رمان فستیوال پارت ۴۹

4.5
(21)

 

 

 

 

من اومده بودم تا بمونم…

تا سرنوشتمو قبول کنم و این مرد و توی تنهایی و خلوتم راه بدم. نباید جا میزدم

 

سرشو عقب کشید

 

نباید اجازه میدادم که فکر کنه من نمیخوام

 

خودمو جلو کشیدم

پلکامو روی هم گذاشتم و دونه دونه دکمه های پیراهنش رو باز کردم

نفسمو توی سینه حبس کردم و چشمامو باز کردم.

 

نگاهم به بدن ورزشکاریش افتاد.

به سختی لرزش دستامو مهار کردم و انگشتام رو آروم روی سینه اش به حرکت درآوردم

 

قلبم تند تند میکوبید . پایین لباسم رو توی مشتم گرفتم تا دربیارم با یه حرکت لباسمو بالا زدم

بالاتنه ام فقط با زیرپوش پوشیده بود

 

فشار دستش دوباره روی شونه ام زیاد شد دلم میخواست جیغ میزدم از درد.

 

خون کنار لبم رو با پشت دستم پاک کردم. حالا که تا اینجا پیش رفته بودم نباید جا میزدم

 

از روی پاش بلند شدم و روی زانو هام ایستادم. فنرهای تشک زیر زانوهام فرو رفت

 

گوشه ی شلوارمو گرفتم تا پایین بکشم و از خدا خواستم بهم جرأت بده تا بتونم به سامیار نزدیک بشم

 

دستمو لغزوندم و شلوار تا وسط پایین اومد.

 

سامیار مثل ببر گرسنه از جا پرید و رو به روم ایستاد.

 

مچ دستامو سفت چسبید و اجازه نداد پایین تر برم

 

از شدت ترس و استرس دندون هام به هم برخورد می‌کرد و صدای برخوردشون مثل ناقوس مرگ توی سرم می‌پیچید

 

دلم رضایت داده بود اما تنم بین دستاش میلرزید

 

_ بسه بچه نمیخواد ادامه بدی خودتو کُشتی!

 

پوزخندی زد و با اشاره ای به شلورم ادامه داد

_ میترسم با پایین اومدنِ اون لامصب سکته کنی

 

نگاهشو روی تنم لغزوند

_ بپوش لباستو فعلا برات زوده! دختربچه ای مثل تو نمیتونه وزن منو روی خودش تحمل کنه!

 

نگاه دلخورم رو به صورتش کشوندم

_ منو به این مرحله رسوندی تا این حرفو بهم بزنی؟

 

چونه ام از بغض میلرزید

_ شایدم میترسی به این دختربچه عادت کنی و نتونی وقتی داداشت اومد به راحتی بندازی جلوش!

 

حس پس زده شدن، حسی که الان داشتم، بدترین حس دنیا بود!

اینکه خودتو برای شوهرت آماده کنی و اون نخواد ادامه بده!

 

لباسمو چنگ زدم و از تخت پایین پریدم

 

سامیار با حرکتی سریع نیم خیز شد و راهمو سد کرد

 

مچم رو کشید و مجبور شدم توی چشم های به خون نشسته اش زل بزنم

 

_ چه گوهی بود که خوردی؟

 

با نعره ای که زد ناخواسته سرمو توی سینه اش پنهان کردم

 

_ میخوای بگی من بی غیرتم؟هان؟

 

نگاه اشکیم رو بالا کشیدم

_ حقیقت تلخه. اگه اینجوری نبود که وسط راه ازم نمیخواستی ادامه ندم

 

به زور ازش جدا شدم و دستمو به در اتاق رسوندم باید میرفتم نفس کشیدن برام سخت شده بود

 

_ برگرد داخل بچه! میخوای همه بفهمن چرا قهر کردی؟

 

بازومو کشید و دوباره روی تخت پرتم کرد

 

_ دلم برات سوخت بچه وگرنه تصاحب کردنت برای من کاری نداره!

 

قبل از اینکه تکون بخورم کنارم دراز کشید

 

_ فکر نکن بیخیالت شدم فقط بهت فرصت دادم تا کبودیات خوب بشه چون قراره از اول کبود بشی

 

بغضمو پس زدم… ذهنم درگیر شده بود یعنی واقعا میخواست بعد از برگشتنِ داداشش منو بهش بده؟

 

چه توقعی از سامیار داشتم؟

من یه تحمیل و اجبار بودم براش. من بودم که با زور وارد زندگیش شده بودم.

گناهی که من کرده بودم رو بستن به گردنش! حق داشت تند برخورد کنه و منو نخواد چون من انتخاب خودش نبودم

 

_ میشنوی چی میگم؟

 

_ هان؟

 

_ میگم برات گوشی خریدم

 

ناباور به جعبه ی توی دستش نگاه کردم. اصلا نفهمیدم کی روی تخت نشسته بود

 

آروم از جام بلند شدم

_ برای من؟

 

_ آره! حوصله ندارم هر روز کارمو ول کنم بیام خونه ببینم گند جدید به بار آوردی یا نه. با این گوشی فقط و فقط یه شماره میگیری و به یه نفر پیام میدی اونم منم!

 

گوشی رو از جعبه بیرون آورد و به طرفم گرفت

 

_ شیر فهمه؟!

