رمان غیاث پارت ۸۶

4.3
(51)

 

 

از خشکیِ گلویم به سرفه افتادم.

کفِ دستش را به آرامی به کمرم کوبید و کنارِ گوشم به آرامی لب زد:

 

– جانم! جونِ من! اینطوری نکن با خودت!

 

دستی به گلویِ دردناکم کشیدم.

برایم دردناک بود که حتی نمی‌دانستم کودکی که به شکم می کشیدم چند ماه دارد.

برایم دردناک بود که نتوانستم از وجودِ کوچکش لذت ببرم!

 

قطره‌ی اشک از گوشه‌ی پلکم راه گرفته و تا چانه‌ام سرازیر می شود:

 

– چند ماهش بود!

 

غیاث سرم را به آغوش کشید.

دروغ نبود اگر می گفتم موقعِ حرف زدن لرزشِ شانه و صدایش را ندیده و نشنیده‌ام:

 

– هیش! آروم باش، با این کارا فقط خودتو اذیت میکنی!

 

– ملیسا جان، من می‌دونم در حالِ حاضر از نظرِ روحی و جسمی خیلی حالت بده ولی اینو باید در نظر داشته باشی که تا دیر نشده باید برای درمانت اقدام کنیم!

 

خواستم رَویه‌ی لجبازی را در پیش بگیرم!

مخالفت کنم، آن حسِ طمعِ لعنتی که بعد از دیدنِ رویای مادرم به جانم افتاده بود را در دست گرفته و از درمان بپرهیزم!

 

اما نشد!

همین که چشمم به مردی افتاد که موهایِ خوش حالتش اکنون به حالتی نامرتب روی پیشانی‌اش ریخته شده بود، از تصمیمم برگشتم!

 

غیاث نوکِ هر دو انگشتش را زیرِ چشمم حرکت داد و تلخ خندی گوشه‌ی لب نشاند:

 

– عزیزم خانم دکتر با شما بودن!

 

نگاهم را از او جدا نمی‌کنم و به این حتم میرسم که زندگیِ قشنگی که مادرم قولِ

رسیدنش را داده بود، در کنارِ این مرد رقم می‌خورد!

 

 

[غیاث]

 

عقربه‌های ساعت تکان نمی‌خورد!

انگار زمان در این لحظه و این ثانیه ها، درست زمانی که جسمِ کوچک و پر از دردِ ملیسا تخت را به انحصار خود در آورده بود، توقف کرده بود!

 

از فرقِ سر تا نوکِ پا، چشم شده بودم و نگاهم به دانه‌های ریزِ عرق که رویِ پیشانی‌اش نشسته بود، گره خورد!

 

دستِ سوزن خورده‌اش را سپرِ شکمش کرده بود و ناله‌های بی سر و ته از لایِ لب‌هایش بیرون می‌پرید.

دست پیش برده و طره‌ مویی که به پیشانیِ عرق کرده‌اش چسبیده بود را کنار زدم.

 

ویبره‌ی تلفن همراه باعث شد که با اکراه نگاهم را از او جدا کنم.

تلفن را از جیبم بیرون کشیده و به اسم خانم جان که روی صفحه‌ی گوشی خاموش و روشن می‌شد خیره شدم!

 

از رویِ صندلی بلند شده و قبل از اینکه از اتاق خارج شوم، بوسه‌ام رویِ گونه‌ی ملیسا نشست.

 

از اتاق خارج شده و به محضِ جواب دادنِ تماس، صدایِ نگرانِ خانم جان در گوشم پیچید:

 

– غیاث مادر؟ کجایی تو دلم هزار راه رفت!

 

دستم را به آرامی به پشتِ سرم کشیدم، صدایم انگار از ته چاه بیرون می‌آمد زمانی که گفتم:

 

– سلام!

– سلام به روی ماهت مامان جان، کجایی تو؟ نمیگی یه مادرِ بدبخت داری که دل نگرونت میشه! چرا گوشیتو جواب نمیدی؟

 

انگار یک کامیونِ هجده چرخ آمده بود و بیخِ گلویم خروار خروار سنگ خالی کرده بود که صدایم در نمی‌آمد!

مانند تمامِ مردمِ دنیا، به هنگامِ درد، به هنگامی که روحم از کالبد بیرون می‌آمد، محتاجِ دلداری مادرم بودم:

 

– مامان!

 

 

 

صدایِ بیحالم را که شنید، نگران گفت:

 

– جانِ مامان؟چیشده؟ چرا صدات اینقدر گرفته نکنه…

 

مابقی جمله‌اش زمانی که صدایِ پیجرِ بیمارستان را شنید قطع شد، کمی مکث کرده و سپس با دل نگرانی ادامه داد:

 

– یا فاطمه‌ی زهرا! بیمارستانی؟!

 

میانِ دو ابرویم را با انگشتِ شست و اشاره فشار دادم و به آرامی لب زدم:

 

– آره!

 

– طوریت شده؟ نکنه باز با کسی دعوا گرفتی؟ یا نکنه…نکنه…ملیسا…

 

مابقیِ جمله‌اش را خورد!

انگار به یقین رسیده بود که اتفاقی برایِ پسرِ غد و یک دنده‌اش نیفتاده و موضوعِ اصلی حولِ محورِ ملیسا چرخ می‌خورد!

