تنها ایستادهام، بی حرف و مسکوت، وسطِ سرزمینی عجیب و غریب و بی انتها.
تاریکی آخرین تصویری بود که روبرویِ پردهی چشمهایم کشیده شد و اکنون تنها چیزی که میدیدم نور بود و نور!
– ملیسا مامان، بیا اینجا، بیا ببینمت عزیزم!
به سمتِ صدایِ آشنایی که مدتها از شنیدنش محروم بودم سر میچرخانم.
نگاهم جایی از دوردستها را شکار میکند.
زنی زیبا، موهای آزاد و طلایی رنگش شانههایش را پوشانده بود، تاجِ گلِ شکوفههای گیلاس و عطرِ خوش بهارنارنج، حتی از همان فاصله چشم و گوشم را پر کرده بود.
– مامان؟
هر دو دستش به سمتم دراز شد:
– بیا اینجا، بدو مامان جون!
این زنِ زیبا مادرم بود؟
همان زنی که آخرین تصویری که از او در ذهنم حک شده بود، فرسوده و نیمه جان بود؟
زنی با موهای ریخته شده، پوستی به سپیدی برف، استخوانهایی بیرون زده و پلکهایی بسته، هیچ وجه شباهتی با زنِ روبرویم نداشت!
– بیا ملیسا، بیا بغلِ مامان!
پاهای چسبیده به زمینم به ارامی حرکت میکند و بالافاصله گرمایی مطبوع و لذت بخشی، بند به بندِ تنم را در بر میگیرد!
– اومدی مامان؟! میدونی چند وقته منتظرم ببینمت!
این واقعیت نداشت!
یک رویا، یک توهمِ ذهنی، یک خواب بود و من…دلم غرق شدن در این رویا را میخواست!
دستهای ظریفش دو طرفِ صورتم نشست، خندهاش شکوفهی گیلاس بود، دلم را میبرد.
نگاهش…نگاهِ همان زنی بود که یازده سالِ پیش قولِ ماندن به من داده و رفته بود!
ارام لب میزنم:
– مامان!
از آن سو صدایِ ناشناسی به گوشم میرسد:
– کدِ نود و نه* ، بیمار دچارِ ایستِ قلبی شده!
_♡__
کد نود و نه : معادل کدِ آبی است. یعنی یک فرد دچار ایست ضربان قلب یا ایست تنفسی شده است و نیاز به احیا قلبی ریوی CPR دارد.
توجهای نمیکنم.
تمامِ تنم در یک بی وزنی مطلق غرق شده بود!
این حس و حالی که نمیدانستم از کجا به سراغم آمده، زیادی دوست داشتنی بود!
لبهای گرمِ مامان بوسه رویِ پیشانیام میکارد و همانجا پچ میزند:
– دخترِ من! چقدر دلم میخواست اینطوری بغل بگیرمت!
آرام شانهاش را فشار میدهم:
– الان دیگه هستم، هستم پیشت مامان! چرا…چرا یهویی تنهام گذاشته بودی؟
عجیب بود که غمِ لانه کرده در چشمهایش را نمیدیدم!
با هر دو دست گونههایم را نوازش کرده و لب زد:
– نه ملیسا، باید برگردی! هنوز وقتِ اومدنت نیست عزیزم!
فرصتِ نگاه کردن به اطرافم را نداشتم، دلم میخواست یک دلِ سیر خیرهاش شوم.
خیرهی مادری که تمامِ این سالها کمبودِ نداشتنش در نی به نیِ وجودم حس میشد!
سری به نشانهی مخالفت تکان داده و میگویم:
– چرا برگردم؟ اگه برگردم قراره درد بکشم! نمیخوام…
سرم را به تختِ سینهاش فشرد و خدایا، چقدر کمبودِ این اغوش را احساس میکردم!
– گوش بده به من ملیسا! تو باید برگردی، اونجا بابا منتظرته، یه عشقِ قشنگ، باید برگردی تا یه زندگی قشنگ بسازی، باید برگردی تا خوشبخت شی، هنوز وقتِ اومدنت نیست! باشه ملیسا؟
خواستم مخالفت کنم، با زورِ گریه، درست مانندِ کودکیهایم پا به زمین کوبانده و مخالفت کنم ولی انگار دستی محکم از پشتِ سر تنم را به عقب میکشید:
– نه ملیسا نه! یا امام حسین، خدایا تو رو به خودت قسم بهم برش گردون!
