رمان عشق با اعمال شاقه پارت 5

4.2
(6)

کیان –خستمه نمیتونم!!

-اتافقا واسه همین میگم خستگی هم در میره بریم دیگه!!

با خنده گفت:بریم حالا که انقدر اصرار داری گرچه مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ت هست!

برعکس اوایل که من معذب بودن از برهنه بودنش این دفعات آخراون بود که سرخ و سفید می شد که حسابی بهانه تفریحم شده بود.

با دوش حمومش دادم البته حموم که نه بیشتر آب بازی چون خودم شلوارک تا زانو لی پوشیده بودم و تاب سفید نخی و با دوش دستی این اشکال آب پاشی دوش و عوض میکردم و خیسش میکردم میخندید تهدیدم میکرد تلافی شو سرم در میاره و اگه دستش بهم برسه و… اینا منم حسابی بعد از چند روزسکوت جیغ جیغ میکردم و سرحال شده بودم.

حمومش که تمام شد برگشتم از تو کمد ماشین اصلاحی که خریده بودم و بیرون اوردم و گفتم :

-وحالا اصل ماجرا!!!

چشماش گرد و گرد تر شد سرشو عقب برد و با انگشت اشاره ش تهدید کنان گفت:نارگل این دیگه شوخی بردار نیستا میزنی صورتمم داغون میکنی!!

-نه نترس بلدم من دوره آرایشگری مقدماتی رفته م کارم درسته!!

کیان-اصلا مدرک معتبر از بهترین موسسات داشته باشی نمیذارم!!!

-چقدر به صورتت مینازی زشته برات مرد باید اخلاق داشته باشه!!

کیان که دیگه لحنش التماسی شده بود گفت:بابا اصلا من بی اخلاق من زیر صفر من خودشیفته ولی نمیذارم!!

-خیلی خب حالا که میترسی بیا من برات آینه میگیرم خودت بزن فقط این پشم پیلی ها رو از ته بزن حال آدمو بهم میزنی هرکی ندونه انگار 3 سال حبس کشیدی!!

بااینکه همش سه ماه هم نشده بود از آخرین اصلاحش ولی حسابی حاج آقایی شده بود برا خودش چون بدنش پر مو بود حتی سنه ش هم پر مو بود موقع شستنش حسابی دردسر داشتیم موها سینه ش گیر میکرد تو دستبندم فریادش بلند میشد!

با تردی نگاهشو به ماشین اصلاح دستم داد مثل کسی که خودش هم دودله “باشه ای” گفت.ماشین و دادم دستش و آینه رو گرفتم دستم و جلوی پاش نشستم.لباسم خیس شده بود و چسبیده بود به تنم چند دقیقه طول کشید احساس کردم بی قراره …تند تند میکشید کارش حموم بشه که یه جا صورتشو زخم کرد عمیق نبود ولی یه ذره خونه اومد.اصلاحش تموم شد زیر پاشو جمع کردم و شستم و ربدوشامبرش تنش کردم و بردمش اتاقش سرشو با کلاه حوله ش خشک میکردم با لباس نخی ش گوششو خشک کردم صدای خنده ش بلند شد سرشو اورد بالا موهاش تیکه تیکه رو پیشونیش ریختن و با زدن ریشش حسابی قیافه ش مثل پسر بچه های تخس و شرور شده بود چشماش همرنگ حوله ش سبز شده بودن و حسابی برق میزدن:

کیان-گاهی منو یاد مادرم میندازی اون وقتایی که 6 7 ساله م بود و حمومم میداد!!

-یه قدم عقب رفتم گفتم- تو هم منو یاد بچه های تخس و شرور میندازی .آفرین یه خواهش؟؟

دستاشو رو به آسمون برد و گفت:خدایا خودمو به تو میسپارم بگو!!

بزار یه عکس ازت بگیرم آفرین قیافه ت خیلی باحال شده!

خندید و گفت :برا چیته آخه دختر؟!

-تو که میدونی من عکاسم خواهش!!

کیان-تو فقط جراحی مغز بلد نیستی وگرنه کاری نمونده که بلد نباشی

-ایییییییی بدم میاد از تصورش هم میخوام بالا بیارم.واسه اینکه اوقات بیکاریمو استفاده میکردم.برم برم برم؟؟

به محض گفتن برو پریدم با دو از اتاق بیرون دوربینمو برداشتم و یه زاویه رو تنظیم کردم یه عکس گرفتم واقعا عکس قشنگی شده بود نشونش دادم خودشم خندیدو گفت:الان تازه شبیه عماد شدم!!

-عماد کیه؟!

کیان-برادر دوقلوی من به ظاهر، 180 درجه برعکس من از لحاظ شخصیت .

-آهان همون که جای تو الان تو خونه تونه!

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:تو از کجا میدونی؟؟

-لیلا گفت همون اول ها وقتی پرسیدم چرا به خانوادت نگفتن که اینجوری شدی گفتن چون مادرت بیماری قلبی داره و اگه بفهمه ممکنه حالش بد بشه واسه همین اون دو تا نقش داره بازی میکنه!!

به سختی لبخند مصنوعی زد وبا اضطراب گفت:اینا چیزی مونده نگفته باشن دس خوش اقا امید!!آهان راستی نارگل یادت باشه منم یه عکس طلب دارم ها!!

دلم خنک شد امید به خاطر دهن لقیش ضایع شده بود سری تکون دادم و دوربین و کنار گذاشتم تا لباساشو تنش کنم.

هم بخاطر حموم و هم فیزیوتراپی خسته شده بود.کمکش کردم رو تخت دراز کشید پتو رو روش کشیدم و خواستم برم که از دستمو گرفت گفت:اگه یه سوال ازت بپرسم جوابمو میدی؟؟

سرمو تکون دادم و گفتم:بپرس!

-مشکل تو با پدرت چیه؟!

با تعجب از سوالش لبخند نصف نیمه ای زدم گفتم :واسه چی میپرسی؟!

اخمی رو صورتش نشست گفت :حتما بابتش دلیل دارم

به کمر ور تختش دراز کنارش دراز کشیدم و گفتم:من با اون مشکلی ندارم اون با من داشته و داره!

وقتی من بدنیا اومدم مادرم سر زا رفت.اون هیچوقت منو نبخشید انگار که مقصر من بودم.رفتو بعد از سالها که پیداش شد اومده بود بگه ازدواج کرده و میخواد منو ببره که عمه نذاشت گفت پیش دخترا باشم بهتره اون هم رفتو هیچوقت دیگه تا الان بر نگشته.

نفس عمیقی کشید و گفت :امکان نداره آخه پدرا دختراشو نو خیلی دوست دارن!

بغض نشست تو گلوم همه ی پدرای مدرسه مو دختراشونو دوست داشتن هرروزش میومدن دنبالشون میبوسیدنشون کیفاشو میگرفتن و میرفتم اما من..من.. چند بار پلک زدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم :

-میگم این مشکل داره هیشکی باور نمیکنه!!

کیان-از کجا میدونی نیومده ؟؟!

-سرجام نشستم و گفتم :چون از مـــن متنفره اینو میخوای بشنوی!!

برگشتم از تخت برم پایین که مچ دستمو کشید با خشم برگشتم سمتش چشماش تیره شده بود و دیگه نه رنگی از شیطنت داشت نه اون آرامش بی نظیرش جدی و غیرقابل نفوذ شمرده و محکم تکرار کرد:

خواهرم بخاطر عشقش تو روی پدرم ایستاد پدری که همه میدونستن عاشقش بود کاری نبود بخاطرش نکرده باشه نفسش، حرف رو زبونش ،قسم راستش همه چیزش خواهرم بود .وقتی از ما گذشت بخاطر عشق پدرم نفرینش کرد که همه تنهاش بزارن و تنهایی بکشه!

فشار دستش رو مچ دستم بیشتر شد از درد نفسم بالا نمی اومد بدون مکث ادامه داد:

سالهاست کسی از خواهرم خبر نداره فقط میدونیم تو تنهایی مرده چشماشو بست و سرش رو بالشتش گذاشت و با چشمای بسته گفت:

سالهاست رنگ لبخندشو کسی ندیده فقط هرشب صدای گریه هاش موسیقی متن خواب هرشب هممونه

چشماشو باز کرد و تو چشمام نگاه کرد با صدایی که از زور بغض خش برداشته بود گفت:خودش نفریش کرد،خودش تنهاش گذاشت اما هرگز خودشو نبخشید…اگه لحظه ای حس کردی پدرت بخاطر گذشته ش پشیمون شده تامل نکن ببخشش تو تنها دخترش بودی مطمئنم نمیتونسته فراموشت کنه!

لبخند غمگینی زد و گفت :آخه فراموش کردنت سخته!

اشکم از گوشه چشمم چکید رو دستش متوجه دستش شد و دستمو ول کرد جای دستش کبود شده بود دهن باز کرد چیزی بگه که پیش دستی کردم و با صدایی که از بغض و گریه میلرزید گفتم:بخاطر خواهرت متاسفم ولی من هرگز نمیخوام ببینمش که حتی ذره ای از پشیمونی رو تو صورتش ببینم….

از جام بلند شدم واز اتاق بیرون زدم.

تو جام غلط میزدم خوابم نمی برد .پتو رو کنار زدم و رفتم سمت پنجره پرده رو کنار زدم و به آسمونخیره شدم .نیمه ابری بود به ابرا میومد فردا روز بارونی باشه.از ذهنم گذشت چقدر آسمون دل من و آسمون شبیه همدیگه ست با این تفاوت که آسمون دل من همیشه ابری بود و بارونی دستمو رو شیشه گذاشتم سرد بود رو شیشه ها کردم بخار به سرعت محو شد دوباره و سه باره ها کردم دلم میخواست یه چیزی بنویسم یه چیزی بگم دوباره ها کردم به اخرین حرف پدر نورسیده اشکام سرازیر صورتم شد .

وجدان همیشه بیکارم بهم نهیب زد.واقعا؟؟؟واقعا نمی بخشیش؟؟؟پرده رو رها کردم یه حسی به سمت لبتاب می کشوندم.

روشن کردم و وارد فیسبوک شدم با احتساب ساعت اونجا باید ده یازده شب می بود.چراغش خاموش بود.بلاتکلیف و سرگردون بودم بسته م و خارج شدم .لب تاب و خاموش نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد به سرعت پریدم سر گوشی و به سرعت دکمه تماس و زدم

باکمترین صدای ممکن الو گفتم.صدای آروم امین تو گوشم پیچید

-سلام بیداری؟؟

– نه خوابم روحم داره جواب میده بنال

با صدایی که رگ خنده توش به وضوح بود گفت:فرصت کردی یه نگاه به شناسنامه ت کن فاصله سنی مونو حساب کن!!

