رمان عشق موازی پارت 24

4
(8)

&& ایلیاد &&

+ الو ، هرمان … .

_ بله ایلیاد … چیکارم داری؟! …

همونطور که با دست باند پیچی شدم ور میرفتم ، لب زدم :

+ ببین ، یه چند تا پسر خوب میخوام …

_ واسه چه کاری؟! …

+ میخوام به یه عمارتی نفوذ کنم …
میتونی تا بعد از ظهر واسم جور کنی چند تا کاربلد و ماهرو؟! …

نفس عمیقی کشید و بعد از سکوت نسبتا طولانی ای ، گفت :

_ چی تو سرته ایلیاد؟! …

+ حوصله ی سوال پیچ شدن ندارم هرمان …
اگه نمیخوای و حوصله نداری که واسم پسر جور کنی ، بگو تا خودم به فکر شم … .

خیلی سریع لب زد :

_ نه ، نه …
این چه حرفیه ! …
حله آقا ، تا ساعت ۴ پسرا رو ردیف میکنم تحویلت میدم …

لبختد ریزی زدم و گفتم :

+ خوبه ، مرسی … .

_ انجام وظیفس جناب ، کاری نداری؟!
من باید برم … .

+ نه ، برو … فعلا … .

_ فعلا … .

گوشی رو پایین گرفتم و تماس رو قطع کردم …
به اتفاقای چند ساعت پیش فکر کردم ، اصابت گلوله ی تفنگ آدرین به بازوم و به زور بردن آلیس از پیشم … .
چشمامو با زجر بستم ، لعنت به تو آدرین …
چقدر تو کثافتی آخه پسر …
چقدررررر …!
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو به آرومی باز کردم …
اما باز کردن چشمام همانا و خیره شدن به گردنبند توی گردنم همانا …
گردنبند رو توی دستم گرفتم و پوزخند تلخی زدم …
سِتِ همین گردنبند ، الان گردن آلیسه …
آلیسی که چند ساعته ازش بی خبرم …
اخم غلیظی کردم ، نمیزارم بیشتر از این اسیر آدرین بمونه …
خودم نجاتش میدم …
خودم این گند رو به بار آوردم و خودمم جَمعش میکنم … .

* * * *

به خودم توی آینه قدی رو به روم خیره شدم …
خب ، همه چی اوکیه …
دیگه میتونم برم … .
نفس عمیقی کشیدم و به طرف در اتاقم قدم برداشتم …
از اتاق زدم بیرون ، به سراسر خونه نگاهی انداختم و بعد به طرف در حرکت کردم …
اما دقیقا همون لحظه بود که صدای زنگ عمارت بلند شد …
ابرویی بالا انداختم ، یعنی کی میتونه باشه؟! …
پوفی کشیدم و راهمو از در خونه ، به طرف آیفون تغییر دادم …
صورتمو با چندش جمع کردم …
ژینوس بود !…
شاید قبلا ها بخاطر بر طرف کردن نیاز پسرونم باهاش در ارتباط بودم ولی … ولی هیچوقت بهش علاقه ی خاص و آن چنانی ای نداشتم …!
حالا هم که با وجود یه الماس کمیابی مثل آلیس ، اصلا به وجودش نیاز نداشتم … .
با صدای دوباره ی زنگ خونه ، از توی فکر بیرون اومدم …
کلافه دستی لای موهام کشیدم ، نگاهی به ساعت مچیم انداختم …
ساعت ۴ بعد از ظهر بود …
نفسمو محکم بیرون فرستادم …
توی فکر فرو رفتم … ولش بابا ، در رو باز میکنم یکم باهاش گپ میزنم بعد هم دست به سر میکنمش تا زودتر بره … .
سری تکون دادم و در رو باز کردم …
به طرف در قدم برداشتم و دست به جیب ، به چارچوب در تکیه دادم …
داخل خونه شد و تا چشمش بهم افتاد ، چشماش برقی زد و به سرعت به طرفم قدم برداشت و پرید توی بغلم …
زبونی روی لبام انداختم که همونطور که دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود ، سرشو یکم عقب آورد و چشم تو چشمم لب زد :

_ دلم واست خیلی تنگ شده بود ایلیااااد …
بی معرفت ، حتما باید من ازت سراغ بگیرم؟! …
چی میشه یه بارم تو سراغمو بگیری؟! … .

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :

+ ببخش دیگه …
این چند وقت درگیر کار و بارم بودم …
اصلا وقت هیچیو نداشتم ! …

با لب و لوچی آویزون لب زد :

_ حتی منو؟! … .

