردین،تاکسی گرفتم براتون…

نگاهی به صورت نگهبانی کردم و زهرخندی زدم و سوار شدم سرم و به در تکیه دادم و درجواب راننده دست و پا شکسته آدرس خونه رو دادم و چشمام و بستم.

زنگ واحد همیشه خالی خونه مون و زدم،اونجا خونه پدرم بود،اونجا متعلق به منم بود،من دخترش بودم!!

در با تیک باز شد و مستقیم به طرف در خونش رفتم در باز شد و قامت دلواپس و مضطربش تو چارچوب در ایستاد ، تنها فاصله ی بینمون یه قدم بود،من میرفتم داخل، اون یه قدم برداشته میشد.

تو تک تک اجزای صورتم نگاهش میچرخید.به صدام جرئتی دادم و با کمترین صدای ممکن گفتم:

-گُشنه مِ…

جاخورد از مکثش استفاده کردم و با مظلومیت گفتم:

-تخم مرغ هم باشه میخورم.بلدی درست کنی!!؟

چشماش و بست و تو چشمای ملتمسم خیره شد،با مهربونی لبخند دردآلودی زد، اشکش رو گونه شو پاک کرد و مثل پدرهایی که میخوان دختر بچه هاشونو راضی کنن آروم گفت:

-شرط داره؟؟

سرم و تکون دادم و با صدای دورگه از بغض گفت:

-بذاری فقط یه لحظه بغلت کنم!!!!

سرم و زیر انداختم با پای برهنه ی زخم آلودم یک قدم فاصله رو برداشتم روبروش ایستادم،دستاش آروم بالا اومد و صورتم و بین دستای گرم و مردونه ش گرفت ،خم شد پیشونی شو به پیشونیم زد ،چشمام و بستم دستاش دورم حلقه شد ،حس کردم دنیا مال من شد،چشمام و بستم و نفس کشیدم عمیق ،میخواستم شش هام پر بشه از بوی عطر امنیت ،عشق ، آرامشی که میخواستم و با لجبازی از خودم گرفته بودم.

شونه هاش لرزید فکم لرزید ،قلبم لرزید زمرمه کردم:

-میخوام شجاع باشم، بهت بگم هیچوقت نتونستم ازت متنفر باشم!!

محکم تر بغلم کرد ،محکم تر بغلش کردم. سرم صورتم دستام چندبار و چندباره با دلتنگی میبوسید و بی صدا و مردونه گریه میکرد، بغضم شکست هق هق گریه م شدت گرفت زار زدم 27 سال دلتنگی غم،غصه،تنهایی،حرفهای نگفته رو تو بغلش زار زدم.

صدای قدم های هراسونی از راه پله سرازیر شد در خونه عمه با صدا باز شد ،برنگشتم نگاه کنم ،دلم نمیخواست سرم و بردارم از آغوشش خسته بودم قد 27 سال خسته بودم ،دلم میخواست چشمام و ببندم و عمیق بخوابم …

***

سومین روزی بود که خودم و تو خونه حبس کرده بودم،فقط وعده های غذایی رو میرفتم پایین خونمون ،مسکوت سر میز با خانواده م غذا میخوردم و بدون حرف به اتاقم بر میگشتم.

حورا هم کاری به کارم نداشت یه جورایی مثل همیشه درک کرده بود الان به تنها چیزی که احتیاج دارم تنهاییه!!

در حال جدول حل کردن بودم گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره رضا لبخندی زدم و گوشی رو جواب دادم،کلی غر زد که در اولین فرصت اخراجم میکنه و کارمند مسئول تری استخدام میکنه و در آخر من و حورا رو برای جشن عروسیش آخر هفته دعوت کرد براش توضیح دادم که حورا نمیتونه بیاد ولی با اصرارهایی که ازش دیدم قول دادم باهاش صحبت کنم ،بماند که اگر حورا سر دنده لج میوفتاد از حرفش برنمی گشت.

بعد از تلفن رضا با بی حوصلگی جدول و کناری پرت کردم و چیزی انداختم رو دوشم و رفتم بالا پشت بوم،با دیدن نیما، تعجب کردم تب لت به دست در حال بازی کردن بود.

سیگارم و روشن کردم و با چند قدم فاصله به دوردست خیره شدم.