_♡__
برایِ ماندن پافشاری میکنم:
– میخوام بمونم مامان، میخوام پیشِ تو بمونم!
قدمی از من فاصله گرفت..
لبخند از رویِ لبش پاک نمیشد، خواستم فاصلهی ایجاد شده را پر کنم که اجازه نداد:
– برو ملیسا، هنوز ادمای زیادی چشمِ امیدشون به توئه!
انگار درد برگشته بود که اینگونه به خودم میپیچیدم!
– من مراقبتم دخترم، مامان مراقبته!
صدایِ هول زدهای به گوشم میرسد:
– بزنش رو ۲۵۰ ژول!
درد در تختِ سینهام پیچیده می شود، انگار پافشاریهایم برای ماندن پاسخگو نیست، انگار هنوز پایبندِ درد هستم!
– بزنش رو ۳۶۰ ژول، یک دو سه!
فریادهای مردانهای به گوشم میرسید، انگار وقتِ رفتن رسیده بود!
انگار فرصتِ ماندنم در این قسمتِ بی دردِ زندگی به پایان رسیده بود.
– دوباره امتحان میکنیم، یک دو سه!
و تمام!
به یکباره انگار وزنههای سنگین و چند تنی روی تخت سینهام قرار داده شد.
هر دو پلکم تا انتها باز شد و تنم از تخت به شدت فاصله گرفت.
– دکتر ضربانِ قلب برگشت، بیمار احیا شد!
_♡___
نور از لابهلای پردههای شیری رنگِ بیمارستان واردِ اتاق شده بود.
پلکهای نیمه بازم به سقف دوخته شده بود و جانی برای حرکت دادنِ بدنم نداشتم.
– چطوری بهش بگم؟ خانمم تو همین مدت کم خیلی به اون بچه وابسته شده بود! الان چطوری بهش خبر برسونم که دیگه بچهای در کار نیست!
صدایِ زنانهای در راستایِ متقاعد کردنِ غیاث بر آمد:
– جنابِ ساعی به نظرم نیازه نیمهی پرِ لیوانو ببینید! به هر حال اون بچه بخاطر شرایطِ بحرانی مادر پایبند به این زندگی نبود!
جایِ خالیِ کودکی که هنوز به صورتِ کامل تشکیل نشده بود را احساس میکردم!
پس رختِ رفتنش از این دنیا را بسته بود!
رویِ تخت تکان میخورم و نالهی استخوانهایم سرِ هر دو نفر را به سمتم میچرخاند:
– ملیسا؟
پلکهایِ نیمه بازم رویِ هم فشرده می شود.
اخرین بار کجا بودم که درد اینگونه به تنم نشسته بود؟!
به یکباره سرم به جایی سخت و محکم کوبیده شده و صدایی لرزان به گوشم میرسد:
– قربونت برم، وا کردی چشماتو بالاخره؟! آخ، داشتم میمردم از دوریت!
زبانم نمیچرخید برای اینکه بگویم خودت را قربانیِ زنی که ماندن و نماندنش مشخص نیست نکن!
رویِ موهای عرق کردهام را پشتِ سرِ هم میبوسید و زمزمههای گرمش گوشم را نوازش می کرد:
– دورت بگردم، خدا بهم برت گردوند، خدایا نوکریتو میکنم!
پس سرِ ماندنم با خدا شرط بسته بود!
صدایِ داد و فریادهایی که به هنگامِ سفرم به آن دنیا میزد، همچنان در خاطرم حک شده بود.
سکوتم را که دید به ارامی سرم را از تختِ سینهاش جدا کرد:
– جان؟ چی میخوای؟
به زور زبان رویِ لبِ ترک خوردهام میکشم و آهسته میپرسم:
– رفت؟!
مستاصل خیرهام می شود!
پاسخ دادن برایش دشوار بود و این را به خوبی درک میکردم و نمیدانستم اصرارم برایِ فهمیدنِ حرفی که از قبل شنیده بودمش چیست!
آهسته لبخند میزنم:
– خوب شد…ک…که رفت! خوب…شد که…خودم…قاتلِ ب…بچم نشدم!