 

آروم سرمو تکون دادم

 

 

گوشی رو روی میز گذاشت و برگشت روی تخت

_ قراره آخر هفته برم همون مسافرتی که گفتم

 

دوباره دلشوره گرفتم

_ چقدر طول میکشه؟

 

_ احتمالا یک هفته بشه تا برگردم

 

_ توی این مدت من چیکار کنم؟

 

پوزخندی زد و لپمو مثل بچه کوچیکا کشید

_ نترس لولو نمیخورتت بچه جون. توی این خونه به جز من، مامان و بابامم هستن!

 

دلم گرفت

همینجوری هم حس غریبی میکردم و حالا بدتر شده بود

 

فقط میخواستم هر جور شده کاری کنم تا نره

_ ما که تازه عروسی کردیم کاش نمیرفتی!

 

اخماش درهم شد و توپید

_ ازت نظر خواستم؟! وقتی چیزی میگم یعنی حرف روش نیاد

 

_ باشه پس من توی اون مدت میرم خونمون

 

ابرویی بالا انداخت

_ خونتون؟! میشه بگی خونتون دقیقا کجاست؟

 

_ خب منظورم خونه ی بابامه

 

_ خونه ی تو اینجاست و تا وقتی من باهات نباشم هیچ جا حق نداری بری!

 

گوشی رو توی بغلم انداخت و از اتاق بیرون زد

 

چشمم به گوشی قرمز رنگی افتاد که سامیار برام خریده بود

 

صدای بسته شدنِ در که اومد، آروم گوشی رو برداشتم

 

انگشتمو روی صفحه لغزوندم و قفلش به راحتی باز شد

توی قسمت مخاطبین فقط یه شماره سیو شده بود

” سام ”

 

اسمشو ادیت کردم و کاملترش کردم

” سامیار ”

 

راست میگفت به جز اون یک نفر دیگه با کسی کاری نداشتم

 

همون جور که قسمتهای مختلفش رو چک میکردم گوشی توی دستم لرزید.

 

تکونی خوردم و نفس عمیقی کشیدم.

 

با دیدن پیام سامیار بالای گوشی، صفحه رو پایین کشیدم

 

” یادم رفت بهت بگم لباس زیرت رو برعکس پوشیدی! ”

 

تمام تنم گر گرفت و سریع شلوارم رو کنار زدم و دیدم راست میگه!

از بس عجله داشتم نفهمیده بودم که برعکس پوشیدم

 

کیبوردش رو بالا آوردم به سختی تونستم کلمات رو پیدا کنم و کنار هم بچینم چون عادت نداشتم

” مشکلی نیست چون من که نتونستم چیزی که میخواستم رو بهت ثابت کنم”

 

برعکسِ من، سامیار زود جواب داد

” بهم ثابت شد بچه جون!”

 

***

 

” سام ”

 

_ فردا بلیتم اوکی میشه

 

بابا سری تکون داد وبا احتیاط پرسید

_ زنت رو با خودت نمیبری؟

 

_ دختره رو کجا بردارم ببرمش تو کشور غریب؟ هزارتا کار دارم باید برای فستیوال آماده بشم

 

_ خودش خبر داره میخوای بری؟

 

_ آره میدونه و قراره شما حواستون بهش باشه

 

مامان هراسون از در اومد داخل

 

بابا نگران به طرفش برگشت

_ چی شده خانوم؟

 

مامان با صدای گرفته جواب داد

_ خان داداشم زنگ زد

 

بابا به طرفش رفت و کمک کرد بشینه

_ چی گفت که تو رو پریشون کرد؟

 

مامان نفس عمیقی کشید و دستش رو روی سینه اش فشرد

_ زنش نتونسته زیرعمل سالم دربیاد و …

 

بغضش ترکید و نتونست حرفشو کامل کنه.

حدس اینکه چی میخواد بگه راحت بود زن دایی فوت کرده بود!

 

بابا شونه های مامان رو گرفت و سعی کرد کمکش کنه نفس بکشه

_ آروم باش خانوم حتما عمرش به دنیا نبوده

 

مامان اشک هاشو پاک کرد

_ پاشو جمع کنیم بریم شهرستان اونجا کمک حالش باشیم داداشم کسی رو نداره چند روز برای مراسم ختم کنارش باشیم

 

رو به من ادامه داد

_ سام تو هم میای مگه نه؟!

 

سعی کردم آروم برخورد کنم

_ خدا بیامرزدش اما من نمیتونم ماه ها منتظر این فستیوال بودم الان باید برم!

 

مامان که میدونست حرف من تغییر نمیکنه دیگه اعتراضی نکرد

 

گلبرگ که تازه از اتاق بیرون اومده بود اومد پیش مامانم و با فهمیدن ماجرا تسلیت گفت.

 

مامان دست گلبرگ رو گرفت و کنار خودش نشوند

_ دخترم تو تازه عروسی شگون نداره بیای اونجا. باید همینجا بمونی

 

با این حرف ابروهام توی هم گره خورد

_ تنها بمونه اینجا؟

 

نگاه گلبرگ روی من چرخید

 

مامان جواب داد

_ نه اینجا که نمیتونه بمونه چون ساحل هم امتحان داره و میره خونه ی دوستش

 

با نگاهی به گلبرگ ادامه داد

_ چون تازه عروسه خونه ی پدریش هم که نباید بره درست نیست

 

گلبرگ آروم گفت

_ میتونم برم خونه ی خاله‌م‌!

 

اخمام درهم شد و با نگاه تندی بهش توپیدم

_ لازم نکرده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x