چند دقیقه گذشت ،موزیکی از تب لتش پخش شد این آهنگ و میشناختم با ماکان(دوست پسر سابقم) کنسرتش و شرکت کرده بودم .موزیک آرامش بخشی بود .کنارم ایستاد قدش از من بلند تر بود تا گردنش به زور می رسیدم .

دست برد سیگارم و از گوشه لبم انداخت پایین ،بدون اینکه نگاهش کنم ،خواستم سیگار دیگه ای روشن کنم که جعبه رو از دستم کشید.

با اخم برگشتم طرفش:

-این کارا یعنی چی؟؟

دستاش و پشتش زد و تو مستقیم تو چشمام خیره شد و گفت:

-وقتی بابا برا ی اولین بار سر مچ سیگارکشیدن ،نوید و گرفت میدونی چی بهش گفت!!

بدون حرف نگاهش کردم،برعکس مادرش فوق العاده لحجه داشت ،پایین که می رفتم با ماردش و پدرم المانی صحبت میکرد و جواب مینا و پدرم به حرفاش به فارسی بود شاید برای همین بود که فارسی رو با لحجه صحبت میکرد و گاهی هم تو معنای فارسی بعضی لغات درمونده میشد.

در کل پسر آرومی بود برعکس من ،شاید هرکس دیگه ای بود دانشگاهش و ول نمی کرد بیا ایران زندگی کنه.

لبخند مردونه ای زد و به زمین خیره شد وآروم خندید:

-بهش گفت پسر سیگار یه ساعت اعصابت و آروم میکنه برا بعدش چیکار میکنی؟

نفس عمیقی کشید و دست کشید به چشماش و پشت شو بهم کرد:

-نوید بهش گفت،تو که نصیحت میکنی چرا خودت سیگارمیکشی!!

مکثی کرد برگشت طرفم چشماش برق میزد از اشک:

-بابا زد سر شونه ش بهش گفت ،چون تو بچمی و سلامتیت برام مهمتر از خودمه!!وقتی نوید زد زیر دستش و از خونه بیرون رفت ، بابا برگشت طرف من که آروم و بدون حرف به جروبحثای همیشگی شون زل زده بودم.گفت:اخلاقاش کپی برابر اصل خواهرته!!

پشتم و بهش کردم و چشامو بستم صداش از پشت بهم نزدیک تر شد:

-اگه کنار ما نبودی ولی همیشه بودی،سر میز پنج نفره ی غذا همیشه صندلی خالی تو بود،عکسای سالیانه ی تو در و دیوار اتاق کار بابا بود.همیشه این ما بودیم که هیچوقت سهمی از زندگی تو نداشتیم!!

بدون توجه به حرفاش بلند گفتم:

-جعبه سیگارم و بده من!!

خم شد کنار گوشم:

-اگه ندم؟!

حیف بچه زدن نداره ولی باید تادیب بشه یه چرخ زدم دست آزادش و به پشت چرخوندم رو به جلو خم شد،خواستم بسته سیگار و ازش بگیرم که عین حرکت خودم و رو خودم زد ، بعلاه اینکه یکی زیر پام هم زد و رو زمین انداختم و آرنجش و زیر گردنم گذاشت و با شیطنتی که ازش بعید بود برای تسلیم کردنم ابرو بالا انداخت.

با چشمای گرد شده خیره شدم به این جونور مارموز و گفتم:

-رو خواهرت دست بلند میکنی درستت میکنم!

دستم و به سختی پشت گردنش رسوندم و گوشش و عقب کشیدم، سرش عقب رفت گردنم آزاد شد یکی از پاهامو از روش بلند کردم رو سینه ش گذاشتم و با سرعت رو سینه ش نشستم و با دستم گردنش و گرفتم و دست دیگه مو آماده مشت زدن تو صورتش عقب بردم و این بار من براش ابرو بالا انداختم تا خواست تکونی بخوره صدای جیغ مانی بلند شد ، از رو سینه نیما بلند شدم و سرپا ایستادم یه خورده عقب تر رفت و با چشمای ترسیده نگاهم میکرد، نیما از جاش بلند شد و خونسرد لباسشو تکوند رو به مانی گفت:

-عمو نترس داریم بازی میکنیم!!