موندم چی جواب بدم …
نه میتونستم بگم ” حتی حوصله ی تو رو هم نداشتم ”
چون میدونستم بی نهایت ناراحت میشه و میزنه به سرش ! …
و نه هم میتونستم بگم ” نه ، حوصله ی تورو داشتم ”
چون … چون … .
چشمامو با درد بستم ، قیافه ی آلیس همش میومد جلوی چشام … من داشتم چیکار میکردم؟! …
به کسی که تمامه وجودمه داشتم خیانت میکردم؟! …
آب دهنمو به زحمت قورت دادم که خودش این سکوت طولانی رو شکست و با لبخند لب زد :

_ خیله خب بابا …
خودم فهمیدم … !
اینبار اشکالی نداره ولی دفعه ی بعد باید با یه دسته گل رز ، بیای و سراغمو بگیری …

سرشو یه خورده کج کرد و با لحن بچه گونه ای ادامه داد :

_باشه؟! … .

به زحمت سری به نشونه ی باشه تکون دادم ‌.‌..

* * * *

+ خب ، چی میخوری؟! …
قهوه … نسکافه ، چایی؟! … چی؟! …

همونطور که روی اپن آشپزخونه نشسته بود ، شروع کرد به تکون دادن پاهاش و لب زد :

_ اوممممم ، هیچی …
فعلا فقط تورو میخوام … .

خنده ی کوتاه و بی حوصله ای کردم …
به طرفش قدم ایستادم و بین پاهاش ایستادم ، دستامو گذاشتم روی رونای پاهاش و گفتم :

+ عع … که اینطور ! … .

با لوندی چرخی به سرش داد و موهاشو انداخت پشت گوشش …

_ آره … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم و کلافه ازش فاصله گرفتم و در همون حین لب زدم :

+ فعلا اصلا حوصله ی هیچیو ندارم …
دو تا قهوه میریزم … .

با ناراحتی و تعجب سری تکون داد و چیزی نگفت …
اولین بار بود پَسِش میزدم ! …
آهی کشیدم و شروع به ریختن دو تا قهوه کردم که لب زد :

_ میگم ایلیاد …
تو هم متوجه شدی چقدر آدرین تغییر کرده؟! …

با شنیدن اسم آدرین متعجب ابرویی بالا انداختم …
سرمو با کمی مکث چرخوندم سمتش و گفتم :

+ آدرین اگوست رو میگی؟! … م … مثلا چه تغییری کرده؟! …
از چه لحاظ داری میگی؟! …

شونه ای بالا انداخت و گفت :

_آره … اومممم ، خب از همه لحاظ …
راستش … چند ماه پیش که رابطه ی منو تو کمتر شده بود و شاید اصلا ماهی یه بارم همو نمی دیدیم ، با آدرین وارد رابطه شدم ‌…
یه روز که میخواستیم دو نفری بریم کافه ، گفت یه جایی کار داره و اول باید به اون کار رسیدگی کنه ! …
خلاصه که رفت یه جای خیلی عجیب و غریب …
جلوی یه خونه ی خیییلی ترسناک و عجیبی ماشینو پارک کرد و گفت من بمونم تا اون بیاد …
خونه ی خییلی عجیبی بود …
راستش ، شبیه … شبیه خونه ی جادوگرا بود …
اوممم … بعد به غیر از این اتفاق هم ، همش تماس تلفنیای خیلی مشکوکی داشت …!
بعد یه روز که ناخودآگاه و از سر کنجکاوی به حرفاش گوش دادم ، دیدم داره از اون خنده های شیطانیش میکنه و به طرف پشت تلفن همش میگه
” کارِت خیلی خوب بود ! …
دختره کاملا طلسم شده …!
علاقشو کلا نسبت به پسره از دست داده … . ”
واسه همین میگم مشکوک میزنه … .

آب دهنمو با بُهت قورت دادم …
این یعنی …
یعنی آدرین همون کسی بوده که سارا رو طلسم کرده ! …
کسی که افشین خیلی تلاش کرد تا متوجه بشه کی بوده …!
کسی که با آیدین بولانگر دشمنی داشت و از افشین خواست اونو بکُشه ! … .
از خشم به نفس نفس افتاده بودم …
آدرینننننن ، خودم با دستام خفَت میکنمممم …!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

بالاخره دستش روشد لوس ننر

Maral
Maral
2 سال قبل

سلام نویسنده جون♥🌹
وایییییی چقدر این جا از دست ایلیاد حرص خوردم الیس ببخت بردن بعد این نشسته برا من با ژینوس گپ میزنه چقدرم نگرانه 😑قهو بخوریم 😐😑اصلا حالا که این طوری کرد ایشالا ادرین الیس طلسم کنه علاقش به ایلیاد از بین بره😂

..
..
2 سال قبل

چرا حس میکنم اون دخترم با ادرین دستش تو یه کاسس😐😂

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x