رمان غیاث پارت ۸۹

4.4
(45)

 

 

شیطان لبخندی به لب نشاندم، انگشت هایم رویِ تیغه‌ی کمرش مشغول پیاده روی شدند و آرام لب زدم:

 

– بِش گفتم، یه بار زنِ دسته گلمو ول کردم، دودش تو چشمم رفت، مگه ک…صخلم که الان ولش کنم ؟ نچ اقا نمیشه…

 

سرم را بالا کشیده و پشتِ هر دو پلکش را میبوسم:

 

– از در بندازتم بیرون از پنجره میام تو، از پنجره بندازه بیرون از لوله بخاری میام، خلاصه که همه جوره میمونم پیشِ زنمو نوکریشو میکنم!

 

انگشت‌هایم به آرامی رویِ کمربندِ لباسِ خوابش نشسته و خیره به چشم‌هایش کاملا بی مقدمه گفتم:

 

– حس نمیکنی یه چیزی بینمون مزاحمه؟!

 

آرام پلک رویِ هم کوبید:

 

– نکن غیاث!

 

پارچه‌ی لباس خواب را به آرامی از روی سر شانه‌اش به سمتِ پایین می‌کشم، بوسه‌ای روی ترقوه‌اش کاشته و آهسته لب می‌زنم:

 

– چرا کوچولوم؟

 

فشارِ انگشت‌هایش رویِ شانه‌هایم بیشتر از قبل شد:

 

– چون…

 

به محضِ اینکه هر دو شانه‌ی لباس خواب پایین افتاد، دلیلِ امتناع کردنش را متوجه شدم!

رویِ بدنش کبودی های کوچک و بزرگ، کمرنگ و پررنگ نقش بسته بود!

 

جلوی خودم را گرفتم تا مبادا فشارِ دندان‌هایم رویِ یکدیگر، تصوری بد به ذهنش بیندازد.

 

نوکِ انگشتم را به آرامی رویِ شکمش و پس از آن بالایِ نافش حرکت داده و گفتم:

 

– دلم واسه این فینگیلی تنگ شده بود!

 

سر رویِ شانه‌ام قرار داده و همانجا بی مقدمه پچ زد:

 

– واسه خودم چی؟

 

از حجومِ یکباره‌ی احساسات، به آرامی شانه‌اش را به دندان کشیده و لب زدم:

 

– واسه خودت… داشتم می‌مردم!

 

 

ناله‌ای کوتاه از میانِ لب‌هایش بیرون فرستاد.

تنش را به آرامی روی تخت خوابانده و جای جایِ کبودی‌هایش را بوسیدم.

عمیق و پشتِ سر هم!

 

تنش میانِ دست‌هایم شل شده بود و با این حال با مخالفت تکانی به خودش داده و پچ زد:

 

– نبای….نباید رابطه داشته باشیم!

 

سفیدیِ سینه‌اش را بوسیده و با نفس نفس پچ می‌زنم:

 

– می‌دونم…می‌دونم عزیزم!

 

می‌دانستم و با این حال کمی عشق بازی برایِ جفتمان نیاز بود!

نگاهِ لرزانش را پر از شرم از نگاهِ سرکشم جدا کرده و به آرامی زمزمه کرد:

 

– ببخشید که…بخاطرِ من…

 

هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که لب‌هایش را به دندان کشیده و بوسه‌ای آرام از سیبِ سرخش گرفتم!

خدایِ من!

چقدر این زن دوست داشتنی بود.

 

– فقط میخوام یه کوچولو مغزتو خالی کن خوشگلِ من!

 

لب رویِ هم فشرده و بالاخره هر دو دستش را بالا فرستاد و دگمه‌های پیراهنم را یک به یک باز کرد.

در نهایت کفِ دستِ کوچکش را رویِ تختِ سینه‌ام قرار داده و لب زد:

 

– قلبت خیلی تند میزنه!

 

دوباره خم شدم و دوباره لب‌های کوچک و بی رنگش را پر سر و صدا بوسیدم:

 

– واسه خاطرِ توئه لاکردارِ!

 

تو گلو خندید و هر دو دستش را دورِ گردنم حلقه کرد!

سرم را پایین کشید و اینبار او بود که بوسه‌ای کوتاه رویِ لبم نشاند:

 

– هر روزی که میگذره…بیشتر به انتخابم مطمئن میشم! غیاث…غیاثِ من!

 

[ملیسا]

 

امروز، اولین روزی بود که قرصِ شیمی درمانی را مصرف می کردم و بر خلاف‌ِ تصورم، آنچنان حالم بهم ریخت که تا چند دقیقه پایِ سینکِ ظرف شویی ایستاده بودم و تمامِ نخورده‌هایم را بالا می‌آوردم و حالا رویِ تختِ اتاقم جنین وار در خود جمع شده و روحیه‌ی ضعیفی که ساخته بودم، شروع به شکستن کرده بود!

 

غیاث تنم را از پشت به آغوش کشید.

رویِ شانه‌ام را چند بار بوسید و لب زد:

 

– بهتری؟

 

اصواتِ نامفهومی که از دهانم بیرون آمد، تاییدِ جمله اش بود!

 

نفسش را کلافه بیرون فرستاد و هر دو دستش به آرامی مشغولِ ماساژ دادنِ بازوهایم شدند:

 

– از دکترت پرسیدم، میگه چون با معده‌ی خالی قرصو خوردی حالت بد شده!

 

– اوهوم!

 

چانه‌ام را گرفت، سرم را آرام به سمتِ خودش چرخانده و پچ زد:

 

– با شمام!

 

نگاهِ خیسم را به چشم‌هایش دوخته و آهسته گفتم:

 

– گفتم که…اوهوم!

 

چشم‌هایش را ریز کرد، خیسیِ چشم‌هایم را با انگشت شست زدوده و گفت:

 

– تکون دادن اون زبونِ دو مثقالی اینقدر سخته واست؟

 

بهانه گیری را کنار زده و دوباره سرم را رویِ بالشت قرار دادم.

بی حوصله بودنم را فهمید و تنها مشغولِ نوازش کردنِ انتهایِ موهایم شد!

فکری که از سرم گذشت آنچنان تنم را در هم شکست که تکانی محکم خوردم و غیاث گفت:

 

– چیشده؟

 

لب‌هایم ش وع به لرزیدن کرد و آهسته گفتم:

 

– من اگه کچل بشم، تو دیگه دوستم نداری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x