روی تخت نشستم و با پرویی گفتم
_کارت رو بگو
نزدیک تر اومد
همونطور که بالای سرم ایستاده بود گفت
سینا_قراره عروس بشی
نتونستم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلندی خندیدم
با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم
_عجب تالار هم رزرو کردین یا قراره تو عمارت حاج نادر برگزار کنید
بعد از حرفم دوباره به خنده افتادم
خیلی مسخرست
سینا_دارم جدی حرف میزنم، کم نمک بریز
اخمی کردم
از جام بلند شدم و جلوش ایستادم
_مسخره کردی منو؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی
قدم به قدم بهم نزدیک شد
با هر قدم که جلو میاومد یک قدم عقب میرفم تاجایی که پشتم به دیوار چسبید
تکه ای از موهام رو دور انگشتش پیچوند
سینا_قراره زن من بشی
تمام بدنم لرزید سینا تعادل روانی نداره
این لعنتی قرص میخوره
دستم رو روی سینش گذاشتم محکم به عقب حولش دادم
_من بمیرم هم زن تو نمیشیم
پوزخندی زد
سینا_ازت نظر نخواستیم باید زن من بشی
حرصم گرفت و طبق معمول موقع عصبانیت بدون فکر حرف زدم
_من زن آدمی که تعادل روانی نداره نمیشم، اصلا میدونی چیه؟ من عاشق یکی دیگم امکانم نداره به جز اون با کسی ازدواج کنم
با این حرفم انگار آتیشش زدن
محکم زد توی صورتم و با مشت و لگد و کمر بند افتاد به جونم
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستم رو جلوی صورتم بگیرم تا بلایی سر صورتم نیاد
آنقدر زد تا به خودش اومد
گفتم که تعادل روانی نداره وقتی عصبی میشه هیچی حالیش نیست
تمام تنم درد میکرد
حتی نمیتونستم از جام بلند بشم
کم کم سرم سنگین شد و لحظه آخر فقط تونستم صدای بلند رستا گفتنش رو بشنوم و بعد سیاهی مطلق
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سینا
دستش که از روی صورتش افتاد به خودم اومدم
وای من چه غلطی کردم
رسید به سمتش رفتم
چند بار توی صورتش کوبیدم
_رستا؟رستا بلند شو، غلط کردم تورو خدا چشمات رو باز کن
فایده نداشت بهوش نیومد
روی دستام بلندش کردم و روی تخت گذاشتمش
قفل در رو باز کردم و با صدای بلند مامان رو صدا کردم
_ماماااااننننننن
مامان با هول و ولا وارد اتاق شد
مامان_چی شده مادر؟
چشمش که به رستا افتاد
چنگی به گونش زد
مامان_یا خدا چیکارش کردی
بغض کرده بودم
همه فکر میکردن من قراره برای پول با رستا ازدواج کنم ولی هیچ کس نمیدونست من واقعا دوسش دارم
_نمیدونم
از اتاق بیرون رفتم
کنار دیوار نشستم
صدای گریه مامان رو میشنیدم
حق داره بابای من، حاج نادر توکلی فقط این زن رو از بچه هاش دور کرد
نمیدونم چند ساعته دارم نگاهش میکنم که پلک هاش لرزید و آروم چشماش رو باز کرد
نگاهش که بهم افتاد سرش رو برگردوند
حتی دلش نمیخواست نگاهم کنه
با صدایی به شدت گرفته بود گفت
رستا_برو بیرون نمیخوام ببینمت
از دستش عصبی نشدم خب حق داشت