رمان عشق موازی پارت 34

4.1
(13)

* * * *

با چشمای گریونش ، لب زد :

_ مامانیییی ، بزار برم …
اون الان منتظرمه ! …

اخمم غلیظ تر شد :

+ ساکت باش جاسپر ، همین که گفتم …
تو ، جایی نمیری ! … .

با هق هق ، نزدیکم شد و دستمو گرفت …
سرشو بالا گرفت و لب زد :

_ توروخدا مامانییی …
من نمیخوام بدقولی کنم ! …
اون بدش میاد معطل بمونه ، ناراحت میشه … .

کلافه هوفی کشیدم و همونطور که داشتم گوجه ها رو ریز میکردم ، گفتم :

+ برو اونوَر بچه …
یه بار گفتم حق نداری بری ! … .

_ چرااااا؟! …
شما که دیروز دیدیش ! …
دیدی چقدر مهربون بود؟! …
مگه مشکلش چیه که نمیتونم برم پیشش؟! …

ببین چقدر خودشو توی دل بچه جا کرده ! …
پوزخندی زدم و گفتم :

+ من به مهربون بودن یا نبودنش کاری ندارم …
دیگه اجازه نمیدم ببینیش یا بری پیشش …
باید ازش دوری کنی ! …

یه پاشو محکم به زمین کوبید و دست به سینه ، با لجبازی و  بغض گفت :

_ نمیخوااااامممم …
من نمیخوام ازش دوری کنم ! …
من دوستش دارم ، اون دوستمه … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم که شروع کرد به گریه کردن  زر زر زدن …
در آخر ؛ عصبی برگشتم طرفش و همونطور که انگشت اشارمو ، تهدیدی توی هوا تکون میدادم ‌… گفتم :

+ اگه یه کلمه ی دیگه در گوش من نق نق کنی ! …
میدمت به آقا دزده تا ببرتت یه جای خیلی ترسناک ! …

لباش لرزید و قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد …
یکم ناراحت نگام کرد و در اخر ، برگشت و از آشپزخونه بیرون زد …
نفسمو راحت بیرون فرستادم …
برگشتم و به کارم مشغول شدم … .

* * * *

شعله ی قابلمه رو کم کردم و دست به کمر ، نفس عمیقی کشیدم …
زمزمه وار لب زدم :

+خب ، اینم از ناهارم که آماده شد … .

دستامو شستم …
همونطور که مشغول خشک کردن دستام بودم ، به طرف تنها اتاق خونه قدم برداشتم …
درشو به آرومی باز کردم که دیدم جاسپر ، اون گوشه ی خونه … ماشین پلیسی که ایلیاد واسش خریده بود رو بغل کرده و خوابه ‌… .
رد اشکا روی گونه هاش مونده بود …
آهی کشیدم و به طرفش قدم برداشتم ، بالشتشو گذاشتم زیر سرش و پتویی انداختم روش …
ماشینو از لای دستاش کشیدم و نگاهی بهش انداختم ‌…
ماشین خیلی خفنی بود …
لامصبِ ایلیاد مثه خودش که خفنه ، سلیقه ی خفنی هم داره ! …
ماشینشو گذاشتم توی کمد اسباب بازیاش که همه ر ایلیاد واسش خریده بود ! …
از اتاق خارج شدم و در رو بستم …
همون لحظه بود که زنگ خونه زده شد …
نگاه مضطربمو به ساعت دیواری دوختم ، ساعت ۱۲ ظهر بود …
آب دهنمو قورت دادم و با کمی مکث ، به طرف در قدم براشتم و بازش کردم …
با دیدن کسایی که پشت در بودن ، اشک به چشمام هجوم اورد …
صاب خونه بود ، به همراه یه مرد غریبه … .
زبونی روی لبام کشیدم و بی جون گفتم :

+ سلام …

مرد صاب خونه ، لبخند پلید و حال بهم زنی زد و گفت :

_ سلام خوشگله …

صورتم از لحن حرف زدنش توی هم رفت …
اشاره ای به مرد کناریش کرد و گفت :

_ آقا رو آوردم ، صیغه رو بخونن … .

بغضمو به سختی قورت دادم ، از جلوی در کنار رفتم و با پایین انداختن سرم ، لب زدم :

+ بله ، بفرمایید … .

داخل که شدن ، در رو بستم و به طرف آشپزخونه قدم برداشتم …
دو تا چایی ریختم ، توی سینی گذاشتم و به همراه قندون
براشون بردم …
کنار هم روی زمین نشسته و مشغول حرف زدن بودن …
آب دهنمو به زحمت قورت دادم ، خم شدم و چایی ها رو تعارف کردم …
صاب خونه که نگاهشو از اول روی من زوم کرده بود ، لب زد :

_ نمیخواد چیزی بیاری …
فقط بیا زودتر بشین تا آقا صیغه رو بخونن ، که چند جای دیگه هم قرار دارن … .

نگاهی به مَرده انداختم …
پوزخندی زدم و گفتم :

+ بله ، حتما … .

به کنار خودش اشاره کرد و گفت :

_ بیا نفس ، بشین … .

