* * * *
با لبخند به پسر و دخترای جَوونی که وسط سالن ، داشتن می رقصیدن خیره شدم …
این مراسم رو ، ایلیاد برای برگشت من و پسرش گرفته …
خیییلی زیاد اصرار کردم اینکار رو نکنه ولی گفت :
_ این اتفاق ، اونقدرا کوچیک نیس که بشه جشن نگرفت …
خلاصه که ترجیح دادم به حرفش گوش کنم و بزارم خوشحالیشو اینطوری ابراز کنه … .
همینطور توی فکر بودم که با صدای ذوق زده ی دختری ، به خودم اومدم :
_ وایییییییییی ، خودتی آلیییس؟! …
برگشتم سمت صدا …
دختری رو دیدم که با چشمای خوشحالش بهم خیره شده بود ! … یکم که دقت کردم ، فهمیدم ساراس … .
لبخند خوشحالی زدم و گفتم :
+ سلام عزیییزم …
بالاخره اومدی ! … .
بی صبر و طاقت ، نزدیکم شد و خودشو پرت کرد توی آغوشم …
محکم توی بغلم گرفتمش و بعد از چند لحظه ، در گوشش لب زدم :
+ نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود خره ! …
چقدر دیر کردییین ! …
مراسم یه ساعت پیش شروع شده …!
سرشو عقب کشید ، به چشمام خیره شد و گفت :
_ ببخشید دیگه …
ترافیک بود ! … دیر رسیدیم … .
لبخند ریزی زدم و لب باز کردم تا حرفی بزنم اما با صدای مَردی ، متعجب به رو به رو خیره شدم :
_ سلام آلیس خانوم ! … .
سارا خودشو عقب کشید و بهم خیره شد که با کمی مکث ، با دودلی لب زدم :
+ آقا افشین؟! …
خنده ی کوتاه و جذابی کرد و سری به نشونه ی بله تکون داد ، دستشو جلو آورد و گفت :
_ یعنی اینقدر پیر شدم که نشناختی؟! …
لبخندی زدم ، دستمو گذاشتم توی دست مردونش و گفتم :
+ نه بابا ، این چه حرفیه …!
_ کسی هم بخواد پیر شده باشه ، منم … نه تو افشین خان ! … .
با صدای ایلیاد ، هر سه سرمونو به طرفش چرخوندیم …
سارا اخمی کرد و شاکی گفت :
_ واااا داداش ! …
نگر اینجوری خب …!
تو نمیدونی من روی این حرفا حساسم …
ایلیاد خنده ی کوتاهی کرد و دستی پشت گردنش کشید …
به طرفم قدم برداشت ، کنارم ایستاد و گفت :
_ خب حقیقته دیگه آبجی …
تو و افشین که کنار هم تا آخر عمرتون پیر نمیشید …
لبخند تلخی روی لباش نشوند و انگار که توی اتفاقات چند سال پیش غرق شده باشه ، غمگین ادامه داد :
_ من بودم که از غم دوری آلیس …
مثه یه مُرده ی متحرک نفس می کِشیدم ولی زندگی نمیکردم ! … .
سارا آهی کشید و لب باز کرد تا ایلیاد رو دلداری بده که همون لحظه صدای جاسپر ما رو به خودمون آورد :
_ مامان ، بابا … .
هممون برگشتیم عقب …
جاسپر متعجب به سارا و افشین زل زده بود که سارا با بهت گفت :
_ این … این جاسپره؟! …
من و ایلیاد با لبخند سری به نشونه ی تایید حرفش تکون دادیم که سارا نزدیکش شد …
رو به روش نشست و همونطور که لپاشو می کِشید ، با ذوق و شوق گفت :
_ ای جاااانم …
تو چقدر لپ تپلو و خوشگلی …!
افشین هم با هیجان ، کنار سارا نشست و گفت :
_ وایی اره …
خیلی نازه … دقیقا مخلوطی از آلیس و ایلیاده ! … .
سارا با لبخند خطاب به جاسپر گفت :
_ چقدرم خوشتیپی شما ! … .
درست میگفت ! …
جاسپر توی اون کت و شلوار سیاه رنگ ، از زیبایی می درخشید …
جاسپر که تازه به خودش اومده بود ، با اخم خودشو عقب کشید و رو به سارا گفت :
_ ععع ، نکن … لپامو کَندی ! …
نگاهشو چند بار بین سارا و افشین رد و بدل کرد و در اخر ، دست به کمر و عصبی گفت :
_ وایسا ببینم ، اصلا شماها کی هستین؟! …
افشین خنده ای کرد و با گرفتن دستای جاسپر ، لب زد :
_ ما عمو و خالتیم ! …
دوستای مامان و بابات …
مرد کوچیک ، در آینده دوماد خودم میشی ! … من دخترمو فقط به تو میدم …!
سارا ایشی کرد و گفت :
_ آخه اصلا دخترت کجا بود که میخوای بهش بدی؟! …
افشین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ در آینده که دختر دار میشیم …
بعد نشونش میکنم تا عروس این خوشگل آقا شه !…
سارا یکم چپ چپ نگاش کرد و حرصی نفسشو بیرون فرستاد …
نمیدونم سارا که اینقدر بچه دوست داره و با دیدن جاسپر اینقدرررر ذوق کرد ، چرا مخالفت میکنه واسه بچه دار شدن؟! …
یادم باشه وقتی تنها شدیم دلیلشو ازش بپرسم ! … .
احیاناً جلد سوم درمورد جاسپر با دختر افشین و سارا نیس ؟
اخه گفته بودی ک نقش اصلی پسر تو جلد دوم هست اما دختره ن
نه … اصلا جاسپر شخصیت اصلی پسر توی جلد سوم نیس 😂
نقش اصلی پسر هنوز مخفیه 😎
اون آخر اخرای جلد دوم وارد داستان میشه 😍😂
مرسیییی سارا جونممممم
😘😘مخلصیم