رمان فستیوال پارت ۹۴

4.4
(34)

 

 

مردمک چشماش می‌لرزید

_ ساحل گفت اینجا نیستی

 

یسنا به طرفمون اومد

 

_ من ازش خواسته بودم به کسی نگه که سام اینجاست

 

پوزخندی به صورت منتظر یسنا زدم

 

_ اما من ترجیح میدم گلبرگ بدونه کجا هستم!

 

دست گلبرگ رو گرفتم

 

_ بریم کارت دارم

 

گلبرگ با امیدواری بهم نگاه کرد و همین برام کافی بود

 

یسنا اعتراض کرد

_ اما حرف من هنوز تموم نشده بود

 

_ خواستی تموم کنی پنج دقیقه مهلت داشتی

 

جلوی چشمای یسنا و ساحل در اتاقم رو باز کردم

دستمو پشت شونه ی گلبرگ گذاشتم تا اول بره داخل

 

پشت سرش خودم داخل رفتم و کلید رو توی قفل چرخوندم

 

گلبرگ با همون چهره ی نگرانش با فاصله ازم ایستاد

 

_ سامیار…

 

باز اسممو از زبونش شنیدم . نتونستم چیزی بگم

 

_ از دست من ناراحتی؟!

 

کاش تمام دنیا مثل این دختر بودن! حتی حاضر بود به گناه نکرده اعتراف کنه تا من از دستش ناراحت نباشم

 

اینهمه خوبی توی باورم نمی‌گنجید

 

صورت معصوم و چهره ی بدون آرایش اما زیبای این دختر، و تفاوتش با تمام دخترایی که تا اون روز اطرافم بودن بدجور بهم دهن کجی میکرد

 

این دختر مکر و سیاست نداشت تا مثل یسنا و هستی و خر دیگه ای بخواد به هدفش برسه

این دختر پاک بود ساده!

 

تمام ظاهر و باطنش توی یه جمله از حرفاش به نمایش گذاشته میشد

 

و همین خصوصیات وادارم میکرد اجازه ندم ازم دور بشه!

 

قدم به قدم بهش نزدیک شدم

از ترس عقب رفت

حتی ترس توی چشماش بهم قدرت میداد

 

تنها مردی که اینطور به حرم چشماش نفوذ داشت من بودم

 

کامل بهش نزدیک شدم جوری که

پشتش کامل به دیوار چسبید

 

 

 

***

 

” گلبرگ ”

 

بازوشو چنگ زدم

نمی‌دونستم باز به کدوم گناه میخواست مجازاتم کنه

چشمام رو محکم بستم و با ترس ته صدام گفتم

 

_ ببخشید نباید میومدم در اتاق خواهرت

 

_ گلبرگ!

 

لحن صداش خنثی بود نمی‌تونستم بفهمم ناراحته یا عصبانی یا هرچیز دیگه

 

با احتیاط چشمام رو باز کردم و به صورتش خیره شدم

 

_ بله

 

دستش به طرف صورتم اومد اخمای درهمش منو ترسوند

 

صورتمو جمع کردم حتما میخواست بهم سیلی بزنه

 

درکمال تعجب فقط چندتار از موهام که توی صورتم ریخته بود رو کنار زد

 

با لحن تندی گفت

_هرجا که من باشم حضور تو هم ضروریه

 

حرفش آرومم کرد و حتی لحن تند کلامش هم به دلم نشست

 

آروم چشمام رو باز کردم

سرش هر لحظه پایین تر میومد

فرو ریختن چیزی توی دلم رو حس کردم

 

نفساش توی صورتم پخش شد

_ من آدم بده ی داستانم گلبرگ همون اول اینو بهت گفتم تا منو انتخاب نکنی

 

ناباور توی صورتش دنبال دلیل برای حرفاش بودم

 

با صدای آرومی زمزمه کردم

_ تو بد نیستی سامیار

 

_ هیس!

