رمان غیاث پارت ۴

4.4
(41)

 

 

غزاله گیج و ویج اول به من و بعد به غیاث نگاه کرده و لب می‌زند:

 

– بخاطر این با من اینطوری حرف میزنی؟ بخاطر این داداش غیاث؟

 

غیاث سری به دو طرف تکان داده و با خونسردی و در عین حال لحنی محکم گفت:

 

– این نه! تکرار کنی زن داداش میمونه سر زبونت!

 

حقیقتا دلم نمی‌خواست دلیلی برای دعوای میانشان باشم به همین خاطر از روی مبل بلند شده و برای اولین بار نامش را بدون پیشوند یا پسوندی صدا می‌زنم:

 

– غیاث!

 

می‌خواستم دعوا را فیصله دهم!

چشم‌های پر از اشک غزاله دلم را به درد اورده بود، غیاث اما بی توجه به من رو به خواهرش گفت:

 

– شما چند سالته غزال خانم؟ می‌خوام ببینم بچه‌ای یا کم عقل و نادونی؟ کدومش؟ این خانم بنا به هر دلیلی اومده وسط زندگی من و شده جزئی از خانواده‌ی ما، خانم جون بخاطر خبط و خطای من افتاده گوشه‌ی بیمارستان! ربطی به ملیسا نداره!

 

گناه من را گردن می گرفت و من نمی‌دانستم چرا ته دلم غلغله بازار بود!

غزال بدون اینکه حرفی بزند از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش پا تند کرد.

من ماندم و مردی که پشت به من ایستاده بود!

 

خواستم حرفی بزنم که سر به سمتم چرخانده و نگاهم را روی خودش غافلگیر کرد و با جدیت گفت:

 

– همین اول کاری یه چیزیو بگم که یادت بمونه، من سر خانوادم رگمم میذارم وسط، غزال عزیزِ دلِ منه ولی باید یاد بگیره وقتی عصبی یا ناراحته باید چطوری با بزرگترش حرف بزنه، وسط بحث من و غزال نخوا طرف یکیمونو بگیری! حله؟

 

دیگر کاملا برایم جا افتاده بود که این مرد نه تنها با من، بلکه با هیچ کس شوخی ندارد!

 

 

سکوتم را که دید به سمتم آمد، روبرویم ایستاد و من ناخودآگاه چشمم به ردِ غباری که روی صورتش بود کشیده شد.

 

– تو اتاق من میمونی، بیا نشونت میدم کجاست…

 

حرفش را زد و سپس بی توجه به منی که همچون بُتی بی صدا ایستاده بودم، مچ دستم را چنگ زد و دنبال خودش کشید.

 

از پله‌های قدیمی خانه بالا رفت تا به طبقه‌ی دوم رسید، درب قهوه‌ای رنگی را نشانم داد و گفت:

 

– اینجاست، کسِ دیگه‌ای جز من تو این طبقه نمیمونه، یه جورایی اینجا میشه خونه‌ی تو!

 

با ملایمت حرف می‌زد و من نمی‌دانستم جدیت چند دقیقه‌ی پیشش را باور کنم یا حرف‌های نرمِ الانش را؟

 

درِ اتاق را که باز کرد تازه چشمم به آشفته بازاری که در اتاقش به پا بود افتاد.

 

یک کیسه بوکس از سقف اویزان شده بود و دستکش‌های مخصوصِ بوکسش روی زمین افتاده بود.

یک تختِ زِوار در رفته در گوشه‌ی اتاق قرار داشت که اندازه‌اش کمی از تخت یک نفره بزرگ تر و از تخت دونفر کوچک تر بود.

 

پنجره‌ای حصار کشیده که وظیفه‌اش روشن نگه داشتن اتاق بود و یک عالمه لباس که کف زمین پخش شده بود.

چهره‌ی ماتم زده ام را که دید با پوزخند گفت:

 

– ببخشید دیگه، نمی‌دونستم قراره تو کمتر از بیست و چهار ساعت عروس بیارم خونم وگرنه تمیز میکردم اینجاهارو!

 

حرفی نزدم و غیاث دست پشت کمرم گذاشته و تنم را به نرمی به داخل هدایت کرد.

همین که صدای بسته شدنِ درِ اتاق را شنیدم ترسیده به سمتش برگشتم.

