رمان فستیوال پارت ۹۹

4.2
(31)

 

 

سری از روی تاسف تکون دادم

 

_ پس یعنی هنوزم…

 

حرفمو قطع کرد

_ نه الان که نه حرف همون وقتاست بعد دیگه بچه دار شدیم و بهش وابسته شدم.

 

دستش رو روی دستم گذاشت

_درکل خواستم بگم همه چی درست میشه فقط کافیه فکرت رو تغییر بدی

 

با لبخند معناداری ادامه داد

_ اونجوری که سام توی آشپزخونه بهت نزدیک شده بود معلوم بود دلش نمی‌خواد تو رو از دست بده

 

لبخند تلخی زدم

اما هیچکس مثل من سام رو نمی‌شناخت!

نمیدونست که اگه مازیار برمیگشت کار من تموم بود

 

مامان من خبر نداشت که این مرد فقط با آزار دادن من آروم میشد

 

دلم میخواست میگفتم می‌دونی دخترت هربار بعد از رابطه باید با کرم پودر کبودی هاشو بپوشونه تا توی مدرسه کسی بهش تیکه نپرونه

 

سری تکون دادم

 

_ آره سام منو میخواد

 

دروغ و محال ترین حرف عمرم رو به زبون آوردم فقط برای اینکه مامان دیگه این بحث رو ادامه نده

 

_ خوبه پس خیالم راحت شد

 

 

نفس عمیقی کشیدم

 

_ مامان الان سام بیاد بیرون ما میریم ولی می‌خوام از بابا بپرسی چی بینشون رد و بدل شده بهم خبر بدی

 

اخماشو درهم کشید

_ چی میگی من برنج خیس کردم ناهار درست کنم کجا میخواین برین؟!

 

قبل از اینکه جواب بدم در اتاق باز شد و بابا و سام بیرون اومدن

 

مامان هم از جاش بلند شد و کنارم ایستاد

 

_ بریم گلبرگ

 

با اینکه به لحن تندش عادت داشتم اما ترسیدم با بابا بحث کرده باشه

 

مامان نزدیک رفت و اعتراض کرد

_ ناهار اینجا باشین اینجوری که بده

 

_ باید بریم کارای نمایشگاه لنگه

 

وقتی دید تکون نمی‌خورم نزدیک اومد و مچ دستم رو بین انگشتاش گرفت

 

دنبالش راه افتادم

لحظه ی آخر چشمم به گلناز افتاد که توی شنی که گوشه ی حیاط بود داشت بازی میکرد

 

تمام لباس و سر و صورتش شنی شده بود

 

دلم براش ضعف رفت

خم شدم و محکم بوسیدمش

 

زیرلب زمزمه کردم

_ زود بزرگ نشو گلناز ، بچه بمون

 

***

 

” سام ”

 

نگاهی به چهره ی درهم ریخته ی داریوش انداختم

 

کاغذ توی دستم رو پیش چشم نگرانش تا کردم و توی جیبم گذاشتم

 

دست گلبرگ رو کشیدم و به طرف ماشین رفتم

 

گلبرگ با دیدن گلناز که روی شن توی حیاط مشغول بازی بود رفت

 

همون لحظه داریوش صدام زد

 

_ یه لحظه بیا کارت دارم پسر ‌

 

سوئیچ رو کف دست گلبرگ گذاشتم

 

_ تو سوار شو زود برمی‌گردم

 

بدون اعتراض سرتکون داد

 

با اخمای درهم به طرف داریوش که کنار دیوار توی کوچه ایستاده بود رفتم

 

_ مشکلیه داریوش خان؟!

 

نگاهی به ماشین انداخت و کلافه دستی به محاسنش کشید

 

_ گلبرگ کنار تو خوشبخته؟!

 

پوزخندی زدم

_ فکر نمیکنی واسه پرسیدن این سوال چندماه دیر کردی؟!

 

ضربه ای به شونه اش زدم و با تندی گفتم

 

_ روزی که داشتی دخترت رو قربانی آبروت میکردی باید این سؤال رو از خودت میپرسیدی

 

خودش رو جمع و جور کرد

_ گلبرگ خودش راضی بود

 

_ آره از ترس راضی بود گزینه ی دیگه ای نداشت

 

از بین دندونای کلید شده غریدم

_ زنده سرشو بریده بودی بهتر از این بود که بدی به مردی که هیچ شناختی بهش نداری

 

تازه انگار به غرورش برخورد و بادی به غبغب انداخت

 

_ حق نداری دخترم رو اذیت کنی یا کاری کنی که دلش بگیره

 

ابرویی بالا انداختم

نه میبینم که از این حرفا هم بلد بود بزنه!

