رمان عشق موازی پارت 38

4.6
(11)

* * * *

_ احیانا بیشتر شماها از اینکه من چرا این مراسم رو برگزار کردم ، خبر ندارین …
شاید پیشِ خودتون فکر کرده باشین یه مراسم ساده س …
ولی در واقع اینطور نیس …
من این مراسم رو …

مکثی کرد ، خم شد و جاسپر که کنارش ایستاده بود رو بغل کرد …
دستشو دور کمرم حلقه کرد و با غرور و خوشحالی ادامه داد :

_ این مراسم رو به افتخار بازگشت همسر و پسرم گرفتم …

همه شروع کردن به دست زدن و ابراز کردن خوشحالیشون نسبت به این ماجرا …
بعد از چند لحظه که هم ساکت شدن ، ایلیاد جلوی پام زانو زد و با گرفتن حلقه ی توی دستش ، به سمتم …
لب زد :

_ رسما مال من میشی نفسم؟! …

آب دهنمو با تعجب قورت دادم و بعد از کمی مکث ، با لبخند لب زدم :

+ بله ! … .

لبخندررنگی زد و از روی زمین بلند شد …
حلقه رو توی انگشتم کرد …
زبونی روی لبام کشیدم که ایلیاد بوسه ای کوتاه و سریع روی گونم کاشت …
در گوشم آهسته لب زد :

_ خوش اومدی به زندگیم ، ملکه ی من ! … .

لبخندی زدم و سکوت کردم …

* * * *

&& ایلیاد &&

به قدری که واسه برگشت جاسپر و آلیس خوشحال بودم ، واسه مهم ترین عملیات ها هم که با پیروزی انجام میشد ، خوشحال نبودم ! … .
همونطور که جاسپر توی بغلم بود ، بوسه ای روی لپش کاشتم و گفتم :

+ من که خیلی خوشحالم از این به بعد سه تایی میخوایم زندگی کنیم کنار هم و با هم …!
تو چی؟! … چقدر خوشحالی وروجک؟! …

خنده ی کوتاهی کرد که چال گونش نمایان شد …
بی طاقت سرمو جلو بردم و دوباره بوسه ای روی گونش کاشتم که لب زد :

_ من …

مکثی کرد ، دستاشو تا جایی که میتونس از هم باز کرد و با خنده لب زد :

_ من اینقدَر خوشحالمممم … .

با ذوق و شوق خنده ای کردم و محکم توی بغلم گرفتمش … .
همینطور توی حال و هوای خودم بودم که با صدای یه دختر به خودم اومدم :

_ ببخشید ایلیاد خان …

متعجب برگشتم عقب …
ولی دیدم چند تا دختر ، پُشتم وایسادن و بهم خیره شدن …
ابرویی بالا انداختم و جدی گفتم :

+ بله ، بفرمایید …!

اون یکی دیگه با ذوق گفت :

_ آقای میتران ، ما براتون یه سوپرایز داریم ! … .

اخم ریزی کردم و با تعجب گفتم :

+ سوپرایز؟! …

همشون با خوشحالی سری به نشونه ی آره تکون دادن ، سرمو آروم به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و همونطور که موهای جاسپر رو از روی چشماش کنار میزدم ، لب زدم :

+ خب ، چه سوپرایزی؟! …

با شنیدن این حرفم ، یکی دیگه از دخترا با صدای بلندی ، رو به سمتی لب زد :

_ بیارینش … .

و بعد دو تا پسر ؛ همونطور که یه تابلویی رو روی زمین کشیدن ، به طرف ما اومدن …
متعجب بهشون خیره شدم که همون دختره ، مارچه ی روی تابلو رو گرفت و کشید پایین …
با بهت به نقاشی روی تابلو خیره شده بودم …
تصویرمو ؛ حینی که یه سیگار لای انگشتای شصت و اشارم بود ، نقاشی کشیده بودن ! …
زبونی روی لبام کشیدم …
با ذوق و شوق بهم زل زده بودن که سدی تکون دادم و گفتم :

+ مرسی ، خوبه ‌… .

انتظار داشتن کلی ذوق کنم و هیجان زده شم ، ولی خب من دیگه عادت کرده بودم به اینجور هدیه ها که همشون واسه چاپلوسیِ ! …
یکی دیگه از دخترا لب زد :

_ ایلیاد خان ، میشه یه عکس با ما بندازید … .

ابرویی بالا انداختم و با دودلی گفتم :

+ آخه … .

_ خواهش میکنیم آقا میتران ، این خواسته ی ما رو بپذیرید … .

کلافه هوفی کشیدم و به اجبار لب زدم :

+ اوکی … .

جاسپر رو به یکی از پرستار هایی که کنارم ایستاده بود ، دادم و لب زدم :

+ مواظبش باش …
عکسو که گرفتن ، ازت میگیرمش … .

سری تکون دادم و گفت :

_ بله قربان … .

بوسه ای روی پیشونی جاسپر کاشتم و به طرف همون دخترا حرکت کردم …
هنوز متوجه من نشده بودن چون با هیجان داشتن میگفتن :

_ وایییی ، دیدین چه جذبه ای داره؟! …

_ اره بابا ، خیلی خوشتیپ و قیافه هم هست …

_ موهاشو وقتی حالت میده یه طرف صورتش ، وقتی ته ریش میزاره خیییلی … خیییلی تو دل برو تر میشه ! … .

اون یکی دیگه سری به نشونه ی تایید حرفش تکون داد و گفت :

_ دقییییقا …
ولی من حالت لباشو خیلی دوس دارم ! …

سرفه ای کردم واسه اینکه متوجه بشن من همین کنارشون ایستادم ! …
تا متوجه من شدن ، با تعجب بهم خیره شدن ولی بازم از رو نرفتن … .
چند تاشون اینوَرم وایستاد و چند نفر دیگشون اون طرفم … .
عکاس رو به رومون ایستاد و شروع به عکس برداشتن کرد …
بعد از اینکه چند تا عکس گرفتن ، بالاخره دست از سرم برداشتن … .

_ مرسی آقای میتران …

در جواب تشکر هاشون فقط به یه تکون دادن سر اکتفا کردم …
برگشتم هنونجایی که خدمتکاره بود تا بچه رو ازش بگیرم ولی ندیدمش …
فکر کردم حتما گاری داشته و رفته جایی دیگه ولی کل سالن رو گشتم و نبود …
با دیدن افشینی که داشت با چند تا پسر دور و ورش خوش و بش میکرد ، به طرفش پا تند کردم …

بی توجه به اون پسرا ، کنارش ایستادم و نگران و سریع لب زدم :

+ افشین …

متعجب سرشو چرخوند سمتم و گفت :

_ چیه؟! …

+ تو … تو جاسپر رو ندیدی؟! …

متعجب سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت :

_ نه … دست تو بود که ! …

+ اره دست من بود ولی … .

ماجرای تابلو و عکس برداری و اون دخترا رو واسش تعریف کردم که یکهو نگران لب زد :

_ وایییی ایلیاد ! … .

+ چیشده؟! …

همونطور که اطراف رو بررسی میکرد ، مضطرب و عصبی گفت :

_ بچه رو دزدیدن ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

وای ننهههههههههههههه:(
کدوم بیشعور دزدید بچه رو:/
سارا یه پارت هم امروز بزاریااا

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

خیلیییی میمونههه پس😂
عاشقتم ک

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x