-باز سنتو به رخ من کشیدی !کارتو بگو امین نصف شب زنگ زدی از خواب بیدارم کردی

-نارگل این صدبار من تورو بزرگت کردم هیچوقت هیچوقت سر منو شیره نمال خب؟!عمه ی من بود دو دیقه پیش تو فیسبوک ؟؟

-نمیدونم شاید اینم روحم بوده جدیدنا چه کارایی میکنن این روحا!!تو مواظب مال خودت باش !!

-من حریف زبون بازی تو نمیشم.واسه کار دیگه ای زنگ زدم

از اول تماس متوجه کسل بودنش شدم امین همیشگی نبود.کنجکاوی مو پشت خمیازه ایی قایم کردم و گفتم:

-میشنوم!

امین-درمورد حرفات فکر کردم!

-سه روز تمام نشسته بودی به حرفام فکر میکردی بگو چرا عوض دانشگاه رفتن و درس خوندن زدی تو کار آزاد خب نمی کشه مغزت کار خوبی میکنی زیاد ازش کار نمیکشی هر لحظه امکان سکت…

امین-بس میکنی یا نه!!!

-داد نزن امین داد نزن!

امین-داد نزنم ؟؟؟دستی دستی زندگیتو به باد دادن عین خیالت هم نیست بعد از سه ماه یادت افتاده حق و حقوقی داری!

-بس کن امین من معنی حرفاتو نمیفهمم!!هرچی پیش اومده رو من میزارم پای تقصیری که داشتم اگ..

امین-چی میشد هان؟؟میرفتی زندان به 24 ساعت نکشیده هرچی داشتم و میدادم که عین الان رو زندگیت قمار نکنن!!

-قمـــــار؟؟؟

امین-منظورم اینه که این بازی کمتر از قمار نیست ؟؟هست؟؟من تو کار عمه ت موندم ؟؟اون دیگه چرا همچین ریسکی رو قبول کرد!؟

-ببین امین تو کیان و بد شناختی اون جورا که فکر میکنی نیست یه خرده بداخلاق و نچسب هست اما در کل خیلی مهربونه!

با طعنه گفت:اِ پس مبارکه!!اون حرفا چی بود که زیر گوش من خوندی ؟؟

دیگه داشتم یواش یواش عصبانی میشدم :درست حرف بزن من فقط ازت برادرانه ازت کمک خواستم !!نمی تونی باشه تنهایی مشکلمو حل میکنم!

با بی حوصلگی گفت:موضوع همینه !!میخوای چیکار کنی ؟؟خونه بگیری مجردی زندگی کنی؟؟؟به بعدش هم فکر کردی هیچ از مشکلات تنهایی زندگی کردن خبر داری از شب تنها بودن؟؟؟

یه لحظه تصور تنها بودن و برق رفتن و کردم احساس کردم فشارم افتاد.

-واسه همین ازت کمک میخوام .من ..من ..نمیخوام تنها زندگی کنم..میخوام یه جوری باشه که هم پیش عمه اینا باشم هم واسه خودم زندگی کنم!

امین-خب چرا تو خونه یخودت نمیری اون جوری که شنیدم اون خونه به اسم خودته!!

چشمامو بستم .بارها و بارها تو تمام این سالها تا دم درش رفته بودم اما شجاعت پا گذاشتن تو خونه ای که مادرم نفس کشیده رو نداشتم!!!طاقتشو نداشتم جایی باشم که یه ماهها مادرم انتظارم و کشیده و سربزنگا با تولدم نفسشو گرفته بودم…نه انگار حق با بابا بود من هم طاقت روبرو شدن با نبودن مادرم و نداشتم.

-نه!!اونجا نمیخوام برم ..میخوام خونه بالایی شو بخری!!

صداش رنگ تعجب گرفت:واحد آقای نبوی رو؟؟؟

-آره هم تو همون ساختمونم هم نیازی نیست پام و تو اون خونه بزارم!!

امین-ولی امید اینا خیلی دنبال این بودن که خونه رو بخرن ولی نبوی رو پیداش نکردن ..معلوم نیست کجا گم و گور شده!!!!

-برام پیداش کن تا قبل از تموم شدن این صیغه اونجارو برام بخر من برات پول واریز میکنم

امین-پول؟؟از کجا اونوقت؟؟

-حق 19 سال تنهایی مو که هر ماه واریز میکرده نقدی رو ازش گرفتم ..بالاخره بعنوان یه پدر یه وظایفی داره نداره؟؟

نفس عمیق و بلندی تو گوشی کشید که ناخودآگاه گوشی رو دور گرفتم.بدم می اومد مور مورم میشد.

-چرا..چرا..انقدر ازش بدت میاد..ببین نارگل نمی خوام نصیحتت کنم اما حالا که اون می خواد گذشته رو جبران کنه ..بهتره تو هم باهاش کنار بیای..بخدا قسم نمیدونی از خدام بود پدرم زنده بود اما ازمون فاصله داشت..یه جایی شاد و خوشحال و خوشبخت زندگی شو میکرد نه اینکه از وقتی چشم باز کنم بهم یه تیکه سنگ نشون بدن بگن بابام این زیر خوابیده….

صداش لرزید و سکوت کرد حسرتشو درک میکردم منم یه عمر حسرت پدر نداشتن و کشیده بودم هر کدوم به یه شکل فقط با این تفاوت که اون حسادت مثل موریانه روحشو نمی خورد.

-نمی دونم چرا همه امشب یاد این پدر خوب و نمونه افتادید و بساط نصیحتتون به راهه .اما تا به اندازه این 19 سال حسرت و تنهایی عمرم زجرش ندم نمی بخشمش.

امین-همه؟؟کی مثلا؟؟

-هیچ بابا کیان امشب هم داشت میگفت بابام یه روز یادم افتاد ببخشمش منم بهش گفتم ازش متنفرم

سکوت کرد و هیچی نگفت.سکوت بینمون طولانی شد خواستم بگم کاری نداره قطع کنم که با سوالش غافلگیرم کرد:

امین-دوسش داری؟؟

ضربان قلبم بالا رفت چشمامو بستم و دست گذاشتم رو قلبم تصویر یه جفت چشم آبی و آروم تو خاطرم رنگ گرفت.

**

-نه!

امین-من بزرگت کردم نارگل اینو هیچوقت فراموش نکن!

در مورد خونه هم پیگیری میکنم فقط به شرطی که قول بدی مواظب خودت باشی و کمتر سربسر این پسره بزاری

-من کاریش ندارم!!!

-تو از کنار پسربچه رد بشی یه سکی بهش میدی وای به حال یه بدبخت بی دفاعی که حسابی سوژه دستته واسه اذیت و آزار، برو خودتو رنگ کن!

-قول نمیدم ولی باشه!!بالاخره باید یه جور تلافی این همه پنهان کاری رو دربیارم یا نه؟!

-نارگل..من..من..واقعا بخاطر برادرم متاسفم!!

صدای غمگینش اشک به چشمام اورد چقدر حس امنیت کردم.بالاخره یه نفر مونده بود که بشه روش حساب کرد.

***

با صدای فلش گوشی بیدار شدم چشمامو باز کردم کیان روی صندلیش نشسته بود و بالبخند گوشی به دست نگاهم می کرد.

دستمو گذاشتم زیر سرم و چندبار پلک زدم بفهمم چی به چی شد!!

صبر کن ببینم از من عکس گرفت از من تو خواب عکس گرفت.با چشمای گرد شده از تعجب تو جام نشستم هنوز لبخند به لب نگاهم میکرد انگشت اشاره مو سمتش گرفتم با صدای گرفته ناشی از خواب گفتم:

-تو از من عکس گرفتی؟؟

سرشو تکون داد و چشماش برق زد نیشش باز شد:خوب صحنه ای بود عین بچه گربه خوابیده بودی !!

خواستم چیزی بگم که بلافاصله سرشو متفکر تکون داد و گفت:به نظرت اگه بفرستمش حیاط وحش به من هم لوح تقدیر میدن!!!!

ادرنالین خونم بالا رفت پتورو کنار زدم پریدم سمتش صدای خنده ش بلند شد گوشی شو گرفتم.پسورد داشت !!!ای بخشکی شانس یادم رفته بود سرمو بالا اوردم که بگم پسوردشو بزنه دیدم سرخ شده از زور خنده مسیر نگاهشو گرفتم به لباس خواب تام و جری کهنه و رنگ و رو رفته م که عاشقش بودم رسیدم!!

مشکل لباس نبود مشکل اون جای لب و بوسه ها و قلبای ریز و درشتی بود که با گلدوزی روش طرح زده بودم.

از خجالت روم نمیشد سرمو بالا بیارم وای خدای من همینم کم بود فکر کنه مشکل اخلاقی دارم.صندلیشو بی حرف عقب برد و به سمت در برگشت با گفتن اومدی گوشی مو بیار از اتاق خارج شد

***

صبحانه رو تو سینی بردم جلو تلویزیون کانال کارتون موش و گربه نشون میداد با خباثت نگاه من میکرد.بی تفاوت مشغول خوردن شدم عمه همیشه میگفت تورو بچه بخندی پررو میشه !!!

بعد از صبحانه ناغافل پرسید :راستی زنگ زدی برای اونجایی که ازت دعوت به همکاری کرده بودن!

داشتم شاخ در می اوردم از تعجب عجب یادش بود!!

سرمو بالا انداختم که نه!

کیان-چرا ؟؟کارت خوب بود چرا از یه جایی شروع نمیکنی!!

-بخاطر لجبازی!!

با اعجب پرسید:با من؟؟

-نه بابا تو که داخل آد….ابروهای پرپشتش فاصله شون کمتر و کمتر میشد حرفمو نصفه خوردم و با لبخند احمقانه ای ادامه دادم نه چیزه میدونی لجبازی با عمه!!

گره ابروهاش باز شد ولباش به خنده ای که از تغییر ناگهانی حرفم میرفت که باز بشه به زور بسته شد.با چشمای متعجب پرسید :

-عمه ت؟؟راست میگی؟؟

سینی رو گذاشتم رو زمین و مظلوم ادامه دادم:امین یکی از دوستاش اسمش حسامه کارای منو دیده بود خوشش اومده بود میگفت اینکاره م فقط تجربه م کمه ازم خواست که سرمایه ازامین و کار از من و حسام باهاشون همکاری کنم که عمه نذاشت میگفت باید بری دانشگاه درس بخونی از اونجایی که زندگی من یه جورائی بی صاحابه مجبور شدم به خواست عمه طراحی دوخت شرکت کنم دانشگاه!!

