از کنارم رد شد و نسیمِ رفتنش شانهام را تکان داد..
از پشتِ سر خیرهاش شدم.
زنی خسته، با شانههایی خمیده، در حالی که دستش را به دیوار گرفته بود، در حال گذر کردن از کوچه پس کوچهی غم بود!
_♡__
[ملیسا]
میخواستم کتابی بنویسم به اسمِ حرفهایی که هرگز زده نشد، نگرانیهایی که هرگز به زبان نیامد و ترسی که ریشههایش آنچنان مقاوم بود که از جا کنده نمیشد!
ساعت از نیمه گذشته بود و همچنان خبری از غیاث نداشتم.
تلفنِ همراهی که قرار بود به همراه داشته باشد، رویِ کانترِ آشپزخانه افتاده بود و عملاً در بی خبریِ مطلق به سر میبردم!
خانم جان را به کمکِ داراب پیچانده بودم و احتمالاً اکنون با خیالی آسوده در خواب ناز به سر میبرد و اکنون…رویِ اولین پله، نشستهام!
نگاهِ خیرهام یک دم از در گرفته نمیشد و بالای هزاران هزار بار قدمهای داراب را شمردم و دوباره پرسیدم:
– پس چرا..نیومد؟
نگاهی به ساعتِ مچیاش انداخت:
– میاد دیگه زن داداشت! الاناست که پیداش بشه، شما برو بخواب خستهای!
خسته نبودم نه تا وقتی که خبری از همسرم نداشتم!
سر بالا انداخته و میگویم:
– نه میمونم…اخه قول داد تا شب میاد! الان دیگه داره صبح میشه کم کم!
لبخندی الکی رویِ لب نشاند که از گوشههایِ لبش شُره گرفت و پایین ریخت!
دست میانِ موهایش کشانده و لب زد:
– زن داداش…
لب به سخن گشودم و همزمان با غینِ غیاثی که به لب اوردن درب باز شد.
قامتِ بلندش اولین چیزی بود که در آستانهی در قرار گرفت.
از رویِ پلهی جست زده و بی توجه به اشکهایی که رویِ گونهام میریخت به سمتش پا تند میکنم.
در میانهی راه به سمتم آمد.
آرام و مسکوت روبرویم ایستاد و پاسخِ نگاهِ گریانم، لبخندِ بی هدفِ رویِ لبهایش بود!
– کجا بودی تو آخه! چرا…چرا گوشیتو نبردی؟
لبخند رویِ لبش رنگ و بویِ واقعیت به خود گرفت.
دستِ ازادش را بالا اورده و زیرِ پلکم را به آرامی نوازش کرد و آن موقع چشمم به شاخه گلِ رزِ قرمزِ میانِ انگشتهایش کشیده شد:
– تولدت مبارک!
صدایم موقعِ نامیدنش به لرزه افتاد:
– غیا..ث!
بی توجه به حضورِ داراب دست دورِ کمرم پیچانده و تنم را به سمتِ خودش کشید.
رویِ پیشانیام را به آرامی بوسیده و همانجا زمزمه کرد:
– خوشگلم…خوشگلِ من…خانمِ من…کوچولوم…
لابهلایِ هر بوسهاش قربان صدقه رفتنش را نثارم میکرد.
میانِ چهارچوبِ بازوهایش شل شدم و نفسی که از سر اسودگی از انتهایِ گلویم بیرون آمد، زیباترین ملودیِ بینمان بود!
کف دستم را به تختِ سینهاش کوبیده و به آرامی فاصله گرفتم.
شانههایم را محکم در دست گرفت.
نگاهِ آسوده خاطرش میانِ مردمکهایم به گردش در آمده و آرام پچ زد:
– دیدی گفتم شب میام؟ دیدی گفتم غیاث سرش بره قولش نمیره؟ اصلا مگه میشد نیام؟
نگران خیرهاش میشوم.
بعد از مدتها این اولین باری بود که آسودگی را در نگاهش میدیدم.
– کجا بودی ؟ چرا ظهر یهویی رفتی ؟
سوالم را بی پاسخ گذاشت و بی ربط گفت:
– بدونِ تو…نمیخوام تا بهشتم برم! کی فکرشو می کرد نفسم گره بخوره به دختر کوچولویِ پر نازی که خودشو به زور تو بغلم جا کرد؟ هوم؟ بگردمت کوچولوم؟
زمزمههای آرام و قربان صدقههای بی وقفهاش نیشم را شل کرد.
دلتنگ و با ولع صورتش را از نظر گذراندم.
مثلِ هر شب شانههایش پناهگاهم شد، تنم را محکم به آغوش کشید و سرش را جایی لابهلای گودی گردن و شانهام قرار داد و من تازه متوجهی نبود داراب شدم.
نگرانیام را پشتِ بوسههای ریزی که غیاث به گردنم میزد قایم کرده و پچ زدم:
– پس کادوم چی؟
لالهی گوشم را به آرام به دندان گرفت و نالهام از درد ریزش بلند شد:
– آخ!
پر از حس پاسخ داد:
– جان جوجهی نازنازیم؟ کادوتو باید عملی تقدیمت کنم پرنسس! مشکلی که نداری احیاناً؟
چشم غرهام را با حرص نثارش کرده و مشتم را به کتفش میکوبم.
تصنعی آخی زیر لب گفته و با شیطنت پچ زد:
– اخ…دست به زنم داشتی و رو نمیکردی آره؟ طلاقت بدم؟
لب چین داده و با لوسی میگویم:
– غلط کردی آقا گرگه! من اگه شب به شب لایِ بازوهات چلونده نشم که شبم صبح نمیشه!
با حرص و طمع خیرهام شد.
نوکِ کفشهایش به نوکِ پاهای برهنهام کشیده شد و انگشتهایش تصاحب گر گردنم را به چنگ گرفت.
با چشم های ریز شده و درست شبیه به یک گرگِ گرسنه سر تا پایم را از نظر گذراند:
– غیاث بخوره اون زبونتو که از قد و قوارت دراز تره؟
حالا من شدم گرگ کوچولوم ؟ پیش خودت فکر نکردی دلبریات این آقا گرگِ تحریم شده و سختی کشیده رو میندازه به جونت ؟ هوم؟
الان خوبته اون رویِ گرگیمو نشونت بدم و تا جون داری از لبات ببوسمت؟
از خدا خواسته رویِ نوکِ انگشتانِ پایم بلند میشوم.
دستهایش را سریع دورِ کمرم پیچاند و کمی از رویِ زمین بلندم کرد..
صورتش را میانِ دستهایم فشرده و به آرامی زمزمه میکنم:
– این بهترین تبریکِ تولدی بود که تو تموم عمرم داشتم آقا گرگه! اگه صد بارم برگردم عقب بازم تو اون مهمونی بهت میچسبم!
بازم اخم و تخم و وحشی بازیتو به جون میخرم، بازم…بازم همینطوری عاشقت میشم خب؟
رویِ لبهای غنچه شدهام را اهسته بوسید.
گوشهی پلکهایش کمی چین افتاد و سپس لب زد:
– دورش بگردم کوچولوی زبون درازمو!
بدو بیا بریم بالا تا سرما نخوردی، بدو!
بریم که منم وحشی بازیمو با رسم شکل دوباره بهت نشون بدم!
کنارِ گوشش میخندم و همزمان که از رویِ زمین میانِ بازوهایش کشیده میشوم زمزمهی زیر لبیاش را میشنوم:
– عاشقتم لوسِ من!