 

روی صندلی‌های آبیِ رنگ و رو رفته نشسته و سرم را پایین انداختم و پچ زدم:

 

– خانم جون، یادته وقتی آقام خدابیامرزو بستری کردن، چقدر دل نِگرون بودی؟ به خدا و بنده‌ی خدا و هر چی امام زاده بود رو زدی تا حاجتت روا بشه، نمیدونم قسمت بود یا سرنوشت که آقام مرد، ولی خانم جون الان یه حالتیم، یه حالتی که انگار حالم خیلی نامیزونه! نامیزون تر از وقتی که آقام بستری شده بود! نامیزون تر از روزی که رو تخت بیمارستان جون داد! خانم جون؟

 

لرزان پاسخ داد:

 

– جانِ خانم جون؟!

 

بغضی که در طیِ این چند روز به زور حبسش کرده بودم، به آرامی سر باز کرد!

اولین قطره‌ی اشک که از تیغه‌ی بینی‌ام راه گرفت را با نوکِ انگشت زدوده و پچ زدم:

 

– این دکترا میگن ملیسا خوب نیست! خانم جون؛ بچمون رفت کنجِ دلِ آقام! بچمون مرد!

 

_♡__

 

 

شوکه شدنِ خانم جان را احساس کردم.

بر خلافِ تصورش، کودکی که پایِ آمدنش از این دنیا کوتاه بود، زیادی برایم مهم شده بود!

میل به آمدنش داشتم.

میل به دیدنش!

میل به پوشاندنِ لباس‌های کوچک و بچگانه‌ای که می‌دانستم زیادی به تنش می‌آمد!

 

از شدتِ فشاری که داشتم، درد در شقیقه‌هایم می‌پیچید!

 

– غیاث!

 

آرام می‌نالم و صدایِ پر از دردم هق زدنِ خانم جان را بیشتر میکند:

 

– دوستش دارم! نفسم…نفسم بنده به نفس زنی که رو تخت بیمارستان داره از دردِ مریضیِ لعنتیش و درد سقط بچمون به خودش میپیچه! می‌خوامش خانم جان! آخ خدا!

 

ناله‌ی دردناکم، سوزِ گریه‌ی خانم جان را بیشتر کرد:

 

– بمیرم برای دلِ پر دردت!

 

شیون را از سر گرفت!

شک نداشتم که اگر دورم خلوت بود، مانندِ کودکی‌هایم زانوهایم را در دلم جمع کرده و گریه را از سر میگرفتم!

 

دندان رویِ هم سابانده و آهسته پچ می‌زنم:

 

– برم پیشش تنهاست! الان بیدار میشه سراغمو میگیره!

 

از رویِ صندلی بلند شده و قبل از اینکه خداحافظی کنم خانم جان گفت:

 

– چش شده طفل معصوم؟ کدوم بیمارستان بستریه اصلا؟

 

به زبان اوردنِ بیماری‌اش برایم کابوس بود!

همچنان هضمِ اتفاقاتِ پیش آمده برایم سخت بود و با این حال جلویِ زبانم را نگرفته و با تلخ خندی آرام گفتم:

 

– سرطان!

 

 

 

صدایِ بلندِ یا حسین گفتنِ خانم جان را شنیده و پلک رویِ هم می‌کوبم!

خانم جان بالاجبار و با زورِ گریه آدرسِ بیمارستان را گرفته و تاکید کرد که تا چند ساعتِ دیگر اینجاست!

 

خوب بود که می‌آمد!

خوب بود که در این شرایط بویِ عطرِ پیراهنش تنها کمی علاجِ درد‌هایم می‌شد!

 

_♡___

 

[ملیسا]

 

از وقتی که چشم باز کرده بودم تا همین الان صدایِ ریزِ گریه‌ی خانم جان گوشم را آزرده بود!

غزال سعی در آرام کردنِ خانم جان داشت و با این حال انگار آتشی که زیرِ خاکسترِ وجودش روشن شده بود خاموشی نداشت!

 

انگشتِ غیاث به آرامی رویِ پوستِ دستم حرکت می‌کرد و هر از گاهی بی توجه به حضورِ جمع خم شده و پشتِ دستِ آنژوکت خورده‌ام را می‌بوسید.

 

بابا کمی آن طرف تر به احترامِ حضورِ خانم جان دست به سینه ایستاده بود!

صدایم را در گلویم صاف کرده و به آرامی پچ زدم:

 

– خانم جون!

 

دستِ مشت شده‌اش را به تختِ سینه‌اش کوبانده و ضجه زنان گفت:

 

– الهی بمیرم برابِ مظلومیتت مادر که یه روزِ خوش تو ندیدی!

 

لب به دندان گرفته و معترضانه می‌گویم:

 

– خدانکنه!

– مامان آروم باش دیگه، الان ملیسا نیاز به روحیه داره، ما با این اشک و ناله‌هامون فقط حالشو بدتر میکنیم!

 

به نشانه‌ی قدردانی لبخندی به رویِ غزال پاشیدم:

 

– نیاز نبود این همه راه بیاین اینجا، امروز مرخص می‌شدم، خودم میومدم خونه!

 

چشم و ابرویِ بابا را نادیده گرفتم!

می‌دانستم که سعی دارد مانعِ رفتنم از خانه‌اش بشود ولی من در این شرایط بیشتر از هر لحظه نیازِ مبهمی به غیاث داشتم!

 

خواستم لب باز کنم و حرفی بزنم ولی غیاث پیش دستی کرده و گفت:

 

– من و ملیسا یه مدت پیشِ پدرش میمونیم خانم جون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x