 

_ با اینکه این ازدواج اجباری بوده اما اگه همین الآنم بفهمم کاری کردی که عذاب بکشه کافیه بهم بگه ، اونو ازت دور میکنم!

 

کلافه سر تکون دادم،

اینم حالا یادش اومده که باید پدر خوبی باشه، درست همین زمانی که ادعاهای هستی وسط بود!

 

 

گره ابروهام عمیق‌تر شد

 

_ دخترتو با لباس عروس بردم حتی با کفن هم تحویل تو نمیدم اینو توی گوشات فرو کن و سعی نکن تو زندگی من دخالت کنی

 

جاخورد و ازم فاصله گرفت

 

_ عزت زیاد داریوش خان

 

با قدم های بلند به ماشین رسیدم و بعد از سوار شدن درش رو محکم به هم کوبیدم

 

نیم نگاهی به گلبرگ انداختم

سرشو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود

 

حتما رفتن به خونه ی پدریش و مرور خاطراتش حال درونیش رو خراب کرده بود

 

ماشین رو به حرکت درآوردم. از دور درخت‌های نخل اول زمین های آزاد روستا به چشم خورد

 

_ فکر می‌کنی بهتر از من میتونی از اون نخلها بالا بری؟!

 

ناباور سرشو به طرفم چرخوند

 

_ تو هم بالا رفتی؟

 

_ چی میگی بچه؟! سام از در و دیواری که بالا نرفته نیست این نخلها که سهله

 

نگاه خیره اش روی درخت‌ها بود

میدونستم دلش اونجاست

 

سری تکون دادم

_ حالا که دست گذاشتی روی جرأت من باید باهام مسابقه بدی

 

شوک زده نیمخیز شد

 

_ چی؟! من غلط بکنم جرأت تو رو امتحان کنم از الان من شکستم رو اعلام میکنم

 

لبخند کجی نشست روی لبم

 

با دست آزادم مچش رو محکم گرفتم

 

_ قبل از اینکه حرفی بزنی به عاقبتش فکر کن بچه! مسابقه بدون شرط نمیشه و اگه تو از الان شکستت رو اعلام کردی باید جریمه‌شو بپردازی

 

رنگ از صورتش پریده بود

از ترس توی چشماش خوشم میومد!

 

با صدای ضعیفی پرسید

_ جریمه؟!

 

 

صداش لرزید و زمزمه وار ادامه داد

_ چه شرطی آخه من که اصلا مسابقه نخواسته بودم

 

باید هرجور شده میبردمش بالای نخلها تا حال و هواش عوض بشه

 

گره ابروهام عمیق‌تر شد

_ نخواسته بودی؟! این تو نبودی که فکر نمی‌کردی منم از نخل بتونم بالا برم؟! پس حرف اضافه نباشه

 

ماشین رو کنار جوی آب پارک کردم

 

با لکنت پرسید

_ حداقل‌ بگو شرطت چیه؟!

 

ابرویی بالا انداختم

 

_ اگه تو بردی امروز یه کار که خیلی برات مهمه میتونی ازم بخوای و منم بی چون و چرا انجام میدم

 

آب دهنش رو به سختی قورت داد

 

_ و اگه تو بردی؟!

 

لبخند کجی نشست روی لبم

 

_ اینجاست که باید امشب تا خروس خون بیداری بکشی!

 

وحشت زده سعی کرد مچش رو آزاد کنه

 

_ نمیخوام! چرا باید بیدار باشم آخه من فردا کلاس دارم

 

مچش رو بین انگشتام فشردم

 

_ چون شب رو تا صبح با من میگذرونی نه یه شب معمولی صدپله بالاتر از شبای دیگه

 

نگاه نافذم رو به موهای بورش رسوندم

 

_ گفته بودم این شویدها رو بیرون نریز میخواستی منو تحریک کنی نه؟!

 

دست آزادم رو پشت کمرش گذاشتم و محکم به طرف خودم کشیدمش

 

آخی گفت

صورتش درست رو به روم بود

 

_ می‌خوام فردا وقتی جلوی آینه تن و بدنت رو میبینی وحشت کنی!

 

بعد از اتمام حرفم دستامو شل کردم

 

سست شد و خودشو روی صندلی رها کرد

 

به طرفش متمایل شدم و تیز به صورتش نگاه کردم

 

_ هنوزم میخوای اعلام شکست کنی بچه؟!

 

تند تند نفس کشید

 

_ نه نه الان میام از نخلها بالا میرم

 

کمربند رو باز کردم و پیاده شدم

 

دوباره سرمو توی ماشین بردم

 

_ یالا پیاده شو هرچقدر که دیر کنی به ضرر خودته

 

***

 

” گلبرگ ”

 

هر لحظه امکان داشت از ناتوانیم در برابر سام گریه ام بگیره

 

درسته که بچگیم کل این نخلها رو فتح کرده بودم اما حالا در برابر سام من شکست خورده ای بیش نبودم

 

یاد شرطتش که میفتادم کمرم پیشاپیش تیر می‌کشید!

