_امروز وسایلم رو بهم میدید اون در لعنتی رو هم باز میکنی که یه امروز رو از دستتون نفس بکشم
تردید توی چشمای سینا کاملا پیدا بود
حاج نادر_باشه بابا جان، فعلا بیا یه چیزی بخور رنگ به روت نیست
اخمی روی پیشونیم نشست
_تو نمیخواد نگران من باشی، برو وسایلم رو بیار
وقتی دید کوتاه نمیام از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت
بعد از چند دقیقه کوتاه با کیف و گوشیم برگشت
در حالی که وسایلم رو ازش میگرفتم گفت
حاج نادر_هر جا رفتی تا ساعت ۹ برگرد
پوزخندی زدم ، نگاه پرنفرتی بهش انداختم و به سمت اتاقم پا تند کردم
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم
همونجا پشت در نشستم و به گوشی توی دستم نگاه کردم
قطره اشک درشتی از گوشه چشمم راه افتاد
من چطوری میتونم زن سینا بشم وقتی از ندید عشقم دارم دیوونه میشم
کاش بهش بگم دوسش دارم که حداقل حسرت گفتنش به دلم نمونه
با فکری که به سرم زد صورت خیس از اشکم رو پاک کردم
از جام بلند شدم
لباسم رو به یه تیشرت و شلوار مشکی که توی این خونه داشتم عوض کردم
مانتو و شال مشکیم رو پوشیدم و با برداشتن وسایلم از اون خونه نحس بیرون زدم
شاید هرکسی منو ببینه فکر کنه عزادارم
آره من عزادارم
عزادار عشقی که داره به نابودی میره
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
جلوی اداره از تاکسی پیاده شدم و به سمت نگهبانی قدم برداشتم
جلوی نگهبانی روبه سربازی که داخل نگهبانی بود پرسیدم
_ببخشید سرگرد جواهریان هستن؟
سرباز با لحن خشک و جوی جواب داد
سرباز_بله هستن
سری تکون دادم و تشکر آرومی کردم که بعید میدونم شنیده باشه
وارد اداره شدم و به سمت اتاق حامی قدم برداشتم
پشت در ایستادم و چند ضربهی کوتاه به در زدم
با شنیدن صدای بفرماییدش وارد شدم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
حامی
تازه از یه بازجویی مضخرف برگشته بودم
پشت میزم ایستاده بودم و به پروندهی درون دستم خیره شده بودم
با صدای در چشم از پرونده گرفتم
_بفرمایید
در اتاق آروم باز شد و نگاهم رو سمت در کشید
با دیدن فرد پشت در پرونده از دستم روی میز افتاد
زبونم بند اومده بود
باورم نمیشد بعد از چند روز بیخبری این رستاست که جلوم وایساده
رستا_سلام
با صدای آرومش به خودم اومدم و خیلی آروم اسمش رو زمزمه کردم
_رستا
به سمتش پا تند کردم
_ خولی؟هیچ معلوم هست تو کجایی؟سه روزه هیچ خبری ازت نیست نمیگی دق میکنم از نگرانی؟
ناخواسته صدام کمی بالا رفت
چونش از بغض لرزید
خودشو بیهوا توی بغلم انداخت و با صدایی لرزان گفت
رستا_داداشی؟
دستام و دورش حلقه کردم
_جان داداش؟ چی شده آجی، کجا بودی این چند روز ؟
بغضش ترکید و با صدای بلند به گریه افتاد
کمکش کردم روی یکی از مبل های جلوی میزم بنشینه
یک لیوان آب براش ریختم و لیوان رو به سمتش گرفتم
پ_بیا یکم آب بخور
کمی از آب خورد و شروع کرد به تعریف کردن اتفاق هایی که این چند روز افتاده
بعد از تموم شدن حرفش اشک هاش رو پاک کرد
رستا_العانم اومدم برای آخرین بار ببینمت چون میدونم بعد از این ازدواج دیگه نمیزاره ببینمتون
هنوز توی بهت بودم
یعنی به همین راحتی کوتاه اومده؟
سوالم رو به زبون آوردم
_یعنی تو به همین راحتی کوتاه اومدی؟
رستا_راحت نبود، راحت نیست ولی من دیگه توان جنگیدم باهاشون رو ندارم، خستم، بریدم
در حالی که به سمت کتم میرفتم گفتم
_حالا پاشو یه سر بریم خونهی ما
خواست مخالفت کنه که زود تر گفتم
_نمیخوای مامان رو ببینی؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد
تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
همش حس میکنم یه چیزی رو داره پنهان میکنه
چون رنگش پریده ،چشماش قرمزه و کبودی کم رنگی روی گونش خود نمایی میکنه
مامان با دیدنش خیلی خوشحال شد همیشه رستا رو عین دخترش دوست داره
از مامان سراغ سامی رو گرفتم که گفت به زور فرستادتش شرکت
به رستا گفتم
_تو برو توی اتاق سامی یکم استراحت کن
بدون هیچ حرفی به سمت اتاق سامی رفت
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سامی
اصلا حوصلهی کار رو ندارم و به اجبار مامان اومدم شرکت
آخر هم نتونستم شرکت بمونم و از شرکت بیرون زدم و به سمت کافه ای که آخرین بار با هم رفتیم حرکت کردم
تا عصر توی کافه بودم و بعد به سمت خونه حرکت کردم
با رسیدن به خونه ماشین رو داخل حیاط پارک کردم
خواستم داخل برم ،چشمم به حامی خورد که روی پله ها نشسته
_سلام چرا اینجا نشستی؟
لبخندی به روم زد
حامی_خسنه نباشی منتظر تو بودم
تعجب کردم
_چرا؟ چیشده؟
بعد از سکوت کوتاهی گفت
حامی_امروز رستا اومد پیشم
_چی؟رستا اومده بود پیشت؟
حامی_آره رستا اومده بود پیشم له زور راضیش کردم بیاد اینجا العانم تو اتاق تو خوابه
خواستم خیلی سریع به سمت خونه برم ولی صدای حامی باعث شد به سمتش برگردم
حامی_سامی بهش بگو دوسش داری شاید دیگه هیچ وقت نبینیمش
♡♡♡♡اینم یکی از پارت های جبرانی
بهم انرژی بدید تا پارت ها رو بیشتر کنم ♡♡♡
سلام رمان خیلی خوبه آفرین ☺️🙂♥️
خوشحالم که دوسش دارید💋💋😘😘