نفس عمیقی کشید وگفت:اشکالی نداره طراحی دوخت هم رشته بدی نیست چیزی که واضحه تواین هم هنر داری!!

پاهامو کشیدم و دستامو از پشت رو زمین گذاشتم و گفتم:

-درسته من کارای دستی و هنری زیاد دارم اما در عوضش از نقاشی متنفرم.از طراحی از هر چیزی که اینجوری من دوست داشتم عکاسی کنم

دستامو با حسرت تو هم قفل کردم و گفتم:دلم میخواست یه روز مدل میشدم!!!

با چشمای گرد شده تقریبا فریاد کشید:چــی؟؟؟تو بی جا میکنی!!!

از صداش جا خوردم نا خودآگاه اخم کردم و خودمو جمع کردم :چرا داد میزنی!!میگم دوست داشتم فعلا که به لطف تو و امید و عمه مسیر زندگیم عوض شده !!

چشماشو از حرص بست و گفت:برو خداروشکر کن من واقعا نسبتی باهات ندارم وگرنه با این افکارت روزی صدبار میکشتمت!!

نمیدونم چرا دیدن از دیدن حرص خودنش ناخودآگاه خنده م گرفت.چشماشو ریز کرد و عصبی گفت:داری به الان من میخندی نه؟!

-نه بخدا!!

کیان-پس این خنده ی مسخره چیه تو صورتت؟!

-هیچی به جمله ت خندیدم !!گفتی واقعی باهام نسبت داشته باشی فکرشو کردم تو دائمی شوهرم باشی فکرشو کن!!

هرروز باید یه پات بیمارستان باشه به علت مسمومیت غذایی چون اذیتم میکردی منم چیز میریختم تو غذات!!

رنگش پرید جوابم یه لبخند بی جونی بود که تو صورتش نشست خواستم دلیل تغییر ناگهانی شو بپرسم که صدای زنگ واحد بلند شد.

برگشتم سمتش بدون اینکه به روی خودش بیاره با صدایی که میلرزید گفت:اینارو وردار سریع عموجاویدت اومده!!

***

تموم مدت فیزیوتراپی رو صندلی آشپزخونه نشسته بودم و به میز زل زده بودم .”اگه واقعا باهات نسبتی داشتم” “اگه ..اگه …اگه…اگه..”

صداش تو گوشم اکو میشد.یعنی چی؟؟یعنی همین یه ذره نسبت رو هم قبول نداره؟؟؟یعنی همین قدر کم و مدت دار هم رو من بعنوان زنش حساب نکرده؟؟؟نقش من چیه الان تو زندگیش؟؟

نقش تو؟؟چته نارگل؟؟توهم ورت داشته ها!!تو فقط پرستارشی صیغه ش شدی که فقط کاراشو بکنی ؟؟؟چه انتظار دیگه ای داری؟؟؟اون هم یکی مثل امین!!!!

تصویر امین تو ذهنم باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم!!حسم به امین حس داشتن یه تکیه گاه بود!!

کسی که هروقت هرجایی به مشکلی برمیخوردم فقط یه پس گردنیم میزد و دو دقیقه بعدش کمکم میکرد خرابکاری مو ماسمالی کنم!!

اما کیان تصویر اون روزش که تیپ زده بود تو ذهنم پررنگ شد .چشمامو بستم احساس کردم قلبم محکم و پرصدا تو سینه م میکوبه ..حسی بود که با استرس و اضطرابی که داشت لذت بخش بود مثل برداشتن چیزی که ازش منع شده باشی!!

-حالت خوبه!!

از شنیدن صدا تکون سختی خوردم که نزدیک بود از رو صندلی پخش زمین شم به سختی دستمو به میز گرفتم و تعادلمو حفظ کردم عمو جاوید تو در آشپزخونه ایستاده بود و باتعجب و لبخند نگاهم میکرد.

هول گفتم:اِ عمو میخوای بری!!

خنده شو خورد و گفت:اگه یه چایی بهم بدی زودتر زحمت و کم میکنم بابا جان!!!

خجالت زده از حرف نسنجیده م یه صندلی عقب کشیدم وتعارفش کردم بشینه.دستام میلرزید دو دستی لیوان چای برداشتم و چای ریختم .وقتی رو میز جلوش گذاشتم به صورتم خیره شده بود و زیر لب چیزی میگفت.

-چیزی میخواین!!

با به دستش لبوان چای رو گرفت و دست دیگه شو بلند کرد شونه مو گرفت و مجبورم کرد کنارش بشینم.

-شنیدی بابا جان؟؟رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون!!

اگه دستش هنوز رو شونه م نبود حتما از آشپزخونه در میرفتم .سرمو تکون دارم وبا حاضر جوابی گفتم:

– سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

رنگ رخساره خبر میدهد از سر نهانم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

شعر قشنگیه!!شنیدم چطور؟؟

سرشو بلند کرد و با لبخند نگاهشو داد تو چشمام چشمای ریزو قهوه ای تیره داشت بینی گوشتی بزرگی که حتی عینک هم ضعفشو نپوشونده بود ولی صداش اونقدر گرم و دلنشین بود که دلم میخواست چشمامو ببندم فقط حرف بزنه!!

-عشق گوهر گرانبهایی باباجان قدرشو بدون!!این چیزی رو که داری انکار میکنی چشمات از همون روز اول فریادشون می کشید دخترم!!شنیدم چی شده که اینجایی!!من جای شما دوتا بودم این بودن الان و به فال نیک میگرفتم!!

-اشتباه میکنید ما..

دستشو رو ساعدم گذاشت و مجبور به سکوتم کرد و گفت:اگه دخترم زنده مونده بود از اون تصادف لعنتی الان باید هم سن و سال تو میشد،زنم هم که یه مرده ی متحرکه کاشکی اونم….نفسشو پرت کرد بیرون و با صدای غم آلودی زمزمه کرد:پدرامون حجره دار بودن تا شب عروسی ندیده بودمش وقتی دیدمش انگار خدا جون دوباره بهم داده بود مثل پنجه یآفتاب بود موهاش ابریشم خالص وچشماش …چشماش سیاه و ابروهاش کمونی عاشق شده بودم دخترم الهه که بدنیا اومد هیچی تو زندگی کم نداشتم …ولی یه تصادف یه شب ..دارو ندارم و ازم گرفت..هی هی هی که نمیدونی چقدر داغ بچه دیدن سخته !چقدر سخته هرشب جای بچه ت پیشونی عروسکاشو ببوسی و با گریه خوابت ببره!!زنم هم که قطع نخاع شد و من موندم و یه عالمه حسرت…ولی باز هم خداروشکر راضی م به رضای خودش که هرچی داد دلش خواست گرفت.

آه سوزناکی کشید و تو چشمام نگاه کرد و گفت:اینکه توچشمای تو میبینم بابا جان! یادگاری جوونی های خودمم بوده حسابتو با دلت صاف کن که هرچقدر زمان داری و اونجوری خوش بگذرونی که حسرت نخوری…نمیدونی چه حسرتیه قول خرید یه سه چرخه به بچت که سالها گوشه حیاط خاک بخوره وبچه م نیست باهاش بازی کنه …

چای شو نخورده از جاش بلند شد حس کردم چقدر خمیده تر شده اشکای روی صورتمو پاک کردم بلند شدم دنبالش د و باز کرد خواست خم بشه کفشاشو بپوشه که خم شدم کفشاشو براش صاف کردم احترام داشت این همه بی منت مرد بودن وعشق پاک پدری فرزندی ….

قدرشناسانه سرمو بوسید و گفت:قدر لحظه هارو بدون باباجان خدا نکنه یه روز برسه حسرت به دل و تنها بمونی!!

آروم و خمیده به سمت آسانسور رفت.

هرگز فکرشو نمیکردم این همه غم داشته باشه..دستامو بالا گرفتم و زیر لب گفتم خدایا خودت صبرش بده….

نهار ظهر و آماده کردم و رفتم تو اتاقش دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد. لبه تخت نشستم و گفتم:غذا آمادست بیارم اینجا یا میای بیرون میخوری!

نگاهشو از سقف گرفت و به صورتم داد با صدای خسته یی گفت:الان نمیتونم!

-میدونم خسته یی واسه همین پرسیدم هرجا راحت تری برات بیارم!!

-نه اصلا میل به خوردن ندارم!

صدای پیام گوشیش بلند شد گوشی رو دستش دادم و پیام و خوند و گوشی رو کنار دستش گذاشت .پریدم سر گوشی و بازش کردم .

با لبخند خسته یی گفت :چی از جون گوشی من میخوای ؟؟بدش به من !!

-کاریش ندارم میخوام عکس خودمو ببینم صبح گرفتی .

-باشه بده خودم نشونت میدم ولی کار بدیه بری تو گوشی کسی

گوشی رو انداختم رو شکمش با بدخلقی گفتم:آهان اون وقت عکس گرفتن از آدم خواب کار خوبیه؟!

لبخندش پررنگ تر شد و همون حالت گفت:تو یه عکس به من بدهکار بودی بجای اون عکس مسخره اون روز!

-کجاش مسخره بود اتفاقا خیلی قیافه ت اینجوری باحال تره وقتی چشمات سبز میشه!

چشماش و بست و باز کرد گفت:مال رنگ حوله ست گاهی تغییر میکنه!!

-گاهی نه بعضی وقتا!

سری تکون داد و گفت:مثلا؟؟

-خب وقتی آروم و مهربونی رنگ چشمات آبی میشه،وقتی شیطون میشی میشه سبز..وقتی ..وقتی … وقتی هم …که بد اخلاق و غیرقابل تحمل و نچسب و غیرقابل نفوذ میشی چشمات تیره میشه!

با چشمای گرد شده از تعجب و ابروهای تا آخرین حد بالا رفته سرشو از روی بالشتش بلند کرد گفت:اینا چیه الان گفتی نارگل؟! نگی جایی ها !!دیونه من چشمام سبز آبیه با رنگ لباسی ،محیطی خیلی نامحسوس گاهی تغییر میکنه کسی متوجه نمیشه اصلا چه ربطی داره به اینایی که گفتی تیره چیه؟؟؟

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:نمیدونم من اینجوری شناختمشون حالا تو هرچی دوست داری بگو!!

با دستاش سعی کرد از جاش بلند بشه کمکش کردم بلند شد و تکیه داد به بالای تختش ملافه رو رو پاش کشیدم با تمسخر گفت:خب حالا رنگشون چجوریه؟!

