رمان عشق موازی پارت 22

4.5
(11)

آهسته وارد طبقه ی پایین شدم …
ساعت ۸ صبح بود و منم تازه از خواب بیدار شدم … .
ایلیاد که رفته بود پیش افرادش و حالا فقط من توی خونه بودم …
البته این فقط یه حدس بود ، چون هنوز معلوم نیس مامان ایلیاد خونه تشریف داره … یا نه ! … .
به همه ی خونه سر کشیدم و وقتی از نبوده مامان ایلیاد مطمعن شدم ، به طرف آشپزخونه حرکت کردم …
با نبود مامان ایلیاد توی خونه ، صبحونمو در آرامش کامل مِیل کردم  …
صبحونه ی برنارد رو هم پیشش گذاشتم تا بخوره … .
بی حوصله روی کاناپه ولو شدم …
از این حجم از بیکاری خسته شده بودم ! …
از حرف خودم خندم گرفت ، همه از پُرکاری خسته میشن ، حالا من از بیکاری خسته شدم …!
نفسمو محکم بیرون فرستادم و خم شدمو کنترل تی وی رو از روی میز جلوم برداشتم …
تی وی رو روشن کردم و شروع به بالا و پایین کردن کانالا کردم …
بی حوصله پوفی کشیدم و دکمه ی آف رو فشار دادم …
کنترل رو پرت کردم روی میز و تکیَمو به مبل دادم …
سر یه تصمیم یهویی ، از جام پا شدم و به آشپزخونه حرکت کردم …
بدجور هوس کیک کرده بودم ! … .
از اونجایی که یه چیزایی راجب طرز تهیه ی کیک میدونستم ، شروع کردم به آماده کردن مواد … .
داشتم مواد رو هم میزدم که همون لحظه در عمارت باز شد …
مضطرب برگشتم و به ورودی آشپرخونه خیره شدم …
خدایاااا …
مامان ایلیاد نباشه که اصلا حوصلشو ندارم …!
نفسم توی سینه حبس شده بود ولی با دیدن کسی که داخل آشپزخونه شد ، نفسمو راحت بیرون فرستادم …
لبخندی زد و همونطور که دستاشو باز کرده بود ، گفت :

_ عشق من چطوره؟! … .

لبخندی زدم و به طرفش پا تند کردم ، خودمو پرت کردم توی آغوشش و لب زدم :

+ خوبم عزیزم … خودت خوبی؟! …
چقدر زود اومدی ، فکر میکردم تا شب نمیای ! … .

بعد از چند لحظه سرمو عقب بردم و بهش زل زدم که لب زد :

_ کارم زودتر از اونچه فکر میکردم تموم شد …
دیگه زودی خودمو رسوندم خونه چون فقط به تو احتیاج داشتم … .

خنده ی کوتاهی کردم که سرشو جلو آورد و لباشو گذاشت روی لبام … .
بعد از چند لحظه که هردومون نفس کم آوردیم ، از هم جداشدیم …
به طرف مواد کیکم حرکت کردم و شروع کردم به هم زدنشون … کنارم ایستاد و متعجب گفت :

_ داری چی درست میکنی؟! …

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

+ کیک … .

مثل بچه ها ذوق زده شد و گفت :

_ عع … چه عااالی ! … میشه منم کمک کنم؟! …

خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :

+ باشه … اما اول برو لباساتو عوض کن بعد … .

همونطور که آستینای پیراهنشو رو به بالا میزد ، گفت :

_ ولش بابا … حوصله ی لباس عوض کردن ندارم …

نفسمو محکم بیرون فرستادم که نزدیک شد و ادامه داد :

_ تو اینا رو بده به من ، خودم هم میزنم … .

زبونی روی لبام کشیدم و همزن رو دادم دستش …

+ اوکی ، ولی حواستو جمع کن قشنگ هم بزنیااا …
نبینم مواد پرت شه بیرون از ظرف ! … .

همونطور که داشت هم میزد مواد رو ، گفت :

_ ای به چشممم بانو … .

لبخندی زدم و زیر لب دیوونه ای خطاب بهش گفتم …
به طرف آرد ها قدم برداشتم و شروع به الک کردنشون کردم …
بعد از دو سه بار که الکشون کردم ، ورشون داشتم و به طرف ایلیاد حرکت کردم … .
کنارش ایستادم و یه قاشق ، یه قاشق آرد ها رو به مواد اضافه کردم … .

* * * *

در فر رو بستم ، کمر خم شدم رو صاف کردم و لب زدم :

+ اینم از این … .

_ کِی آماده میشه؟! …

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

+ نمیدونم دقیق ، شاید نیم ساعته بپزه شایدم کمتر … .

زبونی روی لباش کشید و گفت :

_ خب …
پس تا موقعی که بپزه ، شما باید همراه من بیای … .

بعد از گفتن حرفش ، دستمو گرفت و منو به دنبال خودش از آشپزخونه خارج کرد …
ابرویی بالا انداختم و گفتم :

+ کجا؟! … .

_ میخوایم یکم شیطنت کنیم ، بده؟! … .