چشم‌های گرد شده از ترسم را که دید پوزخندی به سمتم شلیک کرد و گفت:

 

– نترس قرار نیست بخورمت، فقط قراره حرف بزنیم با هم!

 

 

 

حرفش را زده و با یک حرکت تیشرت سفید رنگش را از تن بیرون کشیده و روی زمین انداخت.

سزم را زیر گرفتم اما نگاهم سرکشانه روی سرشانه‌های لختش مانور میداد.

 

پشت به من روبروی پنجره ایستاد و هر دو دستش را در جیب شلوارش فرو کرده و گفت:

 

– دیشب که هیچی، امروزم که آقات اون دعوا رو تو کلانتری راه انداخت ولی الان میخوام یه سوالی بپرسم ازت…

 

بی حرف از پشت خیره‌اش شدم، از روی شانه نگاهی به سمتم انداخت و گفت:

 

– چرا خودتو چسبوندی به من؟ واسم سواله تو که از ریخت و قیافت پولدار بودن داره میریزه پایین، چرا باید به یه آدمِ نداری مثل من بچسبی؟

 

آب گلویم را پایین فرستادم، برای گفتن حرفم تردید داشتم اما با این حال به ارامی زمزمه کردم:

 

– بخاطر… دلایل شخصی!

 

صدای پوزخندش در گوشم پیچید و سپس به سمتم برگشت که فوری سرم را زیر گرفتم و غیاث با تمسخر گفت:

 

– چرا رو میگیری؟ یه جوری رفتار نکن انگار تا حالا ندیدی منو!

 

از شرم لب به دندان گرفتم که ادامه داد:

 

– دلایل شخصی تو ب…گا داده زندگی منو بچه جون! سن و سالیم نداری که بگم دلایل شخصیت خیلی مهمه، پَ مثل ادم خودت حرف بزن!

 

سکوتم را که دید به سمتم گام برداشت، از ترس بود یا خجالت نمیدانم ولی قدمی به عقب برداشته که تنم به در کوبیده شد.

 

روبرویم ایستاد و با نگاهی که اینبار همچون گرگی دَرنده بود پچ پچ وا گفت:

 

– زبون وا کن بگو چیه این دلایل شخصیت که اینطوری ریده تو زندگی من!

 

 

[غیاث]

 

به چشم‌های گرد شده و لب‌های لرزانش که کمی از هم فاصله گرفته بود نگاه کردم.

هول شده و مِن و مِن کنان گفت:

 

– من….من…خب…می‌خواستم…می‌خواستم

 

کلافه از بریده بریده صحبت کردنش، کف دستم را کنار سرش روی دیوار کوبیده و نزدیک به صورتش پر از خشونت لب میزنم:

 

– زبون شیش متریت کجاست؟ کجا قایمش کردی؟ صبح که خوب بلد بودی بلبل زبونی کنی چیشده الان لال شدی؟

 

پلک راستش شروع به پریدن کرد و در خود جمع شد، آب گلویش را به سختی پایین فرستاد و اهسته گفت:

 

– توضیح میدم…اگه بری اونورتر البته!

 

گوشه‌ی لبم به سمت بالا کج شد:

 

– ادا تنگارو چرا در میاری؟ یه جوری تو خودت جمع شدی و خجالت میکشی که انگار اونی که دیشب به زور کشوندت تو اتاق من بودم نه تو!

 

گونه‌هایش به سرخی انار در آمدند و لبش را محکم زیر دندانش فشرد.

بدون اینکه ذره ای به ناراحت شدنش اهمیت دهم گفتم:

 

– به قیافت نمیخوره عضب اوقلی مونده باشی تو خونه! نکنه دیشب که خودتو چسبوندی بم واسه در اوردن حرص دوست پسرت بود آره؟

 

بدون اینکه سرش را بالا بگیرد با صدایی لرزان لب زد:

 

– دوست پسر ندارم!

 

سوالی که از صبح بیخ گلویم گیر کرده بود را با چشم‌هایی ریز شده پرسیدم:

 

– خودتو سیاه کنی بچه جون! میخوای بگی با اون ریخت و لباسا تو پارتیای بالا شهری میپری ولی تا حالا دوست پسر نداشتی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x