با اخم نگاهش کردم گفتم:مسخره نکنا تلافی شو یه جور دیگه سرت در میارما

با شنیدن جوابم از ته دل شروع کرد بلند بلند خندیدن نگاهش به اخمای در همم که افتاد دستشو گرفت جلو دهنش و همونجور بریده بریده گفت:باشه باشه تسلیم تنبیهات واقعا تاثیر گذار و بیاد موندنی ان!

خواستم از جام بلند شم دستمو گرفت مجبور به نشستنم کرد.جدی شده بود با لحن آروم و مهربونی گفت:نذاشتی من از رنگ چشمات بگم!رنگ چشمای توسیاهن مثل شب و مثل یه حفره آدمو تو خودشون میکشن من دلم میخواست رنگ چشمای تو رو داشتم!!

یه چیزی تو قلبم باز خودشو به در و دیوار قلبم میکوبید باز دیوونه شده بود.دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:قابل نداره ..

از جام بلند شدم و ادامه دادم :

برعکس تو من از چشم تیره خوشم نمیاد و با گفتن “میرم غذاتو بیارم” از اتاقش بیرون زدم.

سینی غذاشو میبردم ببرم بشورم همونجور که سعی میکرد دراز بکشه گفت :کارت تموم شد بیا کارت دارم!

سرمو به معنی باشه تکونی دادم و از اتاق رفتم بیرون.وقتی کارم تموم شد وبرگشتم اتاقش چشماشو بسته بود و خوابیده بود عقب گرد کردم که برگردم صدام کرد.

-بیداری؟!فکر کردم خوابت برده!

-منظر بودم بیای تاعکستو نشونت بدم

باشه صبر کنبرم گوشی مو بیارم بلوتوثش کنی برام!

-هروقت تو عکس منو دادی من هم عکس تورو میدم

-اون تو دوربینه دردسر داره بزنم تو لب تاب کپی کنم تو گوشیم بعدش بهت میدم طول میکشه

-باشه .فعلا بیا میخواستی عکستو ببینی

-کنارش رو تخت نشستم و تکیه دادم و پاهامو کشیدم.تو گوشیش یه خرده گشت و گوشی رو گرفت سمتم خواستم گوشی رو بگیرم پشتشو نشون داد گفت:ببین نوشته از دسترس اطفال دور نگه داشته شود

-جدی؟؟پس دست خودت چیکار میکنه؟؟چجور ببینم خب مگه چشمام تلسکوب داره

-دراز بکش چیه عین خان زاده ها نشستی!

-دو دیقه پیش تو نشسته بودی چیزی نبود یهو واسه من بحث ارباب رعیتی شد؟!

-خب من بشینم هم به جایی بر نمیخوره چون بخوای نخوای خان زاده م بعدشم میخوای عکستو ببینی دست خودم میبینی!

همینم فقط مونده بودم خان زاده گی شو به روم بکشه…هی هی هی خدا پدر خان زاده نخواستیم یه مسئولیت پذیرش نبود دم دستت!

کنارش دراز کشیدم بو عطرش بازم بینی مو زد گوشی رو با دست چپش که سمت من بود گرفته بود و انتظار داشت من چی رو ببینم نمیدونم؟؟

سرمو رو بازوش گذاشتم و با دستام دستشو گرفتم و به عکسم خیره شدم دو دستمو عین بچه ها زیر سرم گذاشته بودم و تو خواب لبخند میزدم موهام یه کم بهم ریخته بودن ولی قیافه مو با نمک تر کرده بود.

دست گذاشتم رو صفحه گوشیش و گفتم:اگه این عکس و کسی دید خونت حلاله گفته باشم

خواست جوابم بده گوشیش زنگ خورد گوشی رو دست به دست کرد و جواب داد سرمو از رو دستش بلند کردم و رو شکم رو تختش دراز کشیدم کردی صحبت میکرد چیزی نمی فهمیدم سرمو گذاشتم رو تشک و منتظر موندم تا تماسش تموم بشه عکس و ازش بگیرم که بواش یواش چشمام گرم خواب شد.

با حس چیزی کنار لبم بیدار شدم دستم و برای خاروندنش بالا بردن صدای ریز خنده ای اومد.چشمامو باز کردم .یه جفت چشم آبی خندون جلوی صورتم بود چندبار پلک زدم ..خواب بودم ؟؟؟ّبیدار بودم؟؟؟کجا بودم؟؟؟

دوباره چشمام و بستم دوباره یه چیزی رو گونه م خورد چشمامو باز کرد سر مچشو گرفتم که با یه نخ در حال اذیت و آزار بود.چشمام و که باز دید گفت:

-بسه دیگه چقدر میخوابی من حوصله م سر رفته!

سرمو زیر بالشت کردم و با صدای دورگه و گرفته از خواب با حاضر جوابی گفتم:پاشو برو پای مستند پزشکیت بشین! چیکار من داری اومدی تو اتاقم اذیت میکنی

با صدای خندون گفت:جـــانم؟؟؟اتاقj ؟؟؟از کی تا حالا!!

با عصبانیت تو جام نشستم یه چیزی بهش بگم حساب کار دستش بیاد که چشمم خورد به کمدا سمت راستمو نگاه کردم در تراس..اِ من که اتاقم به تراس راه نداشت؟؟تخت دو نفره کی خریدم؟؟!!

بالشت محکم خورد تو صورتم برق از کله م پرید نگاهش کردم دیدم با خنده داره تو جاش میشینه.نگاهمو که مات خودش دید با خنده گفت:بیدار شدی یا هنوز خوابی؟؟

-هیچ میدونستی خیلی شجاعت به خرج میدی سربسر من میزاری؟؟

یه دستی به چونه ش کشید و با چشمای شیطون و خبیث گفت:تو شجاعت من که شکی درش نیست ولی میشه بدونم مثلا بعدش چی میشه؟!

لبام به یه لبخند شیطانی و پسر کش باز شد از همون خنده ها که امین با دیدنش دست به دامان خدا می شد.هنوز لبخندش و رو صورتش حفظ کرده بود ببینم پسر شجاع چقدر طاقت میاره!

-چیزی نمی شه ازین به بعد میفهمی!!

از جام بلند شدم و با گفتن “ساعت چنده اصلا” از اتاقش بیرون رفتم.

پشت در اتاقش یه نفس عمیق کشیدم دستمو گذاشتم رو قلبم چقدر تند تند میزد مستقیم رفتم روشویی بعد از آب زدن دست و صورتم وضو گرفتم و به نماز ایستادم…….

***

یه مدل از سنگهایی که برا لباسم می خواستم تموم شده بود .حالا باید خرید میرفتم که چقدر ازاین کار متنفرم بودم.نگاه ساعت گوشیم کردم تنها یه ساعت به غروب آفتاب مونده بود تا میخواستم از خونه بیرون برم حتما حسابی دیر میشد.

یه فکری به سرم زد.رفتم سروقتش پای تلویزیون فیلم یه جراحی میدید .نزدیک بود بالا بیارم با دستام رو چشمام و گرفتم و پشت به تلویزیون جلوش ایستادم.سرشو چپ و راست تکون داد تا باقی برنامه شو ببینه.دید از جام تکون نمی خورم.صداش دراومد

-برو کنار دارم برنامه می بینم نمیبینی؟؟؟

یه ذره کنار رفتم از جلو دیدش و ادامه دادم:چقدره دیگه تموم میشه

تموم حواسش به برنامه ش بود با بی حواسی گفت :چرا؟؟

-میخوام برم بازار طول میکشه میخوام تو هم باهام بیای!!

نگاهشو از تلویزیون گرفت و تو صضورتم دنبال اثری از شوخی میگشت:-شوخی میکنی حتما؟؟؟با من؟؟؟بزارفردا صبح برو!!

-نمیخوام فردا جمعه ست …میره تا شنبه بعد بیکار میمونم حوصله م سر میره میام تورو اذیت میکنم نمیذارم برنامه ببینی ها!

-منو تهدید نکن نارگل !!گفتم که نه !!

-خب باشه خودم میرم

-نارگل!!!

-هان؟!؟

-بزار برای شنبه مگه نمیگی طول میکشه!!

-چرا خب اشکالی نداره به تاکسی میگم منتظرم بمونه!

با کلافه گی دستشو تکون داد و گفت حالا انقدر واجبه!خریدت چیه؟!

بوی رضایت داشت به مشامم خورد با شوق لبه ی مبل نشستم که نزدیک ترش باشم و خودم و لوس کردم :سنگ برا لباسم میخوام واجبه دیگه…کمتر از دوماه دیگه عروسیه شونه من هنوز لباسم آماده نیست!!

-با تعجب گفت:لباست؟؟سنگ دوزی؟؟؟

-آره لباس عروسی لیلا اینا رو عمه برید خودم دوختم حالا سنگ دوزیش مونده که دارم خورده خورده انجامش میدم تعجبش کجاش بود!؟

لبخند رضایت بخشی زد و سرشو تکون داد گفت:تو همه جوره هنرمندی ها!!

توی دلم بازم یه چیزی تکون تکون میخورد حسش می کردم .از جام بلند شدم همون جور که به سمت اتاقم میرفتم تا لباس بپوشم گفتم:میرم آماده بشم تو هم بجمب!!

-صبر کن ببینم من که هنوز قبول نکردم!!

***

تمام مسیر راه ذهنم مشغول چیز بود که از فکر کردن بهش کلافه میشدم.

آدرس مورد نظرم پیاده شدم کمک کردم تو صندلی نشست تاکسی رو حساب کردم و به سمتش برگشتم تو اون کت مشکی و ژاکت زرد و قهوه ای با یقه کجکیش حسابی جذاب شده بود مخصوصا که ریشش و هم اصلاح شده بود و جوون تر میزد به تیپ خودم نگاه کردم شلوار کوتاه تا مچ مشکی پوشیده بودم و با مانتوی آبی کمرنگ و شال سفید حسابی جیگر شده بودم برا خودم.

با لبخند رفتم سمتش کیفمو انداختم تو بغلش با تعجب اول یه نگاه به کیفم بعد به خودم کرد و با خنده گفت:امر دیگه ای؟؟

-فعلا هیچی.کاری شد میگم فعلا بچه خوبی باش تا یه شام مهمونت کنم !!

سرشو بالا برد و بالحن بامزه ای گفت :توروخدا زحمتت نشه یه وقت!!

-نمیشه تو جوش منو نزن!

دورش زدم و صندلی رو به سمت پاساژی که مد نظرم بود هدایت کردم.خریدم با کلی اعصاب خوردی همراه بود هرکی با هم میدیدمون با تاسف سری تکون میداد و بعضی ها هم که با ترحم نگاهم می کردن.گهگاهی که نگاهم بهش میخورد با لبخند آرامش بخشش به اخمای درهم و اعصاب داغونم نگاه میکرد.