مانی سرشو ناباور تکون داد و با بغض گفت:

-نه بازی نیست میخواست بزنتت،میخواست باباتم بزنه،میرم به بابام میگم!

به محض برگشتنش دویدم دنبالش از عقب گرفتمش تو بغلم دست و پا میزد و عین دخترا جیغ می کشید ، انداختمش رو شونه م و از پله ها خونسرد پایین میرفتم . لیلا با وحشت در خونه رو باز کردو با دیدن من و مانی چند لحظه با تعجب بهمون خیره شد ،بدون حرف ازش گذشتم و رفتم تو خونشون از جیغای مانی کم شده بود ولی کماکان مامانش صدا میزد ، تو اتاقش پرتش کردم رو تختش و از قفسه عروسکاش یه عروسک پرت کردم تو روش و داد کشیدم:

-بشین عروسک بازیت و کن بچه سوسول،کاری به کار بزرگترات نداشته باش!!!

صداش خفه شد، انگار که بهش بر خورده باشه عروسک قدیمی و رنگ و رو رفته شو که بهش میخورد مال بچگی هاش باشه و به کناری پرت کرد و دنبالم از اتاقش بیرون اومد و داد زد:

-آدم بزنم بزرگم!؟؟

لیلا –مانی!!!!!!

برگشتم طرفش یه قدم با ترس عقب رفت ولی از خودش کم نکرد.خیلی عادی پرسیدم:

-تو دیدی من نیما رو بزنم!!؟

-مامان خودم دیدم میخواست بزنه تو سرش!!

نیما تقه ای به در زد و آروم وارد خونشون شد و رو به مانی گفت:

-حالا میخواست بزنه عموجون،تو چرا انقدر ناراحت میشی!!

-آخه به خاطر این…

دست کشید سمت من و به بغض به نیما ادامه داد:

-هانا دیگه خونه ما نمیاد!!!!میگه میترسه خاله نارگل بزنش مگه نه مامان!؟

لیلا چشم غره ای به مانی رفت و با لخند معذبی رو بهم گفت:

-اون روز یه خرده ترسیده بود،هرکاریش میکردن آروم نمی شد تا مجبور شدن برن!!

با اخم رو به لیلا داد زدم:

-اصلا بگو ببینم اینا دم و دیقه اینجا چی میخوان؟!؟؟شدن زبل خان اینجاهستن اونجا هستن !!

برگشتم طرف در و داد کشیدم:

-هیج جا نباید آرامش داشته باشم از دستشون!!

صدای لیلا میخکوبم کرد:

-آخه به قصدی اومده بودن،شنیده بودن بابات اومده اومده بودن صحبت کنن!!

برگشتم طرفش با بدبینی سرم و خم کردم و پرسیدم:

-صحبت؟؟؟چه صحبتی اونوقت؟؟

مانی عوض لیلا گفت:

-که تو مامان هانا بشی!؟؟بعد که خواستی بابات و بزنی هانا هم گفت میترسه که باباش و هم بزنی!!

ابروهام پریدن بالا رسما داشتم شاخ در میوردم با بهت برگشتم سمت لیلا که با سکوتش تایید کرد:

-راستش از وقتی برگشتی آرش بارها به امید گفته بود تصمیم داره قضیه اون صیغه رو رسمیش کنه،به خانواده ش هم گفته بود ، خب فرصت نمیشد بیان امید هم گفت بزاریم اوضاع روحیت بهتر بشه از خودت بپرسیم نظرت چیه!!!تا اونشب که گفتی نامزد داری آرش یه خرده عقب کشید تا دوباره بعد از اون دعوای رستوران مامانش زنگ زد به مینا جون، صحبت شد بیان رسمی با هم حرف بزنید!!

نیما دستاش و بهم زد وگفت:

– عروسی خوبه،واقعا داشت از یه نواختی حوصله م سر میرفت دیگه!!

لیلا با محبت رو کرد به نیما و گفت:

-تازه یه هفته ست اومدید پسردایی!!

نیما با خجالت دستی کرد تو موهاش و گفت:

-نه آخه اونجا دوستام بود ،باشگاه میرفتم،یه خرده اینجا .هیچ کاری نیمشه کرد!!

