رمان غیاث پارت ۸۳

4.4
(40)

 

 

میان خواب و بیداری دو دستِ محکمی که زیر گردن و پاهایم حلقه شد را احساس کردم و سپس در آغوشِ بابا، جایی میانِ زمین و هوا معلق شدم.

 

پلک وا نکرده و سرم را بیشتر به تختِ سینه‌اش چسباندم‌

طولی نکشید که روی تختِ گرم و نرمم فرود آمدم و جسمی سبک رویِ تنم کشیده شد و قبل از اینکه هوش و حواس به کل از تنم خارج شود،صدایِ آرام بابا را شنیدم:

 

– آروم بخواب قندِ بابا!

 

آرامش این روز ها از من فراری بود!

این جمله هشت کلمه‌ای، حال و روزِ زندگی‌ام را بیان می‌کرد!

_♡___

 

[غیاث]

 

– اومدم زنمو ببینم!

 

چروک‌های پیشانیِ مردِ روبرویم در هم گره می‌خورد.

دست به سینه و بی انعطاف‌، در حالی که سعی داشت پوزخندش را کنترل کند گفت:

 

– زنت ؟ بگو زنِ سابقت! چون قراره خیلی زود بیفتم دنبالِ کارای طلاقِ دخترم!

 

خرسِ کوچکی که میانِ دستم بود را محکم فشرده و سعی می‌کنم به احترامِ تارِ موهای سفیدش، با آرامش صحبت کنم:

 

– زنِ حامله نمیتونه متارکه کنه! فکر کنم شما اینو بهتر از من بدونین!

 

حرص زده خیره‌ام می‌شود و حرف‌هایش تا انتهایِ قلبم را می‌سوزاند:

 

– وقتی داشتی از خونه‌ت بیرونش می کردی حامله نبود ؟ الان حامله شده ؟

 

و بعد پوزخندی کنجِ لبش نشاند و پچ زد:

 

– دخترِ من مریضه، هر نوع استرس واسش مثل زهر میمونه! تو خودت منبعِ استرسی واسش، همون بهتر که ازش دور بمونی آقا پسر! الانم برو چون اجازه نمیدم به قصدِ دیدنِ دخترِ من، پاتو بذاری تو این خونه!

 

گفت و دربِ حیاط را محکم بست.

تمام حرصم را در کفِ پاهایم جمع کردم!

قبل از اینکه از در به طورِ کامل فاصله بگیرم، چشمم به کنترلِ گازی خورد که مستقیماً راهِ دیوار را به سمتِ اتاقِ ملیسا در پیش گرفته بود!

 

 

_♡___

 

 

خرسِ کوچک را مابینِ دندان‌هایم گرفته و هر دو دستم را چنگِ لوله‌ی گاز می‌کنم.

اگر لازم بود برایِ دیدنش همچون گربه به دیوار چنگ بزنم، همین کار را می کردم.

 

با زور و ضرب و احتیاط که مبادا از همسایه‌های اطراف کسی متوجه‌ی حضورم شود، از دیوار بالا رفته و به ارامی واردِ تراسِ اتاق شدم.

 

از پشتِ شیشه‌ چشمم به چسمِ کوچک و غرق در خوابش افتاد و دلم شروع به رقصیدن در سینه کرد!

خرس را میانِ دستم گرفته و واردِ اتاق شدم.

 

ابروهای کوچکش بهم گره خورده بود.

دم و بازدمش سنگین و با مکث‌های طولانی بود.

لب‌هایش کمی از هم فاصله گرفته بود و دانه‌های ریزِ عرق، پیشانی‌ِ کوچکش را مزین کرده بودند.

 

رویِ دو زانو کنارِ تخت نشسته و انگشتِ شستم را رویِ گونه‌اش به نوازش در آوردم!

لب‌هایش بهم چسبید و سپس سرفه‌ای کوتاه کرد:

 

– جانم!

 

ناله‌ی کوتاهش میانِ خواب و بیدار بالا گرفت.

لب‌هایم را به پیشانیِ عرق کرده‌اش چسبانده و بوسه‌ام درست همانجا قرار گرفت.

لرزِ محسوسی به تنش نشست و به آرامی پلک‌هایش را از هم فاصله داد.

 

نگاهِ گیج و خمار از خوابش، برای لحظه‌ای کوتاه در چشم‌هایم گره خورد:

 

– اومدی!

 

پلک روی هم کوبیده و دلم برای معصومیتی که در صدایش موج می‌زد لرزید!