بدتر از همه جا رستوران بود دربان با احترام در و باز کرد به سمتم خم شد و با گفتن “اجازه بدین من کمکتون کنم” صدامو تا آخرین حدش در اورد .

-ایحیانن به نظرتون خودم چلاغم!!؟

دربان-خیر بنده همچین جسارتی نکردم!

-پس منظورتون چیه کمکم کنید!

دربان-گفتم شاید خسته شدین خواستم کمکی کرده باشم

-شما خیلی بیخ..

کیان-ممنون آقا شما لطف دارین خواهر من یه خرده خسته ست شما بفرمائید خواهش میکنم

صدامو گم کرده بودم یه لحظه نفس کشیدن فراموشم شد.خواهرم؟؟؟؟؟منو می گفت؟؟من که…

دربان با احترام سری تکون داد و سرجاش رو صندلیش نشست پیش خدمت نزدیک شد و با راهنمایی به سمت میز دو نفری اشاره کرد .هنوز سرجام ایستاده بودم.برگشت و نگاهم کرد و بااخم اشاره کرد دنبالش برم.تکونی خوردم و پشت سرشون راه افتادم.پیش خدمت میزی رو جابجا کرد تا جای صندلیش وباز کنه.رو صندلی نشستم بند کیفم و تودستم میفشردم.سینه م از چیزی میسوخت که نمیدونستم چیه؟!

پیش خدمت منو رو دستش داد.نگاهی کرد بدون نظرخواهی ازم و دو تا غذا سفارش داد به محض رفتن پیش خدمت رو میز خم شد و با صدایی که بشدت کنترلش میکرد بالا نره گفت:

-معلوم هست از عصر تا حالا چه مرگته؟!

نگاهش کردم تو چشماش هیچی نبود نمی تونستم رنگ چشماشو تشخیص بدم انگار که گمش کرده بودم باز شده بود همون کیان اوایل همون مرد بی نفوذ وغریبه یی که ازش می ترسیدم.

پلک چپم آماده ی گریه کردن پرید کیفو رو میز گذاشتم و گفتم:

-هیچی خسته م..میرم دستامو بشورم

بدون نگاه کردن بهش از جام بلند شدم و به طرف سرویس بهداشتی فرار کردم.

سه تا خانم تو دستشو یی بودن یکی مشغول تجدید میکاپش بود یکی منتظر اون یکی بود و باهاش در مورد رنگ موهای جدیدش که چقدر بهش میاد صحبت می کرد.زن سوم دستاشو میشست .به سمت آخرین روشوئی رفتم و آب و باز کردم دستای داغمو زیر آب سرد گرفتم .ناخودآگاه چشمام بسته شد.تصویر یه جفت چشم آبی مجبورم کرد چشمامو به سرعت باز کنم .تصویر متزلزل و شکست خورده م تو آینه باعث چکیدن یه قطره اشک از چشمم شد.

خدایا چه مرگم شده بود؟؟؟چرا اینقدر رو لغت خواهر حساس شده بودم؟!چرا وقتی امین بهم میگفت ناراحت نمیشدم قلبم نمیسوخت!؟چه مرگم شده بود؟!

تو آینه به چشمام که آماده ی باریدن بودن نگاه کردم یه قطره دیگه اشک رو گونه م ریخت .زیر لب به خودم گفتم یعنی داره چه بلائی سرم میاد……

هیچ اشتهایی برای خوردن ته چین انتخابیش نداشتم دلم از یه جایی سوخته بود و نمیدونستم از کجا؟؟دلم میخواست به هیچی فکر نکنم اما نمیشد.تمام ذهنم علامت سوال شده بود!سوالاتی که نه میتونستم نه داشتم جوابشونو بدم

درحال بازی کردن با غذام بودم که سکوتش وکه از وقتی غذارو اورده بودن حفظ کرده بود شکست وبا صدای آرومی گفت :چرا نمیخوری؟؟

بدون نگاه کردن بهش گفتم:خسته م …میل ندارم!

قاشق چنگالشو کنار بشقابش گذاشت با برداشتن یه برگ دستمال کاغذی کنار دهنشو تمیز کرد و گفت:

منم سیر شدم برو ازدربان بخواه زنگ زنه آژانس با اخم گفتم: نمیخواد از بیرون دربست میگیریم

چشمامو بست و باز کرد و نفسشو پرت کرد بیرون و گفت:میری از دربان بابت برخورد زشتت عذرخواهی میکنی بعد ازش میخوای که زنگ بزنه آژانس!!!!!!!!!

تحکم کلامش اونقدر زیاد بود که جرئت لج و لجبازی رو ازم گرفت فقط سرجام میخ شده بودم زل زده بودم به بشقابم و تکون نمیخوردم!

دید از جام تکونی نخوردم آرنجشو رو لبه میز گذاشت و گفت:این مسحره بازی ها یعنی چی ؟؟

با صدای لرزونی گفتم:من کاری نکردم معذرت خواهی کنم!!

کیان-کاری نکردی؟؟من بودم پریده بودم به کسی که میخواست بهم لطف کنه!!

-من کی خواستم بهم لطف کنه!!؟؟

دستی به پیشونی کشید و با لحن خسته یی گفت:این ایده ی رستوران اومدن از تو بود توئی که طاقت نگاه های ترحم آمیز دیگران و نداری حق نداشتی با من بیرون بیای؟؟

با تعجب نگاهش کردم.از کجا فهمیده بود ؟؟؟ یعنی اونم نگاههای دیگران بهمون و دیده بود؟

نفس عمیقی کشید و گفت:تجب داره فکر کردی فقط خودت چشم داری مردم و میبینی فقط توئی که متوجه نگاه های ترحم آمیزشون میشی!

وسط حرفش پریدم و با لحن امیدوار کننده ای گفتم:ولی..ولی تو قراره خوب بشی اونا اینو نمیدونن !

لبخند غمگینی زد و گفت:دختر خوب تو که خودت اینو میدونی چرا از عصر با اخم و تخم با همه برخورد میکردی!

-خب خب من فقط یه خرده ناراحت شدم که چرا انقدر فضولن همین!

کیان-نارگل اگه می خوای جوری زندگی کنی که ازش لذت ببری ازمن به تو نصیحت سعی کن نسبت به دیگران بی تفاوت باش!

حالا هم پاشو برو آژانس بگیر !

با دودلی از جام بلند شدم و به طرف دربان رفتم با دیدنم از جاش بلند شد که بیشتر خجالت کشیدم بعد از معذرت خواهی بابت برخوردم ازش خواهش کردم زنگ بزنه آژانس بگیره برامون!

بلاتکلیف وسط اتاقم نشسته بودم و نمی دونستم باید چجور تمرکز کنم!؟نمیخواستم به سوالات بی پایانی که تو سرم اکو می شدن فکر کنم.نمیدونستم چه مرگم شده بود؟؟ چرا این همه بی قرارم؟؟چرا حس سنگینی تو قلبم داشتم؟؟

سه بار طرح زده بودم و پاره کرده بودم.صدای زنگ تلفن همراهم حواسمو به سمت کیفم جلب کرد.

صفحه ی کشویی گوشی رو باز کردم

-بله؟

لیلا-سلام نارگل خوبی؟

-سلام خوبم چه خبر؟!

لیلا-چیه صدات کسله!!؟؟چیزی شده؟؟

-نه خوبم یه خرده خسته م صبحا این فیزیوتراپه میاد باید زود بیدار شم شبا هم که تادیروقت خوابم نمیبره همین!

لیلا-چرا شبا خوابت نمی بره خب بگیر بخواب!!

-باشه چشم فقط منتظر اوامر تو بودم!خوابم نمی بره دختر خوب !خوابم هم ببره با خواب بد از خواب بیدار می شم خسته شدم!

لیلا-دیوونه همش از فکر و خیال این شرایط فعلیته وقتی تموم شد و رفت دوباره اعصابت آروم میشه!

نا خودآگاه بغض کردم.”وقتی تموم شد و رفت”؟؟؟همه منتظر تموم بشه بره؟؟؟چرا من حس بدی به تموم شدنش دارم؟!؟ شلوارم اندازه یه قطره خیس شد دست کشیدم به صورتم داشتم گریه میکردم؟؟ چه مرگم شده؟؟

لیلا-الــو!!نارگل؟؟؟ هستی؟؟؟

-آره هستم ببخشید حواسم یه لحظه پرت شد!

لیلا-ببین زنگ زدم اینو بگم ؟فردا پسرا میخوان برن پیک نیک میدونستی؟؟

-نه کسی چیزی نگفت!؟

لیلا-نمیدونم امید هم همین الان به من گفت.من و لاله هم گفتیم ماهم سه تایی بریم پیک نیک چطوره؟؟

-مطمئنی کیان میره؟؟

لیلا-آره بابا عین این زنای صدسال شوهر کرده شدی که به فکر دندون مصنوعی ها شوهرشونن!!بی خیال میای؟؟

شوهر؟؟؟کدوم شوهر ؟؟من که خواهرشم!!!

-حوصله ندارم لیلا خودتون برید خوش بگذره!

لیلا-نه مثل اینکه واقعا یه چیزیت شده ها!!بمیرم باید هم افسرده شده باشی از صبح تا شب تو خونه یی نپوسیدی؟؟!!

-نه میدونی من خودم ک…

لیلا-حرف بی حرف فردا میایم دنبالت آماده باش بای بای!

گوشی رو قطع کرد.گوشی رو کناری گذاشتم و از جام بلند شدم.تو آینه به تصویر خودم نگاه کرد!

چشمام آماده ی باریدن بودن لبامو رو هم فشار می دادم و بغض کرده بودم!!لیلا راست میگه اینا همه علائم افسردگیه .باید..باید..باید میرفتم بیرون تا حالم بهتر بشه!!آره حتما بهتر می شم!

***

دست و رومو شسته بودم مشغول صبحانه خوردن بودم که از اتاقش بیرون اومد ناخودآگاه دلشوره گرفتم.سلامی کرد و با گفتن بیداری ؟ نزدیک تر شد

سرس تکون دادم و به سختی لقمه ی توی گلومو قورت دادم و گفتم :با لیلا اینا قراره بریم پیک نیک!

خندید و گفت:واقعا؟؟پیک نیک چه وقت؟؟

شونه مو بالا انداختم و گفتم:نمیدونم گفتن شما پسرا قراره برین سرمو بالا بردم و نگاهمو دادم به صورتش و ادامه دادم و چرا ما نباید بریم مُجَــرَدی خوش بگذرونیم!نه؟؟

با ریز بینی نگاهی بهم کرد و گفت:به به لیلا دیگه چرا؟!