 

انگشتش روی لبم لغزید

 

_ اما حالا حتی اگه بخوای هم نمیتونی از این آدم بد خلاصی داشته باشی

 

به سختی جواب دادم

_ من کاری کردم که ناراحت شدی؟!

 

با یه حرکت منو چرخوند و پشتم رو به تخت رسوند

 

روی تنم خم شد . نفسام راه بیرون اومدنشون رو گم کردن

 

خجالت زده توی خودم جمع شدم

 

_ گفتم که یوقت به فکرت نزنه سام رو دور بزنی

 

دلیل حرفاشو نمی‌فهمیدم اما دلم گرفت

 

_ من نمیخوام ازت خلاص بشم سامیار

 

 

 

***

 

” سام ”

 

لبخند کجی روی لبم نشست،

دنبال شنیدن همین حرف از زبونش بودم

 

تنش رو کامل در بر گرفتم

 

منی که با یکبار بودن با هر دختری ازش زده میشدم چی به روزم اومده بود که هربار به گلبرگ نزدیک میشدم بیشتر برای داشتنش حریص میشدم و این برام یه نقطه ضعف بود و منو عصبی میکرد

 

ضربه ای به در خورد

 

_ سام اونجایی؟! بیاین شام حاضره

 

پوفی کشیدم

_ نمیذارن چند دقیقه با زنم اختلاط کنم که!

 

گلبرگ لبخندی زد

_ مامانت ناراحت میشه …

 

ضربه ی کوچیکی به بینیش زدم

_ همیشه همینجوری بمون!

 

لبخندش جمع شد و با تردید نگاهم کرد

 

عمیق نگاهش کردم.

 

سری تکون داد و با خجالت جواب داد

_ میمونم، اگه تو بخوای

 

ابرویی بالا انداختم و کنار کشیدم

 

_ بریم شام

 

جلوی آینه ایستادم دستی به موهام کشیدم

از توی آینه پشت سرم رو دیدم که گلبرگ موهای بلندش رو جمع کرد و با کش بست بعد هم کامل زیر شالش جا داد

 

لبخند کجی روی لبم نشست.

این دختر خوب بلد بود درس پس بده

بیخود نبود که نمره ی بیست کلاس رو مال خودش کرده بود

 

جلوتر حرکت کردم و اونم پشت سرم اومد

 

ساحل همزمان با من از اتاق بیرون اومد

مامان و بابا سر میز نشسته بودن.

 

ساحل با دلخوری گفت

_ داداش چی میشد جلوی دوستم یه کم مراعات میکردی؟!

 

_ با هرکس مثل خودش رفتار میشه نه بیشتر و نه کمتر

 

با دلخوری جواب داد

_ قبلاً رابطه ی منو تو بهتر بود داداش این دختر واقعا داره تو رو از ما میگیره

 

نچ نچی کردم

_ تو روی خودم داری بهش دروغ میگی اونوقت آدم بده گلبرگه!!

 

_ چی میگین خواهر برادری بگین ما هم بشنویم

 

ساحل زودتر جواب داد

_ خواهر برادریه دیگه

 

صدای مامان باعث شد حرکت کنم و زودتر برم سر میز

 

صندلی کنار بابا رو بیرون کشیدم و نشستم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

درود•• در مورد این رمان•••••••
اَه چقدر رومخ، مردهای خودخواه،خودشیفته از خودمتشکر اعصابخوردکن عوضی نچسب چندش•••••••••• بعضی از این رمانها تمومی ندارن این پسره سام[سامیار••••] هم یکی دیگه شون چقدر ازخودمتشکر به خواهرش میپره[پرخاش میکنه]به زن‌سابقش میپره[داشت دختره بدبخت خفه میکرد میکشت••••] به دوست خواهرش میپره تو روی پدرش هم می ایسته و••••••• انگار که نه، واقعن از همه دنیا طلبکاره همخ بدن و دارن دروغ میگن و فریبکاروشارلاتانن فقط این آقا خوبه 😠😡

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x