رمان غیاث پارت ۳۹

4.5
(47)

 

 

 

دلم برای لحن مستاصلش ریخت و با این حال با بی رحمی گفتم:

 

– برو اونور لباست کثیفه منم کثیف میکنی!

 

دست‌هایش دورِ کمرم شل شد و نفسش را بریده بریده کنارِ گوشم رها کرد!

با مکث کمی تنش را از تنم فاصله داد و قبل از اینکه کامل دور شود، خم شد و لب‌هایش را روی شانه‌ام کوبید.

 

قلبم زیر و رو شد و در سینه تکانی محکم خورد.

غیاث آهسته پچ زد:

 

– میرم حموم!

 

دروغ بود اگر می‌گفتم لحنش بوی دلخوری نمی‌دهد!

خواستم حرفی بزنم که از پشت سرم با فاصله دستش را دراز کرو و حوله‌ی حمامش را که روی رگال آویزان شده بود برداشت.

 

نفسِ گرمش را با مکث کنار گوشم خالی کرد و سپس عقب گرد کرد و به سمت حمام رفت.

 

از گوشه‌ی چشم خیره‌اش شدم.

جلوی در پیراهنش را از تنش بیرون کشید و روی زمین انداخت..

 

چشمم که به پیچ و تابِ بدت عضلانی‌اش افتاد تازه یادم آمد که چقدر دلتنگِ خوابیدن در آغوشش هستم!

قبل از اینکه مچ نگاهم را بگیرد، سرم را پایین انداخته و در کمد را بستم!

 

صدایِ دوش آب که در گوشم پیچید، خواستم عقب گرد کنم و روی تخت بنشینم و باز دلم مانع شد.

 

پیراهنش را که روی زمین افتاده بود برداشته و به آغوشم کشیدم.

خودم را لعنت کردم که چرا با لجبازی از آغوشش بیرون آمده بودم!

کاش کمی بیشتر میان بازوهایش چلانده میشدم!

 

_♡__

 

 

[غیاث]

 

جسمِ کوچک و مچاله شده‌اش روی تخت برای در آغوش کشیده شدن چشمک می‌زد!

 

لب‌های کمی سرخش از هم فاصله گرفته بود و موهای بلند و طلایی رنگش روی پیشانی‌اش سایه انداخته بودند!

 

حوله را دورِ کمرم پیچانده و آهسته به سمتش گام برداشتم..

این دوریِ چهار روزه پدرِ دلم را در آورده بود!

 

نزدیکِ تخت روی دو زانو نشسته و تارِ مویی که روی لبش افتاده بود را کنار زدم!

میانِ خواب و بیداری اخمی روی پیشانی‌‌اش نشاند و بیشتر در خودش جمع شد.

 

سرم را نزدیک به گردنش برده و بویِ عطرِ دلبرش را به مشام کشیدم!

دلم بوسیدنِ لب‌هایش را می‌خواست و برای بارِ هزارم خودم را لعن و نفرین کردم که چرا سرِ این جسمِ دلبر و مچاله شده داد کشیدم!

 

خودداری را کنار زده و بوسه‌ای کوچک روی لاله‌ی گوشش کاشتم و صدای غرولند ارامش را به جان خریدم:

 

– نکن!

 

از قصد کارم را بیشتر تکرار کردم.

آنقدر که به ناچار پلک‌هایش را باز کرد و چشم‌های خمارش را به نمایش گذاشت!

 

با دیدنم آن هم در فاصله‌ای کوتاه و نزدیک به خودش، چشم گرد کرده و گیج پرسید:

 

– چیکار میکردی؟

 

نیشخندی از خنده روی لبم شکل گرفت، خیره به سفیدیِ سینه‌اش که از تاپِ یقه گشادش بیرون افتاده بود پچ زدم:

 

– می‌خواستم یه لقمه‌ی چپت کنم که بیدار شدی!

 

_♡__

 

 

با دستش به طرزِ ناشیانه‌ای سینه‌اش را پوشاند و با ابروهای گره کرده، با تخسی تشر زد:

 

– خیلی غلط کردی! با چه اجازه میای بالا سر من دید میزنی منو؟ اونم با این سر و وضع…

 

با انگشتِ اشاره به حوله‌ی پیچانده شده دورِ پایین تنه‌ام اشاره زد.

نگاهِ زیر چشمی‌اش به طرز ناشینانه روی عضلات سینه و قطراتِ آبی که از موهایم چکه می‌کرد کشیده شد.

 

زبان روی لبِ زیرینم کشیدم و هر دو زانویم را روی تخت گذاشته و همچون گرگی گرسنه نزدیکش شدم!

پلک روی هم فشرده و شروع به جیغ جیغ کردن کرد:

 

– چیکار میکنی؟ خوشت میاد هی راه به راه منو خفت میکنی؟ برو اونور، خفه شدم، وای وای، وای نفسم بالا نمیاد، داد میزنما!

 

از کولی بازی‌اش خنده‌ام گرفته بود.

به فاصله‌ای که میانمان بود اشاره زده و گفتم:

 

– هنوز انگشتمم بهت نخورده، چرا جیغ و داد راه انداختی ریزه میزه؟

 

پلکش را کمی از هم فاصله داد و خیره‌ام شد.

قبل از اینکه حرفی بزند، مچ دستش را کشیده و تنش را به سمتِ خودم کشاندم!

 

سرش به تخت سینه‌ام فشرده شد و دست دورِ کمرش پیچانده و اجازه‌ی حرکت کردن را از او صلب کردم!

صدایِ نفسِ عمیقی که از گلویش خارج شد در گوشم پیچید و اهسته پچ زدم:

 

– ببخشید، میگم ببخشید چون وحشی بازی کردم!

چون طوری که لیاقتِ خودِ بیشرفم بود باهات حرف زدم، چون دارم ب…گا میرم از نداشتنت! میبخشی ملی؟

 

قبل از اینکه حرفی بزند، بخاطرِ تکان خوردن‌های مداومم روی تخت، گره‌ی حوله‌ام شل شد و از دورِ کمرم رویِ تخت افتاد!

 

_♡__

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x