لیلا هم بدون توجه به من که درحال انفجار بودم رو کرد به نیما و گفت:

-راست میگی آلمان واقعیت سطح زندگییش بالا تر از ایرانه ولی بهتره تا نتایج دانشگاهت اعلام بشه بری پیش امی…

-بسه دیــگه!!!

حرف لیلا تو دهنش ماسید با بهت زل زد بهم مانی یه قدم عقب رفت و به سرعت برای دفاع احتمالی از مامانش پشتش ایستاد:

-غلط کرده اومده اینجا خواستگاری میفهمی غلط کرده!

یه قدم سمت لیلا برداشتم و با انگشت تهدید سمتش داد زدم:

-فقط یه بار دیگه به این بهونه ها اینجا ببینمشون همه شونو بیرون میندازم!!

برگشتم از در برم بیرون که لیلا گفت:

-بی شرمی هم حدی داره،یه خورده مودب باشی چیزی ازت کم میشه؟؟یه سوال پرسیدن بابات هم گفت تا خود نارگل چی بگه تمام شد و رفت .این همه وحشی بازی چیه؟؟عادت کردی همش با فریاد حرف بزنی همه رو بترسونی؟؟!!

چشمامو بستم کلافه چندتا نفس عمیق کشیدم و چشمامو باز کردم لیلا اخم کرده بود منتظر عذر خواهی بود!!

-خیلی خب ببخشید.ولی بخدا اگه یه نقشه دیگه بریزین پشت سرم خودتون و نقشه هاتونو آتیش میزنم!!!!!

مکثی کردم و با صدایی که به محکم بودنش شک داشتم گفتم:

-من یه زن متاهل و متعهدم!!نامزد دارم نامزدم وهم دوست دارم،تا آخرامسال هم باهاش ازدواج میکنم ،فکر هیچ مرد دیگه ایستادم هم تو سرم نیست!!!!!

-تو قلبت چی؟!

به طرف بابا برگشتم دست به سینه با ژاکت سورمه ای یقه انگلیسی با شلوار گرم کن به دیوار تکیه داده بود.بدون اینکه نگاهم و ازش بگیرم پوزخند زدم:

-کدوم قلب؟!!

جوابم نفس عمیقش بود.لیلا تکونی خورد شروع کرد تعارف کردن که دایی بیا داخل دم در بده ،از بین برادر و پدرم گذشتم و رمز خونه رو زدم و میخواستم در و ببندم که با شنیدن “اجازه هست” در و باز گذاشتم و داخل رفتم!!

آروم پا گذاشت داخل و با دقت مشغول نگاه کردن به دکوراسیون شد ،رفتم آشپزخونه بدون تعارف گفت:

-من قهوه میخورم تلخ!!

مشغول قهوه درست کردن شدم ،بعد از چند دقیقه پشت میز آشپزخونه نشست.

-با عکس مادرت چه مشکلی داشتی که اونقدر بهمت ریخت!!!!؟؟

با پرسیدن سوال بی مقدمه ش لیوان دستم از دستم زمین افتاد و خورد شد.

خم شدم رو زمین که از جاش بلندشد و با گفتن “دست نزن تا دمپایی بیارم” روفرشی هام به دست به آشپزخونه برگشت و جلو پام گذاشتشون آروم پا گذاشتم تو روفرشی ها و خواستم یه قدم بردارم که با دیدن لک خونه به پاهای بدون روفرشیش خیره شدم.

-پات!!

نگاهی به پاش کرد و آروم خندید.

-چرا اول خودت دمپایی نپوشیدی؟

میز و کشیدم تا روش بشینه با جارو شیشه خورده ها یه گوشه جمع کردم ،بعدم جمعشون کنم و با بلند کردن پاش خواستم ببینم شیشه دقیقا کجای پاش رفته

با لبخند بهم خیره شده بود شیشه رو پیدا کردم و با یه حرکت بیرونش کشیدن سطلی که اورده بودم زیر پاش گذاشتم و با آب شستمش خشکش کردم یه چسب زخم زدم

روش خواستم بلند شم که دست گذاشت رو شونه م ومجبور به نشستنم کرد.خم شد پیشونی مو بوسید و آروم گفت:

-اولویت دمپایی با تو بود ،چون تو بچمی با لذت خندید و گفت:بعدشم کدوم پدری بدش میاد دخترش اینقدر با دقت هواش وداشته باشه!!

