رمان فستیوال پارت ۹۷

4.5
(26)

 

 

یکی یکی از کوچه ها رد شدیم و هر گوشه اش برام خاطره ای زنده شد

 

مدرسه ی ابتدایی که توش درس خوندم هنوزم همون گلای محمدی داخلش بود

 

چندتا زن با دیدن ماشین سام چهار چشمی بهمون خیره شده بودن و میدونستم خبر اومدن منو تا شب توی کل روستا پخش می‌کنن

 

جلوی در خونه ماشین رو نگه داشت

هردو پیاده شدیم

 

سامیار جلوتر رفت و با نوک سوئیچ در زد

 

صدای حامد رو از توی حیاط شنیدم

 

_ دارم میام

 

بغض به گلوم برگشت… حتی برادرم هم با خودش نگفته بود یه خواهری توی غربت دارم و حالی ازش بپرسم

 

حامد درو باز کرد. با دیدن ما جا خورد

 

_ سلام سام … سلام آبجی از این طرفا؟!

 

لبخند کمرنگی زدم

_خوبی داداش؟!

 

از همون فاصله جواب داد

_ مرسی بیاین داخل بابا خونه نیست ، یکم دیگه میاد

 

_ مامان هم نیست؟!

 

سر تکون داد

_ مامان هست

 

سام دوتا ضربه ی آروم به شونه ی حامد زد

 

_ میخوای همینجور جلوی در وایسی یا می‌کشی کنار بیایم داخل؟!

 

_ شرمنده حواسم نبود

 

حامد کنار رفت و من و سام داخل رفتیم

 

لباسهای کوچولوی گلناز که مامان شسته و روی بند انداخته بود اولین چیزی بود که به چشمم اومد

 

ناخواسته نگاهم وسط حیاط کشیده شد همون جایی که اون شب کتابام سوخت و خاکستر شد

 

هنوزم صدای ضجه ها و التماسام برای اینکه بابا کتابام رو نسوزونه توی گوشم بود

 

شبی که از ته دل احساس بی کسی کردم

 

_ گلبرگ تویی مامان؟! غافلگیرم کردی

 

با شنیدن صدای مامان بغضم رو قورت دادم

 

تند تند به طرفم اومد و منو بغل گرفت

 

_ خوش اومدین امروز به دلم افتاده بود که یه اتفاق خوب تو راهه پس قرار بوده شما بیاین

 

برخورد گرمش کمی دلمو آروم کرد

 

به طرف سام رفت

 

_ خوش اومدی پسرم بیرون نمونین بیاین داخل . داریوش هم کم کم میاد دیگه

 

سام سری تکون داد و جلو رفت

 

کفشش رو جلوی در درآورد

دیده بودم عادت نداره کفشاشو درییاره اما الان متعجبم کرد

حتما فهمیده مامانم حساسه

 

جای جای اون خونه منو به یاد خاطره ای می‌انداخت جوری که متوجه حرفاشون نمی‌شدم

انگار که سالها بود از این خونه و محل دور شده بودم !

 

_ گلبرگ نمیای داخل؟!

 

سری تکون دادم و کفشم رو درآوردم

 

مامان نگاهی به لباسم انداخت

 

_ از مدرسه اومدی؟!

 

نگاهم به سامیار افتاد

 

_ داشتم میرفتم مدرسه یهویی کنسل شد دیگه اومدیم اینجا

 

مامان به طرف آشپزخونه رفت

 

_ گلناز کجاست؟!

 

_تو اتاق خوابه‌. دیگه باید بیدار بشه

 

نتونستم منتظر بمونم تصمیم گرفتم خودم برم بیدارش کنم

 

به طرف اتاق میرفتم که صدای سامیار بلند شد

 

_ کجا؟!

 

_ میرم گلناز رو بیدار کنم

 

_ زود بیا

 

تعجب کردم و آروم پرسیدم

_ چرا زود بیام؟!

 

_ سوال نپرس بگو چشم!

 

پشت چشمی نازک کردم

_ چشم آقای زورگو

 

لبخند محوی روی لبش نشست انگار از این اخلاق گند خودش خوشش میومد!

 

دلیلش هرچی که بود منم خوشحال شدم

 

در اتاق رو نیمه باز گذاشتم و داخل رفتم

 

گلناز طاق باز خوابیده بود و طبق معمول جای سرش و پاش عوض شده بود

 

موهاش که تازه کمی بلند شده بود آشفته روی صورتش ریخته بود

 

دلم میخواست همون لحظه برم و گازش بگیرم

 

آروم خم شدم و موهاش رو کنار زدم

گونه ی تپلش رو بوسیدم

در عالم خواب اخم کرد و دستی به گونه اش کشید

 

_ همیشه از بچه ها بدم میومده ولی الان دختربچه ای باعث شده بیام توی این اتاق

 

با شنیدن صدای سامیار بلند شدم و به طرفش رفتم

 

سعی کردم لبخندم رو مهار کنم

 

_ منظورت از دختربچه منم یا گلناز؟!