خنده ی کوتاهی کردم و جوابی ندادم … .
به طرف طبقه ی بالا قدم برداشت و در یکی اتاق خوابمونو باز کرد … پشت سرش داخل شدم که به سرعت منو به در چسبوند و لباشو گذاشت روی لبام … .
دستامو توی موهاش فرو بردم و باهاش همکاری کردم … .
سرشو توی گودی گردنم فرو برد و مشغول زدن بوسه های ریز روی پوست گردنم شد … .
از روی زمین بلندم کرد و به طرف تخت قدم برداشت ، پرتم کرد روی تخت و خیمه زد روم … .

* * * *

با سانسور بعضی از قستما اگه بخوام بگم ،
امشب مال ایلیاد شدم … .
الان توی بغلشم و نصفه های شبه … .
امشب من به وسیله ی اون ، از دنیای دخترونگیم خداحافظی کردم تبدیل شدم به یه زن … .
بیشتر بهش چسبیدم و عطر تنشو با اشتیاق بو کشیدم …
نمیدونم چرا ولی حس دلهره به دلم چنگ زده بود و بی خیالمم نمیشد ! … .
دلهره ، اضطراب … نگرانی …!
کلافه هوفی کشیدم و به ایلیاد خیره شدم …
میدونم دلیلش هرچی بود ، مامان ایلیاد نبود ! …
چون … چون من اصلا از بابت اون اونقدرا ناراحت و نگران نبودم …
چون یه جورایی مطمعن بودم ایلیاد رَهام نمیکنه و تا آخرش هوامو داره … .
جالب اینجاس که با وجود یه پشتیبان محکمی مثل ایلیاد ، بازم اضطراب داشتم …!
دست خودم نبود ، دلم مقصر بود …
تقصیرِ … تقصیر اون بود …
نفسمو محکم بیرون فرستادم و با کمی سعی و تلاش ، بالاخره تونستم بخوابم … .

* * * *

کلافه پوفی کشیدم و روی مبل ولو شدم … .
خیلی بی حوصله شده بودم …
نگاهی به ساعت دیواری انداختم ، ساعت حدودای ۱۱ ظهر بود … .
همون موقع بود که در خونه یه دفعه ای باز شد و ایلیاد اومد داخل …
متعجب بشه خیره بودم که بی توجه نسبت به من ، با عجله به طرف طبقه ی بالا پا تند کرد و پله ها رو دو تا یکی طی کرد …
آب دهنمو با استرس قورت دادم و از روی مبل بلند شدم …
قلبم خودشو محکم به سینم می کوبید …
به طرف پله ها پا تند کردم …
به طبقه ی بالا که رسیدم به طرف اتاق کارش حرکت کردم که دیدم بعله آقا اینجان ! … .
مضطرب داشت وسیله های روی میز رو می گَشت …
مثل اینکه دنبال یه چیزی بود …!
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :

+ چخبر شده ایلیاد؟! … .

سرشو واسه ثانیه ای بالا گرفت و بهم خیره شد …
نگاه ترسیدشو دوست نداشتم …
این نگاهشو اصلاااا دوست نداشتممم …!
سرشو پایین انداخت و همونطور که مشغول زیر و رو کردن وسایلای روی میز بود ، گفت :

_ هیچی ، هیچی آلیس … .

من که میدونستم این هیچی ای که گفت فقط واسه دست به سر کردن منه …

+ یعنی چی هیچی ایلیاد؟! …
هیچی نشده و تو اینقدر نگرانی؟! …

ایندفعه دیگه جوابی نداد …
وقتی خوب میزشو نامرتب کرد ، به طرف کمدش حرکت کرد و مشغول بهَم ریختن وسیله های اونجا شد …
نگران به طرفش قدم برداشتم و گفتم :

+ ایلیاااااد … .

یکهو صداشو برد بالا و عصبی گفت :

_ میتونی خفه خون بگیری یا نه؟! … .

با بهت سرجام ایستادم …
باورم نمی شد سرم داد زده باشه ! …
دیگه کم کم داشتم مطمعن میشدم اتفاق خیییلی خیییلی بدی افتاده …
اتفاقی که ایلیاد رو …
کسی که هیچی واسش ارزشی نداره رو اینطور بهَم ریخته …!
آب دهنمو قورت دادم و ساکت بهش خیره شدم …
یه ربع من همینطور ساکت ایستاده بودم و اون داشت اتاقو زیر و رو میکرد … .
وسط اتاق ایستاد و دستی لای موهاش کشید … .
یکهو چشمش به یه برگه ای افتاد که روی زمین بود …
یکم با دقت روش زوم کرد و در آخر خم شد و وَر داشتش …
شروع کرد به خوندن نوشته های روی برگه ، چون به اون برگه چند تا برگه ی دیگه هم چسبیده بود ، برگه رو ورق زد و برگه های دیگرو هم خوند … .
یه دفعه با ناباوری سرشو چرخوند سمت من و با نگاه بی جونش بهم خیره شد … .
بعد از چند لحظه جلوی چشمای بهت زدم بیهوش شد و افتاد روی زمین … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
Sni
2 سال قبل

سارا اونجا که تو رمان مال من باش سارا رو توی هتل یکی بوسید اون کی بود😐😂

Sni
Sni
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اع آره 🤦

Tara
2 سال قبل

جای حساس تمام شد 🙁

ایلیاد براچی بیهوش شد پارت بعد کی میزارید ؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x