بعد از تعویض لباس دوباره به آشپزخونه برگشتیم و روی صندلی های پشت کانتر نشستیم
مامان دوتا بشقاب پر لوبیاپلو جلومون گذاشت و دوباره به سمت گاز رفت تا به کارش برسه
چند قاشق از غذام رو خوردم و بعد پرسیدم
_واسه شام چی درست میکنی مامان؟
درحالی که محتوای درون طرف رو هم میزد جواب داد
مامان_کتکت
چیزی نگفتم و دوباره مشغول غذام شدم
اخرای غذامون بود که مامان از آشپزخونه خارج شد
غذامون که تموم شد ظرف ها رو داخل ظرفشویی گذاشتیم
به سمت یخچال رفتم و لیوانی آب برای خودم ریختم
لیوان رو به لبام نزدیک کردم و جرعهای نوشیدم
با صدای حامی به سمتش برگشتم
حامی_کجا میری مامان؟
به سمت حامی که پشت کانتر ایستاده بود رفتم و کنارش ایستادم به مامان که آماده بیرون رفتن بود خیره شدم
مامان درحالی که کیفش رو روی شونش مینداخت گفت
مامان_با باباتون میخوام برم خرید وسیله میخوام…………….شما هم فردا یا سرکار نرید یا اگه میرید زود برگردین
همزمان و متعجب پرسیدیم
_چراا؟
حامی_چرااا؟
در حالی که سمت در میرفت جواب داد
مامان_فردا مهمونی گرفتم
دنبالش روونه شدیم و پرسیدم
_چه مهمونی؟
درحال پوشیدن کفشهاش گفت
مامان_میخوام رستا رو به عنوان عروس این خونواده معرفی کنم……………..توی راه خودم بهش زنگ میزنم………..خدافظ
خداحافظ کوتاهی گفتیم و مامان هم از خونه خارج شد
بعد از رفتن مامان هرکدوم به سمت اتاق خودمون رفتیم تا کمی استراحت کنیم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
با صدای زنگ گوشیم به سمتش رفتم و از روی کانتر برش داشتم
نگاهی به شماره مروارید جون انداختم و بعد از پاک کردن دستام جواب دادم که صدای مهربونش توی گوشم پیچید
مروارید جون_سلام خوشگلم خوبی مامان؟
لبخندی روی لبهام نشست
_سلام مروارید جون شما خوبین؟عمومهدی خوبن؟
مروارید جون_همه خوبن عزیز دلم…….خودت خوبی؟ بابااینا خوبن؟
به سمت صندلی های داخل آشپزخونه رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم
_خوبن همه
مروارید جون_خداروشکر………..رستا جان؟
_جانم؟
مروارید جون_فردا شب یه مهمونی گرفتم سامی رو میفرستم دنبالت که بیای
با کنجکاوی پرسیدم
_مهمونی برای چی؟
مروارید جون_میخوام همه به عنوان عروسم بشناسنت…………..مهمونا رو برای ساعت ۶ دعوت کردم ولی تو برای ساعت ۷ آماده باش ………….باید دیر تر بیای که همه اومده باشن………….میخوام همه جلوی پای عروسم بلند بشن
از لحن مغرورش خندم گرفت و با کمی مکث گفتم
_چشم مروارید جون
اینبار با لحنی که میخواست عصبی نشونش بده گفت
مروارید جون_مروارید جون نه مامان
نخودی خندیدم
_چشم…………….مامان جون
مروارید جون_آخ من قربون مامان گفتنت بشم
_خدانکنه
بعد از خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کردم
از جام بلند شدم و حین درست کردن ادامه غذام به این فکر کردم چه لباسی بپوشم
کارم که توی آشپزخونه تموم شد به سمت اتاقم رفتم تا نگاهی به لباسام بندازم