رمان فستیوال پارت ۹۵

4.3
(23)

 

 

 

 

سنگینی نگاهش رو حس کردم اما اهمیت ندادم

 

سرشو کنار گوشم خم کرد

 

_ به اون زن چی بگم؟!

 

دستمو مشت کردم

 

لعنت به این زنیکه هستی که اومد جلوی در و آتو داد دست بابام!

 

حالا اگه من هم برام مهم نبود بابا دست بردار این قضیه نبود تا منو رسوا کنه

 

_ بابا میذاری شام رو کوفت کنم؟!

 

سری از روی تاسف تکون داد

 

_ راحت باش بابا!

 

چشمم به در اتاق بود و زمانی که گلبرگ بیرون اومد مشغول کشیدن غذا شدم

 

صندلی رو به روییم نشست

بشقاب رو به طرفش هول دادم

 

به معنای تشکر چشماش رو باز و بسته کرد

چیزی نگفتم و برای خودمم کشیدم

 

هممون بی صدا مشغول خوردن شدیم

 

مامان با صدای بلند دعا کرد

 

_ الهی همیشه همینجور دور هم جمع باشیم

 

آهی کشید و ادامه داد

 

_ جای مازیارم خالیه! کاش اونم برگرده

 

قاشق رو توی بشقاب کوبیدم و از جام بلند شدم

 

بابا مچ دستم رو محکم گرفت و بلند شد

 

کنار گوشم پچ زد

 

_ چته سام؟! یه چرتکه بنداز ببین با خودت چند چندی پسر!

 

صورتمو به طرفش چرخوندم

 

_ عصری از ترس اینکه زنت چیزی نفهمه تا ولت نکنه بره تقریبا داشتی تهدیدم میکردی!

 

پوزخندی زد و ادامه داد

_ حالا با شنیدن اسم مازیار افسار پاره کردی!

 

زیرلب غریدم

_ اینا به هم هیچ ربطی ندارن بابا

 

_ چرا دارن! مگه دلیلت برای برگردوندن مازیار این نیست که از این ازدواج خلاص بشی؟!

 

مصمم ادامه داد

_ پس همین امشب خلاصت میکنم!

 

این دفعه من مچ دستش رو محکم فشردم و آروم غریدم

 

_ حرف بزن تا این یکی پسرت هم از دست بدی!

 

ابرویی بالا انداخت و صداشو پایینتر آورد

 

_ چطوره باهم معامله کنیم؟

 

دست آزادم مشت شد

تا حالا به هیچ احدالناسی باج نداده بودم!

 

_ وقتی اسم مازیار میاد باید سکوت کنی و قبول کنی که یه روز برمیگرده درعوض منم راز نگه دارت میشم

 

با خشم کنار گوشش غریدم

_ اون راز من نیست خودتم خوب می‌دونی مجبورم نکن بلایی سر اون زنیکه بیارم

 

بابا لبخندی زد

 

_ پس معامله انجام شد و تو الان می‌شینی سرجات

 

مامان مشکوک پرسید

_ شما دوتا چتونه؟! جوری باهم پچ پچ میکنین انگار سر جنگ دارین بگین ماهم بدونیم والا

 

مشتم رو آروم روی میز کوبیدم و سرجام نشستم

 

نگاه نگران گلبرگ رو حس میکردم

 

بابا جواب داد

_ در مورد نمایشگاهه چیزی نیست که بخوایم بازگو کنیم

 

کاسه ای سالاد شیرازی برداشتم و مشغول شدم

زیرچشم به گلبرگ نگاه کردم غذاش کامل تموم شده بود

 

دیگه نتونستم سر میز بمونم

بلند شدم و به حیاط رفتم

 

حال عجیبی داشتم دلم میخواست دستم می‌رسید یه نفر رو تا سرحد مرگ میزدم تا آروم میشدم!

 

تاریک ترین گوشه ی حیاط ایستادم و پشتم رو به دیوار چسبوندم

 

چقدر همه چیز پیچیده شده بود

از طرفی مرگ برادر گلبرگ و اینکه چطور پاش به اون پارتی باز شده بود، از طرف دیگه هستی و چرت و پرتاش و حرفها و دخالت های بابا توی این قضیه

 

باید یه جوری ذهنم رو آروم میکردم

 

من از گلبرگ چی میخواستم که با چرت و پرتای هستی نگران شده بودم؟!

 

اگه هستی هر زمان دیگه ای اومده بود و چنین حرفهایی زده بود برام پشیزی ارزش نداشت و مسلما خودشو خار کرده بود، الانم برای من اوضاع همین بود تنها فرقش این بود که نمی‌خواستم گلبرگ بفهمه!

