رمان غیاث پارت ۱۵۱

4.3
(91)

 

 

 

دست زیرِ چانه‌ام انداخت و با زور سرم را بالا کشید.

گره‌ای کور میانِ ابروهایش افتاده بود.

دستِ آزادش محکم پهلویم را در خود مچاله کرده و پر از غضب پچ زد:

 

 

– من کِی واو به واو بهت دروغ گفتم؟ چرا اینقدر علاقه داری مغز منو بگا بدی؟

 

 

دستش را پس زدم اما هر چقدر زور زدم، دستش از دورِ کمرم جدا نشد.

نگاهم را به گوشه‌ی اتاق دوختم و برای بیرون آمدن از اغوشش تقلا کردم:

 

 

– همیشه داری دروغ میگی، از هر جملت دوتاش دروغه، در ضمن خودت مغزمو ب.گا میدی!

 

 

تکانی محکم به تنم داد و درجا صدایم را با بوسه‌اش خاموش کرد:

 

– بی ادب نشو!

 

دست رویِ بازوهایِ پر از نقش و نگارش گذاشته و چشم غره‌ای به سمتش می‌روم.

دستی که دورِ کمرم پیچک وار پیچیده شده بود را سفت تر کرد و با دستِ آزاد دوباره چانه‌ام را به انحصارِ خود در آورد.

اینبار کمی محکم تر از قبل:

 

 

– آخ!

 

لاله‌ی گوشم را خیس بوسید:

 

 

– جانم؟ توئه جوجه بغلی که با یه بوس و بغل جیغت در میاد، چرا قلدر بازی در میاری واسم؟

بعدشم تو نذاشتی من واست توضیح بدم سریع گوشی رو قطع کردی!

اگه اجازه می‌دادی من حرفمو بزنم الان این سلیطه بازیا رو در نمیاوردی!

 

 

میانِ بازوهایش آرام گرفتم:

 

 

– هیچ کدوم از حرفات از دروغگو بودنت کم نمی‌کنه!

 

رویِ لب‌هایم را دوباره بوسید:

 

 

– سرتق خانمم، گوش بده به حرفم، بعد اگه فکر کردی دارم دروغ میگم بزن تو دهنم خوبه؟

اصلا تف کن تو صورتم باشه؟

 

 

نگاهِ دلخورم را به چشم‌هایش دوختم:

 

 

– خودت می‌دونی دلم نمیاد، راهِ سخت جلو پام می‌ذاری!

 

 

تهِ چشم‌هایش شکوفه‌های ذوق پدیدار شد!

تو گلو هومِ کشیده‌ای گفت و تنم را به سمتِ دیوارِ پشتِ سرمان عقب راند:

 

 

– هوم! قربون دلِ کوچولوی سرتقت برم! تو که می‌دونی اخم و تخمتو طاقت نمیارم چرا رو میگیری ازم؟

 

 

میانِ بازوهایش گُم می‌شوم.

دست‌هایم میلِ عجیبی به حلقه شدنِ دورِ کمرش دارند، اما نه!

اینبار دیگر از حقم کوتاه نمی‌آمدم.

در پاسخِ سوالش اهسته لب می‌زنم:

 

 

– چون بدم میاد تو صورتِ آدمایِ دروغگو نگاه کنم!

 

 

شاید کمی زیاده روی کردم که شانه‌هایش از شوک بالا پرید..

نگاهش کدر شد و حلقه‌ی دست‌هایش اینبار آهسته از دورِ کمرم سُر خورد.

اما عیبی نداشت، کمی حالِ مرا تجربه می‌کرد!

 

 

با کفِ دست به تختِ سینه‌اش کوبید:

 

 

– بدت میاد؟ از من؟

 

 

سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم و سعی می‌کنم شانه‌های سست و شکسته‌اش بنیانم را به لرزه نیندازد:

 

 

– از تو وقتی که صاف صاف تو چشمام زل می‌زنی و دروغ میگی بدم میاد!

از تو وقتی که هر بار بهم قول میدی و میزنی زیرِ قولت بدم میاد!

 

 

دستش کلافه لایِ موهایش چنگ شد.

زبان رویِ لبِ زیرینش کشیده و گفت:

 

 

– بهت توضیح میدم.

 

 

منتظر میمانم بلکه لب‌هایش بجنبد برایِ حرف زدن اما، این پا و آن پا کردنش به پاهایم قوتی می‌بخشد برایِ رد شدن:

 

 

– نه انگار تو نمی‌خوای حرف بزنی، یا هم داری دنبال یه دروغ جدید میگردی که بهم بگی.

 

 

از کنارش رد می‌شوم اما، قبل از اینکه به در برسم، از پشت تنم را به اغوش می کشد.

چانه رویِ شانه‌ام گذاشته و همانجا کنارِ گوشم پچ می‌زند:

 

 

– شرطِ فهیمه…واسه عملت این بود که من…گمشدشو پیدا کنم!

اگه قبول نمی کردم اونم واسه عملت رضایت نمی‌داد، از من بدت نیاد ملیسا… من…می‌دونم مقصرم ولی چاره‌ای نداشتم…جز اینکه ازت پنهونش کنم.

 

 

حلقه‌ی دست‌هایش شل می شود و من در اغوشش می‌چرخم.

با ابروهایِ گره خورده، گیج و منگ، در حالی که هیچ درکی از حرف هایش نداشتم لب زدم:

 

 

– کیو واسش پیدا کنی؟

 

 

بی توجه پاسخ داد:

 

 

– از من بدت نیاد ملوس، خودت می‌دونی چیزی رو که به نفعت باشه رو ازت پنهون می‌کنم مگه نه؟

 

 

آن جمله‌ی لعنتی‌ام چگونه روانش را بهم ریخته بود که همچون پسر بچه‌ای بهانه گیر، اینگونه سخن می گفت!

دو طرفِ صورتش را آهسته قاب میگیرم.

دست‌هایش محکم تر انهایِ کمرم را چنگ زده و ادامه می‌دهد:

 

 

– خیرِ خودت تو این بود که ندونی.

حساسی ملیسا، زود رنجی، سریع ناراحت میشی، نمی‌خواستم فهمیدنِ این مسئله بیشتر از این اذیتت کنه!

 

 

به زبان آوردنِ پشیمانی‌ام سخت بود و دو راه بیشتر نداشتم.

یا کوتاه بیایم، یا همچنان سرسختانه رویِ موضع‌ام پافشاری کنم.

دیدنِ صورتِ وا رفته و نگاهِ منتظر و دلخورش، دلم را تکان داد.

رویِ نوکِ انگشتانم بلند شدم و آهسته چانه‌اش را بوسیدم، پلک بست و کمرش کمی لرزید:

 

 

– می‌دونم عزیزم، ولی تو هم باید بدونی زندگیِ مشترک مفهومش چیه؟!

یعنی اینکه هیچی رو از هم پنهون نکنیم.

می‌دونی دیگه مگه نه؟! لازم نیست همش تکرارش کنم!

 

 

سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.

آنچنان تنگ به اغوشم کشیده بود که ذره‌ای هوا از میانِ تن‌های بهم چسبیده‌یمان عبور نمی‌کرد!

خاموش لب می‌زند:

 

 

– می‌دونم

 

 

لبِ پایینش را می‌بوسم و برایِ اواین بار بی رحم می‌شوم:

 

 

– خوبه که می‌دونی عشقِ من، چون این‌بار، آخرین باریه که بهت گفتم این حرفو!

دفعه‌ی دیگه خبری از حرف زدن نیست، دفعه‌ی دیگه میرم که شاید رفتنم یکم تکونت بدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x