 

ابرویی بالا انداخت

_ خوبه خودتم قبول کردی بچه ای!

 

نزدیک تر اومد

_گلناز به دلم نشسته شاید چون…

 

با صدای آرومی پرسیدم

_ شاید چی؟!

 

_ چون شبیه گلبرگه!

 

با این حرفش مات موندم… داشت ازم تعریف میکرد؟!

 

 

 

 

متعجب با صدایی ضعیف پرسیدم

 

_ یعنی من به دلت نشستم؟!

 

گونه ام رو بین دو انگشتش گرفت

 

_ بچه ای دیگه!

 

اشاره ای به پشت سرم کرد

 

_ بیدارش کردی

 

سرمو چرخوندم دیدم گلناز بلند شده بود و هاج و واج دور و برش رو نگاه میکرد

 

همزمان با سام به طرفش رفتیم

 

گلناز ترسیده نگاهش رو بینمون چرخوند و بعد یکدفعه زد زیر گریه

 

هردو عقب رفتیم و به هم نگاه کردیم

 

سام دستی لا به لای موهاش کشید و با اخم پرسید

 

_ وقتی یه بچه گریه می‌کنه باید چه جوری آرومش کرد؟!

 

از فکر اینکه سام از گریه ی بچه هم عصبی میشد خنده ام گرفته بود

 

_ چرا نیشت شل شد؟! بچه هلاک شد

 

خنده ام رو جمع کردم و گلناز رو بغل کردم و آروم آروم موهاش رو نوازش کردم

 

درست رو به روی سام ایستادم.

 

_ کار خاصی نمی‌خواد بکنی

 

چشمام روی اندام درشتش چرخید و چیزی که خودم دلم میخواست رو به زبون آوردم

 

_ فقط کافیه بفهمه آغوشت براش جای امنه و بهش پناه بدی

 

نگاهم به دستاش افتاد

 

_ وقتی که دستات به جای آزار، تنش رو نوازش کنه و لحن کلامت دوست داشتنت رو بهش القا کنه

 

آهی کشیدم و ادامه دادم

 

_ اینجوری بچه آروم میشه

 

گلناز سرشو روی شونه ام گذاشت و کم کم آروم شد

 

سام جلو اومد و دستش روی بازوم نشست

 

صدای خش دارش کنار گوشم پیچید

 

_ و اگه این مرد نوازش بلد نباشه اون بچه نباید آروم بشه؟!

 

با حالت عصبی ادامه داد

_ وقتی جور دیگه ای بلد نیست و میخواد اون بچه رو نگه داره و ساکت کنه!

 

 

 

لبخند کمرنگی زدم

_ شاید اون بچه مدتهاست که آروم شده حتی به تندی هایی که دیده خو گرفته

 

ابروهاش رو درهم گره کرد

 

_ منظورت گلنازه دیگه؟!

 

هول شدم و تند جواب دادم

_ آره آره خب من آرومش کردم

 

سری تکون داد

 

_ خوبه پس بریم بیرون مامانت منتظره

 

گلناز رو به طرفش گرفتم

 

_ میخوای امتحان کنی؟! شاید بغلت آروم شد

 

قاطع سرتکون داد

_ نه!

 

دیگه چیزی نگفتم و باهم بیرون رفتیم

 

مامان نگاه معناداری انداخت که سعی کردم خودمو به اون راه بزنم

 

برخلاف تصورم گلناز منو یادش نرفته بود و مدام میومد خودشو روی پام می‌انداخت

 

_ حامد باز تو رفتی روی پشت بوم؟!

 

صدای بابا رو از توی حیاط شنیدم

ناخواسته به آغوش گلناز پناه بردم

 

با اینکه ازدواج کرده بودم و حالا با شوهرم اومده بودم بازم با شنیدن صدای بابام ترسی توی وجودم نشست

 

هنوز متوجه اومدن ما نشده بود

 

جلوی در مکثی کرد تازه کفش سام رو دید

 

_ خانوم مهمون داریم؟!

 

_ آره دخترمون با شوهرش اومده

 

بابا کفشاشو درآورد و اومد داخل

 

سام به احترامش از جا بلند شد

 

با صدای آرومی سلام کردم

_ سلام بابا

 

بابا سری تکون داد

 

_ خوش اومدین

 

نفس راحتی کشیدم و کنار سام نشستم

 

نیم نگاهی بهم انداخت

_ اون بچه رو ولش کن بره پیش مامانت

 

دستامو از دورش باز کردم. گلناز که انگار منتظر چنین فرصتی بود دوید و رفت توی آشپزخونه

 

سام دوباره سرشو به گوشم نزدیک کرد

 

_ همینجا بمون یه کار کوچیک با بابات دارم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x