– وقتی جای گیاهِ بامبو رو عوض کنی، دیگه رشد نمیکنه و پژمرده میشه میدونی چرا؟چون ریششو همونجا جا میذاره!
به نیم رخِ داراب که در حالِ اب پاشیِ باغچهی کوچک و دنجشان بود نگاه میکنم.
از مادر جان شنیده بودم که داراب علاقهی زیادی به گل و گیاه دارد.
شلنگِ آب را همانجا روی زمین رها کرده و قیچی اصلاحش را برداشت و ادامه داد:
– دلِ آدمیزاد که دیگه کمتر از گل و گیاه نیست، یه وقتایی پیش یه خنده، یه نگاه، یه دل، جا میمونه!
چقدر راست میگفت!
چقدر جملهاش مِن بابِ حال و روزِ الانِ من بود.
منی که ریشهام را پیشِ لبخند و نگاه و قلبِ غیاث جا گذاشته بودم و شبهایی که رخت خوابمان از هم سوا بود، پژمرده میشدم!
به آغوشِ آرامش عادت کرده بودم!
به اینکه شبها بازوهایش پیچک وار دورِ تنم پیچیده شود و تا پاسی از شب بوسههای گاه و بیگاهش را روی موهایم بکارد!
در این چند شبی که دقیقا نمیدانستم چطور گذشت، درست مثل اولین روزهای بودنم در این خانه، غیاث روی مبل میخوابید و من روی تخت!
زودتر از حدِ تصورم کوتاه آمده بود.
زبانِ لاکرداش به یک عذرخواهی خشک و خالی نمیچرخید و همین مرا عذاب میداد.
دست زیرِ چانهام فرستادم و خیره به داراب، به آرامی پچ پچ کردم:
– داداشت امروز…ساعت چند رفت بیرون؟
هر چند که پرسیدنِ این سوال برایم خجالت آور بود اما میخواستم خودم را آرام کنم!
_♡__
سر روی شانه چرخانده و خیرهام شد.
لابد پیشِ خود فکر میکرد من چه زنی هستم که از رفت و آمدِ همسرم بی خبرم!
با این حال دهان باز کرد تا حرفی بزند که همان لحظه کلید توی قفلِ در چرخید.
طولی نکشید که هیبتِ مردانهاش توی چهارچوبِ در قرار گرفت.
لباسهایش کثیف و روغنی بود و با این حال، چرا برایم زیباترین و شیک پوش ترین مردِ دنیا به شمار می رفت؟
نگاهِ خیره و پر تب و تابش را یک دم از من جدا نکرد و همانطور که به سمتم میآمد خطاب به داراب گفت:
– زن منو یه گوشه خفت کردی واسش از گل و گیاه حرف بزنی داداش کوچیکه؟!
داراب نه تنها ناراحت نشد و بلکه صدای خندهی بلندش در گوشم پیچید.
از روی پلهها بلند شده و خاکی که روی پیراهنم بود را تکاندم.
روبرویم قرار گرفت، یک دستش را روی نرده گذاشت و کمی به سمتم خم شد.
برای دیدنش مجبور بودم سرم را بالا بگیرم و او با ملایمت پچ پچ کرد:
– خوبی پرتقال کوچولوم؟!
پلک روی هم فشرده و بوی عطرِ تنش که با بوی روغن قاطی شده بود را به مشام کشیدم.
پاسخی از جانب من که نشنید، دستِ دیگرش را به ارامی روی پهلویم گذاشت و گفت:
– دلت واسم تنگ شده بود؟ هوم؟
بریم تو دلتنگیتو برطرف کنم عروسک؟
حس میکردم از ضعفی که مقابلش داشتم با خبر شده که اینگونه رفتار میکند.
ابرو در هم کشیده و خودم را عقب کشیدم و با بی مهری که از من بعید بود گفتم:
– اتفاقا تو نبودت داشتم کیفِ دنیا رو میکردم جناب!
به وضوح جا خوردنش را دیدم.
دلم به رحم آمده بود اما نه، دردی که من کشیده بودم را باید تجربه میکرد.
لبخندی بی هدف و بهت زده روی لب نشاند و من با بدجنسی فاصله گرفتم.
قبل از ورودم به خانه صدای حرص زدهاش را شنیدم که گفت:
– فقط دستم بهت برسه ملیسا…
وارد خانه شدم و بی توجه به خانم جان و غزاله از پله ها بالا رفتم.
هنوز از جفتشان ناراحت بودم، هر چند که ناراحت بودن من، برای هیچ کدامشان مهم نبود.
وارد اتاقِ مشترکمان شدم و روبروی دربِ کمد ایستادم و سعی کردم خاطراتِ لعنتی آن روز را به یاد نیاورم!
بی هدف لباس هایم را زیر و رو کردم تا صدایِ باز و بسته شدنِ در و بعد از آن صدای عصبی و درمانده ی غیاث در گوشم پیچ خورد:
– ملی؟
جواب ندادم، نفسش را حرصی بیرون فرستاد و قدمهایش را به سمتم برداشت.
حضورِ گرمش را درست پشتِ سرم احساس کردم و قبل از اینکه راهی برای فرار پیدا کنم، هر دو دستش دورِ کمرم پیچانده شد و با زور تنم را به تنش چسباند!
کنارِ گوشم آهسته پچ زد:
– دلم میگیره وقتی توئه ریزه میزه ازم ناراحتی! نگام کن لاکردار، منِ بیشرف چهار روزه بال بال میزنم واسه یه نیم نگاه، یه بغل، یه لمس ساده، اونوقت تو خودتو اینطوری ازم محروم میکنی؟!
_♡__