بی حرف عقب گرد کرد و وارد اتاق شد.
صدای هق هقِ غزاله همچنان در گوشم زنگ میخورد!
روی مبلِ زِوار درفته.ای که دقیقا پشت سرمان بود نشاندمش و خودم نیز جلوی پایش زانو زده و گفتم:
– چیشده؟ دعواتون شد؟ چیزی گفتی بهش؟
چانهی لرزانش را بالا فرستاد و پارچهی پیراهنِ نازکش را محکم مشت کرد و بریده بریده گفت:
– هیچ…هیچی نگفتمش! ب…به…خدا!
کلافه نفسم را بیرون فرستادم و بیانشان میانجی گری کردم:
– آخه قربونت برم ملیسا که نمیخواد همینطوری بیاد بخوابونه تو گوشت!
به ثانیه نرسید که هق هقاش بند آمد، نگاهی دلخور به سمتم پرتاب کرد و گفت:
– یعنی من دروغ میگم؟
– نگفتم دروغ میگی! میگم لابد تو هم یه چیزی گفتی اونم یه چیزی گفته بحثتون شده با هم!
سر بالا انداخت و با کف دست اشکهای روان شده روی هر دو گونهاش را پاک کرد و نگاهش را از چشمهایم فراری داد و دلگیر گفت:
– من هیچی نگفتم بهش! از پله ها داشتم میومدم پایین، شونم به خانم خورد اونم یهو هولم داد…
به اینجای حرفش که رسید دوباره نوای گریه را از سر گرفت و هر دو دستش را مشت کرد و گفت:
– گفتم چیکار داری میکنی؟ یهو زد تو گوشم….نگا کن داداش ببین…گونمو ببین
به نقطه ای از گونهاش اشاره زد.
حقیقتا نمیدانستم چشمهای من رو به ضعیفی رفته یا واقعا ردی آنجا نیست بجز سرخی اندکی که خب…احتمالا دلیلِ قانع کننده ای نبود!
نفسم را کلافه بیرون فرستادم و گفتم:
– من چیزی نمیبینم غزال، مطمئنی ملیسا کوبیده تو دهنت؟
– مگه حتما باید زور دستش زیاد باشه که ردش بمونه و تو باور کنی داداش؟
از وقتی این دختره اومده هر چی میشه طرف اونو میگیری! اصلا من تو این خونه غریبهام!
حرفش را زده و سپس منی که مستاصل پیشِ پایش زانو زده بودم را رها کرد و به سمت اتاقش خیر برداشت!
_♡__
پلک روی هم فشرده و از روی دو زانو بلند شدم.
به خانم جان که اخم کرده سرِ جایش ایستاده بود و گوشههای چادرش را در دست داشت خیره شدم.
سری به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
– زنت پُر شده که تو روی خواهرت در میاد اونم بخاطرِ کارِ نکرده! الله الله!
حرفش را زده و تنم را دور زد.
حرفهای پر از کنایهی خانم جان، گونهی سرخ شدهی غزال و گریه های پر از دردش، همه و همه باعث شد با اخمهایی در هم به سمت اتاقمان حرکت کنم.
درب اتاق را به داخل هول داده و وارد شدم.
به محضِ ورودم، چشمم به ملیسا که لبهی پنجره ایستاده بود افتاد.
تنش را در آغوش کشیده بود و خودش را تکان میداد.
اخم کرده تشر زدم:
– چته تو؟ اون از کولی بازی تو حیاطتت اینم از تو گوشی که تو دهن اون بچه زدی!
حرف داری بیا مثل آدم بگو منم جوابتو بدم حرصتو چرا سر غزاله خالی میکنی!
به سمتم چرخید.
هر دو چشمش کمی سرخ بود و همین نشان میداد که چند قطرهای اشک ریخته.
اهسته گفت:
– باور کردی؟
بی توجه به سرخی چشمها و نگاهی که مظلومیت را داد میزد، با جدیت و اخم گفتم:
– گونهی سرخ و گریههاش اجازه نمیده باور نکنم که دستِ زنم روی صورتِ خواهرم هرز رفته!
_♡__
از تحکمِ صدایم جا خورد!
دهان باز کرد که حرفی بزند اما صدایی از لای لبهایش بیرون نیامد.
بی هدف سر تکان داد و بازوهایش را محکم تر در آغوش کشید و آهسته پچ زد:
– باشه!
یک قدم به سمتش برداشته و با پشتِ پا، درب را بستم و گفتم:
– باشه چی؟ میری ازش معذرت خواهی میکنی ملیسا!
نمیخوام سر بچه بازیایتون عصاب باقی اعضای خانواده رو هم بهم بریزین!
اینبار کمی ابروهایش بهم گره خورد، دست از دورِ بازوهایش شل کرد و گفت:
– معذرت خواهی کنم؟ من؟ من از غزاله معذرت بخوام؟
با تمسخر تابی به گردنش داد و پر از غیض ادامه داد:
– برم بگم غزاله جون ببخشید که کولی بازی کردی و اینطوری شوهرمو تو صورتم در آوردی!
یا برم بگم ببخشید که عین وحشیا خودتو به نرده کوبیدی و با دستت….
جملهاش را ادامه نداد و من با اخمی که از سر کنجکاوی و نداستن، پیشانیام را خط انداخته بود گفتم:
– چی میگی واسه خودت؟
بی توجه به من، با نگاهی که آتش از آن میبارید گفت:
– اصلا میدونی چیه؟ من دیگه اینجا نمیمونم!
به سمتِ کمد لباسهایش پا تند کرد و من بی آنکه بدانم چه میگویم، از روی حرص و عصبانیت با تمسخر گفتم:
– کجا میخوای بری؟ خونه بابات لابد؟ بابایی که بعد از این همه مدت یه سراغ از دخترش نگرفته نه؟ باشه عزیزم راهت بازه بفرما برو!