رمان غیاث پارت ۱۱۸

4.7
(30)

 

 

 

تنم در میان بازوهایش گم میشود و من در میان نفس نفس زدنمان می‌فهمم یک چیز طبیعی نیست.

خشمی که در میان بوسه‌هایش حس میکردم انکار نشدنی بود.

 

 

دستم را آرام به پشت سرش سرانده و با چنگ انداختنِ پوستِ گردنش بی نفسی‌ام را اعلام کردم.

کمی از تنم فاصله گرفت.

 

 

پیشانی به صورتم چسبانده و عمیق نفس کشیو.

نگاه نگرانم را به چشم های نیمه بازش دوخته و آرام لب می‌زنم

 

 

– چیشده؟

 

 

پلک باز کرد.

در میانِ بلبشوی نگاهش زنی را میدیدم زار و رنگ پریده با بدنی لاغر مردنی، صورتی رنگ پریده و موهایی ریخته شده و غیاث چه گناهی کرده بود که سرنوشتش به گره خورده بود؟

 

 

دستم رویِ نیم رخ صورتش نشسته و بالافاصله سر کج کرد.

کف دستم را بوسید و لب زد:

 

 

– جونِ من!

 

 

بچه که نبودم دیگر!

می‌فهمیدم در میان این همه حسِ خوب، چیزی اضافیست!

 

 

با هر دو دست دو طرفِ صورتش را گرفته و تنش را تکانی کوتاه دادم:

 

 

– چیشده غیاثم؟

 

 

پلک بست تا کلافگی نگاهش را نبینم؟

یا میم مالکیتی که تنگِ اسمش چسبانده بودم حالش را درگون کرده بود و من نمی‌دانستم چرا تمام فکرم سمتِ احتمالِ اول پرواز می‌کند!

 

 

نگرانی تمامِ مرا فرا گرفته بود.

کفِ دستم را دوباره بوسید و همانجا با چشم‌هایی بسته زمزمه کرد:

 

 

– یه چیزی می‌خوام بهت بگم ملیسا!

 

 

جان بکن مرد!

بگو…

بگو و دلشوره‌ام را امان بده!

نگاه منتظرم خطِ عمیقِ رویِ ابرویش را از نظر گذراند و غیاث بالاخره لب به سخن باز کرد:

 

 

– این دُکیه…میگه بدنت دیگه به شیمی درمانی جواب نمیده!

میگه…میگه باس مغز و استخونِ مارو در بیارن به تو پیوند بزنن تا حالت خوب شه!

 

 

 

 

– چی؟!

 

 

زمزمه‌ی زیر لبی و بهت زده‌ام از دهان خارج نشده بود که غیاث با هول و ولا پاسخم داد:

 

 

– هیچی! هیچی قربونت برم! چیزی نشده که، اگه اون یه تیکه استخون حال تو رو خوب میکنه…

 

 

میان صحبتش پریده و به آرامی پاسخ دادم:

 

 

– گفت… برین ازمایش بدین نه؟!

 

 

پاسخش را می دانستم!

این روزها انگار یک بارِ دیگر در فاصله‌ی دوازده سال برایم اتفاق افتاده بود!

انگار تهِ این داستان را می دانستم، می‌فهمیدم، حس می کردم!

 

 

خودم پاسخِ خودم را دادم:

 

 

– بابامم…تو هم…جفتتون آزمایش دادین!

 

 

حرفم را نمی‌فهمید که بلاتکلیف مرا وادار کرد که نگاهم را به چشم‌هایش بدوزم و گفت:

 

 

– اره خب، مشکلش چیه الان ملی؟ من نفهمم الان تفهیمم کن این قیاقه‌ی ماتم زده واس چیته؟

 

 

اما من می‌دانستم!

من…منِ مادر مرده می‌دانستم!

برایم عینِ روز روشن بود و می‌دانستم که انتهایِ این راه به کجا ختم می‌شود.

 

 

دوازده سالِ پیش برای اولین بار، زمانی که اسمِ لوسمی حاد به گوشم رسید، آن را دُزِ بالاتری از بیماریِ سرماخوردگی می دانستم.

 

 

چسب زخم‌های فانتزی‌ام را برداشته، رگ‌های ورم کرده‌ی مادرم را میپوشاندم.

بچه بودم دیگر!

 

 

چند ماهِ بعد شاهدِ روز به روز آب رفتنِ مامان شدم، هم من و هم بابا ازمایش دادیم و هیچ وقت از خاطرم نمی رود که بخاطرِ فرو رفتن یک سوزنِ کوچک چگونه گریه می کردم و چگونه اشک‌هایم با دیدنِ مامان از حرکت ایستاد!

آن روز نمی‌دانستم که این آخرین باریست که شکلاتِ فندقیِ کاراملیِ مورد علاقه‌ام را از مامان تحویل می‌گرفتم و پس از آن….

بچه بودم دیگر!

 

نه دی‌اِن‌اِی من و نه بابا با مامان مطابقت نداشت و من…درست چهارده روز پس از انجام آزمایش او را از دست دادم و اکنون، این جواب برایم از پیش تعیین شده بود…

جوابِ آزمایش مغز و استخوانِ غیاث و بابا، هیچ مطابقتی با من نداشت!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x