رمان غیاث پارت۳۶

4.5
(43)

 

میانِ خواب و بیداری صدای آرامش در گوشم طنین انداخته بود.

می‌فهمیدم و متوجه نمیشدم که چه میگوید.

 

بجز یک جفت چشمِ نگران و دو مردمکی که حال به شدت می‌لرزید، هیچ چیزِ دیگری را نمیدیدم.

 

لب‌هایش جنبانده می‌شد.

گوش‌هایم میل به شنیدن داشت که شاید، ذره‌ای حالم رو به بهبود می‌رفت و نمی‌شد!

 

دست زیر زانو ها و گردنم برده و تنم را از روی زمین بلند کرد و لعنت به منی که در این حالت هم از بوییدن عطرِ تنِ لعنتی‌اش دست نمی‌کشیدم.

 

روی تخت درازم کشاند، با کفِ دست به آرامی روی گونه‌ام کوبید و صدایم زد، اینبار کمی مهربان تر از چند دقیقه‌ی پیشش:

 

– ملیسا جان؟ عزیزم؟

 

شاید در این لحظه، از یاد برده بود بی کس و کار بودنم را که اینگونه نگرانی به پایم می‌ریخت!

 

پلک زدم و لبخندی بی هدف روی لبم شکل گرفت، ترسیده دسته‌ای از موهایش را به چنگ گرفت و ناگاه تنم را به اغوش کشید.

 

میانِ گرمایِ تنش، سردی وحشتناکی به جانم رسوخ کرده بود.

 

دست‌هایم درست شبیه به مرده‌ای دو طرفم افتاده بود و تنها چیزی که حس می‌کردم صدای مردِ نامردِ لعنتی‌ام بود:

 

– ملیسا؟ عزیزم؟ ببخشید هار بازی در آوردم! قربون چشات برم که اینطوری ماتشون برده! چیکار کنم که خوب شی؟

 

خوب می‌شدم!

مثلِ تمام روز‌هایی که از دردِ نبودنِ مادرم در خود پیچ می‌خوردم و خوب شدم!

مثلِ تمام روز‌هایی که از دردِ نداشتنِ پدرم، زجه‌هایم گوش آسمان را کر کرده بود..

 

خوب می‌شدم اگر کمی میخوابیدم و کمی می‌خوابیدم و کمی می‌خوابیدم!

 

_♡__

 

 

 

– فکر کردم بزرگ شدی، فکر کردم دست برداشتی از کارای بچگونه و مسخرت، فکر کردم شعورت میرسه که چطوری باید رفتار کنی ولی نه! اشتباه فکر میکردم که خواهرم بزرگ شده، یه کلمه بهم بگو غزال، زنِ من چه هیزم تری بهت فروخته که واس خاطرش دروغ سرِ هم میکنی؟!

 

نمی‌دانستم در عالم رویا بودم یا بیداری اما شنیدن صدای توبیخ گرِ غیاث همچون نیروی کمکی باعث باز شدنِ پلک‌هایم شد.

 

هر چند که تصویرِ پیش رویم بیش از حد تار بود اما، غیاث و خواهرِ فتنه گرش را میدیدم.

 

صدای هق هقِ ریز غزال باعث آزارِ گوشم شده بود و دروغ بود اگر میگفتم از توبیخِ غزال خوشحال شده ام!

 

شاید انتهای حماقت بود ولی این حال و روزِ افسرده و سری که زیر گرفته بود دلم را سوزاند که بیجان لب زدم:

 

– چ…چخبره اینجا.

 

سرِ غیاث به سمتم چرخید و نگاه نگران و سرخش پیشِ چشمم جان گرفت.

 

مگر چقدر ارتفاعِ چشم‌هایم زیاد بود که حال، دیگر نگرانی‌اش به چشمم نمی‌آمد؟

 

نزدیکم شد، لبه‌ی تخت درست کنارم نشست و با لحنی مهربان که هیچ ترادفی با صورت سرخ از عصبانیتش نداشت پچ زد:

 

– بیدار شدی…

 

مکثی کرد و آهسته تر ادامه داد:

 

– دردت به جونم!

 

دردم به جانش بود و آنچنان وحشیانه به روحم تعرض کرده بود؟

چشم‌های زورِ چشم غره رفتن نداشتند و بالاجبار، عضله‌ی زبانم را به کار گرفتم:

 

– برو اونور!

 

خواست حرفی بزند که غزاله میان صحبتش مرید و رشته‌ی کلام را از دستش چنگ زد و پچ پچ کرد:

 

– منو ببخش…ببخش ملیسا!

 

_♡__

 

هر چند که ذره‌ای شرمندگی در صحبت‌هایش به چشمم نمی‌آمد، با این حال تنها یک کلمه گفتم:

 

– باشه!

 

حقیقتا زیاد از حرف‌ها و تظاهر کردنِ غزاله ناراحت نبودم.

برایم جا افتاده بود که یک روز، این اتفاقات می‌افتد!

 

دردِ دلم از باور نکردنِ غیاث بود!

من درست از همان نقطه ای زخم خورده بودم که خیال می‌کردم هیچ وقت، هیچ آسیبی از جانب او به من نمی‌رسد.

اما اشتباه می کردم!

 

غزال با همان سرِ به زیر انداخته از اتاق خارج شد و من به نگاهِ سنگینِ غیاث توجه‌ای نکردم!

 

گوشه‌ی تخت را به اشغال خود در آورده بود و از فاصله ای نزدیک نگاهم می کرد…

تمام مرا…جز به جز!

 

کلافه از سنگینیِ جان سوزِ نگاهش، چشم بالا اورده و خیره اش شدم:

 

– چیه؟

 

سرش را به دو طرف تکان داد و من منطورش را به درستی متوجه نشدم.

 

احتمالا چند ساعتِ پیش شوکِ عصبی بزرگی را پست سر گذاشته بودم که هنوز تنم می‌لرزید و لرزشِ شانه‌هایم نگاهِ غیاث را به سمتم کشید..

 

دست دراز کرد و پچ زد:

 

– خوبی؟

 

قبل از اینکه نوکِ انگشتش به گونه‌ام برخورد کند، سر چرخانده و با طعنه گفتم:

 

– به لطفِ شما عالیم آقای ساعی!

 

_♡__

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x