اصلا از لقبایی که بهم میداد خوشم نمیومد …
ابراز علاقشو دوست نداشتم …
نفس عمیقی کشیدم و با کمی مکث ، کنارش نشستم …
دستشو گذاشت روی دستم و انگشتامو لای انگشتاش چف کرد …
لبمو به دندون گرفتم ، کم مونده بود بالا بیارم …
مَرده نگاهی زیر چشمی بهم انداخت و دفترشو باز کرد …
اونطور که متوجه شدم ، صیغه به مدت ۵ ماه بود …
منی که وقتی این مرد لمسم میکنه ، میخوام بالا بیارم ، چطوری میخوام ۵ ماه صیغش باشم و در اختیارش؟! …
چطوری میخوام باهاش سکس کنم؟! …
سری تکون دادم تا افکار مزاحم ازم دور شن …
عاقد روشو به طرفم کرد و لب زد :

_ خب ، بنده چند تا آیه رو میخونم و شما فقط کافیه بگید : ” قَبِلتُ التَّزویجَ ” باشه؟! …

به سختی سری به نشونه ی اوکی تکون دادم …
ایه ها رو خوند و منتظر جواب من موند …
سکوت بزرگی حاکم شده بود ، کافی بود اون دو کلمه ی عربی رو بگم …
ولی نمیتونستم ، هر چقدر سعی میکردم نمیشد بگم …
نمیشد هیچی بگم … .
مرد صاب خونه دستمو فشرد و نفسشو حرصی بیرون داد …
تهدیدی بهم خیره شده بود ! …
نفسمو

لرزون بیرون فرستادم و لب باز کردم تا همون دو  کلمه ی عربی رو بگم که همون لحظه ، زنگ‌خونه زده شد …
با بهت سرمو بلند کردم و به در خیره شدم …
صاب خونه اخمی کرد و گفت :

_ منتظر کسی بودی آلیس؟! …

با تعجب سری به نشونه ی نه تکون دادم که لب زد :

_ اوکی ، خودم میرم ببینم کیه ! ‌…

از جاش بلند شد و به طرف در قدم برداشت …
چون در اصلی خونه از توی حال باز میشد ، من قشنگ دید داشتم به در … .
صاب خونه با اخم بزرگی که روی چهرش نشونده بود ، در رو باز کرد …
با دیدن کسی که پشت در بود ، با بهت بهش خیره شدم …
اون اینجا چیکار میکنه؟! …
نگاهامون توی هم گره خورده بود …
بعد از چند لحظه اون اخم غلیظی کرد و گفت :

_ چخبره اینجا؟! …

مرد صاب خونه که در مقابلش مثل یه مورچه بود ، لب زد :

_ هع … آقا رو باش ! …
این سوالو باید من از تو بپرسم نه تو از من مردَک !… .

دندوناشو عصبی روی هم سابید ، داخل خونه و نزدیک صاب خونه رفت …
یقشو گرفت توی دستاش و لب زد :

_ اون گاراژو گِل بگیر بزمچه …
کی با تو داشت اصلا؟! … .

مرد صاب خونه که معلوم بود ترسیده ولی فقط به روی خودش نمیاره ، دستاشو گذاشت روی دستای ایلیاد و لب زد :

_ اینجا خونمه …
کاری داری ، بگو … .
نیومدی دعوا که ! ‌… .

ایلیاد سرشو چرخوند طرفم و از لای دندونای چفت شدش ، غرید :

_ این کیه آلیس؟! … .

با بغض سرمو پایین انداختم …
چی داشتم بگم؟! … میگفتم آقا بالا سر آیندم؟! …
ایلیاد ‌… اون خیلی موزماره ، چقدر به موقع و در لحظه رسید ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
Sni
2 سال قبل

سارااااااا چراا جای حساس تموم میکنی واییییی اه واقعن متاسفم

Saha Raminfar
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

جون خودت همین الان ادامش بزار

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

پررو عمته😅😅
ما به این صبوری خب چیکار کنیم ادمو ….+۱۸😅😅😅

atena
atena
2 سال قبل

جوووووووووون بابا😅

atena
atena
2 سال قبل

ارههههه الان ایلیاد رو دوس دارم😅😅

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

من پسر مردم رو دوس داشته باشم عشقم منو پخ پخ میکنه😅😅😅😅😅

Saha Raminfar
2 سال قبل

یعنی ادمو روانی میکنی سر نقطه حساس پارتو تموم میکنه😂😂😂 پایان خوش بزن همرو جون خودت که نزنی بلیط میگیرم میام خراسان خفت میکنم

Saha Raminfar
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

از من گفتن بود اینو با دو جلد بعدی هم پایان خوش بزن😂😂😂

..
..
پاسخ به  Saha
2 سال قبل

پارت بعد رو کی میزاری؟!

..
..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

بزار وگرنه ب قول اوشون بلیت میگیرم میام خفت میکنم🤣🤣🤣

Helya
Helya
2 سال قبل

عررررر
😂لامصب عجب ورودی داشت
ولی کاشکی درو میشکوند😂
روانیم میدونم…..😂

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

و حالا من وارد می شوم
وای سارا خیلی خفن بود😎
راستی زیر یکی از پارتا خوندم ۱۴سالته خوشبختم منم ۱۴سالمه😎

24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x