انگشتِ شستم را به آرامی رویِ تاجِ ابرویش حرکت داده و لب زدم:

 

– اومدم خوشگلِ من!

 

 

_♡___

 

غلتی کوتاه رویِ تخت زد:

 

– دیر اومدی چقدر!

 

نیشخندی کنجِ لب نشانده و به آرامی لب زدم:

 

– آقات رام نمیداد! مجبور شدم از دیوار بیام بالا…

 

گیج لب زد:

 

– اوهوم!

 

فضای اتاق در سکوت فرو رفت و با این حال طولی نکشید که پلک‌های ملیسا تا انتها باز شد و بهت زده پرسید:

 

– از دیوار اومدی بالا؟ یعنی چی؟

 

بی توجه به پرسش کنارِ تخت نشستم.

مژه‌های پر پشت‌ و طلایی رنگش، بهم چسبیده بود، زیرِ چانه و روی استخوانِ ترقوه‌اش کبود بود.

 

درد کشیدنش را به عینه می‌دیدم و چاره‌ای جز فشار دادنِ ارواره‌های لرزانم به روی یکدیگر نداشتم!

خرسِ کوچک را جلویِ صورتم بالا گرفته و گفتم:

 

– خوشگله ؟

 

لختی مکث کرد و سپس به آرامی دست دراز کرده و پچ زد:

 

– واسه بچه‌ست؟

 

نگاهم به فاصله‌ی یک پلک زدن رویِ شکمش چرخید.

نمی‌خواستم علاقه‌ام به کودکی که وجودش، بیماریِ ملیسا را تشدید می کرد نشان دهم:

 

– واسه توئه که شبا جایِ من بغلش کنی!

 

بیحال لبخندی رویِ لب آورد.

خرس را از میانِ انگشت هایم بیرون کشید و با نوکِ انگشت دستمال گردنی که دورِ گردنِ عروسک پیچیده شده بود را نوازش کرد و پچ زد:

 

– می‌بینی چقدر بابات غُدِه، اَرزنِ مامان؟!

 

 

 

نگاهِ سرکشم را به زور کنترل می‌کنم تا به هرز کشیده نشود!

صدای آرامِ ملیسا بارِدیگر گوشم را نوازش داد:

 

– ولی واسه بابایی مهمی! مهمی که واست خرس خریده، مگه نه بابا؟

 

تلخ ترین قسمتِ ماجرا اینجا بود که دلیلی که مانعِ درمانِ ملیسا می‌شد، حاصلِ یکی از پرشور ترین شب‌هایی بود که به طوافِ تنِ کوچکِ همسرم رفته بودم!

نطفه‌ای که در شکم پرورش می‌داد، هرچند ناخواسته اما از خون و پِی من بود!

 

نفسم را لرزان بیرون می‌فرستم، سعی می کنم حرفی که به زبان می‌آورم باعثِ رنجشِ دلِ کوچکش نشود:

 

– تصمیمت واسه بچه چیه!

 

بی مکث پاسخ داد:

 

– بچمون!

 

سر به سرش نذاشته و به آرامی پاسخ دادم:

 

– تصمیمت واسه بچمون چیه؟

 

– مگه قرار بوده تصمیمم چی باشه؟ به دنیا میارمش!

 

دستِ مشت کرده ام را زیرِ زانو پنهان می‌کنم، نفسم را لرزان بیرون فرستاده و پاسخ دادم:

 

– تا وقتی اون بچه باشه، نمی‌تونن درمانتو شروع کنن، اون سلولای لعنتی تو تنت پخش میشه، لجبازی نکن ملیس!

 

مردمک‌ِ چشم‌هایش لرزید!

خرسِ کوچک را روی شکمش قرار داده و بی توجه به حرفِ من، همانطور که خیره‌ی چشم‌هایم بود لب زد:

 

– حرفای باباتو به دل نگیری مامان جون!

کلاً زورگوئه، ملیسا اینو بپوش، ملیسا اینو نپوش، ملیسا شالتو بکش جلو، ملیسا رژ نزن، ملیسا بمیر، ملیسا زنده شو، می‌بینی ارزن؟ زور گفتنو دوست داره بابایی! تو به دل نگیریا…

 

دندان روی هم فشرده و ارام تر ادامه داد:

 

– ولی این بار خرش برو نداره دورت بگردم! این بار حرف، حرفِ بابایی نیست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x