رمان عشق موازی پارت 37

4.6
(10)

* * * *

با لبخند به پسر و دخترای جَوونی که وسط سالن ، داشتن می رقصیدن خیره شدم …
این مراسم رو ، ایلیاد برای برگشت من و پسرش گرفته …
خیییلی زیاد اصرار کردم اینکار رو نکنه ولی گفت :

_ این اتفاق ، اونقدرا کوچیک نیس که بشه جشن نگرفت …

خلاصه که ترجیح دادم به حرفش گوش کنم و بزارم خوشحالیشو اینطوری ابراز کنه … .
همینطور توی فکر بودم که با صدای ذوق زده ی دختری ، به خودم اومدم :

_ وایییییییییی ، خودتی آلیییس؟! …

برگشتم سمت صدا …
دختری رو دیدم که با چشمای خوشحالش بهم خیره شده بود ! … یکم که دقت کردم ، فهمیدم ساراس … .
لبخند خوشحالی زدم و گفتم :

+ سلام عزیییزم …
بالاخره اومدی ! … .

بی صبر و طاقت ، نزدیکم شد و خودشو پرت کرد توی آغوشم …
محکم توی بغلم گرفتمش و بعد از چند لحظه ، در گوشش لب زدم :

+ نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود خره ! …
چقدر دیر کردییین ! …
مراسم یه ساعت پیش شروع شده …!

سرشو عقب کشید ، به چشمام خیره شد و گفت :

_ ببخشید دیگه …
ترافیک بود ! … دیر رسیدیم … .

لبخند ریزی زدم و لب باز کردم تا حرفی بزنم اما با صدای مَردی ، متعجب به رو به رو خیره شدم :

_ سلام آلیس خانوم ! … .

سارا خودشو عقب کشید و بهم خیره شد که با کمی مکث ، با دودلی لب زدم :

+ آقا افشین؟! …

خنده ی کوتاه و جذابی کرد و سری به نشونه ی بله تکون داد ، دستشو جلو آورد و گفت :

_ یعنی اینقدر پیر شدم که نشناختی؟! …

لبخندی زدم ، دستمو گذاشتم توی دست مردونش و گفتم :

+ نه بابا ، این چه حرفیه …!

_ کسی هم بخواد پیر شده باشه ، منم … نه تو افشین خان ! … .

با صدای ایلیاد ، هر سه سرمونو به طرفش چرخوندیم …
سارا اخمی کرد و شاکی گفت :

_ واااا داداش ! …
نگر اینجوری خب …!
تو نمیدونی من روی این حرفا حساسم …

ایلیاد خنده ی کوتاهی کرد و دستی پشت گردنش کشید …
به طرفم قدم برداشت ، کنارم ایستاد و گفت :

_ خب حقیقته دیگه آبجی …
تو و افشین که کنار هم تا آخر عمرتون پیر نمیشید …

لبخند تلخی روی لباش نشوند و انگار که توی اتفاقات چند سال پیش غرق شده باشه ، غمگین ادامه داد :

_ من بودم که از غم دوری آلیس …
مثه یه مُرده ی متحرک نفس می کِشیدم ولی زندگی نمیکردم ! … .

سارا آهی کشید و لب باز کرد تا ایلیاد رو دلداری بده که همون لحظه صدای جاسپر ما رو به خودمون آورد :

_ مامان ، بابا … .

هممون برگشتیم عقب …
جاسپر متعجب به سارا و افشین زل زده بود که سارا با بهت گفت :

_ این … این جاسپره؟! ‌…

من و ایلیاد با لبخند سری به نشونه ی تایید حرفش تکون دادیم که سارا نزدیکش شد …
رو به روش نشست و همونطور که لپاشو می کِشید ، با ذوق و شوق گفت :

_ ای جاااانم …
تو چقدر لپ تپلو و خوشگلی …!

افشین هم با هیجان ، کنار سارا نشست و گفت :

_ وایی اره …
خیلی نازه … دقیقا مخلوطی از آلیس و ایلیاده ! … .

سارا با لبخند خطاب به جاسپر گفت :

_ چقدرم خوشتیپی شما ! … .

درست میگفت ! …
جاسپر توی اون کت و شلوار سیاه رنگ ، از زیبایی می درخشید …
جاسپر که تازه به خودش اومده بود ، با اخم خودشو عقب کشید و رو به سارا گفت :

_ ععع ، نکن … لپامو کَندی ! …

نگاهشو چند بار بین سارا و افشین رد و بدل کرد و در اخر ، دست به کمر و عصبی گفت :

_ وایسا ببینم ، اصلا شماها کی هستین؟! …

افشین خنده ای کرد و با گرفتن دستای جاسپر ، لب زد :

_ ما عمو و خالتیم ! …
دوستای مامان و بابات …
مرد کوچیک ، در آینده دوماد خودم میشی ! … من دخترمو فقط به تو میدم …!

سارا ایشی کرد و گفت :

_ آخه اصلا دخترت کجا بود که میخوای بهش بدی؟! …

افشین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ در آینده که دختر دار میشیم …
بعد نشونش میکنم تا عروس این خوشگل آقا شه !…

سارا یکم چپ چپ نگاش کرد و حرصی نفسشو بیرون فرستاد …
نمیدونم سارا که اینقدر بچه دوست داره و با دیدن جاسپر اینقدرررر ذوق کرد ، چرا مخالفت میکنه واسه بچه دار شدن؟! …
یادم باشه وقتی تنها شدیم دلیلشو ازش بپرسم ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
2 سال قبل

احیاناً جلد سوم درمورد جاسپر با دختر افشین و سارا نیس ؟

اخه گفته بودی ک نقش اصلی پسر تو جلد دوم هست اما دختره ن

atena
atena
2 سال قبل

مرسیییی سارا جونممممم

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x