رمان قانون عشق پارت ۶۳

4.6
(23)

بعد از تعویض لباس دوباره به آشپزخونه برگشتیم و روی صندلی های پشت کانتر نشستیم

مامان دوتا بشقاب پر لوبیاپلو جلومون گذاشت و دوباره به سمت گاز رفت تا به کارش برسه

چند قاشق از غذام رو خوردم و بعد پرسیدم

_واسه شام چی درست میکنی مامان؟

درحالی که محتوای درون طرف رو هم می‌زد جواب داد

مامان_کتکت

چیزی نگفتم و دوباره مشغول غذام شدم

اخرای غذامون بود که مامان از آشپزخونه خارج شد

غذامون که تموم شد ظرف ها رو داخل ظرفشویی گذاشتیم

به سمت یخچال رفتم و لیوانی آب برای خودم ریختم

لیوان رو به لبام نزدیک کردم و جرعه‌ای نوشیدم

با صدای حامی به سمتش برگشتم

حامی_کجا میری مامان؟

به سمت حامی که پشت کانتر ایستاده بود رفتم و کنارش ایستادم به مامان که آماده بیرون رفتن بود خیره شدم

مامان درحالی که کیفش رو روی شونش مینداخت گفت

مامان_با باباتون میخوام برم خرید وسیله میخوام…………….شما هم فردا یا سرکار نرید یا اگه میرید زود برگردین

 

همزمان و متعجب پرسیدیم

_چراا؟

حامی_چرااا؟

در حالی که سمت در می‌رفت جواب داد

مامان_فردا مهمونی گرفتم

دنبالش روونه شدیم و پرسیدم

_چه مهمونی؟

درحال پوشیدن کفشهاش گفت

مامان_میخوام رستا رو به عنوان عروس این خونواده معرفی کنم……………..توی راه خودم بهش زنگ میزنم………..خدافظ

خداحافظ کوتاهی گفتیم و مامان هم از خونه خارج شد

بعد از رفتن مامان هرکدوم به سمت اتاق خودمون رفتیم تا کمی استراحت کنیم

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

رستا

 

با صدای زنگ گوشیم به سمتش رفتم و از روی کانتر برش داشتم

نگاهی به شماره مروارید جون انداختم و بعد از پاک کردن دستام جواب دادم که صدای مهربونش توی گوشم پیچید

مروارید جون_سلام خوشگلم خوبی مامان؟

لبخندی روی لبهام نشست

_سلام مروارید جون شما خوبین؟عمومهدی خوبن؟

مروارید جون_همه خوبن عزیز دلم…….خودت خوبی؟ بابااینا خوبن؟

به سمت صندلی های داخل آشپزخونه رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم

_خوبن همه

مروارید جون_خداروشکر………..رستا جان؟

_جانم؟

مروارید جون_فردا شب یه مهمونی گرفتم سامی رو میفرستم دنبالت که بیای

با کنجکاوی پرسیدم

_مهمونی برای چی؟

مروارید جون_میخوام همه به عنوان عروسم بشناسنت…………..مهمونا رو برای ساعت ۶ دعوت کردم ولی تو برای ساعت ۷ آماده باش ………….باید دیر تر بیای که همه اومده باشن………….میخوام همه جلوی پای عروسم بلند بشن

از لحن مغرورش خندم گرفت و با کمی مکث گفتم

_چشم مروارید جون

اینبار با لحنی که می‌خواست عصبی نشونش بده گفت

مروارید جون_مروارید جون نه مامان

نخودی خندیدم

_چشم…………….مامان جون

مروارید جون_آخ من قربون مامان گفتنت بشم

_خدانکنه

بعد از خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کردم

از جام بلند شدم و حین درست کردن ادامه غذام به این فکر کردم چه لباسی بپوشم

 

کارم که توی آشپزخونه تموم شد به سمت اتاقم رفتم تا نگاهی به لباسام بندازم

 

0
دوستان عزیز توی انتخاب لباس برای این مهمونی گیر کردم لطفا راهنمایی کنید چون تا زمانی که به نتیجه نرسم تمیتونم پارت جدید رو بنویسم😘😘x

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x