با اخم نگاه ش کردم:یعنی چی لیلا دیگه چرا؟؟مگه چیکار میخوایم بکنیم؟؟

شونه هاشو باا انداخت و گفت:خب گفتی مجردی ..گفتم شاید شیطنت هایی بکنین که برای خانم های متاهل صحیح نیست!

از جام بلند شدم و مشغول گذاشتن وسایل صبحانه ش تو سینی شدم و با بدخلقی گفتم:ممنون بابت نصیحتت پدربزرگ!فقط یه سوال شماها میرین مجردی هم حواستون به شیطنت هاتون هست دیگه که شاید واسه مردای متاهل هم مناسب نباشه!؟یا فقط نسخه واسه خانما می پیچین ؟؟

لبخندش و جمع کرد و گفت:دارم شوخی میکنم چرا اخماتو در هم میکنی بابا !!هرجا میرین هر چه قدر هم خوش بگذرونید دختر خانمای خانواده دار اصولا حرمت هارو رعایت میکنن.من که خیالم از شماها راحته!

پوزخندی زدم و گفتم:اول اینکه جواب منو ندادی شما هم مراقب رفتارهاتون هستین که مناسب متاهل بودنتون باشه یانه؟؟

کلافه دستی کشید تو موهاش و گفت:گیر دادی ها به امید نارگل!از این بچه پاک تر و عاشق تر من کم دیدم.بعدش هم ما کاری نمی کنیم یه مشت پیرمردیم جمع میشیم دور هم ورزش می کنیم همین!!

-گیر من فقط به امید نیست!در کل همه ی مردای متاهل و گفتم!

خنده شو خورد و به صورتم خیره شد.سینی وسائل صبحانه شو رو پاش گذاشتم و از کنارش رد شدم چند قدم نرفته بودم که برگشتم واز پشت سرش در گوشش آروم گفتم:در ضمن در مورد من زیاد خیالت راحت نباشه چون میدونی که من خانواده درست حسابی نداشتم!

برگشتم و به سمت اتاقم رفتم.

یه مانتو مشکی کوتاه و یه بافت کوتاه آستین سه ربع با لی برفی و شال سفید پوشیدم.

یه تاکسی زرد رنگ پیچید داخل کوچه و در ساختمون ایستاد .دخترا عقب نشسته بودن در و باز کردم و عقب نشستم .

لاله باتعجب گفت:حالت خوبه؟؟

سری تکون دادم و گفتم خوبم چطور؟

لاله-هیچی آخه بدون آرایش اومدی و انقدر ساده اومدی عجیبه برام!

خواستم جوابش بدم که لیلا زد سر شونه شو گفت:بجای این حرفا به شرطی که باختی فکر کن!

با گیجی پرسیدم :شرط چه شرطی؟؟

لیلا :آخه لاله گفت دیر تر بریم نارگل لنگه وطول میده و الافمون میکنه!منم گفتم شک دارم چون میدونستم از صبح بیداری این شد که رسیدیم دم در بودی جای بسی تعجب داشت و از اون مهمتر لاله خانم نهار امروز و باخت!!

جیغ لاله با گفتن من نمیدونستم بیدار بوده و جر زنی کردی و اینا بلند شد لیلا سرحال سربسرش میذاشت منم در سکوت تا رسیدن به پارک محلی مورد نظرمون سکوت کرده بودم.

زیرانداز و پهن میکردم که لیلا آروم بهم گفتم :خوبی؟؟

سری تکون دادم و گفتم:خوبم چرا هی ازم اینو می پرسین ؟؟؟

با اضظراب تو صورتم نگاه کرد و گفت:تمام مسیر راه ساکت بودی از تو بعید بود کوچکترین فرصت اذیت کردن لاله رو از دست بدی ..

-چیزیم نیست لیلا این سه چهار ماه تنهایی یه خرده افسردم کرده خودت دیشب گفتی افسرده م چیزیم نیست خودتو ناراحت نکن ..یه افسردگی جزئی حل میشه ..این قضیه بگذره حل میشه..حل میشه مطمئنم..دوباره مثل قبل میشم..شک ندارم میتونم مثل قبل باشم..

شونه مو گرفت و به سمت خودش برگردوند زیر انداز از دستم افتاد زمین با عصبانیت گفت:چتــه؟!این شرو ور ها چیه تحویل من میدی؟؟؟افسردگی کدومه ؟؟من یه گهی خوردم؟؟نارگــل!!

لبخند نیمه جونم با فریاد لاله که واسه سنگینی اوردن یه فلاسک چای و یه پلاستیک خوردنی غر میزد یکی شد.با دیدن ما ابروهای نازکشو توهم کرد و گفت:ایستادین لاو میترکونین این زیرانداز و پهن کنین بشینیم کمرم برید.

دستمو از دست لیلا در اوردم و زیرانداز و پهن کردم.گوشی لاله زنگ خورد مشغول آدرس دادن شد.به محض قطع کردن گوشیش لیلا پرسید :به کی آدرس می دادی؟

لاله-به دو تفنگ دار خودم !!

اوه خدای مهربان !!پرستو، یلدا! باید فاتحه اعصابمو میخوندم.دوستای صمیمی و دانشگاهی لاله بودن که از قضا هم محل هم بودن با عمه اینا !

تنهاواژه ای که وقتی این سه تا بهم میرسیدن میتونستم توصیفشون کنم “غیرقابل کنترل”بود.

آخرین بار 4 چرخ ماشین یه بچه پولدارو پنجر کرده بودن فقط به جرم اینکه بجای پرستو به یلدا شماره داده بود!

-تنهایی نشستی؟؟

-خوبم یه خرده نفس بکشم بو قلیون خفه م کرد!!

خندید دست گذاشت گردنم یه خرده به سمت خودش کشوندم

-نمیگی به آجی لیلا چی شده؟؟

-چیزی نشده لیلا!!چرا حرف منو باورنمیکنین؟؟

نفس عمیقی کشید و گفت:چه بخوای چه نخوای من بهتر از خودت میشناسمت نارگل!!عوض شدی؟همش تو خودتی !!جواب حرفا رو مفید مختصر میدی؟؟چته تو؟!

-نمیدونم باید چی بگم وقتی میدونم چیزیم نیست.معنی این همه تلقین و نمیفهمم!

میدونی الان یلدا به لاله چی در مورد تو میگفت؟

برگشتم نگاهش کردم دستشو از گردنم برداشت و لبه ی نیمکتی که روش نشسته بودیم گذاشت:میگه نارگل چشه عاشق شده؟؟

-دختره ی احمق!!عشق کدومه!؟بوی قلیون به درک داشتم خفه میشدم ، نمیگن این سه تا بیشعور گشت ارشاد ببینمون یه راست میبرنمون بازداشگاه!! هه به من میگه عاشق!!!!

-بس کن نارگل!!کسی مارو نمیبینه اون پشت!! بعدش هم تو از صبح حالت خوب نبود . نگو نه که باور نمیکنم؟؟اون شر ورها چی بود داشتی عین ربات میگفتی دیوونه شدی نارگل؟؟؟

از جام بلند شدم و دستامو باز کردم سرمو سمت آسمون گرفتم نه دیوونه نشدم.من حالم خوبه ،خوبه ،چرا هیچکس نمیفهمه!!

-بهتره بریم هرچی من بگم نره تو میگی بدوش!

به سمت قسمت جنگلی که پشت چندتا درخت قدیمی و با عرض که به ترتیب کنار همدیگه بودن و حسابی استتار شده بود و پاتوق همیشگی سه تفنگ دار بود رفتم!

***

یه هفته ای از پیک نیک مون گذشته بود برعکس تصور لیلا حالم بهتر که نشده بود هیچی بدتر هم شده بودم.بی قرار تر و عصبی تر!

کیان کمتر بهم گیر میداد فقط آروم و غمگین گاهی سرمچ نگاهشو میگرفتم ولی تا اونجایی که می شد فاصله مو باهاش حفظ میکردم.

هوا سردتر شده بوده .روزا بیشتر وقتمو تو خونه میگذروندم تمام سرگرمیم عکاسی و سنگ دوزی لباس عروسی لیلا و چت کردن با پدرم می گذشت.کمتر از قبل از کوچکترین فرصت استفاده میکردم تا برم سراغش یا سربسرش بزارم یه حسی وادارم می کرد ازش دوری بکنم حسی که تو تعریفش برای خودم هم ناتوان بودم.

کم خوراک و کم خواب شده بودم .گاهی وقتا از جام بلند می شدم سرم گیج میرفت .شبا رو با سردرد های وحشتناک میگذروندم.

شب یلدای اون سال اولین شبی بود که تا صبح با پدرم بودم تاخود صبح با هم چت کردیم و از همه چی حرف زدیم.بیشتر اون از من می پرسید از علائقم از چیزایی که برام مهم بود درکل به عنوان یه دوست پذیرفته بودمش و جوابش میدادم گاهی خنده م میگرفت میخواست 19 سال زندگیمو براش با چت بگم!!

اون شب کیان زودتر از شبای دیگه خوابید .چون ورزش هاش سنگین تر شده بودن و واقعا خسته میشد.ولی عمو جاوید از کارکردش راضی بود میگفت تنبلش کردم اما سعی شو بکنه زودتر از این حرفا راه میوفته.

اولین باری که باکمک عمو و امید سرپا دیدمش و نمیتونم توصیف کنم قدش از امید 5 6 سانتی کوتاه تر بود و هیکل چهار شونه اما لاغری داشت اما قسمت خنده دارش شکم جلو افتاده ش بود که تا ساعتها سوژه خنده امید شده بود ..

خودش میخندید میگفت:تقصیر این آشپرآشپزخونه ییه که نارگل ازش غذا سفارش میده!!

امیدوار کننده ترین خبراواسط بهمن ماه بهم رسید امین زنگ زد گفت این مدت و آلمان بوده تا صاحب خونه رو پیدا کنه مثل اینکه طرف مرده بوده و پسرش هم خونه رو از یادش برده بود چون بچه سال بوده که از کشور رفته بودن .بخاطرهمین پیگیر خونه نبوده!

امین میگفت تمام یه ماه گذشته رو درگیر انحصاروراثت و قیمت گذاری خونه بودن و غیابی با یه وکیل بالاخره خونه رو به نام خودم خریده بود .