از جام بلندشدم دستگاه قهوه ساز و خاموش کردم و با تمیز کردم لکه ی کوچیک خون و جمع کردن شیشه ها دو تا قهوه ریختم و جلوش گذاشتم!

روبه روش نشستم ودستامو دور لیوان داغ قهوه م گرفتم.کمی سکوت کرد و گفت:

-میشه یه چیزی بپرسم؟!

سرم و تکون دادم دست گذاشت رو دستم و گفت:

-الان با مادرت مو نمیزنی،بماند که مادرت به این سن نرسید اما مطمئنم اگه بودش ..مکث کرد و ادامه داد:

-به همین زیبایی و خانومی بود!!چرا خواستی شبیه مادرت بشی!!؟؟

دستام به لیوان قهوه فشار اوردن سعی کردم عادی باشم:

-خواستم حرصت بدم!!

-باور نمیکنم!!

-چرا میخواستم حرصت بدم،تو من و نمیخواستی چون شبیهش..

با گذاشتن دستش رو دستم مجبور به سکوتم کرد اخم مردونه یی کرد و گفت:

-هیچ شاهدی نمیتونی بیاره که بگه من با وجود تو مشکل داشتم!من تو اون برحه زمانی احتیاج به زمان داشتم،اعتراف میکنم که بزرگترین اشتباهم رفتنم بود ،چون یه جورایی تا به خودم جنبیدم یکسال گذشته بود ، سرسال مادرت وقتی برای بار اول خواستم از بغل ندا بگیرمت آنچنان با دستای کوچیکت بهش چسبیده بودی ،که وقتی سها جداتون کرد .جیغت بلند شد و گریه کردی ، گریه ای که طاقت دیدن اشکهات و نداشتم.هنوزهم ندارم بابا جان!!

تو این چند سال اخیر خیلی فکر کردم به نظرم بهترین کار و سها کرد میخواست بذاره تو بغل من آروم بشی به منی که حتی نیمشناختی خو بگیری،اما ندا…

مکثش طولانی شد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-وابستگیش به نازنین طاقت دیدن یه لحظه ناراحتی تورو نداشت از دستم کشید و دورت کرد.

آروم شدی بابا جان من هم خوشحال بودم اما سها همون روز گفت یه روز از این کارم پشیمون میشم که شدم!!شیش ماه بعد زنگ زدم ندا گفت از عهده اداره کردن یه بچه نوپا برنمیام راست میگفت ،گفت ازدواج کن،میدونست دلش و ندارم میدونست ..ولی باز هم گفتم تو خوبی..صدای خنده ات میومد از پشت گوشی ، غش میرفتی پشت خط از خنده نمیدونستی موسیقی هرشب خوابمرد تنهایی هستیکه تبعید به تنهایی بود!

دستمو رو میز گرفت :

-اینارو نمیگم خودم و کمتر مقصر جلوه بدم ،من اگه می موندم همین پایین ،ندا خودش گفت همچین اتفاقی هیچوقت نمیوفتاد ولی می ترسیدم!!از دیدن اون همه در و دیوار پر از خاطره میترسیدم دخترم!!

من مَردم زنم مرد هفت سال طول کشید تا بفهمم دنیا دست کیه،هفت سال تا تو صورت هرزنی دنبال نازنین گشتم ،شانس باهام بود زن صبوری مثل ینا با همه بدقلقی هام ساخت ،ازدواج کردم اما هنوز دلم گاه و بی گاه پر میکشه سمت خاطرات گذشته ش.

میخوام بهت اینو بگم هیچکس نتونست خلا نبود مادرت و تو قلبم پر کنه حتی تو که نسخه دومشی!!پس شبیه خودت باش!!

دستم و عقب کشیدم لیوان قهوه مو بالا بردم و یه قلپ خوردم،سعی کردم لحنم به تلخی قهوه م باشه:

-با این توصیفات چرا راهش دادید تو خونه!!؟؟وقتی اونم مثل شما مرده ،مثل شما زنش مرده، مثل شما عاشقش بوده و حتما اونم مثل شما فراموشش نکرده!!!

دست گذاشت زیر چونه م با لبخند گفت:

-آی آی حسودی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x