رمان قانون عشق پارت ۱۲

4.6
(19)

روی تخت نشستم و با پرویی گفتم

_کارت رو بگو

نزدیک تر اومد

همونطور که بالای سرم ایستاده بود گفت

سینا_قراره عروس بشی

نتونستم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلندی خندیدم

با صدایی که خنده توش موج می‌زد گفتم

_عجب تالار هم رزرو کردین یا قراره تو عمارت حاج نادر برگزار کنید

بعد از حرفم دوباره به خنده افتادم

خیلی مسخرست

سینا_دارم جدی حرف میزنم، کم نمک بریز

اخمی کردم

از جام بلند شدم و جلوش ایستادم

_مسخره کردی منو؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی

قدم به قدم بهم نزدیک شد

با هر قدم که جلو می‌اومد یک قدم عقب میرفم تاجایی که پشتم به دیوار چسبید

تکه ای از موهام رو دور انگشتش پیچوند

سینا_قراره زن من بشی

تمام بدنم لرزید سینا تعادل روانی نداره

این لعنتی قرص میخوره

دستم رو روی سینش گذاشتم محکم به عقب حولش دادم

_من بمیرم هم زن تو نمیشیم

پوزخندی زد

سینا_ازت نظر نخواستیم باید زن من بشی

حرصم گرفت و طبق معمول موقع عصبانیت بدون فکر حرف زدم

 

_من زن آدمی که تعادل روانی نداره نمیشم، اصلا میدونی چیه؟ من عاشق یکی دیگم امکانم نداره به جز اون با کسی ازدواج کنم

با این حرفم انگار آتیشش زدن

محکم زد توی صورتم و با مشت و لگد و کمر بند افتاد به جونم

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستم رو جلوی صورتم بگیرم تا بلایی سر صورتم نیاد

آنقدر زد تا به خودش اومد

گفتم که تعادل روانی نداره وقتی عصبی میشه هیچی حالیش نیست

تمام تنم درد میکرد

حتی نمیتونستم از جام بلند بشم

کم کم سرم سنگین شد و لحظه آخر فقط تونستم صدای بلند رستا گفتنش رو بشنوم و بعد سیاهی مطلق

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

سینا

 

دستش که از روی صورتش افتاد به خودم اومدم

وای من چه غلطی کردم

رسید به سمتش رفتم

چند بار توی صورتش کوبیدم

_رستا؟رستا بلند شو، غلط کردم تورو خدا چشمات رو باز کن

فایده نداشت بهوش نیومد

روی دستام بلندش کردم و روی تخت گذاشتمش

قفل در رو باز کردم و با صدای بلند مامان رو صدا کردم

_ماماااااننننننن

مامان با هول و ولا وارد اتاق شد

مامان_چی شده مادر؟

چشمش که به رستا افتاد

چنگی به گونش زد

مامان_یا خدا چیکارش کردی

بغض کرده بودم

همه فکر میکردن من قراره برای پول با رستا ازدواج کنم ولی هیچ کس نمی‌دونست من واقعا دوسش دارم

_نمیدونم

از اتاق بیرون رفتم

کنار دیوار نشستم

صدای گریه مامان رو می‌شنیدم

حق داره بابای من، حاج نادر توکلی فقط این زن رو از بچه هاش دور کرد

 

 

 

نمیدونم چند ساعته دارم نگاهش میکنم که پلک هاش لرزید و آروم چشماش رو باز کرد

نگاهش که بهم افتاد سرش رو برگردوند

حتی دلش نمی‌خواست نگاهم کنه

با صدایی به شدت گرفته بود گفت

رستا_برو بیرون نمیخوام ببینمت

از دستش عصبی نشدم خب حق داشت

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x