قیمتی نداد ولی به حسابش یه قیمت حدودی واریز کردم تا به طور کامل از زیر دین آدمای اطرافم بیرون اومده باشم گرچه امین کلی فحشم داد که بی لیاقتم و راست میگفت حتی دادن هزینه های مسافرت و غیره حساب محبتشو ذره ای کم نمیکرد.

خیالم از خونه هم راحت شده بود باید یواش یواش فکر خرید وسائل خونه رو می کردم نمیخواستم حتی یک روز هم دیگه به خونه عمه برگردم دوسش داشتم اما دیگه غرورم اجازه نمی داد بعد از این جریانات برگردم خونه ی عمه!

از لیلا خواسته بودم تا در مورد برگشتم اشاره هایی بکنه برعکس تصورم لیلا گفت عمه خوشحال هم شده بود که با خونه مون آشتی کرده بودم …..نمیدونستن قصدم از برگشت طبقه ی بالاست..من به اون خونه هم تعلق نداشتم …….من به هیچ جا تعلق نداشتم…..

***

رسما داشتم با در شیشه مربا کشتی میگرفتم هرچند دقیقه یه بار هم فحش زیر زبونی به خودم میدادم.

-کمک نمیخوای؟؟

برگشتم پشت سرم و نگاهش کردم با لبخند یه نگاه به من و شیشه توی دستم نگاه میکرد.

-چرا اتفاقا بیا اگه میتونی در اینو باز کن برام!

شیشه رواز دستم گرفت ولی نگاهشو از توی صورتم برنداشت با یه حرکت در شیشه رو باز کرد.لبخند محوی رو صورتم نشست .شیشه رو خواستم بگیرم که یه طرفشو محکم گرفته بود معذب تو چشماش نگاه کردم و سر تکون دادم که یعنی چیه؟

-بعد از بیمارستان با امید میخوایم بریم برای انتخاب کت و شلوار عروسیش!

با تعجب نگاهش کردم دوباره شیشه رو تکونی دادم که دستشو شل کرد و شیشه رو گرفتم مشغول ریختن تو ظرف شدم

-جدی؟؟با تو ؟؟لیلا هم هست!!

-نه مثل اینکه لیلا نذاشته امید لباش عروسی رو ببینه اینم داره مقابله به مثل میکنه قراره با من بره!تو نمیای باهامون نارگل؟!

-من واسه چی؟حالا که بحث زنونه مردونه ست منم طرف همجنس هامم

خندید و با صدای آرومی گفت:این روزها زیاد سرحال نیستی گفتم..اگه..دوست داشته باشی با ما بیای بین خودمون هم میمونه!

لیوانشو تو سینی گذاشتم و برگشتم نگاهش کردم قیافه ش مثل پسربچه هایی شده بود که از مامانشون واسه رفتن تو کوچه و بازی با هم سن و سالانشون اجازه میخواست.

ناخودآگاه با صدای آرومی خندیدم.لبخندش پر رنگ تر شد و نگاهش شاد و سرحالشو به چشمام دادگفت:

-دلم برا خنده هات تنگ شده بود…

ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت.سریع اخم به صورتشم نشست و با برداشتن سینی از کنارش گذشتم دنبالم اومد تو پذیرایی سینی رو روی یکی از گل میز ها گذاشتم و برگشتم ببینم کجا میخواد صبحانه شو بخوره!

رو ویلچرش پشت سرم بود و نگاهم میکرد مثل کسی که انگار میخواست چیزی بگه

-چیزی میخوای؟؟

-باهامون نمیای؟؟

-نه کار دارم بعدشم خرید مردونه ست من بیام چیکار

ار کنارش گذشتم برم اتاقم که صندلیشو برگردوند و گفت:میشه نری تو اون اتاقت

با تعجب برگشتم به طرفش که ادامه داد:

-همه ش تو اتاقتی..من نمیدونم اون روز خرید چی شد انقدر ناراحتت کرد نارگل… اما من دارم خوب میشم حتی میتونم انگشتا پامو تکون بدم نمیخواد انقدر خودتو بخاطر این شرایط من عذاب بدی من واقعا دلم نمیخواد اینجوری ببینمت!!

دیوونه ی زنجیری محصور تو قلبم خودشو به در و دیوار میکوبید میتونستم صدای کوپ کوپ فریاداشو بشنوم .دستی انگار رو گلوم نشست و با نهایت زور فشرد حس خفگی داشتم بیشتر میموندم اشکام بیشتر سوال برانگیز میشد.

بدون توجه به حرفاش همونجور که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:اگه مشکل بازار اومدنه باشه میرم آماده بشم

در اتاقمو بستم اشکام دونه به دونه از چشمام فرود می اومدن.حسی داشتم که نمیدونستم باید باهاش چجور برخورد کنم.حسی داشتم که کنترلش داشت از دستم در میرفت.

***

نگاهم تو آینه به امید افتاد کت و شلوار مشکی رنگ انتخابی کیان و پوشیده بود و حسابی جذاب و نفس گیر شده بود.چشمای آبی روشنش برق میزد و با کروات آبی رنگش ست شده بود.دلم میخواست برم دست بندازم گردنشو ازش بخوام همیشه مراقب خواهرم باشه.

نگاهشو ازکیان که روبروش بود گرفت و دور مغازه دنبالم گشت نگاهش به من رسید نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم اخمی بی اختیار تو صورتم نشست.فشار یه بغض نشکسته رو گلوم بیشتر شدچطور دلش اومد با من همچین کاری بکنه؟؟من که همیشه براش احترام قائل بودم!چی باعث شد فکر کنه سزاوار این تنبیهم!! لبخندش ناخودآگاه از صورتش محو شد.دیگه حتی یه لحظه هم نمی تونستم بایستم و ببینمش.

با سرعت از مغازه زدم بیرون و نفس های عمیق پیاپی می کشیدم که از ریختن اشکام جلوگیری کنم.یه کت و شلوار مشکی کت کوتاه بلند انگلیسی تو ویترین مغازه بسته ای توجهمو به خودش جلب کرد.جلوی کت کوتاه و پشتش تا زیر باسن مانکن بلند بود.بی اختیار کیان و توش تصور کردم لبخندی زدم خواستم برگردم ببینم کارشون تموم شد یا نه کیان و دیدم که کنارم به کت و شلوار نگاه می کرد.

-پسند کرد؟؟

سری تکون داد و چیزی نگفت.

-بهش می اومد.مبارکش باشه!

نگاهشو از مانکن گرفت و تو چشمام قفل کرد.

-خسته نمیشی؟؟

باتعجب پرسیدم:چی؟؟

-از نبخشیدن آدم ها خسته نمیشی از جمع کردن این همه نفرت و بغض و ناراحتی خسته نمیشی!!!از نبخشیدن پدرت ،امید ،من….تو زندگیم از هیچ کسی به جز تو عذرخواهی نکرده بودم از تو کردم که بدونی من بودم امید و وارد این ماجراها کردم.من خواستم بهت نگن عروسی شون در پیشه من دلم میخواست همونجور که منو از خانواده م دور کرده بودی از نزدیک ترین کسانت دورت کنم. امید گناهی نداره که با بی توجهی هات بهترین روزهای زندگیشو براش جهنم و پر عذاب وجدان می کنی. مقصر جلوت ایستاده نارگل!از من متنفر باش نه از کسائی که ..که..که..

باقی حرفشو خورد به قدم رفتم جلوتر :میخوای ازت متنفر باشم؟؟ .من خیلی وقته ازت متنفرم از توی نامردی که دیدی من 19 ساله اونقدر مرد بودم که پای گندی که زدم وایسم اما تو هه سی و چند ساله اونقدر مرد نیستی پای گندی که به زندگی من زدی بایستی!

از کنارش گذشتم و 6 طبقه رو با پله پایین رفتم پایین رسیدم امید کنار ماشین داشت با گوشیش شماره می گرفت از دور منو دید گوشی شو گذاشت جیبشو قدم هاشو تند تر برداشت و بهم رسید اخماش بدجوری تو هم بود بازو مو گرفت و به طرف ماشین برد.دستمو از دستش بیرون کشیدم و بی اختیار صدام بالا رفت:

-داری چه غلطی میکنی؟

با چشمای گرد شده از تعجب دستشو از بازوم آزاد کرد و با بهت زل زد تو صورتم.انتظار اینجور صحبت کردن و احتمالا از نارگل همیشه مودب و خندون نداشت.ولی صد حیف که دیگه لیاقت احترام نداشت.

کیان شیشه رو پایین کشید و تقریبا داد زد:اونجا چه خبره؟!

با نفرت نگاهمو از امید گرفتم و به سمت ماشین رفتم.در عقب و باز کردم و تو ماشین نشستم گرمای داخل چشمامو گرم میکرد.سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم.

کیان-چی بهش گفتی؟؟

جوابی نداده بودم امید تو ماشین نشست و راه افتاد.تموم مسیر راه هر سه سکوت کرده بودیم .

در واحد و باز کردم و وارد شدم پشت سرم امید و کیان هم وارد شدن برام عجیب بود امید نرفت مخصوصا که حسابی از خجالتش در اومده بودم.

داشتم میرفتم سمت اتاقم که صدای کیان مجبورم کرد بایستم:زنگ بزن رستوان، امید امشب اینجا میمونه

با گفتن بسلامتی رفتم سمت تلفن و بعد از گفتن اشتراک دو تا غذا سفارش دادم وقطع کردم.برمیگشتم سمت اتاقم که کیان دیگه داد زد:

-چرا دوتا؟؟

-چون من سیرم میخوام برم اتاقم

– ای کاش من میدونستم اون اتاق لعنتی چی داره دو دقیقه جات نمیگیره اینجا؟!!

برگشتم و باپوزخند گفتم :آرامش.

در عوض کیان امید با صدای خسته یی گفت: بابت عصبانی شدنم ببخشید یهو از مغازه زدی بیرون فکر کردم مشکلی برات پیش اومده تلفن هم جواب نمیدادی دیگه بدتر!بابت اومدنت هم ممنونم خسته شدی!

بدون توجه به حرف امید برگشتم برم اتاقم که صدای کیان بلند شد:نارگــل!!

به طرفشون برگشتم امید تکیه شو به مبل داد و دستاشو به سینه زد کیان با اخم نگاهم میکرد.

-بیا بشین همین امشب باید تکلیف این ماجرا روشن بشه

-کدوم ماجرا؟؟من حوصله ندارم .خوابم میاد ..

– بیا بشــین اینجــا!!!!!!

نه از ترس خودش از ترس پاره شدن حنجره ش به اولین مبلی که رسیدم نشستم .