 

نمی‌خواستم به دلیلش فکر کنم به خاطر همین دست مشت شده ام رو پی در پی به دیوار کوبیدم

 

_ لعنتی!

 

 

 

_ سامیار کجایی؟!

 

شاید باید از این دختر دوری میکردم نمی‌دونستم قرار بود چی به روزم بیاد!

 

صدای قدم هاش نزدیکتر شد

 

اطراف رو نگاه کرد اما متوجه من نشد میدونستم از تنهایی خوابیدن می‌ترسه

 

ناامید برگشت عقب

 

_ چرا اومدی دنبالم؟!

 

با شنیدن صدام عقبگرد کرد

 

صداش می‌لرزید

_ آخه خیلی وقته اومدی توی حیاط

 

قدم های مونده رو طی کردم و درست رو به روش ایستادم

دوطرف بازوش رو بین انگشتام گرفتم و فشردم

 

صورتش از درد جمع شد

 

_ گفته بودم فاصله ات رو با من حفظ کن چرا هی بهم نزدیک میشی؟!

 

نمی‌تونستم قبول کنم دست خودم نبود کششی که بهش داشتم

 

_ تنها بخوابی به نفعته تا اینکه من توی اون تخت پیشت باشم بچه!

 

بغضش رو قورت داد اما صداش خش داشت

 

_ اگه با آسیب دیدن من دلت آروم میشه…

 

بالاخره سد مقاومتش شکست و قطره های اشک روی گونه اش چکید

 

لعنت به من!

فشار دستم دور بازوش رو کم کردم

 

ادامه داد

_ من حاضرم حتی اگه بخوای تا صبح کتکم بزنی ولی تهش آروم شده باشی

 

دوباره فشار دستام رو زیاد کردم اشکاش بیشتر عصبیم میکرد

 

از بین دندونای کلید شده غریدم

 

_ چرا میخوای عذاب بکشی؟؟ من آدم نرمالی نیستم کنار من دووم نمیاری نباید به من نزدیک می‌شدی!

 

اشکاش شدت گرفت سرشو پایین انداخت

 

_ چون تو شوهرمی سامیار

 

اشکش رو با پشت دستش پاک کرد و ادامه داد

 

_ اگه نتونم آرومت کنم موندنم کنارت چه فایده ای داره؟!

 

 

 

کاش چنین حرفی نمی‌زد!

با هر کلمه از حرفاش بیشتر بهم یادآور میشد که من اون آدمی نیستم که بتونه کنارش دووم بیاره!

 

و همین منو به هم میریخت

 

سعی کردم واسه یه بارم که شده آروم برخورد کنم

دستشو کشیدم

 

_ راه بیفت بریم بخوابیم

 

بی حرف دنبالم اومد

لامپهای سالن خاموش بود و لامپ اتاقها روشن!

 

هردو داخل اتاق رفتیم

کلید رو توی قفل چرخوندم

 

تیشرتم رو درآوردم و گوشه‌ای انداختم

سرمو روی بالش گذاشتم و توی تاریکی به سقف خیره شدم

 

از تکون خوردن تخت فهمیدم اونم خوابیده

 

بوی عطر تنش برام خاص بود. تا حالا ندیده بودم از عطر و ادکلن استفاده کنه اما خودش یه عطر خاصی میداد

 

شاید هم معنای اسمش رو داشت به رخ میکشید

 

دستمو مشت کردم و چشام رو محکم بستم.

اگه همینجور پیش می‌رفت باید خودمو شکنجه میکردم!

 

سرمو روی بالش کوبیدم و سعی کردم خوابم ببره

 

***

 

_ کاش قرارداد با سرویس مدرسه رو لغو میکردیم چند روزی هست که خودت داری منو می‌بری و میاری دیگه پول الکی به سرویس ندی

 

اخمام رو درهم کشیدم

_ فقط چند روز بوده

 

دلخور نگاهش رو ازم گرفت

 

_ این چند روز هم کار داشتم وگرنه باید با سرویس می‌رفتی

 

پشت چراغ قرمز ایستادم

پسر کوچیکی به شیشه ضربه زد

 

_ آقا آدامس میخری؟!

 

ذهنم به هم ریخته تر از اونی بود که خوش رفتاری کنم

_ نه پسر ول کن نیستی هروقت پشت این چراغ میمونم باید بیای آدامس آدامس کنی

 

پسر با ناامیدی کنار رفت

 

شیشه رو بالا کشیدم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x