هنوز درد رابطه باهاش رو از یاد نبرده بودم

 

باید تلاش خودم رو می‌کردم نباید کم میاوردم با اینکه امیدی نداشتم اما خدا رو چه دیدی شاید یه بار توی زندگیم بخت با من یار بود وشرط رو بردم

 

اونوقت می‌تونستم از این مرد گند اخلاق یه کاری بخوام که تا حالا برای کسی نکرده

 

سعی کردم فقط به همین فکر کنم و از یاد ببرم که اگه اون برنده شد قراره چه بلایی سرم بیاد

 

با این فکر از ماشین پیاده شدم و دنبالش راه افتادم

 

کنار بلندترین نخل توی اون زمین ایستاد

 

_ ببین مسابقه اینجوریه که هردومون از یه نخل بالا میریم تو از این طرف و من اونطرفش

 

کمی فکر کردم

_ اینجوری ممکنه بیفتیم یا مزاحم هم بشیم

 

انگشت اشارش رو تکون داد

_ نکته همینجاست هرکس می‌تونه برای بالا رفتن از اونیکی استفاده کنه تو میتونی از من برای بالا رفتنت استفاده کنی

 

چشمامو ریز کردم

_اگه پایین بیفتیم باخت حساب میشه؟!

 

نگاهی به نخلها انداخت

_ بار اول که نه چون قراره حداقل از ده تا نخل بالا بریم هرکس از ۵ تا نخل زودتر از اون یکی و بدون پایین افتادن بالا بره برندست

 

از فکرش هم دنیا دور سرم چرخید

 

با چهره ی آویزون نالیدم

_ میشه بیخیالش بشی سامیار؟!

 

به طرفم متمایل شد و غرید

 

_ باشه قبوله بریم خونه برای شکستت آماده شو

 

پامو زمین کوبیدم

 

_ منظورم این نبود !

 

وقتی جوابی نگرفتم ناچار جلو رفتم

 

_باشه بریم شروع کنیم

 

 

لبخند کجی روی لبش نشست

 

ناگهانی دستش رو به طرف مقنعه ام برد

نفهمیدم میخواد چیکار کنه

 

 

 

گوشه ی مقنعه ام رو گرفت و بالای سرم جمع کرد

 

_ حالا این تیکه پارچه مزاحمت نمیشه

 

باد ملایمی می‌وزید و برگ های نخلها رو تکون میداد

 

دستامو بغل گرفتم

سام جلوتر راه رفت و منم دنبالش دویدم

یه قسمت از زمین خیس بود و کفشم توی شل فرو رفت

 

اما اونقدر عجله داشتم بهش برسم که زیاد توجهی نکردم و خودمو بهش رسوندم

 

هردو کنار نخل بزرگ ایستادیم

سرشو نزدیک صورتم آورد جوری که پیشونیش به پیشونیم چسبید

 

_ برو بالا بچه

 

آب دهنمو به سختی قورت دادم

 

برای من جلوی این مرد نفس کشیدن هم سخت بود چه برسه به مسابقه

 

سعی کردم وقت کشی کنم تا شاید پشیمون بشه

 

_ چه تضمینی هست که اگه من بردم کاری که بخوام رو انجام میدی؟!

 

_ سام تا حالا حرفی نزده که بزنه زیرش بچه جون

 

مثل اینکه باید قبول میکردم

 

نگاهی به اطراف انداختم

خدا رو شکر کسی اونجا نبود که بخواد حرف و حدیث دربیاره و بگه دختر فلانی از نخل بالا میره

 

سری تکون دادم

_ بریم

 

هردو دستمون رو به یکی از جاپایی های نخل رسوندیم

 

سعی کردم به حال و هوای بچگی برگردم تا راحت تر بتونم بالا برم

 

ذهنم رو از تمام دغدغه و نگرانی ها دور کردم و پامو بالا بردم

 

سام همزمان با من بالا اومد

تند تند دستمو بالا بردم و جای پامو عوض کردم

 

هردو همراه بودیم و تقریباً نیمی از نخل رو بالا رفته بودیم

 

سرانگشتام داشت می‌سوخت

 

برای لحظه ای پایین رو نگاه کردم با دیدن ارتفاع سرم گیج رفت

 

همین غفلتم باعث شد سام جلوتر بره

 

تند تند دنبالش رفتم اما فایده نداشت و اون اول شد

 

ناامید بازدمم رو بیرون دادم

 

سرشو خم کرد

لب داغش مستقیم روی پیشونیم نشست

 

_ این اولیش قبول داری که؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x