کیان-باید از امید ممنون باشی که تو وضعیت بحرانی و اعصاب خرابم با پیشنهادش و اصرارش باعث شد قید شکاییتمو بزنم وگرنه هیچی مثل الان نمیگذشت!!

سرد خشن غیرقابل تحمل مثل روز اولی که دیده بودمش.اینی که الان روبروم بود و با نگاهش قلبمو تو سینه م سوراخ میکرد اون پسربچه ی بازیگوش صبح نبود!!!

انگار نمیشناختمش انگار که همون غریبه یی بود که از خودش از چشماش می ترسیدم.

سکوت جمع باعث شد بازم رشته ی ی کلامو دستش بگیره:قانون و نقض کرده بخاطر تو ،جعل سند کرده برای رضایت نامه ازدواج تو ، تو بیمارستان هرچی بهش گفتم،هرچقدر تحقیرش کردم ،اذیتش کردم که نصفشو با توئی که مقصر این ماجرا بودی و نکردم هیچی نگفته بخاطر تو، بخاطر لیلا بخاطر اینکه فرصت بده به هممون که اشتباهاتمونو جبران کنیم . چطور به خودت اجازه میدی ..

امید-آرش بس ک..

کیان-خفه شو امید لطفا !!میخوام ببینم این دختر خانم چه مرگشه!؟

نگاه سردشو به صورتم داد حرفِ زدنی نداشتم. یه حس شیرین و شور بود که گاهی با دیدنش از دلم سرازیر می شد ، یه مشت طپش قلب و ضربان ناهماهنگ قلبی بودن که قابل توصیف نبودن،یه عالمه بی قراری و دلواپسی بودن که قابل بیان نبودن چه رو میخواست ببینه؟!

سرپا شدم گفتم :مَــن الان باید بجای اینکه به این فکر کنم که بعد از این 6 ماه قراره چه بلای دیگه ایی بخاطر بی کس و کار بودنم یه روانی دیگه ای مثل تـــو سرم بیاره باید به فکر انتخاب واحد ترم دیگه م می بودم.جفتتون گند زدین به زندگی من از شماهایی که بخاطر یه لیست بهانه های مذخرف زندگی منو از مسیرش خارج کردین…انتظار چی دارین از من ؟؟ببخشمتون باشه قبول بخشیدم !!اما هرگز فرامــــوش نمیکنم.. فقط دست از سرم بردارین!بزارین بعد از تموم شدن این صیغه مسخره اونجور که دوست دارم زندگی کنم.

بی اختیار اشکام رو گونه هامم میریختن هنوز ایستاده بودم و یه قدم از موضعم نمیخواستم عقب تر برم.

امید از جاش بلند شد و گفت:این چرت و پرتا چیه میگی نارگل؟؟کی گفته بعد از رفتن آرش قراره اتفاقی برات بیوفته ..مگه من مردم عزیزم!

خنده م گرفت بلند بلند خندیدم:واقعا؟؟پس کی بود نقشه کشیده بود منو بندازه به برادرش هان؟؟

اخمای امید تو هم رفت:من نخواستم به کسی بندازمت همه میدونن امین تورو دوست داره من فقط خواس…

-تو هیچی از امین نمیدونی؟؟برعکس ادعات از برادرت هیچی نمیدونی..رابطه ی من و امین رابطه ی پاک و دوستانه ست..من هیچ فکری برای ازدواج با کسی ندارم..

کیان نگاهشو از زمین برداشت و به صورتم نشوند.

امید یه قدم جلوتر اومد و گفت:یعنی فقط بخاطر همین ؟؟بخاطر اینکه من از امین خواستم تا با یکی از خواهرای لیلا ازدواج کنه ازم ناراحت بودی و جوری نگام میکردی انگار ..انگار…انگار..

کیان-جون نکن انگار که دلش بخواد سر به تنت نباشه!

امید نفسی کشید و با بشکن گفت:آفرین همین!!

کیان-میدونم که میگم!!

نگاهشو به رد اشکای رو گونه م داد.دستی به صورتم کشید و برگشتم برم کیان گفت :دیگه کجا؟؟

-جهــنم!!ولم کن دیگه ،میخوام برم دستشویی اینم باید جواب پس بدم!

دستاشو گذاشت رو گوشش گفت :چرا داد میزنی برو فقط برگشتی غذا ظهر و گرم کن بخوریم!!

-غذا ظهر؟؟

کیان-آره دیگه من معده م به غذاها این آشپزخونه عادت کرده بدجور دیگه نمیتونم غذا بیرون بخورم!

امید خندید و دست کشید به شکم کیان و گفت:آنچه که عیان ست چه جاجت به بیان ست

به پیچ راهرو رسیدم امید بلند گفت:هنوز دوستیم نارگل؟!

ایستادم اما برنگشتم.صداش از پشت بهم نزدیک تر شد:من هرچی گفتم هرکاری کردم هرکاری میکنم فقط برای اینه که خوشحال ببینمت !!

اشکم باز مسیرشو رو گونه م پیدا کرد و سرازیر شد.آره امید جان حسابی خوشحالم الان !!دارم از خوشی غرق میشم.

-من 19 ساله مه.لطفا دفعه بعد بدون نظرخواهی از من برام لقمه نگیر.صدامو آرومتر اوردم و جوری که فقط خودش که نزدیک تر از کیان بهم ایستاده بود بشنوه ادامه دادم :تو گلوم گیر میکنه!

عذای رستوران نصیب خودم شد پسرا هم باقالی پلو ظهر و خوردن!

امید هم چند دقیقه یه بار میگفت آدرس این آشپزخونه کجاست ؟؟بعد از ازدواج به دردم میخوره

صدای قهقهه خودش و کیان هم بلند میشد .و با مظلومیت نگاه من میکردن!!

همینه دیگه وقتی دو به یک باشه مجبوری سکوت بکنی!!

***

دوهفته ای از جر و بحثمون میگذشت کیان هم دیگه مثل قبل نبود نگاهشو ازم میدزدید کمتر ازم کمک میخواست از اونجایی که میتونست دیگه با کمک واکر راه بره دیگه کمتر دست به دامن من میشد فقط یه حموم رفتن میموند که تا داخل حموم کمکش میکرد میگفت باقی شو میتونه!

***

روزام با بیکاری میگذشت دیگه حتی حوصله عکاسی رو هم نداشتم سنگ کاری یه آستین لباسم مونده بود و برای تکمیلش تنبلی میکردم .

کمتر از یه ماه دیگه عروسی بود و عوض وقت آرایشگاه و خرید کفش و زیرآلات به عادت گذشته هام بی قرار تو اتاقم میچرخیدم و روزای باقی مونده رو تا تموم شدن صیغه رو می شمردم .

سر خود داروهای آرامش بخش میخوردم که احساس میکردم دارم به طرز فجیعی پف میکنم ولی به خوردن و خوابیدن قرصا عادت کرده بودم.حداقل این یه قلم آرامش و حق مسلمم میدونستم.

***

-الو سلام بچه سوسول!!

صدای زنونه و نازی عوض صدای نخراشیده امین تو گوشی پیچید:شما؟؟

صفحه گوشی رو نگاه کردم اسم امین بود درست گرفته بودم ولی این کی بود؟؟؟؟!!!

-سلام امین نیست؟؟

-پرسیدم شما؟؟

-گوش کن خانم شمائی که تلفن دیگران و جواب میدی باید اسم منو دیده باشی پس واسه بار آخر میپرسم امین کجاست؟؟

-حمومه .ببین خانم برام مهم نیست کی هستی فقط خواستم اینو بگم پاتو از کفش زندگی نامزد من بکش بیرون وگرنه بد میبینی

-باشه همش برا خودت فقط اومد بیرون بگو زنگ بزنه کارش دارم.

بدون خداحافظی هم گوشی رو قطع کردم.کسی که انقدر بی ادبه که میره سر وقت گوشی کس دیگه پس حقش نیست احترام ببینه!

***

-یه لحظه صبر کن!

سریع لباسمو زدم به جارختی و در کمد و بستم و در اتاق و براش باز کردم با واکر آروم آروم وارد اتاق شد و رو تخت نشست.

خورده ریزه ها رو از رو زمین جمع میکردم که گفت:داشتی لباستو درست میکردی؟؟

زیر لب آره آرومی گفتم که شک داشتم شنیده باشه!

-خب بیار منم ببینمش!!

-نمیخوام تا تموم نشه نشون کسی نمیدم بعدش هم میخواستی عروسی بمونی ببینیش!

نیشش باز شد و دندونای سفیدش و به نمایش گذاشت.

-نمیتونی تصورشو بکنی چقدر خوشحالم دارم بر میگردم خونه م!

-بسلامتی فقط اینجوری میخوای بری!؟

-نگاهی به واکر کرد و گفت:اشکال نداره ببینن حالم خوبه مشکلی پیش نمیاد..

-مامانت ناراحت نمیشه بهش دروغ گفتی؟

-نمیدونم میشه شاید ولی می ارزید

-می ارزید به چی؟؟

جا خورد و با مهارت به خودش مسلط شد و گفت:همین که تو اون وضعیت ندیدنم دیگه!

آهانی گفتم و نخ و سوزن ها رو برداشتم .گوشیم رو تخت شروع به زنگ خوردن کرد بعد از نگاه کردن به شماره یه اخم کوچیک رو پیشونیش نشست و گوشی رو سمتم گرفت.گرفتمش تماس و ریجکت کردم.

-جواب نمیدی؟؟اگه مزاحمم میرفتم بیرون!

-نه حوصله م سر رفته بود زنگ زدم بهش الان حوصله م نمیشه جوابش بدم.تو راحت باش!!

-میدونستی من امین و دیدم!!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:نه کجا؟!

-این دفعاتی که پارک میرفتیم امین هم همراهمون بود هفت هشت نفری میشدیم .امید منو دوستش معرفی کرد…

-بچه خوبیه فقط یه خرده شیشه خورده داره که…خندیدم و گفتم:کاریش نمیشه کرد اکثرا این مریضی رو دارن

-آره منم متوجه شدم خیلی شیطون و سرحاله برعکس امید تو چقدر میشناسیش!؟

-امین و؟؟ خیلی.قبل از نامزدی بچه ها یه شب با چندتا از دوستای لاله با یه ماشین پر پسر تو خیابون کورس می زاشتیم که امین یکی از پسرای تو ماشین بود .بعد دوست شدیم وبعدش هم که رابطه نزدیک تر شد و بیشتر بیرون می رفتیم بعضی دوست های مشترکمون هم تیریپ عشق و اینا برداشتن ولی خب ما هردومون دنبال چیزای دیگه ای از زندگی بودیم.

-کورس؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x